شهرنوش پارسیپور – هنگامى که روانکاوى در سوئیس با ترانه گفتوگو کرد به او گفت اینکه او دیوانه نشده است به معجزه اى مىماند. ترانه را با حالت روحى اسفناکى به نزد این روانکاو برده بودند. او که از حمله شدید عصبى رنج مىبرد، با زبانى الکن بخشى از زندگىاش را براى راونکاو بازگو کرده بود.
ترانه چپدست به دنیا آمده بود. تا زمانى که کودک بود این مسئله چندان توجهى جلب نکرده بود. اما در نخستین سال دبستان خانم آموزگار کوتهفکرى زندگى او را داغان کرده بود. ترانه مداد را به دست چپ گرفته بود تا مشق بنویسد، و خانم معلم با کشف اینکه بچه چپدست است او را به شدت تنبیه کرده بود. او مدادى لاى انگشتهاى ترانه گذاشته بود و به شدت فشار داده بود.
مادر خود من هم که چپدست بود با همین روش جنونآمیز آموخته بود که با دست راست بنویسد. آن موقع به مادرم گفته بودند که آنهایى که با دست چپ مىنویسند با شیطان ارتباط پیدا مىکنند. مادر همیشه زنى عصبى بود و به سرعت جوش مىآورد. معلم ترانه اما کمى مدرنتر بود. او به پدر ترانه که افسر ارتش بود گفته بود بچههایى که چپدست هستند زود گول شیطان را مىخورند. ترانه دوجانبه تنبیه مىشد. پدر و مادرش در خانه مراقب بودند که با دست چپ ننویسد، و هرگاه که مىنوشت او را کتک مىزدند. خانم معلم نیز بیدریغ مداد لاى انگشتهاى او مىگذاشت. اما راستنویسى براى ترانه بسیار مشکل بود. خطش با دست راست بسیار زشت و به اصطلاح “خرچنگقورباغه” بود؛ و شاید یکى از دلایلى که او هرگز موفق نشد شاگرد زرنگى باشد همین مسئله بود.
روانکاو سوئیسى شرح مفصلى از نحوه عملکرد مغز در اختیار او گذاشته بود. ظاهراً هنگامى که بچه را وادار مىکنند تا با دست راست بنویسد سازمان مغز او را به هم مىزنند. شاید براى همین ترانه علاوه بر بىاستعدادى در درس، ترسو و مردمگریز هم شده بود. او به شدت از پدرش مىترسید. جرئت نداشت بگوید که از او متنفر است. پدرش که مُرد ترانه حتى یک قطره اشک نریخت. علاوه بر آنکه احساس مىشد که از مرگ پدر بسیار شاد است. اما اکنون میان مرگ پدر و ترانه کوچک ۳۰ سال فاصله بود. دخترک از هر صداى کوچکى متوحش مىشد. یکبار مادرش در هنگامى که در صندلى عقب ماشین نشسته بود دستش به دسته خودرو گرفت و در باز شد. خودرو در حال حرکت بود و زن از آن به بیرون پرتاب شده بود، البته دستگیره را ول نکرده بود. ترانه به جاى آنکه به راننده فرمان ایست بدهد یکسره جیغ زده بود و زن مدتها به دنبال خودرو کشیده شده و به شدت مجروح شده بود.
از ترانه نمى شد انتظار انجام کارى را داشت. تنها دلخوشى او سگش بود که در اینجا خوشبختانه هم پدر و هم مادر به سگ علاقه داشتند و مزاحمتى براى بچه فراهم نمىکردند. علاقه ترانه به سگ آنقدر شدید بود که مىشد گفت هیچکس و هیچ چیز را به اندازه او دوست ندارد.
اخیراً پس از سالها ترانه را دوباره دیدم. او که مقیم اروپاست براى دیدن من به آلمان آمده بود.
در چهاردهسالگى اقبال خوشى به ترانه روى آورد. آقاى میرزایى دبیر ریاضیات به او، به عنوان شاگرد تنبل عنایت ویژهاى داشت. یک روز آقاى میرزایى در هنگامى که بچهها بسیار شلوغ مىکردند و نسبت بهسختى ریاضیات شکایت داشتند، گفته بود: اگر یک خر مطلبى را بفهمد، معنىاش این است که تمام خرها آن مطلب را خواهند فهمید. ترانه بر خلاف عادت به شدت خندیده بود. بعد میان دبیر دلسوز و شاگرد تنبل بحثی درگرفته بود و عاقبت آقاى میرزایى متوجه شده بود که ترانه چپدستىست که مجبور است با دست راست بنویسد. او با محبت به ترانه پیشنهاد کرده بود که دوباره بکوشد با دست چپ بنویسد، اما ترانه پاسخ داده بود که این کارى شیطانىست. آقاى میرزایى درباره شیطان با پدر و مادر ترانه وارد گفتوگو شده بود و توانسته بود روى ذهن آنها تأثیر بگذارد. او کوشیده بود به آنها تفهیم کند که شاید علت بىاستعدادى ترانه در درس همین مسئله فشار آوردن به او براى راستدستنویسى است.
حرف هاى متین و منطقى مرد صاحب دانش در تغییر رفتار پدر و مادر او بسیار مؤثر واقع شده بود. اما ترانه دیگر کوچکترین کوششى در نوشتن با دست چپ نداشت. خاطره عذابهایى که کشیده بود آنقدر قوى بود که ترجیح مى داد با همان دست راست و با همان خط زشت بنویسد.
عشق ترانه به پسر همسایه با نامهاى آغاز شد که او از روى دیوار به داخل حیاط آنها پرت کرد. کمکم نامهنگارى گستردهاى میان آنها آغاز شد. ترانه براى نخستین بار کسى را دوست داشت. او که هرگز به افراد خانوادهاش علاقهاى نداشت، در عشق پسر همسایه غرق شد. کمکم دامنه این عشق بالا گرفت و خبر آن به گوش پدر و مادر ترانه رسید. البته دیگر تنبیه کردن دختر پانزده ساله کار آسانى نبود، بهویژه که آنها بر سر آزارهایى که به او داده بودند احساس گناه مىکردند. اما قبول این عشق نیز برایشان میسر نبود. پسر همسایه را لایق دخترشان نمىدیدند. پس عقلشان را روى هم گذاشتند و به این نتیجه رسیدند که دختر را به سوئیس بفرستند. اکنون هرچه ترانه زارى کرد و التماس کرد به خرج آنها نرفت. در یک سحرگاه اواخر تابستان ترانه به سوئیس پرواز کرد. روشن نبود که سگ او از کجا مىداند که صاحبش خواهد رفت. هنگامى که ترانه سوار خودرو شد سگ از پنجره ماشین به درون پرید و روى زانوى او نشست. سگ ابداً خیال نداشت از جاى خود حرکت کند. این در حالى بود که ریز ریز ناله مىکرد.
یک سال بعد در لوزان سوئیس ترانه دچار شوک عصبى شد. مقامات مدرسه شبانهروزى او را به یک بیمارستان روانى منتقل کردند و به خانواده او خبر دادند. دائى او که مقیم سوئیس بود با پزشک او ملاقات کرد. به نظر پزشک علت تمام گرفتارىهاى ترانه همین مسئله چپدستى او بود که به زور کتک و فشار روانى به راستدستى تبدیل شده بود. ترانه به مدت شش ماه در بیمارستان بسترى بود.
بعدها او سه بار شوهر کرد بىآنکه بتواند هیچیک از شوهرهایش را دوست بدارد. البته سه بار ازدواج او از هرزگى نبود. شوهر نخست او در تصادف با یک خودرو جانش را از دست داد. شوهر دوم او پس از مدتى زندگى با او کشف کرد که یک همجنسگراست. او از ترانه درخواست کرد که دوست پسرش را به خانهشان بیاورد و همه با هم زندگى کنند. پذیرش این مسئله براى ترانه بسیار دردناک بود. شوهر سوم اما همان کسىست که تا اکنون با او زندگى مىکند. علت آنکه از یکدیگر جدا نمى شوند این است که شوهر مرد خسیسىست و دوست ندارد هیچکس و هیچ چیز را از دست بدهد.
اخیراً پس از سالها ترانه را دوباره دیدم. او که مقیم اروپاست براى دیدن من به آلمان آمده بود. برایم تعریف کرد که پسر همسایه به پزشک قابلى تبدیل شده و در ایران زندگى مىکند، ازدواج کرده و سه بچه دارد. گفت که هنوز احساس مىکند تنها انسانى را که در زندگى دوست داشته همان پسر همسایه است. گفت که شوهرش را تحمل مىکند، چون جایى براى رفتن ندارد، و تخصصى براى کار کردن ندارد. مدتهاست که از مرگ پدر و مادر او مىگذرد. ترانه هرگز از آنها حرفى نمىزند، و اگر بحثى بشود مىگوید راحت شدند.
به این ترتیب زنى که در زندگىاش فقط یک مرد و یک سگ را دوست داشته است در سکوت و آرامش دارد یک زندگى خاکسترى را مىگذراند، و براى من این پرسش همیشه مطرح بوده که اگر او چپدست باقى مانده بود زندگىاش چگونه پیش مىرفت.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
از شما برای دو مطلب متشکرم. اول اینکه این موضوع جای تاسف دارد و من نیز از نزدیک شاهد چنین رفتار خشنی با کودکان چپ دست بوده ام و میطلبید که عنوان شود. دوم اینکه از اینکه بر خلاف سایر دفعات ، خاطره تان را پیش از فرستادن ، یک یا چند بار خواندید و به جای یک متن بی سر و ته، اینبار یک متن تمیز و خوانا فرستادید، ممنونم.
کاربر مهمان / 30 April 2012
اگر او چپ دست میماند هم زندگیش چندان تغییری نمیکرد خانم پارسی پور عزیز!!
درآمریکا هم مثل ایران تا همین چند سال پیش بچه ها رو وادار میکردند که با دست راست بنویسند -گویا این قضیه دربین یهودیان هنوز هم شایع است- چون یک دوست یهودی دارم که مجبورش کرده اند با دست راست بنویسد. زندگیش بسیار خوب است و ازنظر روانی هم بسیار سالم است!! اتفاقا یکبار من ازین دوستم پرسیدم دچار لکنت زبان نشده و گفت نه. وادار کردن بچه به نوشتن با دست راست اصلا کار درستی نیست و منظور من هم این نیست که اشکالی ندارد- منظورم این است که فشارهای روانی ازطرف خانواده و اجتماع به مراتب تاثیر شدیدتری بر مغز انسان دارند تا این موضوع!!
من چپ دست هستم ازبچگی هم با دست چپ می نوشتم. خوشبختانه درخانه و مدرسه کسی به کارم کاری نداشت! اما بازهم خیلی شانس آوردم که با تمام مسائل و موضوعات ایران دیوانه نشدم!!
کاربر مهمان / 30 April 2012
از نظر شکلی، متن نامنظم و از هم گسیخته ای بود. از نظر محتوایی هم فوق العاده مبالغه آمیز نوشته شده است. بنده خودم هم چپ دست هستم و تحصلیلاتم را در ایران گذرانده ام. تنها کسی که چند بار به من توصیه کرد که سعی کنم با راست بنویسم، مادر بزرگم بود. او هم بعد از آنکه متوجه شد که توصیه هایش در من اثری ندارد، قضیه را رها کرد.
البته من هم در دوران دبستان به کرات تنبیه شدم. مداد هم لای انگشتانم گذاشته شده است. با شلنگ و خط کش هم کتک خوردم اما نه بخاطر اینکه چپ دست بوده ام.
در حال حاضر هم وضع روحی، روانی و مالیم از خیلی از راست دستها بهتر است!
حمید / 01 May 2012
در تاثیر این قضیه در مشکلات رخ داده برای ترانه بسیار مبالغه شده است. شاید مبالغه ای که خود ترانه هم باور کرده است. فرستادن هر کودکی در سن 14 سالگی به کشوری دیگر میتواند تبعات روانی زیادی را برای او ایجاد کند و فکر نمیکنم این مسایل ربطی به نوشتن با چپ و راست داشته باشد.
کاربر مهمان / 01 May 2012