حسین نوشآذر – در برنامه رادیویی خاک، ویژه هنری میلر به اشاره گفتیم: «هنری میلر نسل بیتنیک و هیپیها و ادبیات آمریکا در سالهای دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ را با هنجارشکنی، ساختارشکنی و تابوشکنیهای آگاهانه تحت تأثیر قرار داد.
ایحاب حسن، نظریهپرداز پست مدرن اعتقاد دارد که آثار هنری میلر از شاخهای از «ادبیات سکوت» میآید و از او و از ساموئل بکت به عنوان پایهگذاران پست مدرنیسم در ادبیات داستانی جهان یاد میکند.» (ن. ک به ادبیات غرب در ۱۰ دقیقه، هنری میلر)
طبعاً این بحث یک بحث نظریست و از چارچوب برنامههای رادیویی خاک که به نویسندگاه آزادیخواه اختصاص دارد خارج است. به این جهت بسیار بدیهیست که برخی خوانندگان انتظار داشته باشند بحثهای نظری را دقیقتر و مستدل بیان کنیم.
از مکثی که در این هفته پیش آمده استفاده میکنم و در حد امکاناتی که کار آنلاین در اختیار ما میگذارد، قدری به “ادبیات سکوت” میپردازم. یادآوری میکنم که این بحث بسیار درازدامن است و در اینجا نه با یک مقاله پژوهشی بلکه با نظر یک نویسنده و درک او از یک مفهوم ادبی آشنا میشوید:
ادبیات سکوت، هنری میلر و ساموئل بکت، نوشته ایحاب حسن
“مدار رأس سرطان” نوشته هنری میلر از رمانهاییست که در آستانه گذار از یک دوران به دورانی دیگر پدید آمده. میلر در این اثر بدون آنکه الزاماً به گذار از مدرنیسم به پستمدرنیسم آگاه باشد، مختصات زمانهاش را بازتاب داده است.
جان کیج در “خطابهای پیرامون هیچ” از استعاره “سکوت” برای برنمودن چگونگی دگرگونی آگاهی انسان نسبت به واقعیت استفاده میکند. ( ن. ک به John Cage, Silence)
اگر تا پیش از این در آثار نویسندگان واقعگرا در قرن نوزدهم، نویسندگانی مانند تئودور فونتان، و چارلز بودلر که اصلاً زمینهساز رئالیسم بود و فلوبر که از او به عنوان آورنده رئالیسم یاد کردهاند، مفهوم “واقعیت” مشخص و انکارناپذیر بود، در زمانهای که هنری میلر آغاز به نوشتن کرد، مفهوم واقعیت در عرصه هنر و ادبیات داستانی به چالش کشیده شده بود. “از خودبیگانگی” و نوعی سردگمی پدید آمده بود، بیهودگی و احساس تهی بودن از یکسو و از سوی دیگر نوعی تورم و انباشتگی باروک دو سویه متضادی بودند که به اندیشه و ذهنیت هنرمندان در آن دوران جهت میدادند.
ایحاب حسن اعتقاد دارد که ادبیات پستمدرن در گیرودار درگیری نویسنده بین خودویرانگری از یک سو و نیز نیاز او به درونگرایی از سوی دیگر شکل میگیرد. او اعتقاد دارد که در کشاکش بین این دو عامل است که “ادبیات سکوت” شکل میگیرد. (ن ک. به The Dismemberment of Orpheus )
به گمان ایحاب حسن ادبیات سکوت دو شاخه دارد: گروهی از نویسندگان تلاش میکنند فاصله بین هنر و زندگی را از میان بردارند و بهگونهای بنویسند که اثرشان بخشی از زندگی باشد. هنری میلر با رمانهای اتوبیوگرافیک و غیر داستانیاش مفهوم “بازآفرینی واقعیت” را به چالش کشید و در “مدار رأس سرطان” به جای آنکه بخواهد واقعیت بیرونی را بازآفریند، از خود رمان یک واقعیت مستقل و به اصطلاح قائم به ذات ساخت که بخشی از زندگی خود اوست.
در شاخه دیگر “ادبیات سکوت” نویسنده تلاش میکند در یک فضای متافیزیکی، بیمعنا بودن و الکن بودن زبان و ناکارآمدی زبان برای ارتباط گرفتن با دیگری و به این جهت ارتباطناپذیری انسان و لذا تنهایی جاودانه او را به نمایش بگذارد. ساموئل بکت که بهزودی در برنامه جداگانهای به او خواهیم پرداخت، بهویژه سهگانه “مولوی”، “مالونه میمیرد” و “نامناپذیر”ش را بر این اساس پدید میآورد. ( ن. ک به The Literatur of Silence )
ایحاب حسن اعتقاد دارد که چه در آثار بکت و چه در آثار هنری میلر کلمات در یک معنای استعاری به کار میروند و در نهایت به “سکوت” در معنای ناتوانی انسان در ارتباط گرفتن با دیگری اشاره دارند. او همین معنای استعاری را وجه مشترک آثار بکت با میلر میداند. (همان)
ایحاب حسن راهی را که با مارکی دو ساد آغاز میشود و به بکت و میلر میانجامد، “ضد ادبیات” میخواند. او اعتقاد دارد که بیگانگی انسان با طبیعت و جامعه و دور افتادن او از جنسیتش و همچنین انکار ارزشهای اخلاقی این “سکوت منفی” را رقم میزند. چنین است که از دل این سکوت به گمان او “ضد زبان” آفریده میشود، هنجارهای زبان در هم میریزد و قواعد نحوی آشفته میگردد. نویسنده تلاش میکند در گستره این “زبانپریشی” تجربههای کاملاً متفاوت و ذهنیتهای غریبش را به گونهای متفاوت بیان کند.
ایحاب حسن
ایحاب حسن در این نظریه از اندیشههای رناتو پوجیولی در اثر معروفش، نظریه آوانگارد بسیار بهره میبرد. اما آنچه که در این میان اهمیت دارد این است که او در تعریف زیباشناسی سکوت، ادبیات پست مدرن را در ادامه مدرنیسم در نظر میگیرد. (ن. ک به The Theory of the Avant-Garde)
ایحاب حسن به نویسندگانی مانند دونالد بارتلمی، ژوزف هلر، رونالد ساکنیک و همچنین ریچارد براتیگان به عنوان ادامهدهندگان راه بکت و هنری میلر اشاره میکند.
اهمیت هنری میلر در این نیست که در “مدار رأس سرطان” با وصفهای بیپرده جنسی ما را با تمایلات و ماجراهای رختخوابیاش آشنا میکند. اهمیت او در این است که بدون خودسانسوری یا روشنفکرنمایی، و بدون آنکه بخواهد کتابسازی کند، از تنهایی بیپایان و سکوتی که در میان همه هیاهوهای زندگی در یک شهر بزرگ او را فراگرفته با ما سخن میگوید.
همه این نظریهها اگر به کارمان نیاید، چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ پس باید پرسید آیا ما در ایران “ادبیات سکوت” داریم؟ اگر داریم خاستگاه آن چیست و چه نمودهایی در داستان و شعر فارسی دارد؟
به گمانم در ایران، پس از انقلاب در شرایطی قرار گرفتیم که “منبر” و خطابه آخوندی بر ما تسلط پیدا کرد. همزمان جامعه با وجود همه محدودیتها پیشرفت کرده و ظاهراً در چارچوب خانواده سنتی و در کشاکش با مدرنیته آن ارتباطناپذیری که در آغاز پست مدرنیسم، ادبیات غرب را از خود متأثر کرد، در ایران و در روابط بین انسانها هم دیده میشود. ما سخن میگوییم بدون آنکه سخنی گفته باشیم؛ هیاهو میکنیم، بیآنکه هیاهویی در کار باشد. در این میان طبعاً آشفتگی در زبان و ضد ادبیات در رمانهای لاغر و البته کممایه شهری که چند سالیست رواج پیدا کرده، یک مفهوم اعتراضی پیدا میکند.
میگوییم “اعتراض” و میپرسیم اعتراض به کی یا به چی؟ و پاسخ میدهیم: اعتراض به زبان رسمی که در خطابه آخوند و بر سر منابر جاریست. اعتراض به هر آنچه که بخواهد معیار باشد و خود را به ما تحمیل کند. اعتراض به زبان و بیان شیوا و بیغلط. اعتراض به هر آنچه که از کمال نشان داشته باشد و بخواهد مرجع قرار بگیرد.
البته ادبیات سکوت با این سویه اعتراضی، در دو دهه گذشته بیش از آنکه در ادبیات داستانی نمود داشته باشد، در شاخهای از شعر فارسی نمود دارد. اگر این فرض را بپذیریم، شاید بتوانیم بگوییم که “خطاب به پروانهها” نمود شهری ادبیات سکوت در ایران و غزل پست مدرن در اشعار سید مهدی موسوی و یارانش شکل شهرستانی این نوع ادبیات است.
اینگونه اشعار از تنهایی و ارتباط ناپذیری انسان ایرانی، ضدیت با سنتها و همچنین اعتراض به شیوایی صوری در زبان ادبی و ادبیات رسمیت یافته و دولتیشده نشان دارند. ضدیت با زبان رسمی در ایران به معنای ضدیت با فرهنگ دولتیست. نظریه “ادبیات سکوت” از این زاویه هم قابل تأمل است.
در همین زمینه:
::ادبیات غرب در ده دقیقه از حسین نوشآذر در رادیو زمانه:
::هنری میلر و معشوقهاش آنائیس نین، حسین نوشآذر، دفتر خاک، رادیو زمانه::
جناب آقای نوش آذر، ممنون بابت ارسال این نوشته که چکیدهٔ قابل قبولی از آرای ایهاب حسن دربارهٔ ” ادبیات سکوت ” رو به خواننده عرضه میکند. با وجود این، در دنبالهٔ کامنت قبلی، من هنوز هم نسبت دقیقی بین جایگاه سکوت در آثار بکت و میلر نیافتم. تا جایی که به بکت مربوط است، سکوت نه تنها مفهومی نا آشنا نیست، بلکه یکی از واژگان کلیدی در قاموس آثار او به شمار میآید. به نظر من، در بین تحلیلهای درجه یک فلسفی که از آثار بکت وجود دارد (گونتر آندرس، دلوز، بدیو، …)، آرای آدورنو در این زمینه بهتر میتواند به ما در فهم جایگاه سکوت در آثار بکت (به ویژه تئاتر او) کمک کند: معنا بخشیدن به غیاب معنا برای نشان دادن جهانی که در آن معنا غایب شده است. تلاش برای این بازنمایی به خودی خود به پیدایش نوعی میکرو – فیزیک قدرت میانجامد: اثر هنری در مقام ” تناقضی جاندار ” به محملی برای اعتراض و مقاومت بدل میشود. این موضوع به حد کافی روشن است. اما پیوند زدن آن با گونهٔ نوشتاری به کار رفته توسط هنری میلر، یعنی عدم گسست بین زندگی نویسنده و اثر او، و استنتاج نوعی نظریهٔ مبتنی بر سکوت در آثار هر دو برای من همچنان عجیب و تا حدودی ” سمبل شده ” به نظر میرسد. این که ماجراهای عاشقانهٔ میلر یا شرح بدبختیها یا ولگردیهای او، به صرف گسست از واقعیتی که پیرامون میلر وجود دارد و خودش را (و از جمله زبان رسمی خودش را) به او تحمیل میکند لزوماً به نوعی سکوت (در معنای استعاری آن) بدل نمیشود؛ چون کارکرد جدید کلمه و واژگان نزد کسی همچون میلر از این پس باید در خدمت هر آن چه باشد که تا کنون نگفته و بیان نشده به حال خود رها شده است. بنابراین خواننده نباید از ” وراجیهای ” میلر (که احتمالا بعد از او باید به یکی از خصایص ادبیات داستانی آمریکا بدل شده باشد) چندان شگفت زده شود. این وراجی ادبی – که در حکم نوعی سیاست نوشتاریست و ربطی به روده درازی در معنای مصطلح آن ندارد – با این که میتواند آینهٔ شکسته اما تمام نمایی از ناهماهنگی جهان درون هنرمند با واقعیت جهان بیرون او باشد اما نمیتواند به نوعی سکوت به ویژه در معنای متافیزیکی آن (که در آثار بکت و بلانشو نمود بارزی مییابد) منتهی شود. ایهاب حسن تا آنجایی که زبان منحصر به فرد هنری میلر را همچون سلاحی در مقابل زبان رسمی واقعیت موجود میبیند کاملا محق است، اما این که بلافاصله میکوشد بین این زبان- سلاح جدید و نسبت آن با مقولهٔ پیچیدهٔ سکوت نسبت برقرار کند از نظر من ناکام میماند. اساسا بیشتر نظریه پردازانی که دوست دارند به هر طریقی که شده این به اصطلاح ” گذر از جهان مدرن به پست- مدرن ” را (به ویژه در هنر و ادبیات) نشان دهند با چنان انبوه ناهمگونی از دادههای متناقض تاریخی روبرو میشوند که آرایشان، لاجرم، رنگ تشویش و تناقض میگیرد. نباید فراموش کرد که بکت و میلر هر دو هنرمندانی ” مدرن ” هستند، به این معنا که ” چیزی ” را در مدرنیته از مٔد میاندازند.
به هر حال باز هم ممنون بابت این مقالهٔ روشنگر که از جدیت و پیگیری شما در ادبیات و آموزش ادبی نشان دارد.
نادر / 03 May 2012