وقتی که مکانها اسرارشان را با ما در میان میگذارند، در نظرمان دگرگون میشوند، به رنگ دیگری درمیآیند و دارای ژرفا و عمقی میشوند که با چشمهای غیر مسلح نمیتوانیم ببینیم. نور گاهی به جای اینکه نشان دهد میپوشاند و خیابان معمولاً بیش از آنکه آشکار سازد پنهان میکند. یکی از این خیابانها نووسکی در شهر سن پترزبورگ (نووسکی پروسپکت) است.
آدمهای معروفی گذارشان به خیابان «نووسکی پروسپکت» افتاده است. شاعران، نویسندگان و نقاشان. خانه داستایفسکی (که حالا یک موزه است) از اینجا دور نبود. او بیتردید صدها بار در این خیابان تردد کرده است. به راستی چه کسی میداند که در گذر از اینجا چه داستانهایی به مغزش هجوم میبردهاند. وقتی داستایفسکی درگذشت، تابوت او هم مسیری از این خیابان را پیمود تا پس از اجرای مراسمی در معبد آلکساندر نووسکی، در قبرستان آن معبد آرام گیرد. و از این مسئله نگذریم: راسکولنیکوف نیز واقعیتر از واقعی در ذهن خالقش از این خیابان گذشته است. استاوروگین، کیریلوف و شاهزاده میشکین و دیگران به همین ترتیب.
الکساندر پوشکین
الکساندر سِرگِیویچ پوشکین یکی از مهمترین شاعران روسیه است که اشعاری به رومانتیسیسم سروده. او را از بنیانگران ادبیات مدرن روسیه به شمار میآورند. پوشکین در ۶ ژوئن ۱۷۹۹ در مسکو متولد شد و در ۱۰ فوریه ۱۸۳۷ در سن پترزبورگ درگذشت. در سال ۱۸۳۷ بدهیهای پوشکین بسیار افزایش پیدا کرد. از طرف دیگر شایع شده بود که همسرش نامشروع با جرج دانتس، افسر فرانسوی رابطه نامشروع دارد. پوشکین ۲۷ ژانویه ۱۸۳۷ در سن ۳۷ سالگی جرج دانتس را به دوئل با تپانچه دعوت کرزد. در این دوئل پوشکین مجروح شد و پس از چندی درگذشت. شعر «رویای پوشکین» به ترجمه دکتر شجاع الدین شفاء در ایران شهرت دارد. فرزانه شفیعی هم شعر «اگر زندگی تو را فریفت او را ترجمه کرده: اگر زندگی تو را فریفت،اندوه مخور، برنیفروز!در روز اندوه بر خود چیره شو:چرا که روزی شادی و ایمان فرامیرسد.دل به سوی آینده پر میکشد؛امروز اندوه است:لحظهها کوتاهاند، همه چیز گذراست؛همه چیز گذراست، زیبایی در انتظار است |
نیکولای گوگول داستان معروف “خیابان نووسکی” را با این جملات شروع میکند: “چیزی زیباتر از خیابان نووسکی نیست. و برای این شهر نووسکی همه چیز است. ” ولی این خیابان، در عین حال، محل زرق و برق، رنگ و لعاب و بازی و تماشاست. هیچ چیزش آن نیست که باید باشد. اینجا به قول گوگول “به ویژه شبها خطرناک میشود که شیطان چراغهای خیابان را با دستهای خودش روشن میکند تا بر همه چیز نوری تقلبی بیفشاند. ” و در همین نور تقلبی است که در داستان گوگول دو مرد به دنبال دو زن زیبا در دو جهت مختلف راه میافتند و هر دو شکست میخورند. اولی شاعر است و دومی ستوان ارتش. شاعر تخیلش را به جای واقعیت میگذارد، و وقتی میبیند که واقعیت چیز دیگری است، فرومیریزد. پس سعی میکند که واقعیت شکست خورده و تلف شده را در درون خودش بسازد. ولی واقعیتی که او در درون میسازد به دلیل ساختگی بودنش از دنیای پیرامون فرسنگها فاصله دارد.
ستوان، برعکس، واقعیت را به جای تخیلی که ندارد میگذارد. البته او هم شکست میخورد، چرا که او نیز به شیوه خودش در مواجهه با جامعه دچار سوءتفاهم شده است. و اما ستوان با وجود شکست فرونمیریزد. بهتر است بگوییم که در زندگی او چیزی عوض نمیشود. او خود جزئی از همان وهمی است که همراه با دیگران کل جامعه را ساخته است، جزئی از همان دروغ خیابان، همان سوءتفاهم که او خود اسیر آن است.
آنچه که هویداست از حقیقت خالی است. و آنچه که حقیقت به نظر میرسد، در آخر پوچ و بیمعنا میشود.
آپارتمان آنا اخماتووا نیز از اینجا دور نبود. تا در خانه او ده دقیقه پیادهروی بیش نیست. او را در ذهنم تصور میکنم که با آن پاهای کشیده و بلند و آن رخسار متفکر و اندوهگین مسیر خیابان را خرامان بالا و پایین میرود. تولستوی، گورکی، تارکوفسکی و دیگران هم بودند. آنها را نیز میتوان در تصور و یکی بعد از دیگری در این خیابان دید. و البته الکساندر پوشکین را.
از این نقطهی شلوغ خیابانِ نووسکی که اصولا در هر ساعتی شلوغ و پررفت و آمد است تا خانه پوشکین پنج دقیقه بیشتر نیست. یکی دو سالی میشد که در طبقهی یکمِ این خانهی نزدیک به قصر تزار (موزه ارمیتاژ فعلی) زندگی میکرد و بر اثر جراحات ناشی از دوئل زندگی را در همین خانه بدرود گفت. در ذهنمان آن روز سرنوشتساز در فوریه ۱۸۳۷ میلادی را تصور کنیم. او با حریفش قرار گذاشته است. چارهای جز رفتن نیست. یکی از آنها باید کشته شود.
قرارشان چهارو نیم بعد از ظهر در جنگل شمال شهر است. پوشکین از خانه بیرون میزند، از کنار کانال میگذرد و چند صد متر آنطرفتر، سر نبش خیابان نووسکی وارد قهوهخانهای به نام ولف میشود که حالا قهوهخانه ادبیات است و مجسمهای از پوشکین با چشمانی نگران پشت یکی از میزهای آن نشسته است. (قهوهخانه ولف همان جایی است که میگویند چایکوفسکی در سال ۱۸۹۳ با نوشیدن یک نوشیدنی زهرآلود خود را مسموم کرده و مدتی بعد درگذشته است.)
پوشکین در این قهوهخانه دلنشین با محافظش قرار گذاشته است. چیزی مینوشد، از شیشههای دودگرفته به بیرون، به خیابان نووسکی نگاهی میاندازد، و دقایقی بعد با درشکهای راه میافتند. سرنوشت، ترسناک و شانه به شانه حریف، در محوطهای باز، احاطه شده در میان درختانی بلند، روی برف سنگین و زمین سرد و یخزده بعد از ظهر فوریه منتظر است. ابتدا حریف شلیک میکند و تیر به شکم پوشکین اصابت میکند. پوشکین، خونریزان و افتان و خیزان ماشه را میکشد و بازوی حریف را زخمی میکند.
خون و باز هم خون (صحنههای دوئل در داستانهای متعددی هست، از جمله در داستان “پدران و پسران” اثر تورگنیف. دقایقی پس از دوئل، در حالی که خون از سر و روی پاول پتروویچ جاری است برادر او که از ماوقع بیخبر است از راه میرسد و صحنه دلخراش را میبیند. پاول پترویچ برای آرام کردن او میگوید که اتفاق خاصی نیفتاده است و همه چیز عالی است. برادرش با تعجب میگوید: “ولی تو در حال خونریزی هستی. ” و پاول پترویچ بلافاصله جواب میدهد: “یعنی تو خیال میکردی که در رگهای من آب جاری است؟”
و حالا دوئل قرار است سرنوشت نویسنده سی و هشت ساله را رقم بزند. پوشکین را با زخمی مهلک سوار بر کالسکه میکنند. مسیری را در طول خیابان نووسکی میپیمایند و بعد از کنار کانال میگذرند تا به خانه او میرسند. او را کشان کشان از پلهها بالا میبرند و روی کاناپه کنار قفسه کتابش میخوابانند. پوشکین دو روز بعد در همین خانه و روی همین کاناپه زندگی را وداع میگوید. داستان جنگ و گریز او با مرگ در این یکی دو روز خود داستان مفصلی است. پزشک که مرگ را نزدیک میبیند از او میپرسد که آیا نمیخواهد دوستانش را ببیند؟ پوشکین به کتابهای بیشمارش نگاهی میاندازد و خطاب به آنها میگوید: “خداحافظ دوستان من! ” همسرش ناتالیا و دو فرزند خردسالش در اتاق بغلی شاهد نالهها و ضجههای او هستند و دوستان صمیمیاش مرتب میآیند و میروند.
وقتی به این اتفاقات فکر میکنم، جهان پیرامون دگرگون میشود و به همراه آن خیابان نیز چهره عوض میکند. در حقیقت به آن شکلی در میآید که باید باشد.
وقایع بسیاری هست که ما از آنها بیخبریم و دیوارها نیز چیزی از آنها با ما در میان نمیگذارند. از وقایع بیشماری که در طی سالها و گاهی به موازات هم اتفاق افتادهاند تنها آنهایی را در ذهنمان تداعی میکنیم که کمابیش میشناسیم.
وقتی در خیابان نووسکی میایستم و به درودیوارها نگاه میکنم احساس میکنم که زمانِ اکنون زمانی است که تنها از گذشته تشکیل شده است. و این جنب و جوشها، این رنگها، این پنجرهها و… همه در سطح است. زرورق نازک را که کنار بزنیم به گذشته میرسیم. برگشتن لازم نیست، گذشته پیشاروی ماست.
تارو پود جهان تنها از آن چیزی تشکیل نمیشود که هست، بلکه از آن چیزی که پیشترها بوده است. و آنچه بوده معمولا بسیار سنگینتر و عمیقتر و مهلکتر از آن چیزی است که هست. چرا که آنچه بوده میتواند بدون رنگ و لعابهای کنونی شهر نیز وجود داشته باشد، در حالی که زمان حال تنها و تنها بر شانههای گذشته ایستاده و به آن وابسته است.
در و دیوارها و ساختمانهای خیابان نووسکی هم آشکار میسازند و هم میپوشانند. میتوان روبروی آنها ایستاد و پس و پشت آنها را در مخیله مجسم کرد. میتوان ساعات متمادی توقف کرد و به گذشته چشم دوخت. میتوان لحظاتی درنگ کرد و به دور از ازدحام ماشینها و توریستها به صدای چرخهای کالسکهای که پوشکین را به سوی مرگ میبرد گوش سپرد.
از همین نویسنده: