در این مقاله قرار است به یکی از شاخصه‌های هویت اقلیت پرداخته شود. نویسنده بر آن است که چنین تجربه‌ای در زندگی مهاجران و معلولان وجود دارد و قابل تعمیم به انواع دیگر اقلیت‌های اجتماعی نیز هست. این تجربه فاصله نام دارد؛ یعنی همان احساس دوری یا فاصله داشتن از جامعه‌ای که فرد در آن زندگی می‌کند.

این ویژگی فاصله‌مندی از آن حیث قابل بررسی سنجش‌گرانه است که مانع از احساس در جامعه بودن افراد می‌شود و آنان خود را (دست کم در مراحلی) بیگانه با جامعه می‌دانند. این در حالی است که در جامعه‌ی بهنجار قرار نیست هیچ گروهی خود را مطرود احساس کند و همگان به مثابه‌ی انسان‌هایی متفاوت اما مشترک در انسانیت باید در آن حضور داشته باشند و مشارکت کنند.

البته فاصله به تمامی منفی نیست و جایگاه ویژه‌ای به اقلیت اعطا می‌کند. در ادامه به این پرداخته می‌شود که این تجربه حاصل نوع سیستم حاکم بر اجتماع است و آشتی دادن یا تشویق به مشارکت اقلیت‌ها تنها راه‌حل‌های موقتی برای از میان بردن فاصله‌ی میان اقلیت و اکثریت هستند چرا که مادامی که سیستم چنین ساختاری دارد، وجود فاصله انکارناشدنی است. البته لازم به ذکر است که در این متن تنها فاصله به عنوان مساله‌ای قابل بررسی طرح می‌شود و نویسنده هنوز جوابی برای آن ندارد. هنوز  در دنیای ایده‌‌ها به نظم بدیلی برنخورده که از هنجارگذاری کلی فراتر رود و  در شکلی مشخص و ممکن‌شدنی طرحی پیش نهاد که در آن نسبت میان اقلیت و اکثریت متفاوت باشد یا اقلیت به کل وجود نداشته باشد و همه‌ی افراد جامعه احساس تعلق یکسان به جامعه‌ی خود داشته باشند.

مورد مهاجرت

مهاجرت همواره با فاصله پیوند خورده است. منظور از فاصله صرفا این چندهزار کیلومتر فاصله میان مقصد و موطن که مهاجر در آن به دنیا آمده و بزرگ شده و به آن خو گرفته نیست. در کنار این فاصله‌ی فیزیکی فاصله‌ای انتزاعی هم رخ می‌دهد که شاید معلول همان فاصله‌ی فیزیکی باشد. این نوع فاصله را حتی می‌توان یکی از عوامل قوام‌بخش هویت مهاجر دانست. مهاجر از جامعه‌ی خود فاصله گرفته است. دیگر در آن جامعه حضور ندارد و آن را لمس نمی‌کند. در بطن وقایع نیست و هرچه می‌شنود روایت است. از هر واقعه چندین روایت (از رسانه و فامیل و آشنایان) می‌شنود و آنها را با هم ترکیب می‌کند و سعی دارد واقعه را در ذهن خود بازسازی کند اما تلاش مذبوحانه است. هرگز واقعه چنانکه خودش آن را لمس می‌کرد به چنگ نمی‌آید. این واقعه می‌تواند شخصی یا اجتماعی یا سیاسی یا مرتبط به هر کدام از ابعاد جغرافیای مبدا باشد. با گذشت زمان چنان فانتزی بر اصل واقعه غلبه می‌کند که احتمالا دیگر مهاجر نه در مورد واقعیت که در مورد نوستالژی آمیخته با فانتزی نظر می‌دهد. البته منظور تنها ابعادی از واقعه است که سخت با جغرافیای مبدا پیوند دارد، وگرنه در مورد ابعاد جهان‌شمول یک واقعه (مانند ابعاد اخلاقی یا انسانی یا منطقی یا ویژگی‌هایی از این دست) یا همان کلیات همواره می‌توان با عقل سلیم قضاوت کرد.

از یک سو مهاجر از جامعه‌ی خود فاصله می‌گیرد و از سوی دیگر با جامعه‌ی مقصد هم فاصله دارد. مهاجر به جامعه‌ی مقصد تعلق ندارد. بسیاری از عوامل بازدارنده همچون فرهنگ و آداب و رسوم و عادات و خلق و خو در ابتدا از کمترین جذب شدن هم جلوگیری می‌کنند. جایگاه مهاجر همچون تندیس مسیح منجی ایستاده بر کوه کوواردو در کنار شهر ریودوژانیر از بالا نظاره‌گر جامعه‌ی جدید است بدون آنکه با آنچه نظاره می‌کند همذات‌پنداری داشته باشد.

درست است که به تدریج نهادهایی برای انتگراسیون یا همان پذیرش و جایگاه‌دهی مهاجر در جامعه‌ی جدید وارد می‌شوند اما مهاجر اگر نگوییم همواره بیگانه با جامعه‌ی جدید است، می‌توان گفت همواره نگاه مقایسه‌ای میان دو جامعه‌ی مبدا و مقصد دارد؛ یعنی همواره فاصله‌ای هم با این و هم با آن حس می‌کند. این فاصله چشم‌اندازی منحصر به فرد به مهاجر اعطا می‌کند. او که در ابتدا در جامعه‌ی خود بی‌واسطه حضور داشت و خود را در میان وقایع حس می‌کرد، اکنون از جامعه‌ی خود بیرون آمده و می‌تواند باواسطه آن را بشناسد. همچنین هیچ‌گاه به طور کامل جذب جامعه‌ی جدید هم نمی‌شود و واسطه‌ای میان او و این جامعه وجود دارد. این جایگاه خصوصا برای متفکر جایگاه ویژه‌ای است که به او امکان نقد موشکافانه‌ی هر دو ساختار را می‌دهد. البته گاهی احساسات نوستالژیک یا غرب‌ستیزانه وارد میدان می‌شوند و نقد را از وضعیت عقلانی و استدلالی خارج می‌کنند. به هر روی اما می‌توان از این موقعیت بهره برد و به فیثاغورس ارجاع داد که می‌گوید فیلسوف قرار است در کنار مجلس رقص بنشیند و فاصله‌ی خود را حفظ کند. بهره‌ی این فاصله همان تامل دقیق است.

مورد ناتوانی جسمی

تجربه‌ی فاصله محدود به مهاجرت نیست. در کشوری چون آلمان نوع دیگری از این تجربه وجود دارد که به علت قانون مشهودتر از ایران است. تجربه‌ی ناتوانی جسمی به مثابه فاصله. قانون فاصله‌ی کسی را که ناتوانی جسمی دارد از بقیه حفظ می‌کند و برای این فاصله مصداق‌های بسیاری وجود دارد. در معماری محل کار برای ناتوانان مکان خاصی تعبیه می‌شود که مطابق نیاز آنان باشد. در وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی هم همین‌طور است و این وضعیت تا حد زیادی امکان گفت‌وگو و مراوده با افراد دیگر را سلب می‌کند.

علاوه بر حدگذاری‌های فیزیکی حدگذاری‌های انتزاعی هم وجود دارند که در آلمان عموما به شکل حمایت ظاهر می‌شوند. مثلا در بسیاری از آگهی‌های استخدام رسمی ذکر می‌شود که برای متقاضیان ناتوان امتیاز ویژه قائل می‌شوند. یا اگر شما ناتوانی جسمی داشته باشید و درس‌تان طول بکشد در قوانین دانشگاه پیش‌بینی شده است که ناتوانی و عوارض آن می‌تواند توجیه قانونی برای به طول انجامیدن باشد. باز هم میان ناتوان و عادی فاصله می‌اندازند. درست است که شکل حمایتی دارد اما از سوی دیگر فاصله را موجه و منطقی جلوه می‌دهد.

وقتی چنین قوانینی وجود نداشته باشند فرد ناتوان باید تمام هم و غم خود را به کار گیرد تا مانند یک انسان عادی در موردش قضاوت کنند. اما در اینجا دستاوردهای کمتر او توجیه دارند. چون جسمش تفاوت دارد و هنوز شرایط برای او و یک فرد توانمند یکسان نیست پس در هنگام استخدام اگر هم در مهارتی از متقاضی توانمند دیگر پایین‌تر بود باز هم او را استخدام می‌کنیم تا تبعیض‌های قبلی را جبران کنیم.

در آلمان به عنوان نمونه‌ای از کشورهای پیشرفته که قوانین حمایتی برای معلولان دارند فرد معلول واقعا معلول است. همه می‌دانند که ناتوان است و اگر بیشتر از حد معینی نتوانست تلاش کند از لحاظ قانونی هم مشکل ندارد چون تبعیض‌هایی وجود دارند که این نرسیدن او را توجیه می‌کنند. این‌ها راه را برای فرد ناتوان هموارتر می‌کند اما در عین حال چنان ناتوانی او را توجیه می‌کنند که او همواره ناتوان باقی می‌ماند. دستاوردهای تو همین است و همین هم نه تنها کافی بلکه حتی خوب یا عالی است چون تو با معیار کلی مقایسه نمی‌شوی بلکه با تمام تبعیض‌ها و ناتوانی‌ها مقایسه می‌شوی. میان معیارهای سنجش هم فاصله وجود دارد. هنگامی که این فاصله هیات قانونی به خود بگیرد، تثبیت می‌شود و منطقی و بدیهی به نظر می‌آید.

این فاصله همان است که گروهی به نام ناتوان را از جامعه جدا می‌کند و به آنها هویت و معیارهای جداگانه می‌دهد. بعد از آن چه اتفاقی می‌افتد؟ گروهی از فعالان مدنی و احزاب سیاسی و طرفداران حقوق معلولان تشکیل می‌شوند تا اعتراض کنند که چرا ناتوانان مشارکت کامل در جامعه ندارند و قوانین از آنها حمایت کامل نمی‌کنند و به نیازهایشان رسیدگی نمی‌شود (همین اتفاق کم و بیش در مورد مهاجران هم رخ داده است و امروزه برنامه‌های بسیاری برای حل شدن آنها در جامعه‌ی مقصد تدارک دیده شده است). این فعالان توجه ندارند که به علت ماهیت این مساله هرچه هم قوانین و تبعیض‌های مثبت زیاد شوند وضعیت تغییری نخواهد کرد. قانون میان توانا و ناتوان فاصله وضع کرده و برای ناتوانان هم معیارها و قوانین یاری‌گر مخصوص به خود  ساخته است؛ یعنی آنها را به مثابه یک گروه از باقی گروه‌ها جدا کرده و مدام به دور آنها تارهای قانونی می‌تند و محبوس‌تر و منزوی‌ترشان می‌کند. حال فعالینی می‌گویند این وضعیت درست و خوب است فقط مشارکت بیشتر شود یا حقوق بیشتر شود. این دیدگاه غلط است.

اگر وضعیت را کلی‌تر ببینیم دقیقا همین سیستم فاصله‌گذاری قانونی باعث وضعیت کنونی شده است پس نمی‌توان هم این وضعیت را درست دانست هم برای زدودن نتایج منطقی‌اش تلاش کرد و به قول فرنگی‌ها اکتیویست شد. به بیان دیگر، وقتی از معلول‌ها مشارکت بیشتر می‌خواهند پیشاپیش جدا بودن او از جامعه را فرض گرفته‌اند. تا زمانی که او جدا تلقی شود همواره مشکل مشارکت وجود خواهد داشت. همواره چیزی برای اعتراض فعالان وجود خواهد داشت. قانون حمایتی و جدایی و مشارکت و حقوق همگی ظهور یک پدیده هستند. یا پدیده باید ماهیت خود را تغییر دهد (یعنی گونه‌ای دیگر به قضیه نگریسته شود) یا همواره این ویژگی‌های مثبت و معضلات و فعالان وجود داشت.

تجربه اقلیت

چیزی میان مهاجر و معلول مشترک است: تجربه‌ی فاصله. هر دو از جامعه فاصله دارند و باواسطه به جامعه نگاه می‌کنند. امروزه این تجربه را تجربه‌ی اقلیت می‌نامند.

در اقلیت بودن و از جامعه جدا بودن و همزمان در آن حضور داشتن هویت و جایگاه معینی را به اقلیت اعطا می‌کند. اقلیت احساس تعلق به جامعه‌ی خود ندارد؛ یعنی مانند سایر افراد جامعه بی‌واسطه در آن حضور ندارد. بودن او همواره ماهیت جامعه را یاد می‌آورد چون کسی است که همواره در مرز جامعه ایستاده است و جامعه مدام در کشاکش با اوست و می‌خواهد او را به درون خود بکشد که این همان صورت دیگری از حذفی است که در روزگار گذشته رخ می‌داد.

این بار با حل کردن اقلیت در جامعه و حذف واسطه‌ی او می‌خواهند از میانش ببرند اما در این درگیری جایگاه خود را حفظ می‌کند و در آستانه باقی می‌ماند. اگر تصویر را کمی بزرگ‌تر کنیم و از بالاتر بنگریم اقلیت هم جزئی از همین ساختار است و در سیستم موجود این جایگاه مرزی تولید شده است که برای حل آن تلاش می‌شود. وقتی آن را جزء جدایی‌ناپذیر ماهیت سیستم بدانیم می‌دانیم نسبتش با اکثریت آن هنگام تغییر خواهد کرد و نیز جایگاهش از دست خواهد رفت که ماهیت سیستم موجود تغییر کند. با چنین نگاهی این پرسش پیش می‌آید که سیستم جایگزین قرار است چه ماهیتی داشته باشد؟ به این پرسش بیندیشیم. پرسش آینده ماست، اگر قرار باشد آینده‌ای داشته باشیم، آینده‌ای متفاوت است تاریخ پررنج گذشته و حال.


از همین نویسنده