پانته‌آ بهرامی در گفت‌و‌گو با شیدا محمدی – «تو در همه‌ این خطاب‌ها، گذر پر شتاب فصل‌ها و بالا و پایین رفتن فتیله‌ جان کجا بودی؟ راستی هیچ صدای آشنایی در گنگی پر ابهام این تاریکی شنیدی؟ می‌گفتند روز‌ها قلوه‌سنگ‌های باور مرا در آب‌های راکد فراموشی پرتاب می‌کنی و شب دهان فنج‌های خفته را می‌بندی و در قفسِ یادهای مرا برای همیشه بسته‌ای.

می‌گفتند یک روز بی‌خبر از فریادهای من به دنبال صدای غریبی رفتی که در پس‌کوره‌ی ذهن من گم شده. مردم پشت پچ‌پچ فتنه‌انگیز به همهمه‌ همه‌گیر جدایی سپرده بودند که تو رفته‌ای و من دیوانه‌وار تمامی صفحات دفتر را از اسم تو پر کردم.»
 

آنچه که شنیدید، بخشی از کتاب «مهتاب دلش راگشود بانو» نام دارد. این کتاب شاعرانه اولین اثر چاپ‌شده‌ شاعر و روزنامه‌نگار ایرانی، شیدا محمدی‌ست. نثر و شعر شیدا با طبیعت، عشق، شیفتگی، فلسفه‌ بودن، شدن، مرگ و حیات آمیخته است. بن‌مایه‌ عاطفی بکر بودن و معصومیتی که در لابلای سطور کتاب وجود داشت، آن را با استقبال از سوی مخاطبان مواجه نمود. خود او اولین یادداشت‌های شاعرانه‌اش را این‌گونه به خاطر می‌آورد:

شیدا محمدی – این آثار در سال‌های ۸۰ خیلی مورد توجه قرار گرفت. اگرچه شاید همه‌ نویسنده‌ها اولین کارشان را دیگر دوست ندارند (با خنده)، من هم همین‌طور. ولی به هرحال شروع خیلی خوبی بود. نامه‌ای توی دانشگاه نوشته بودم، یک کارگاه نوشتن آزاد داشتیم. یادم هست از خود استادمان خانم صادقی تا تمام شاگرد‌ها شروع به گریه کردند و به من آنجا گفت که خیلی نثر کار را دوست دارد و همانجا مرا تشویق کرد که کار را چاپ کنم. دقیقاً می‌توان گفت سال ۷۸ بود و خیلی از همشاگردی‌های دانشگاه هم تلاش کردند که این کتاب منتشر شود. ولی به هرحال با روند پیدا کردن ناشر و وزارت ارشاد کتاب سال ۸۰ منتشر گشت.

اولین تجربه‌های عاشقانه

شیدا محمدی – یادم هست سال ۷۴ بود که من این مطلب را به‌صورت یک نامه نوشتم. نامه به «خوب هزار ساله» که خیلی عاشقانه بود. برای آدمی که عاشقش بودم در حقیقت. متأسفانه‌‌ همان سال دایی‌ام را با مرگ در تصادف از دست داده بودم. یعنی سالِ خیلی عجیبی برایم بود و یک‌جور نقطه عطفی در زندگیم. برای اینکه نسل ما با مرگ بزرگ شده بود. مرگ همیشه برای من یک شوخی بود. برای اینکه تمام کودکیم با صدای آژیر گذشت و با صدای لا الله الا ‌اللهِ جنازه‌هایی که از کوچه می‌گذشتند، بچه‌های محل و همسایه‌هایی که می‌مردند، بمبی که توی مدرسه‌ام افتاد و همکلاسی‌ام از پنجره پرت شد بیرون و مرد. همه این‌ها تمام تصویرهای وحشتناکی ست که من با آن‌ها بزرگ شدم و در کودکی وقتی مادرم جلوی چشم‌هایم آتش گرفت. این‌ها تصاویری است که من از دوران کودکی در دهه ۶۰ داشتم.
 

افسانه بابا لیلا، شیدا محمدی: عشق چه رنگی است؟

سال ۷۴ برای من، اولین تجربه‌ عاشق شدنم بود. ولی خیلی بد از دست دادم. در حقیقت با تصادف و مرگ. شاید نقطه‌ عطفی بود برای اینکه بتوانم آن نوشته‌هایی که از بچگی در سکوت و خلوت خودم نگه داشته بودم، با صدای بلند بنویسم یا با صدای بلند بخوانمشان. دختری خجالتی‌ بودم و اصولاً دوست نداشتم کارم را برای کسی بخوانم و کسی که شنونده و خواننده‌ کارهای من بود، همیشه خواهرم بود و این اولین بار بود که کسی غیر از خواهرم کار من را می‌خواند.
 

فریده نصوحی دوست شاعرم که در دانشگاه همکلاسی من بود، این‌کار را به نشر تندیس نشان داده بود و ایشان هم خیلی از کار خوششان آمده بود. رسول آبادیان، دوست نویسنده‌ام هم که آن موقع در «کتاب هفته» کار می‌کرد، اولین کسی بود که این کار را آورد و به من گفت، من این کار‌ها را خواندم خانم محمدی، ولی از توش خیلی شعر درآوردم. در حقیقت او از نثر افقی من اشعار عمودی شعر را بیرون کشیده بود و آن اولین جرقه‌ها بود که بعد‌ها مثلاً با بکتاش آبتین دوست شاعرم، بیشتر من را تشویق می‌کردند که این نثر شاعرانه را سوق دهم به سمت شعر.
 

ولی آن موقع‌ها من خیلی اصرار داشتم که شعرم را فقط برای خودم نگه دارم. نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم خیلی برایم مشخص نیست. ولی نثر را بیشتر دوست داشتم و فکر می‌کردم شعر فقط برای تنهایی خودم خوب است. شعر «یادگاری دستی در گلوی پاییز» که با این سطر آغاز می‌شود: «دستانم بوی لیمو می‌دهند و سینه‌هایم خیس از باران عطر و بوسه‌اند.» اولین شعری بود که از من چاپ شد و اولین بارهم در کانون نویسندگان خواندم، وقتی با بانو سیمین بهبهانی رفته بودم و آن موقع‌ها زنده یاد منوچهر آتشی بود، فرخ تمیمی بود، میم آزاد بود، سیدعلی صالحی بود، سپانلو بود… خیلی‌ها بودند. خیلی‌ها که متأسفانه دیگر الان هم زنده نیستند. اولین بار من آنجا شعر خواندم.

افسانه بابا لیلا

«همه جا بوی خاک می‌دهد. خاک تازه. نخل‌ها بوی خاک گرفته‌اند. بوی خون. بوی اروند. بوی تو. عباس محکم بر دستانش می‌کوبد. عرق پیشانیش بر مژه‌هایش می‌چکد. اعتنا نمی‌کند. چمباتمه زده، کنار بساط می‌نشیند. بغض کرده از خاک و خاطره و قبر تازه، دست روی شانه‌ مرد می‌گذارد.

شیدا محمدی

– می‌دونی خیلی چیز‌ها هست که دیگه نمی‌شه جبران کرد. خیلی چیزهاست که نمی‌شه اون‌ها رو تغییر داد. یه وقتی بود که ما با دل و جون رفتیم جلو. با اعتقاد. باور داشتیم که راهمون درسته، ولی حالا چی؟ پک عمیقی به سیگارش زد و با دست محکم بر پیشانیش کوبید.
رسول دیگر نمی‌شنید. خیره بود به دریا. به خیلی دور‌ها. به گرد و خاک آن روز‌ها.
– غوصی! تو که گفتی دریا آبیست. اما فقط یک ذره آبی بود. یه کم اون.
– بزرگ که شی می‌فهمی دریا خیلی وقت‌ها آبیِ آبیه.
رسول بغضش را گلو گلو قورت داد. پشت تبسم خاکستری گفت: من ترسیده بودم مُروا. دلم نمی‌خواست بمیرم. بوی خون و باروت دیوانه‌ام کرده بود. دلم می‌خواست برگردم. نه از مرگ، فکر می‌کردم اینجا نه، فکر می‌کردم اینجا خیلی بیهوده است. ما به خاطر کمبود مهمات می‌مردیم. همین!
زن بغض زیر گلویش را متورم کرده بود.
– پس می‌گفتی که عاشق منی؟
-عشق چه رنگی است؟
روبان قرمز باز می‌شود در هوا. چرخ می‌زند دور خاطره و خون و اروند. کارون از میان کلامشان می‌گذرد. زن مشتش را باز می‌کند. جنوب، قُلپ از دستانش می‌زند بیرون.
جهنمی بود، شلمچه را می‌گویم.»

آنچه شنیدید، بخشی از کتاب «افسانه‌ بابا لیلا» نوشته‌ی شیدا محمدی‌ست. «افسانه‌ بابا لیلا» و یا به قول نویسنده «بابا لی‌لا» رمانی‌ست که به شیوه سیال ذهن نوشته شده و خط داستانی کلاسیک ندارد. راوی زنی ست به نام لیلا. بن‌مایه‌ کتاب عبارت است از رابطه‌ی عاشقانه بین زن و مردی که بسیار پررنج به تصویر کشیده شده که در آن عشق و گریز، عشق و خیانت و مرگ و تولد توأمان در حرکت است.

در پایان، آن عشق پر ریاضت به احساس رهایی زن از همه‌ تعلقات و وابستگی‌هایش می‌انجامد. ویژگی دیگر این کتاب نثر شاعرانه، سیار و دوار آن است که بین خیال و واقعیت در نوسان است. نویسنده دوران نوشتن این رمان را این‌گونه ترسیم می‌کند:

شیدا محمدی – روند نوشتن «افسانه‌ بابا لیلا» خیلی برایم دردناک بود. همیشه وقتی به آن فکر می‌کنم یک دلتنگی عمیقی قلبم را فشار می‌دهد. این کتاب در ارشاد دو سال ماند تا به هرحال من از ایران بیرون آمدم و دو سال بعد با حذف تقریباً ۴۴ صفحه کتاب منتشر شد.
 

خیلی برایم عجیب است. مهاجرت، یک جوری من را قطع کرد. یعنی یک جور مثل مرگ دوباره برای من به جای تولد دوباره بود. دلتنگی این‌قدر در من فشرده شد که تبدیل شد به شعر. برای من همیشه تنها حجم هندسی کامل شکل دایره است. شکل هستی، کره زمین، ساعت، شکل صورت و سرمان. هر چیزی که کامل است و برای من یک‌جور چرخش دایره‌وار است زندگی، زمان و خود آن میل به رسیدن. حالا اعتقاد من این است که رسیدنی در کار نیست.‌‌ همان‌طور که در این کتاب هم اتفاق نمی‌افتد. خود این داستان هم در یک چرخش دایره وار می‌گذرد. در حقیقت می‌توان گفت شروع و پایانی مثل آن حکایت‌ها و قصه‌هایی ندارد که ذهن داستانخوان سنتی ما دارد. از جایی شروع می‌شود و باز به جایی می‌رسد. مثل‌‌ همان نقطه که آمده. مثل خود زندگیمان، مثل تولد و مرگ.

لیلا، آن نخستین زن آدم و لیلاهایی که دیده‌ام

شیدا محمدی فارغ‌التحصیل زبان و ادبیات فارسی‌ست از دانشگاه تهران. از مرداد ۱۳۸۱ دبیر صفحه‌ زنان در روزنامه‌ی ایران و دبیر صفحه‌ خشت و سرشت در مجله‌ وطن و از بهار ۸۲ دبیر تحریریه‌های فرهنگستان هنر بود. شیدا پاییز ۸۲ ایران را به خاطر فشارهای حکومتی ترک گفت و به تبعید تن داد. رمان «افسانه‌ بابا لیلا» پس از خاک خوردن چند ساله در ارشاد، زمانی که وی در ورای مرز‌ها بود، منتشر شد. علت گزینش نام کتاب را این‌گونه بیان می‌کند:

شیدا محمدی: همه‌ وحشتشان از سطر اول این شعر بود به خصوص که اصلاً کتاب با این سطر شروع می‌شود: «همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد.»

شیدا محمدی – اسم خواهر من لیلاست و خب برمی‌گردد به لیلا اولین زن آدم قبل از حوا و بعد آن قصه‌ لیلی و مجنون و بعد خود زندگی عجیب خواهرم و همه لیلاهایی که من در زندگیم ملاقات کرده‌ام، مثل دوست نویسنده و مستندسازم لیلا قبادی و خیلی لیلاهای دیگر که زندگی خیلی عجیبی داشتند و به نظرم می‌آمد همه‌ زندگیشان مثل افسانه می‌ماند. اگرچه بعداً زندگی خودم عجیب‌تر از همه شد (با خنده).

توی آن دوره‌ روزنامه‌نگاری من با یک لیلایی آشنا شدم که پدر شاعری داشت که خیلی گمنام بود، یعنی هیچ‌وقت کتابش را چاپ نکرده بود، به نام عباس که قصه‌ عجیبی داشت. او عاشق زنی می‌شود به نام لیلا در زمان شاه، که ظاهراً به او خیانت می‌کند. این مرد دیوانه‌وار عاشق لیلا بوده که موهای بلند و سیاه خیلی قشنگی داشته و چشم و ابروی خیلی قشنگ و خیلی شهره به زیبایی در آن محل بود. وقتی متوجه خیانت او می‌شود، دیوانه می‌شود. نی می‌زده. نی می‌زند و می‌رود توی بیابان‌ها و دو سالی هیچ کس ازش خبری نداشته. وقتی هم برمی‌گردد، موهایی بلند و ژولیده داشت. می‌رود توی زیرزمین و خودش و خانه و همه را آتش می‌زند.

از این عشق دختری مانده بود که اسم او را هم برای اینکه خیلی عاشق این زن بود لیلا گذاشته بود. و این لیلا بعد از ۱۷ سال آن شعر‌ها را از پدرش پیدا کرده بود. ولی هیچ‌وقت هویت شاعر پیدا نشد. این انگیزه‌ا‌ی داد به من و فکر کردم بیشتر کسانی که من دیده بودم که عاشق لیلا‌ها می‌شوند، عشق‌های نافرجام مشابه‌ای دارند. انگار آن تاریخ تکرار می‌شود. ولی من نمی‌خواهم هیچ‌وقت خواننده‌ام با اثر تمام شود. دوست دارم تخیل او ادامه‌ پایان کار من باشد. در این کتاب شخصیت‌ها حقیقی هستند. آدم‌های معاصر و کسانی که من به‌خصوص در آن دوره‌ روزنامه‌نگاری با آن‌ها برخورد داشتم. هنرمندهایی مثل ایران درودی، پوران فرخزاد، شهرام ناظری، استاد علی اکبر صنعتی…

نفرین و آفرین به شعر «عکس فوری عشق‌بازی»

اولین کتاب شعر شیدا محمدی «عکس فوری عشق‌بازی» ست که در سال ۲۰۰۷ زمانی که او در ورای مرزهای ایران بود منتشر شد. این کتاب زبانی بی‌پروا و جسورانه دارد. آخرین کتاب شیدا که در دست انتشار است، «یواش‌های قرمز» نام دارد. زبان کتاب جدید رازآلود‌تر و عمیق‌تر است. تفکر و فلسفه‌ کار نیز پیچیده‌تر است. آگاهی به گذر زمان و لحظه‌ها هم برای او دلتنگی می‌آورند و هم اشتیاق. این آگاهی و مشقت و اینکه می‌دانی این لحظه‌ها را از دست می‌دهی، در کارش نمود برجسته‌ای دارد.
«عکس فوری عشق‌بازی» هم اروتیک هم اگزوتیک و هم شجاعانه است و احتمالاً ممکن است که در برخورد با جامعه‌ای که از درون هنوز سنتی‌ست، ولی از برون مدرن شده حتی در خارج از کشور، با واکنش‌های مختلفی روبرو شده باشد. از او می‌خواهم از پیامدهای انتشار این کتاب در زندگیش بگوید.

شیدا محمدی – (با خنده) دقیقاً دست گذاشتید روی نقطه‌های دردنک من. متأسفانه «عکس فوری عشقبازی» پیامدهای دردناکی برای من داشت. برای اینکه به نظر من هر سطح از آگاهی نمی‌تواند خارج از آن درد باشد. معمولاً هم آدم‌هایی که بیشتر خودشان را در معرض تجربه و خطر قرار می‌دهند، بیشتر خطر می‌کنند، بیشتر درد می‌کشند.

«عکس فوری عشق‌بازی» را من دقیقاً بعد از آن دوره‌ روزنامه‌نگاری و مهاجرت و به نوعی تبعید تجربه کردم. بعد از آن سانسور، بعد از آن ممنوع‌القلم شدن، بعد از آنکه صفحه‌ زنان را بستند، کتاب «افسانه‌ بابا لیلا» را توقیف کردند، بعد از آن همه فشار‌ها خب آمده بودم به سرزمینی مثل آمریکا که فکر می‌کردم‌‌ همان‌طور که در قانون اساسی‌شان تصریح شده، زندگی اینجا هم در بیان و زبان یک زندگی آزاد است، هم در فرم و در معنایش. این ممکن است برای خودشان صادق باشد ولی برای بیشتر مهاجران که به خصوص ازکشورهای شرقی و خاورمیانه می‌آیند، این روی سطح ممکن است تغییر کرده باشد، ولی در عمق زندگیشان نه.

متأسفانه آن‌ها حمل‌کننده‌ همه‌ آن بارهای سنتی، مذهبی و عرفی‌اند که با خودشان از آن سرزمین آوردند. این نگاه سنتیِ مذهب‌زده‌ای که هنوز زن را نیمه دوم جامعه می‌داند با خودشان آوردند. برای من دردناک بود از این جهت که فکر می‌کردم سانسور ما فقط محدود به سانسور دولتی‌ست. حالا کاری به قبل از دوران جمهوری اسلامی ندارم. چون به نظر من هر هنرمندی روایتگر عصر خودش است. من نیز بیانگرو روایتگر نسل خودم هستم.

به هرحال تبعید برای من تجربه جدیدی بود. به نظرم خیلی ریسک می‌خواهد که آدم بتواند از همه‌ آن هویت‌ها، از امنیتی که برای خودش در سرزمین مادری ساخته، خودش را‌‌ رها کند و بیاید به سرزمینی که این‌قدر برایش ناشناخته است، حتی زبانش.

برای همین من این جسارت را در همه‌ برهه‌های زندگیم داشتم، به ویژه در مورد شعرم. ولی وقتی «عکس فوری عشق‌بازی» منتشر شد، خیلی خیلی تجربه دردناکی بود از بازتاب‌هایی که من از این جامعه‌ به اصطلاح روشنفکرنمایمان گرفتم. برای اینکه مردم عادی واکنششان بیشتر ستایشگر بود و یا با تعجب. اما نویسنده و شاعران تلاش در انکار من کردند. به خصوص وقتی که این کتاب درآمد و مرا دعوت می‌کردند برای مصاحبه‌ تلویزیونی، رادیویی و شعرخوانی در محافل ادبی. حتی در دانشگاه‌ها. پشت پرده از من می‌خواستند که شعر «عکس فوری عشق‌بازی» را نخوانم و همه‌ وحشتشان از سطر اول این شعر بود به خصوص که اصلاً کتاب با این سطر شروع می‌شود: «همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد.» و اصلاً نمی‌توانستند این فاصله‌گذاری را بگذارند. واقعاً معذرت می‌خواهم، مردهای معیوب ما نمی‌توانستند این فاصله را بگذارند بین راوی و شاعر. هر جا می‌رفتم انگار هزار نگاه به دنبال من بود.

البته من فقط مرد‌ها را سرزنش نمی‌کنم. زن‌هایی که همیشه آب به این آسیاب ریخته‌اند و همیشه خواسته‌اند آن زن مطیع، پارسای فرمانبر باشند که مورد قبول جامعه‌ مردسالار ماست، هم زبان مردسالار و هم نگاه مردسالار، همیشه در این تکذیب و انکار کوشیدند. خیلی برخوردهای خصمانه‌ای بود با من. این برخوردها خیلی مرا سرخورده کرد. برای اینکه فکر می‌کردم جمهوری اسلامی یک ماشین سانسور در ذهن همه‌ ما گذاشته. فرقی نمی‌کند کجای اروپا یا آمریکا زندگی کنیم. همه‌ ما یک سانسورچی بزرگ توی ذهنمان داریم.

باید اینجا واقعاً بگویم که هیچ هنرمندی نمی‌تواند ادعای آزادی و آزادیخواهی کند، مگر اینکه اول از همه، از ذهن خودش و از آن قید و بندهای ذهنی و زبانی خودش آزاد شود. بعد این در کارش واقعاً نمود پیدا می‌کند. و همه‌ آن درد‌ها به من جسارت داد که در کارم ثابت قدم‌تر باشم و بگذرم از آن مرحله‌ آفرین و نفرین این جامعه.

از شیدا محمدی خواستم که شعر «عکس فوری عشق‌بازی» را برای شنوندگان رادیو زمانه بخواند:

همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد
و طعنه‌ باد به در
و عکس سینه‌بند صورتی
که افتاده بود در آبگون نگاه تو

تخت آشفته ملافه‌ی واژگون
و عشق‌بازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعه‌ی مغشوش است.

آب از سر چند سه‌شنبه گذاشته بود
و ما در ایستگاه پنج‌شنبه
نگران جمعه سیگار می‌کشیدیم
آی جمعه!
خاطره‌ی لبخند نیمه‌کاره
در عصر کش آمده‌ی غربت.

از مدیترانه‌ی تن من
تا برآمدگی آغوش تو
چند جزر و مد آه و دلهره فاصله؟
همه‌ی گناه قرن
پابوس بی‌تعهدی عشق بود
آن گونه که در آواز «روز عشق» می‌گفتی
– عشق ازلی- ابدیم!
و من در پوزخند همین و هنوز
می‌اندیشیدم همیشه وفادار خواهم ماند!

حالا می‌فهمم
کلمات وارونه تعابیر آشفته در پی دارد
همه چیز از لمس پسر چشم کبود گرفته
تا بوسه‌ی خیس مرد سیاهپوش
و سایه‌ی جمعه‌ی متروک
به من می‌فهماندند که هیچ چیز جاودانه نیست.

روز‌ها می‌گذرند و تو نمی‌گذری
این شهر چشم‌های کوری دارد
و از تو و از ملودی مادریم خبری نیست
با این همه هر جای بی‌جایی که می‌روم
باز تو هستی و دیوار و جاده
و وعده‌ی فردا
و من هنوز در دیروز آن تخت
سخت خوابیده‌ام.

شاید گناه از نگاه معصوم ما بود
که پیوند چند شعر عاشقانه
و کتابی که پل زده بود
به سفر و ترانه
نگذاشت هیچ چیزی دست نخورده بماند
تن‌ها فصل‌ها ورق خوردند و
تار موی ما در آیینه سفید شد
و دیگر نمی‌گویم که دوری دستانمان
چه رد تاریکی بر چهره‌ی روز‌ها انداخت.

حالا
از این قطار پیاده شو
از این کوپه‌ی پر وسواس
اخم مرموز کشدار
و بیا تا ایستگاه دوباره
تا لبخند مرموز‌‌ همان کلام
تا خطوط درهم دستانمان
در نگاه آن کف بین
و شماره‌ی معکوس باهم شدن
در ساعت زنگ‌دار آن نقاشی
و تلالو انداممان
در عکس فوری یک عشق‌بازی!
 

ایمیل گزارشگر:
pantea. bahrami@yahoo. com

در همین زمینه:
::پانته‌آ بهرامی در رادیو زمانه::