شهرنوش پارسی‌پور – ریحانه همسایه ما دخترى خشن بود. هنوز به خاطر مى‌آورم که چگونه در کودکى مرا آزار داد. پنج شش ساله بودم و براى خودم گردن‌بندى از سنجاق قفلى درست کرده بودم و خیلى به آن فخر مى‌فروختم.

گردن‌بند کذایى را به گردن بسته بودم و داشتم در خیابان به سوى خانه مى‌رفتم که ناگهان ریحانه در برابرم سبز شد. او با خشونت گردن‌بند را کشید که پاره شد و سپس یک کشیده محکم به گوش من زد و گفت: «احمق، این دیگر چه کثافتى‌ست.»

حال من بسیار بد شد. گریه‌کنان به سوى خانه آن‌ها رفتم و به پدرش که یک سرگرد ارتش بود شکایت کردم. ریحانه نیز در همین موقع از راه رسید. پدرش که مرد بسیار خشنى بود کشیده محکمى به چهره او کوبید و بعد او را روى تخت انداخت و شروع به زدن کرد.

ابداً باور نمی‌کردم که یک شکایت ساده این‌همه گرفتارى ایجاد کند. حالا البته پس از سال‌ها بهتر متوجه شرایط آن روز مى‌شوم. سرگرد که مردى زن‌باره بود در‌‌ همان اواخر زن جدیدى گرفته بود و خانم سرگرد را بسیار اندوهگین کرده بود. زن و شوهر دائم دعوا داشتند و بچه‌ها اغلب طرف مادر را مى‌گرفتند. فکر می‌کنم سرگرد بچه‌هایش را دوست نداشت. او دو بچه هم از دو زن که سابقاً گرفته بود داشت و به آن‌ها هم عنایتى نداشت. در مورد ریحانه مطمئن بودم که از پدرش متنفر است. این تنفر از پدر کم کم تا تنفر از تمام مردان گسترش پیدا کرد. او از مادرش هم ناراضى بود و او را زن ضعیفى مى‌دانست.
 

خانم سرگرد زن خوب و زحمت‌کشى بود. او دچار بیمارى قلبى بود. هنگامى که قلبش به تپش مى‌افتاد حتى از روى پیراهن قابل تشخیص بود. همیشه یک شیشه کورامین در کنار دستش بود. او از خودش چند دهنه دکان و دو خانه داشت و در یکى از همان خانه‌ها هم نشسته بودند. با اینکه از نظر مالى کوچک‌ترین نیازى به سرگرد نداشت، و با آنکه سرگرد دو بار روى او زن گرفت، اما طلاق نمى‌گرفت.

فکر مى‌کنم از آن دسته زن‌هایى بود که فکر مى‌کنند حتماً باید شوهر داشت، و به همین منظور هر قیمتى را پرداخت مى‌کنند. البته دو سه سالى هم از شوهرش بزرگ‌تر بود و شاید براى همین از طلاق گرفتن وحشت داشت.
 

ریحانه اما با مادر بسیار تفاوت داشت. او که همیشه شلوار پسرانه‌اى به پا داشت دائم در خیابان ولو بود. در مدرسه شاگرد بى‌استعدادى بود و نتوانست بیشتر از ششم ابتدایى درس بخواند. البته بعد‌ها که زنان به عنوان نماینده وارد مجلس‌هاى شورا و سنا شدند ریحانه نیز دچار جنون نمایندگى مجلس شد، و در این آرزو که روزى نماینده مجلس شود یک دیپلم جعلى براى خودش دست و پا کرد. اما در آن عالم بچگى استعدادى در درس خواندن نشان نمى‌داد.
 

بیشتر مى‌توان گفت که ریحانه یک همجنسگراى پنهان بود و تظاهرات این معنا در او در حد لباس مردانه پوشیدن و حرکات مردانه داشتن محدود مى‌شد.

این وضع البته زمانى که معلم جدید آن‌ها، خانم دفترى به مدرسه آن‌ها منتقل شد ناگهان تغییر کرد. ریحانه دیوانه‌وار دلبسته خانم دفترى بود. علاقه او به این معلم آن‌چنان شدید بود که کم کم همه از راز او با خبر شدند. تنها در‌‌ همان سالى که خانم دفترى معلم او بود ریحانه بهترین نمرات را به‌دست آورد. او از عشق خانم دفترى از پهناى صورت اشک مى‌ریخت. هنگامى که در تابستان مدرسه تعطیل شد ریحانه به حالتى نزدیک به مرگ نزدیک شد. عاقبت نیز توانست نشانى خانم دفترى را پیدا کند و هفته‌اى چند بار با دسته‌اى رز سرخ‌رنگ به در خانه او مى‌رفت. او تمام سه تومان پول هفتگى یا ماهانه‌اش را صرف خرید گل مى‌کرد.
 

حالا به خاطر نمى‌آورم که چگونه این عشق از سر او بیرون پرید. اما به یاد مى‌آورم که هنگامى که هفده هیجده ساله بود نه تنها لباس مردانه مى‌پوشید، بلکه بسیار علاقه داشت که با مداد کنته براى خودش سبیل بکشد. مو‌هایش هم همیشه کوتاه بود و هرگز کسى او را در پیراهن دخترانه ندیده بود. در آن سال‌ها او به زنى برخورده بود که به نظر مى‌رسید تمایلاتى مشابه او دارد. آن‌ها در یک عصر تابستانى به بهانه اینکه مى‌خواهند عکس بگیرند لباس عروس و داماد پوشیدند. البته روشن بود که ریحانه در نقش داماد بود. او باز با مداد کنته براى خودش سبیل کشید و آن زن نیز پیراهن سفید عروسى پوشید. عکاسى هم خبر کردند که عکس‌هاى متعددى از آن‌ها گرفت. در یکى از این عکس‌ها ریحانه عروس را روى دست بلند کرده است، و هنوز من متحیرم که چگونه در زیر وزن او خم نشده است.
 

البته امروز هرچه فکر مى‌کنم مطمئن نیستم که میان آن‌ها رابطه‌اى بوده است. بیشتر مى‌توان گفت که ریحانه یک همجنسگراى پنهان بود و تظاهرات این معنا در او در حد لباس مردانه پوشیدن و حرکات مردانه داشتن محدود مى‌شد.
 

اما در حدود بیست سالگى او براى مدت کوتاهى تغییر کرد. ناگهان دامن پوشید و آرایش کرد و حتى به عشق یک همکار ادارى پاسخ مثبت گفت و با او ازدواج کرد. این ازدواج البته تنها یک شب به درازا کشید، البته یک شب بدون زفاف. ریحانه لباس زیباى عروسى را پوشید و ده‌ها عکس گرفت، و آخر شب هنگامى که بنا بود به خانه داماد برود اعلام کرد که ازدواج نخواهد کرد. این ازدواج به‌‌ همان سرعتى که انجام گرفته بود به پایان رسید. منتها از آن پس عکسى از ریحانه در لباس عروسى زینت‌بخش اتاقش شد و بعد‌ها که خانه خرید نیز این عکس را با خودش داشت.
 

در این زمان بود که دائم به این فکر مى‌کرد که چگونه مى‌تواند نماینده مجلس بشود، و در راستاى همین تلاش‌ها بود که براى خودش یک دیپلم خرید. گاهى هم مى‌گفت که بسیار علاقه دارد همسر یک تیمسار بشود. البته تیمسارى در کار نبود، بلکه این آرزوى ریحانه بود که در جایی شخصیت نخست باشد.

یک روز به او گفتم تو مى‌توانى زن یک سروان بشوى و از جوانى و زیبایى او لذت ببرى، و سپس وقتى او پیر شد و تیمسار شد، تو هم خانم تیمسار خواهى شد. این جمله من باعث شد که ریحانه فکر کند من یک حکیم هستم و اغلب با من در باب مسائلش مشورت کند.
 

ریحانه عاقبت شغلى پیدا کرد که به آن سخت مى‌نازید. او مأمور حفظ حراست یک مکان عمومى شده بود که مردم در آنجا رفت و آمد زیادى داشتند. گاهى اوقات هم اشرار زیادى سر و کله‌شان در آنجا پیدا مى‌شد و این زن کوچک‌اندام در کمال تعجب همه آن‌ها را سرجایشان مى‌نشاند.
 

در یکى از شب‌ها، پس از ساعت ۹ از کار مرخص شد و راه افتاد تا از جاده شمیران به خانه‌اى در شرق تهران برود. یک تاکسى مقابل پاى او ایستاد و ریحانه سوار شد. اما راننده پس از دانستن مقصد اعلام کرد که او را نخواهد برد. ریحانه با قاطعیت اعلام کرد که پیاده نخواهد شد و راننده باید او را برساند. بحث و جدل شدیدى در گرفت و عاقبت راننده براى ترساندن ریحانه متوجه تپه‌هاى اطراف تهران شد و در‌‌ همان حال به صورت قیقاجى حرکت مى‌کرد. ریحانه نیز با دو دستش دو دسته در خودرو را گرفته بود و مى‌کوشید معلق نشود. راننده عاقبت تسلیم شده و او را به مقصد رسانده بود، و ریحانه در هنگام خروج از خودرو گفته بود بلایى به سرش خواهد آورد که مرغان هوا به حالش گریه کنند.
 

مکانى که ریحانه کار مى‌کرد به دلیل موقعیت با کلانترى هاى زیادى در تماس بود. ریحانه ماجرا را براى یک افسر راهنمایى تعریف کرده بود و آن‌ها به مجرد اینکه راننده را سر چهارراهى دیدند دستگیرش کردند. تنها راهى که او مى‌توانست تاکسى‌اش را آزاد کند گرفتن رضایت از ریحانه بود. راننده آمد و با التماس رضایت او را گرفت، اما در چهارراه بعدى دوباره دستگیر شد. در آن روز کذا راننده شش بار براى گرفتن رضایت به ریحانه مراجعه کرد. بار آخر هاى‌ هاى گریه مى‌کرد. در اینجا ریحانه دلش سوخت و رضایت کامل داد.
 

گذشته از اینکه چنین حوادثى به روند رشد انقلاب کمک کرد، اما در عین حال روحیه ریحانه نیز قابل مطالعه است. او زنى بود که باید مرد متولد مى‌شد.
 

در همین زمینه:

::برنامه‌های رادیویی شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه::
::وب‌سایت شهرنوش پارسی‌پور::