شهرنوش پارسیپور – مهرداد در شکم مادرش مهرک نام داشت و بنا بود دختر به دنیا بیاید. مادر تمام سیسمونى بچه را صورتى درست کرده بود. او دائم مىگفت مهرک من که بیاید دنیا خوشرنگ مىشود.اما از قضاى روزگار مهرک پسر از کار در آمد. یک پسرک چهار کیلویى و بسیار زیبا.
مادر چند لحظهاى غصه خورد اما بیدرنگ متوجه شد که بچه خوبى گیرش آمده. پس مهرداد در لحاف صورتىرنگ بزرگ شد و همیشه شنید که بنا بوده دختر باشد. او اما یک پسر حقیقى بود، گرچه که در بچگى بسیار زیاد گریه مىکرد.
هنگامى که خشمگین مىشد در حالىکه اشک مىریخت فریاد مىزد: مادر بمیره! بابا بمیره! خواهر بمیره! صنوبر بمیره! خانم مامانى بمیره! برادر بمیره! بعد ساکت مىشد و همانطور که چشمهایش را مىمالید به فکر فرومىرفت. به راستى حیف بود که مادر بمیرد. پس آهسته مىگفت: مادر نمیره! البته پدر هم حیف بود که بمیرد. پس مىگفت: بابا نمیره! البته خواهر هم حیف بود که بمیرد. پس مىگفت: خواهر نمیره. بعد مىدید صنوبر، پرستارش را هم دوست دارد. مىگفت: صنوبر نمیره! البته مادربزرگش را هم دوست داشت. بنابراین خانم مامانى نمیره! و بالاخره برادر نمیره!
مهرداد از ماه مىترسید، به ویژه در شبهاى بدر بهشدت از ماه وحشت مىکرد. در دوران بزرگسالى در شبهاى مهتابى براى آنکه بتواند بخوابد تمام پردهها را مىکشید و اتاق را بهکلى تاریک مىکرد. هنگامى که بچه بود اما اطرافیان از درجه وحشت او از ماه خبر نداشتند. بچه فقط با دست ماه را نشان مىداد و سر و صدا مىکرد.
مهرداد اما عشقش را به مادر و صنوبر به یکسان عرضه مى کرد. مادر را آن قدر دوست داشت که اغلب او را بو مىکشید، و زمانى که زبان باز کرده بود پس از بو کشیدن همانند گربه خرناس مىکشید و مىگفت: چه بوى خوبى. مادر نیز او را غرق در بوسه مىکرد. عشق به صنوبر اما به شکل دیگرى ابراز مىشد. همیشه هنگامى که مىخواست بخوابد در آغوش صنوبر فرو مىرفت. مهرداد به همین شکل بزرگ شد.
هنگامى که ۱۷ سال داشت براى نخستین بار عاشق شد. این عشق به نحو غریبى ظاهر شد. او روزى در کابین تلفن عمومى شماره تلفنى را روى دیوار دید که نام شخصى به نام پروین در کنار آن نوشته شده بود. مهرداد به رفیقش گفت: من با این پروین ازدواج مىکنم. در آن موقع به علتى با مادرش قهر کرده بود و خشمگین بود. پس گوشى تلفن را برداشت و شماره پروین را گرفت.
صداى نازک زنى از آن سو به گوش خورد که الو، بله؟ مهرداد پرسید: شما پروین هستى؟ زن گفت: بله من پروین هستم. مهرداد گفت: حاضرى با من عروسى کنى؟ پروین لحظهاى ساکت ماند و بعد گفت: جدى مىگى؟ مهرداد گفت: هیچوقت به اندازه حالا جدى نبودم.
این مقدمه آشنایى با پروین بود که زنى بود به اصطلاج تکپران و شاید خودش شمارهاش را در کابین تلفن نوشته بود. مهرداد به سراغ پروین رفت، و پروین نخستین زن زندگى مهرداد بود. هنگامى که آنها براى نخستین بار با یکدیگر رابطه برقرار کردند پروین پرسید: جدى حاضرى مرا بگیرى؟ مهرداد گفت: البته. آنگاه پروین موى دماغ مادر مهرداد شد. خودش را همسر مهرداد مىدانست و گرفتارى غریبى آغاز شد.
پروین هر روز هردودکشان به در خانه مىآمد و مهرداد را طلب مىکرد. مادر او را به داخل راه نمىداد و همین زن را عصبى مىکرد. کم کم مسئله پروین به “سندروم پروین” تبدیل شد. روشن نبود چرا مهرداد این همه به قول خودش وفادار است. او کشف کرده بود که پروین یک پا روسپىست، اما همچنان فکر مىکرد باید با او ازدواج کند. عاقبت تنها به یک دلیل از این ازدواج منصرف شد و آن هنگامى بود که کشف کرد پروین از نظر روانى در تعادل خوبى قرار ندارد. پروین کمى بعد در بیمارستان بسترى شد و زیر الکتروشوک مغزی قرار گرفت.
اما به هرحال مهرداد در سن نوزدهسالگى ازدواج کرد. اینبار با دختر همسایه دوست شد. اندکى بعد با او ازدواج کرد. تا چهار سال بعد متوجه شود که او دوستش ندارد و به دیگرى دل بسته است. پس مهرداد پا پیش گذاشت و درخواست طلاق داد، و هنوز سند طلاق امضاء نشده با یک خانم منشى اداره گمرکات ازدواج کرد که در یک پارتى دوستانه به او برخورده بود و کوچکترین شناختى از او نداشت. در فاصله این دو ازدواج پنج شرکت را باز و بسته کرد. او جز اینکه مدیر باشد کار دیگرى نمىتوانست بکند. در نتیجه مرتب شرکتهاى کوچکى بهراه مىانداخت. گاهى بنا بود این شرکتها در کار حمل و نقل باشند، گاهى به فکر ساختن خانه مىافتاد و زمانى متوجه سینما مىشد. گرچه هیچ تحصیلات فنى نداشت، اما شرکتهایش را به خوبى اداره مىکرد.
زن دوم که زن قابلى بود موفق شد با کمک مهرداد یک شرکت صادرات و واردات را بهراه بیندازد. آنها تصمیم گرفتند اجناس ایرانى را به دوبى و کویت و هندوستان صادر کنند و در عوض وارداتى از این کشورها داشته باشند. نبوغ زن و میل مدیریت مهرداد دست به دست هم داد و کار آنها سکه شد. درست در اوج این موفقیتها بود که مهرداد براى نخستینبار در زندگىاش عاشق شد. واقعیتىست که زنهایى که تا این لحظه در زندگى او بودند به این علت بودند که مهرداد بدون زن نمىتوانست زندگی کند. او بى مهابا و بدون فکر به سوى زنى مىرفت و اندکى بعد گرفتار مىشد. اما زن سوم که فتنه نام داشت در مقام یک عشق واقعى وارد زندگى مهرداد شد.
شبى مهرداد در حالى که مشروب فراوانى خورده بود به سراغ زن دوم رفت و وضعیت روحى خود را براى او شرح داد. زن دچار حالتى نزدیک به جنون شد. شرکت آنها تازه به موفقیت رسیده بود و حرکت مهرداد به نظر غیر عادى مىآمد. زن به سراغ مادر مهرداد رفت و درد دل کرد. مادر که مهرداد را بسیار دوست مىداشت جز آنکه تأسف بخورد کارى نمىتوانست بکند. گذشته از آن دو روز قبل از آن مهرداد به سراغ مادرش رفته بود و درباره عشق جدیدش با مادر حرف زده بود. او چنان عاشق شده بود که مادر را نیز تحت تأثیر قرار داد.
زن مهرداد که شکوفه نام داشت و از حالت مادر درک مىکرد که هیچگاه طرف او را نخواهد گرفت پریشاناحوال از خانه بیرون مىرفت که صنوبر جلوى او را گرفت. صنوبر گفت که مهرداد مردىست همیشه عاشق، و شکوفه اگر عاقل باشد مىتواند مدتى رفتار عجیب او را تحمل کند. مرد بالاخره بهسوى او باز خواهد گشت. اما شکوفه زنى نبود که تحمل کند. طلاق آنها شش ماه به درازا کشید و شکوفه، شاید براى انتقامجویى با دوست نزدیک مهرداد ازدواج کرد. مهرداد نیز با فتنه خانهاى گرفت و باز شرکتى تأسیس کرد، اما فتنه کوچکترین ذوقى در انجام این نوع کارها نداشت. در نتیجه وضع مالى آنها به شکل اسفناکى درآمد.
البته فقر کشنده عشق است، و لابد حدس مى زنید زنى که به مرد زندار دل مىبندد شریک خوبى براى زندگى نیست. این ازدواج پنج سال ادامه پیدا کرد. در طول این پنج سال زوج دائماً در قرعهکشى گرینکارت شرکت کردند تا بلکه در آمریکا بخت و اقبالشان را آزمایش کنند. کار به جایى رسید که مهرداد دیگر نمىتوانست شرکتى تأسیس کند. جیبش به کلى خالى بود. گاهى وسوسه مىشد به نزد شکوفه برود و از او بخواهد تا اجازه دهد در شرکتش کار کند. اما کار به درازا نکشید. یک شب که زودتر از معمول به خانه آمد از اتاق خواب سر و صدایى شنید. فتنه تنها نبود و صداها مشکوکتر از آن بود که مهرداد در را باز کند. آن قدر فتنه را دوست داشت که نمىتوانست او را با مرد دیگرى در رختخواب ببیند. مضطرب به آشپزخانه رفت و ناگهان چشمش به ماه افتاد که از پنجره پیدا بود. کوششى براى کشیدن پرده نکرد، چون دچار حالت تهوع بود. حالت تهوع ادامه پیدا کرد و مهرداد سرش را روى میز گذاشت و دیگر از جا بلند نشد.
بنا به تشخیص پزشک مرگ به دلیل سکته قلبى به سراغ او آمده بود. مردى که از ماه مىترسید بسیار زودتر از وقت و در سن چهل و سه سالگى از دنیا رفت.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
خانم پارسی پور فکر کنم شما به دلیل اینکه از نسلهای گذشته هستید روایت داستانها و قضاوتهایتان هم برای همان نسل است. هرچند ازدواج با یک مرد زن دار یا زن شوهر دار ظاهرا و اخلاقا پسندیده نیست اما این خکم صادرکردنهای دمده در بسیاری از نوشته های شما هست که تاسف اور هم هست. چه بسیار ازدواجهایی که به این شکل صورت گرفتند و بهتر هم بودند . البته من نمیفهمم این روایت زندگی ها که میکنید چه چیزی را قرار است نشان بدهد. تنها چیز جذاب نوشته شما تیتر است که آدم گول میخورد و وارد صفحه میشود و ****
مرمر / 21 May 2012
زیبا بود. ممنون که خوب مینویسید.
کاربر مهمان / 22 May 2012
سلام
عنوان مطلب شما مرا به یاد کتاب عصبیت و رشد آدمی اثر خانم کارن هورنای انداخت، متاسفانه لینک دانلود آن را پیدا نکردم ولی آقای مصطفی مردانی وار یادداشتی بر آن نوشته که البته نه چندان کامل ولی جالب است
http://mosiomard.persianblog.ir/post/49
صنم / 25 May 2012
نوشته ی بسیار خوبی بود. کوتاه و کامل داستان زندگی یک نفر را در کمتر از یک صفحه نوشتن بسیار هنر می خواد که از استاد نویسندگی چون شما به خوبی بر می آید.
این کامنتگذار اول شما آدم را به فکر فرو می بره که واقعا “مد” در ذهن افراد چه معانی داره؟!! مگر بهم زدن زندگی دیگران لباس است که قبلا مد نبوده و حالا مد شده که افکار خانم پارسی پور دمده است!!! واقعا عجب مردمانی داریم!
به هر حال مرسی شهرنوش عزیز. رادیو زمانه به صرق داشتن شما هنوز صفحه ایست که از لینک های من خارج نشده.
شهرزاد / 25 May 2012