در ذهن من که در زمان انقلاب شش سال داشتم، تصویرهایی ماندهاند که با یادآوری و تعریف کردن مداوم تثبیت شدهاند. تصمیم گرفتم آنها را بنویسم، شاید برای شما هم خاطرهانگیز باشد، یعنی نوجوانان و جوانان آن دوره را برانگیزد روایت کنند از آن روزها چه در خاطرشان مانده است.
وقتی برای اولینبار انقلاب را دیدم
صدای فریاد چند مرد از خیابان، اهل خانه را به سمت پنجره کشاند و من که کوچکترین عضو خانواده بودم و بسیار کنجکاو، میخواستم بدانم چه اتفاقی افتاده است. شنیدم میگویند یک «خرابکار» را دستگیر کردند. بهزحمت خودم را به پنجره رساندم تا آنچه را بزرگترها میبینند من هم ببینم. دیدم دو نفر که لباس شخصی به تن داشتند، مردی را با باتوم زدند، سپس او را از موهایش گرفتند و روی آسفالت خیابان کشانکشان بردند. تابستان ۱۳۵۶ بود و من نمیدانستم این تصاویری که میبینم شروع یک تحول بزرگ در کشور است. تحولی که زندگی من و همهی ایرانیان را برای همیشه تغییر خواهد داد.
روزها بهسرعت میگذشت و آتش اعتراضات شعلهورتر میشد. در همین روزهای پرآشوب بود که با مادربزرگم به بهشت زهرا رفتم. کنار یک ساختمان که بعدها فهمیدم غسالخانه است، مردم ازدحام کرده بودند. لحظهای بعد جسدی که با پرچم ایران پوشانده شده بود روی دست مردم از ساختمان بیرون آمد. مردم که بهشدت عصبانی و هیجانزده بودند شروع به شعاردادن کردند، فریادهای «الله اکبر» فضا را پر کرده بود و آنجا بود که گمان میکنم برای اولین بار واژه «شهید» را شنیدم.
وحشت، آتش، سینما
خبر آتشسوزی سینما رکس آبادان بهسرعت همهجا پیچید. خبرهایی که از آبادان میرسید، وحشتناک بود و من بهشدت احساس ناامنی میکردم. کسانی که از آبادان خبر میآوردند از بوی تنهای سوخته میگفتند و گویی این بوی دود و بدنهای خاکسترشده همراه با خبرها به تمام شهرهای اطراف رسیده بود چرا که من در آن روزها و شبهای وحشت، کاملاً احساسش میکردم.
میان حجم عظیم خبرهای تلخ و دردناک، باز شدن مدارس در ابتدای پاییز انگار روزنهی امیدی بود تا به مدد آن، تصاویر هولناک و اخبار خشنی که میدیدم و میشنیدم را فراموش کنم. بیصبرانه در انتظار اول مهر بودم. بالاخره به آرزویم که رفتن به مدرسه بود میرسیدم. بیخبر از این که پس از مدتی مدارس هم تعطیل میشود و رویای مدرسه رفتن نیمهکاره میماند.
«خمینی ای امام»
هر روز اوضاع ملتهبتر میشد و من به عنوان کودک این التهاب را با تمام وجود حس میکردم. بزرگترها عصبی بودند و من این را از لحن خشن و صدای بلندشان هنگام بحثکردن، متوجه میشدم. آنها با دیدگاههای مختلف اوضاع را بررسی میکردند و تقریبا فریاد میزدند. از حرفهای پدر و مادر متوجه شده بودم اتفاق بدی در شرف وقوع است. از نظر آنها انقلاب در آن شرایط غلط بود و اوضاع را بهتر نمیکرد. همان روزها بود که اولین بار اسم «خمینی» را شنیدم و فهمیدم تعطیلی مدارس کار اوست. همین بس بود تا از او متنفر شوم و تا امروز متنفر بمانم.
در یکی از شبهای دی سال ۵۷، برادر نوجوانم که برای انجام کاری بیرون رفته بود، سراسیمه وارد خانه شد و گفت: «مردم اومدن وسط خیابون و میگن عکس خمینی توی ماهه.» حرف عجیب برادرم باعث شد تا ما هم مانند اکثر مردم شهر از خانه بیرون برویم. مادرم پس از چند لحظه خیرهشدن به ماه گفت: «من هنوز همون چیزی رو در ماه میبینم که از بچگی میدیدم»، اطرافیان با کنجکاوی پرسیدند: «چه چیزی؟» مادرم با خونسردی در جوابشان گفت: «خرگوش!» عدهای خندیدند و چند نفری هم استغفراللهگویان مادر را به بیدینی و بیاعتقادی متهم کردند.
در آن روزها ظاهر کسانی که به انقلاب میپیوستند بهسرعت در حال تغییر بود. دختران همسایه که تا چند ماه قبل با تاپ و شلوارک دوچرخهسواری یا با پسرهای محل والیبال بازی میکردند، باحجاب و روسری بهسر شده بودند. دقیقا در همین روزها من که از خانهنشینی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بهتنهایی به این وضعیت اعتراض کنم. به خیابان رفتم و شروع کردم به فریادزدن، و خمینی را که از نظر من مقصر اصلی بود به باد فحش گرفتم. دامنه فحشهایم گسترده نبود، اما با همان دشنامهای کودکانه اولین فریادهای اعتراضم را سر دادم.
«شاه رفت»
شاه رفت. یک روز پس از رفتن او، نیروهای ارتش در اهواز و چند شهر دیگر با تانک و دیگر ادوات جنگی به خیابانها آمدند. آنها در حمایت از شاه دست به چنین کاری زدند. ارتشیها با انقلابیون درگیر شدند و با تانکهاشان روی ماشینها رفتند. در آن روز که بعدها به «چهارشنبه سیاه» معروف شد، همراه پدر برای انجام یک کار اداری از خرمشهر به شهربانی اهواز رفته بودم. چند دقیقهای نگذشته بود که تیراندازی شروع شد و انقلابیون به تلافی حضور نیروهای ارتش در شهر به شهربانی حمله کردند. غیر از من چند کودک دیگر هم آنجا بودند، ما را به یکی از اتاقها بردند و گفتند زیر میز پناه بگیریم. در آخر هم ما را از در پشتی ساختمان به خانهای بردند و تا پایان درگیری آنجا بودیم. ارتشیها ساعتها در خیابانها بودند و همه را مجبور میکردند برای تردد در شهر «جاوید شاه» بگویند.
بهمن ۵۷
سرانجام خمینی آمد. از حس و حال بزرگترهای خانه و واکنششان به اوضاع میفهمیدم روزهای بدی در انتظارمان است. با هر خبری که میرسید از ناامیدیشان ناامید میشدم اما نمیدانستم دقیقاً چه تحول بزرگی در حال وقوع است. همهچیز با شتاب تغییر میکرد. درگیریهای خیابانی شدت گرفته بود. با خبر حمله «چماقداران» وحشت به درون خانهها هم رخنه کرده بود.
انقلاب پیروز شد. آن شب در خانه ما سکوت حاکم بود. هیچکس حرفی نمیزد تا اینکه سکوت خانه با ورود یکی از اقوام شکسته شد. او قصد داشت با دوستانش به خیابانها برود و شعار پیروزی سر بدهد. چنان خوشحال بود که متوجه تأثر و اندوه خانواده ما نشد. آمده بود تا طعم این شادی را به من که کودکی محبوب فامیل بودم، بچشاند. گفت: «همه بچهها باید این شب بزرگ رو یادشون بمونه و خوش بگذرونن. » سپس بیآنکه منتظر پاسخ و اجازهی والدینم بماند، مقابل نگاه متحیر پدرم مرا بغل کرد و از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین دوستانش شدیم. چند دختر و پسر جوان در ماشین بودند. آنها با هیجان فریاد میزدند: «در بهار آزادی جای شهدا خالی» و من مبهوت نگاهشان میکردم. عمر شادیشان بسیار کوتاه بود، شاید فقط در حد همان چند ساعت. پس از آن شب، روزهای بدی را تجربه کردند. از دو نفرشان خبر دارم. در آستانه شصت سالگی هر کدام در حالی که آرمانها و آرزوهاشان را بر باد رفته ميبینند، گوشهای تک و تنها زندگی میکنند و این در حالی است که یکی از این دو، پس از انقلاب به اعدام محکوم شد و سالها دربهدر و فراری بود.
چهل سال بعد از انقلاب
حالا که چهار دهه از آن روزها میگذرد، گاهی به تصاویر و عکسهای انقلاب ۵۷ نگاه میکنم و برخلاف کودکانی که در کشوری شاد و آزاد بهدنیا آمدهاند، میکوشم آنچه از دوران کودکی بهخاطر دارم را فراموش کنم. سالهاست سعی میکنم خشونت انقلابیون و روزهای تاریک پس از پیروزیشان را فراموش کنم اما هرچه بیشتر میکوشم کمتر موفق میشوم چرا که ریشه هر خبر تلخ امروز ایران با تکتک اخبار سیاه آن دوران در هم میآمیزد و اجازه نمیدهد آنچه بر من و سرزمینم گذشت را فراموش کنم.
* نویسنده این متن برای این نوشته از نام مستعار استفاده کرده است.