احسان عابدی – این روزها خبرهای دادگاه آندرس برینگ برویک تیتر اغلب رسانههاست. عکسها آندرس جوان را نشان میدهند که مشت گره کرده خود را به نشانه درود بالا گرفتهاست، ژستی که هیتلر و مومنان به راه او را به یاد میآورد و نفرتی که دامنهاش از مرزهای آلمان نازی فراتر رفت تا تمام اروپا و بلکه جهان را در بربگیرد.
حال دهها سال پس از آن دوران، برینگ برویک نروژی دوباره به یادمان میآورد که این جهان چقدر ناامن است؛ حتی در امنترین نقاط جهان هم باز بهانهای برای کشتار پیدا میشود، بهانهای مثل نژاد یا دین.
در حقیقت، آندرس برینگ برویک اولین بار جولای گذشته خبرساز شد، وقتی که در واکنش به حضور مهاجران و مسلمانان در کشور خود دهها تن را در یک روز و به فاصله چند ساعت به قتل رساند. گفته شدهاست، او در مانیفستی که پیش از این رخداد منتشر کرده، خود را سردمدار جنگ صلیبی با مسلمانان نامیده بود. اما کدام جنگ صلیبی؟ آیا نبردی تازه میان بنیادگرایان رخ دادهاست؟ و آیا صحنه نبرد اینبار در اروپاست؟
به یاد بیاوریم همین ماه گذشته (مارچ) بود که محمد مراح، مسلمان جوان الجزایری تبار با انگیزههای بنیادگرایانه چندین تن را در شهر تولوز فرانسه کشت که از جمله کشتهشدگان، سه کودک یهودی بودند.
گفتوگوی ما با دکتر رامین جهانبگلو، فیلسوف و پژوهشگر فرهنگی درباره بنیادگرایی در اروپا را میخوانید.
***
رویدادهای اخیر در نروژ و تولوز فرانسه را چگونه میتوان تفسیر کرد؟ آیا میتوان گفت که بنیادگرایی دینی در اروپا اوج گرفتهاست؟
وقتی از اعتلای بنیادگرایی دینی در اروپا صحبت میکنیم، خواه بنیادگرایی مسیحی باشد، خواه بنیادگرایی اسلامی و خواه بنیادگرایی یهودی، به بحرانهایی رهنمون میشویم که به ساحت اندیشه، فلسفه و ارزشهای جامعه اروپایی میرسد. بنیادگرایی دینی در اروپا پاسخیست به این بحرانها و بحران وجدان اروپایی. به باور من اروپای قرن بیست و یکم از کمبود نوعی غایتگرایی سیاسی رنج میبرد که این امر همراه شدهاست با رواج بیمعنایی در این جامعه. در توضیح این سخن میتوان گفت که سیاست در اروپای امروز بیش از هر زمان دیگری تقلیل یافتهاست به مسئله رسیدن به قدرت که احزاب سیاسی و سیاستمداران در طلب آن با هم رقابت میکنند. از سوی دیگر غالب شهروندان نیز در پی هدفها و امیال شخصی خود هستند و کمتر از همیشه به مسئولیتهای شهروندی توجه میکنند. این مسائل باعث شدهاست که مفاهیم سیاست و شهروندی دچار بحران شوند و نوعی بیمعنایی در این جامعه رواج یابد. در کنار این بیمعنایی، خطر بزرگ دیگری که جامعه اروپایی را تهدید میکند، نسبیگرایی مطلق است که بر اساس آن تمام ارزشها یکسان جلوه میکند. این نسبیگرایی خود باعث میشود که نهاد دین قدرت بیشتری بیابد. به یک اعتبار، مردمی که در جستوجوی بنیانهای فکری قدرتمندتری برای خود هستند در این شرایط به سمت ارزشهای دینی و بهویژه ارزشهای سخت دینی سوق پیدا میکنند که همان بنیادگرایی است. آنها گمان میکنند که این بنیادگرایی میتواند راهحلی باشد برای بحرانهایی که در زندگی با آن سروکار دارند.
چرا باید جامعهای که در آن فکر مدرن پدید آمدهاست به مرحلهای برسد که بنیادگرایی را تقویت کند؟
بنیادگرایی اتفاقا نتیجه عقلانیت مدرن است چرا که این عقلانیت مدرن از همه چیز تقدسزدایی میکند. (این امر را البته ماکس وبر “افسونزدایی جهان” مینامد.) در چنین شرایطی انسان که احساس تنهایی میکند در جستوجوی راهحلی برای بحرانهای خویش است و از آنجا که عقل مدرن نمیتواند به بسیاری از پرسشها پاسخ دهد، دستاویزهای دیگری پیدا میکند. مثال آن که مردم اروپا به رغم عقلانی شدن دین، نسبت به قبل خرافاتیتر شدهاند و بیشتر از همیشه به کفبینی و طالعبینی روی آوردهاند.
بنیادگرایی پاسخیست به نیستانگاری پسامدرنی که بشر امروز دچارش شدهاست. این جریان تلاش میکند ارزشهای متافیزیکی جدیدی برای پیروان خود به وجود بیاورد تا به واسطه آن زندگی خود را توضیح دهند
مثال دیگر در رابطه با علم است که امروز به صورت یک حقیقت مطلق در اروپا مطرح میشود. اما علم با وجود چنین سیطرهای همچنان نمیتواند این سئوال اساسی را به انسان اروپایی پاسخ دهد که چگونه باید زیست و چه باید کرد.
مثال سوم، عقلانی شدن اقتصاد است که با اعتلای سرمایهداری همراه بوده. واضح است که اقتصاد و سرمایهداری در اروپا بیشتر از همیشه به سبک آمریکایی نزدیک میشود و مطابق این الگو به سمت تولید نفعگرایانه پیش میرود، در حالی که اروپا همیشه به مبارزات سندیکاها و اتحادیههای کارگری برای عدالت اجتماعی عادت داشتهاست. در نتیجه این استحاله طبیعیست که دچار یک بحران دیگر شود. در نهایت میتوان مثال دولت را آورد که به سمت یک بوروکراسی مدرن هدایت شدهاست.
این بنیادگرایان در جستوجوی چه چیزی هستند؟ غایتی که در نظر دارند چیست؟
بنیادگرایی – از هر نوع آن – پاسخیست به این نیستانگاری پسامدرنی که بشر امروز دچارش شدهاست. این جریان تلاش میکند ارزشهای متافیزیکی جدیدی برای پیروان خود به وجود بیاورد تا به واسطه آن زندگی خود را توضیح دهند. از این رو فقط بحث “رستگاری” در میان نیست، بلکه بنیادگرایی واکنشی به نسبیگرایی بیحد و مرز نیز تلقی میشود. اما چرا بنیادگرایی در اروپا چنین اهمیتی پیدا کردهاست؟ به این خاطر که نقش هنر و فلسفه در اروپای کنونی – و به طور کلی در غرب – کمتر شدهاست. تا چند دهه قبل، هنرمندان و فیلسوفانی بودند که نه تنها میخواستند با آفرینشهای هنری و فلسفی خود انسان را از جامعه تک ساحتی نجات دهند، بلکه اکثر آنها به دنبال راهحلهای سیاسی هم بودند. اما با بحرانی که اکنون فلسفه و هنر دچار آن شدهاست و با توجه به آنکه ما روز به روز بیشتر به سمت نوعی هماندیشی تطابقی حرکت میکنیم، به طور طبیعی تنها دستاویزی که برای مردم عادی میماند، بنیادگراییست. این بنیادگرایی نیز نه تنها یک غایتگرایی دینی را ترویج میکند، بلکه یک فلسفه سیاسی هم در اختیار مردم میگذارد و به آنان میگوید که جامعه را چگونه باید اداره کرد. متاسفانه روشی هم که در پیش میگیرد، خشونتآمیز است.
و این بحران فلسفه و هنر ناشی از چیست؟
این بحران نتیجه یک بحران اجتماعی و ارزشی بزرگتر است. در حقیقت جامعه کنونی اروپا دچار بحران آموزش و پرورش شدهاست به این معنا که ارزشهای تاریخی و فرهنگی جامعه به نسل جوان منتقل نمیشود. از این رو گسستهای بسیار عمیقی در این جامعه وجود دارد که این گسستها باعث میشود اروپای کنونی نتواند بر بحرانهای خویش فائق آید و نیز پرسشهای اساسی انسان اروپایی امروز را پاسخ دهد، پرسشهایی نظیر اینکه هدف زندگی ما در اروپا چیست، اروپایی که خود را به عنوان واحدی فراملی در برابر آمریکا و کشورهای آسیایی مطرح کردهاست چه معنایی دارد، چرا این اروپا باید دچار بحرانهای اقتصادی و بیکاری شود به طوری که در یکی از کشورهای آن مانند اسپانیا، نرخ بیکاری به 24 درصد برسد.
نژادپرستی امروز در اروپا نتیجه اعتلای بیمعنایی و نسبیگرایی رایج در این جامعه است. اما همه دنبال کسی میگردند تا تقصیرها را گردن او بیندازند. نمونه، همین عامل کشتار نروژ است که مسلمانان را به عنوان مسببان بحران در اروپا معرفی میکند
اما در غیبت خلاقیتهای فکری و هنری، مردم جامعه به جای آنکه در اندیشه مسئولیتهای خود و یافتن راهحلی برای مسائل باشند، تنها در جستوجوی لذت و راههایی برای برآوردن امیال خود هستند. سیاست هم در این شرایط، به طور کلی در اختیار کسانی قرار گرفتهاست که پاسخی برای آینده اروپا ندارند. بنابراین، به قول ماکس وبر، اروپاییها در یک “قفس آهنین” زندانی شدهاند و نمیتوانند از آن بگریزند.
مسئله دیگر، پیوند میان بنیادگرایی مسیحی با نژادپرستی است. در اینباره میتوان مورد آندرس برینگ برویک، عامل کشتار نروژ را مثال آورد. جایی خواندم که او خود را سردمدار جنگ صلیبی با مسلمانان نامیدهاست. چه مولفههایی بنیادگرایی مسیحی و نژادپرستی را به هم پیوند میزند؟
نژادپرستی همیشه در فرهنگ اروپایی بوده و در دورههای مختلف تاریخی تکرار شدهاست، مانند دوران اعتلای صنعتی یا دورانی که سرمایهداری شکل استعمار را به خود میگیرد. مثال بلژیکیها یا هلندیها را هم میتوانیم بیاوریم که در دوران استعمار رفتارهای نژادپرستانهای در برابر ملتهای تحت استعمار خود داشتند. اما به نظرم یک تفاوت اساسی میان آن نژادپرستی با نژادپرستی امروز وجود دارد. برخلاف دوران استعمار، نژادپرستی امروز در اروپا نتیجه یک پروژه سیاسی روشن و عقلانی نیست. به همین خاطر هم این نژادپرستی صورتی فردی دارد و به صورت جسته و گریخته بروز پیدا میکند در حالی که پیش از این، نژادپرستی در سطح قوانین عمومی بود.
برخلاف دوران استعمار، نژادپرستی امروز در اروپا نتیجه یک پروژه سیاسی روشن و عقلانی نیست. به همین خاطر هم این نژادپرستی صورتی فردی دارد و به صورت جسته و گریخته بروز پیدا میکند
به نظرم نژادپرستی امروز در اروپا نیز نتیجه اعتلای بیمعنایی و نسبیگرایی رایج در این جامعه است. با این حال در این جامعه همه دنبال کسی میگردند تا تقصیرها را گردن او بیندازند. نمونه، همین عامل کشتار نروژ است که مسلمانان را به عنوان مسببان این بحران معرفی میکند و میگوید که اگر بحران اقتصادی در اروپا وجود دارد به خاطر مهاجران مسلمان است و این ترتیب همه مسائل را ساده میکند. متاسفانه احزاب محافظهکار اروپایی هم به این باورها دامن میزنند و برای اینکه بخواهند رای بیاورند اسلامستیزی را ترویج میکنند و اینگونه مسائل را جلوه میدهند که مهاجران مسلمان جای اروپاییان را گرفتهاند و عامل گسترش بیکاریها و بحرانهای اقتصادی آنها هستند در حالی که این سخنان واقعیت ندارد. اتفاقا در اروپا همیشه تنوع و چندفرهنگی رواج داشتهاست و اکنون نژادپرستان و بنیادگرایان تلاش میکنند این واقعیت تاریخی را مخفی کنند و بر اصل تنوع دینی، تنوع فرهنگی و تنوع نژادی در اروپا سرپوش بگذارند. آنها میخواهند چنین القا کنند که اروپا فقط مسیحی و یکدست است در صورتی که میدانیم اروپا فقط مسیحی نبودهاست، بلکه مسلمان و یهودی هم بودهاست. اسلام و یهودیت در اروپا شکلهای مختلفی پیدا کردهاند. برای نمونه، اسلام آندلسی را داریم که نقش بسیار مهمی برای به وجود آمدن فرهنگ رنسانس در اروپا ایفا کردهاست، اما بنیادگرایان مسیحی و نژادپرستان اروپایی همیشه بر این واقعیت پوشش میگذارند.
به احزاب محافظهکار اروپایی اشاره کردید. در سالهای اخیر شاهد بودهایم که این احزاب با اقبال بیشتری در جامعه اروپایی مواجه هستند به طوری که در اکثریت قریب به اتفاق انتخاباتها توانستهاند رقبای چپگرای خود را شکست دهند. دلیل آن چیست؟
یکی از دلایل آن، کمکاری احزاب چپ است که برای دورهای، بهخصوص دهه 1930 یا دوران بعد از جنگ جهانی دوم، اقبال بیشتری در میان مردم اروپا یافتند چرا که هم از رهبری عقلانیتری برخوردار بودند و هم ارزشهای مشخصتری داشتند، اما امروز چیزی به نام حزب چپگرای اروپایی وجود ندارد که تفاوتی با احزاب لیبرال داشته باشد. در حقیقت همان ارزشها را فقط به اسم حزب سوسیالیست فرانسه یا آلمان تبلیغ میکنند. بنابراین از نظر رایدهندگان اروپایی، این احزاب، همگی شبیه یکدیگر هستند.
روحیه اروپایی به خاطر بحرانهای اقتصادی، محافظهکارتر از قبل شدهاست. به یک معنا، ارزشهای اقتصادی در این جامعه اهمیتی به مراتب بیشتر از ارزشهای سیاسی و فکری و فلسفی پیدا کردهاند همانطور که فردگرایی لذتجویانه نیز مهمتر از فردگرایی دموکراتیک شدهاست
اما دو مسئله دیگر نیز وجود دارد که باعث میشود محافظهکاری در اروپا رشد کند.
یکی اینکه روحیه اروپایی به خاطر بحرانهای اقتصادی، محافظهکارتر از قبل شدهاست. به یک معنا، ارزشهای اقتصادی در این جامعه اهمیتی به مراتب بیشتر از ارزشهای سیاسی و فکری و فلسفی پیدا کردهاند همانطور که فردگرایی لذتجویانه نیز مهمتر از فردگرایی دموکراتیک شدهاست. در نتیجه اکثریت جامعهای که در پی این ارزشهاست به احزاب محافظهکار رای میدهد.
دلیل دوم اما تقویت روحیه نژادپرستی با دامن زدن به این باور اشتباه است که مهاجران و مسلمانان، عامل همه بحرانهای اقتصادی و اجتماعی در اروپا هستند. در این میان احزاب محافظهکار که بیشتر از دیگر احزاب این نوع مباحث را مطرح میکنند، رای بیشتری نیز میآورند. در حقیقت، مردم عادی تحت تاثیر آنها فکر میکنند اگر بیکار هستند به این خاطر است که آن مسلمان مهاجر کار او را تصاحب کردهاست یا اینکه اگر مهاجران و مسلمانان را از اروپا بیرون کنند، اقتصاد اروپا دوباره رونق میگیرد. این مباحث دیگر جزو منشور احزاب محافظهکار اروپا شدهاست.
پس به عبارتی میتوان گفت، انتخاب این احزاب به معنای تقویت بنیادگرایی دینی در اروپاست. درست است؟
نه، الزاما چنین نیست چرا که همه این احزاب دنبالهروی بنیادگرایی مسیحی نیستند. در حقیقت برخی از محافظهکاران در مقایسه با اعضای احزاب چپ سنتی مثل حزب کمونیست یا سوسیالیست در اروپا، بیشتر ارزشهای نژادپرستانه و بنیادگرایانه را تبلیغ میکنند. اما به نظرم مسئله اصلی این است که در این احزاب با یکسری بوروکرات و یک منطق بوروکراسی روبهرو هستیم که مهمترین ارزش برای آنها به قدرت رسیدن است و برای اینکه بتوانند به قدرت برسند، در عمل افکار سادهنگرانه را ترویج میکنندتا افکار فلسفیتر.
وای که مُردم از فیلسوف نبودن. کاش آموزش فلسفی داشتم و جواب ناتوانی نسبیگرایی علمی را در مییافتم. خدا ماکس وبر را غرق رحمت کند که ما را دستکم به فاجعهی فردگرایی لذت جویانه اروپایی رهنمون میشود. کاش زنده بود و دلیل عدم حمایت جمعی بلژیکیها از نژادپرستی برینگ برویک را هم توضیح میداد. شاید هم افغان ستیزی حکومت ایران و بیاعتنایی اکثریت ایرانیان به همسایه، همزبان، هم مذهب و تا حد بسیار بالایی همفرهنگمان ریشه در جمعگرایی لذت جویانهمان داشته باشد.
کاربر مهمان / 03 May 2012
تمامی بدبختی بشر امروز اسلام است. اسلام باعث چشم و همچشمی دیگران هم شده است. اگر روزی اسلام نابود شود مردم جهان و حتا خود مسلمانان آسوده خواهند شد. اسلام با همه ی جهان سر جنگ دارند.
کاربر مهمان / 03 May 2012
حواس روشنفکران ایرانی باشد که در تفکر به راست افراطی نزدیک نشوند اسلام آزاری یکی از مولفه های راست افراطی ست که در زرورقی از ادعای چپ ارائه میشود< عشق به انسانها و درد مردم داشتن، با پلیس دین مردم شدن ، زمین تا آسمان فاصله میگیرد
هرمز / 03 May 2012
جای تعجب است پس با این تحلیل اگر چند معلم اخلاق استخدام کنند مشکل اروپا و آمریکا حل می شود . اما تحلیلگر اگر چه چند جا اعتراف دارد اما از خودش نمی پرسد چرا این مسائل فقط در دورانهای بحرانهای اقتصادی است که ظهور می کند از خود نمی پرسد که چرا فاشیزم بعد از بحران اقتصادی 1929 و هم اکنون نیز از بحران 2008 ظهور کرده است .
کاربر مهمان فرهاد - فریاد / 03 May 2012
از دكتر جهانبگلو بعيد بود كه چنين نقدي ارائه دهد. چون هميشه از نوعي ليبراليسم و سرمايه داري دفاع ميكرد. نقد راديكال ايشان از جامعه غرب خوب بود. و اميدوارم همين رويه را ادامه دهند كه موثرتر از رويههاي پيشين ايشان است.
کاربر مهمان / 04 May 2012
(شاید هم افغان ستیزی حکومت ایران و بیاعتنایی اکثریت ایرانیان به همسایه، همزبان، هم مذهب و تا حد بسیار بالایی همفرهنگمان ریشه در جمعگرایی لذت جویانهمان داشته باشد.) افرین
کاربر مهمان / 04 May 2012
این اصلا ربطی به وضعیت اقتصادی ندارد. نروژ که وضع اقتصادیش خوب است. این از سیاست پناهنده پذیریی غلط دولتها است. مهاجران از کشورهای عقب افتاده مسلمان نمیتوننن خودشونو وفق بدهند. فقط ۲۰ درصد بچه سومالیها تو سوئد میرند دبیرستان. پدیده ای تو سوئد است بنام` دختران بالکن` . مسلمانان دخترنشون رو که رفتار غیر اسلامی دارند از بالکن پرت میکنند پایین و میگن خود کشی کرد.
کاربر مهمان / 05 May 2012
چطور کسی می تواند ضد خشونت باشد و لی خواهان اعمال خشونت علیه انسانهایی دیگر باشد. مگر نه اینکه مالکی دو بار مجاهدین را قتل عام کرد و در اعتراض نمایندگان کنگره آمریکا به آنها گفت مجاهدین را به این دلیل قتل عام کرده که در لیست تروریستی امریکا هستند و دارای هیچ حقوقی نیستند. چنین به نظر می رسد که آقای جهانبگلو فقط وقتی با خشونت مخالفند که بر علیه رژیم ایران اعمال شود و گرنه با اعمال خشونت وکشتار و قتل عام مثلا مجاهدین خیلی هم موافقند. خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود آنکه در او غش باشد
رضا / 05 May 2012
واقعا از اینکه بک نفر از اندیشمندان به عمق پست مدرنیسم پی بردند شادم
حسن / 06 May 2012
تحلیلی بسیار عمیق و دقیق بود از آقای جهانبگلو. بسیار خوشحالم که فارسی زبانان میتوانند از اندیشه های فیلسوفی بی طرف و نکته سنج مانند آقای جهانبگلو بهره مند شوند. با تشکر از رادیو زمانه برای مصاحبه با آقای جهانبگلو. لطفا به این روند عالی ادامه بدهید.
کاربر مهمان / 06 May 2012
برای آشنائی با زندگی و راه و رسم “مهاتما” گاندی و “روح بزرگ” او و دیدن خلاصه ای از روشهای مبارزاتی مختلفی که برای آزادی و سعادت ملت خود استفاده کرد، لطفا به لینک زیر بروید.
http://iraneazadegan.blogspot.co.uk/
آرش / 07 May 2012