الهه فدوی رفته بود بازی«تکنوتیک احساسات»را ببیند. در حوزهی کاریش نبود؛ اما به اصرار زندی، معاون سردبیر زیر بار رفت. گفته بود: ظاهراً این نویسنده در ایران خوب گل کرده! عجالتاً قضیهی روسیه و تغییر معادلات و این چیزها را بگذارد کنار؛ اشارهاش به مقالهای بود دربارهی«پایان جنگ سرد و رویکرد جدید روسیه در خاورمیانه»که الهه چند بار حرفش را به میان کشیده بود. تازه، گفته بود: اگر بشود گفتوگویی اختصاصی با نویسنده ترتیب داد که دیگر نازشست دارد.
به نظرش زندی هم مثل بسیاری از این سایتدارها، واقعیتهای سیاسی و روند معادلات بینالمللی را نمیفهمید؛ طفره میرفت و با این«روسستیزی» نخنما سرش را زیر برف کرده است. در هر حال، تصمیم داشت آن مقاله را در وقتی مناسب برای جایی دیگر بفرستد. چه وقت مناسب بود؟ کسی چه میداند.
از تئاتر مارینی که بیرون آمد سه شاخه سوسن خرید و گذاشت پشت پنجرهی آشپزخانه و سرگرم نوشتن و جمعوجور کردن مطالبش در معرفی بازیهای اریک امانوئل اشمیت شد. با اینکه تا دیروقت رُس خودش را کشیده بود باز سرِ وقت بیدار شد. چون عادت نداشت هیچ صبحی در رختخواب بماند. از این گذشته، قصد داشت تا پیش از خوردن صبحانه آن را برای زندی بفرستد و خیالش را راحت کند.
نوشته را مرور کرد. جابهجا چند ضمیر و صفت و حرف ربط دیگر را حذف کرد. هر چند خیلی هم زاید نبودند اما در هر حال آهنگ نوشته را کند و ناپخته میکرد. لپتاپ را کنار گذاشت و به بخار مسرتبخشی که از لولهی کتری گیج میزد نگاه کرد. بلند شد چای ریخت و در حین نشستن، پیادهرو را نگاه کرد.
دو خانم کموبیش مسن جلو پنجره ایستاده بودند. یکیشان پالتو سبزی پوشیده بود و مدام سرش را تکان میداد و دستش را روی بینیاش میگرفت. هوای صاف و سردی بود. چند جرعه نوشید و سیگار روشن کرد و با لذت دودش را بیرون داد. کاش، میشد فهمید صبح به این زودی داشتند چه میگفتند؟ حرف از امروز بود، دیروز، دیشب؛ یا هر چه!
صبحانه، چای و سیگار پشتبندش را به تمام وعدههای غذایی ترجیح میداد. پیش آمده بود که پیش از خواب، از فکر بخار کتری فردا، پنیر، چایشیرین و سیگاری که میکشید ذوق کرده باشد، البته اگر میشد از پنجرهی آشپزخانه پیادهرو و رهگذران را ببیند؛ یعنی آنقدر نزدیک که صدایشان را بشنود؛ ولولههای بیاهمیت و نشاطانگیزی که روز از آنها جان میگیرد.
مدتها بود که فراغبال میتوانست آپارتمان دلخواهش را اجاره کند و صبحانه و چایش را که خورد، سیگارش را بکشد و با لذت از پنجرهی بزرگ سفیدش بیرون را نگاه کند.
دوباره فنجان را پر کرد و چشم به رهگذرانی دوخت که بدون مکث در قاب پنجره پیدا و ناپیدا میشدند و با شتاب از جلو سوسنها میگذشتند.
در این فاصله سرسری به روزنامهی لیبراسیون نگاهی انداخت، چند سایت خبری فارسی را سر زد و جسته و گریخته یکی دو مقالهی سایت فرانسهزبان نووستی را خواند. دو ساعتی گذشته بود که شمع جلو عکس را فوت کرد و کاپشن جین آبیاش را پوشید و با سوسنها از آپارتمان بیرون زد.
اگرچه مطالبش را بهعنوان روزنامهنگار«مستقل» امضا میکرد، اما این اواخر پای زندی از گلیمش درازتر شده بود و بیتوجه به سابقه و تخصص الهه سفارشهای مد روز میکرد. بهتر دید روزش را با این میرزا قلمدان خراب نکند و به هیجان کوچک درونش دل بسپارد، هیجانی که از کشف چند ماه گذشتهاش نضج گرفته بود. هرچه نباشد زندی بدون قصد سبب شده بود، واقعیتی را پس از سالها، کشف کند؛ از پیلهی بیزاری و بیاعتنایی بیرون آید و منصفانه در چیزی نظر کند.
از پلههای ایستگاه مترو بالا رفت، سیگار روشن کرد و پیاده، به سوی گورستان راه افتاد.
سالها ـ مثل اینکه در ذهنش حک شده باشد ـ غروب بیستوهشت بهمن را به خاطر داشت، با افسوس، رؤیا و خیالها؛ که در روشنی شمعی جلو عکس فرزانه خلاصه میشد. عکسی که در آن الهه را نگاه نمیکرد، سرش پایین و دستها را جلو زانوها پنجه کرده بود.
فکر کرد خیلی سال پیش یکبار دیگر اینجا آمده بود؛ برای تهیهی خبر دربارهی آدمی که اینجا دفن بود، شاید بالای بیست سال پیش! ولی به این قطعه، نه به این قطعه نیامده بود.
در شیب سنگ گور دو دستهگل قرمز ریز به چشمش خورد و مرد جوانی که سر بلند کرد و او را نگاه کرد. الهه با لبخند، سری تکان داد؛ سوسنها را بین گلهای قرمز گذاشت. عقب کشید و دور و برش را نگاه کرد. خلوت بود. انتظار داشت مراسمی چیزی باشد، شاید زود آمده باشد؟
مرد که بیستوپنج سالی داشت، با موهایی بیش از اندازه کوتاه، چشمهای لوچ و چهرهای مثلثی، گفت:
ـ برای گلهایی که آوردهاید از شما خیلی تشکر میکنم، خانم.
دهانش را کج کرد، یکوری شد و پوزخند زد. بعد گفت:
ـ حیف دیر رسیده وگرنه آنها را کش میرفت، میبرد برای یکی از مِغدهای فوغانسیاش!
با انگشت در هوا چیزی نوشت. الهه یکه خورد و ناخواسته خم شد سوسنها را در دست گرفت و روی گور پرپر کرد و گفت:
– مقدهای فقانسه!
– نه که خیلی هم تحفهاند! حکایت دختر شیرازیها را دارند، شهر گل و فنچ و مُل را یکهفتهای زیرورو کردیم، دریغ از دیدن یکی از آن اثیریهای تعریفی که آن همه آب از لبولوچهی«حاجیآقا»ی ادبیات آویزان کرده بودند؛ بالاخره هم باید کور و نادان ریغ رحمت را سر بکشیم. آنها را هم پرپر کنید، از روی سنگ خلا یکی بلند کردم. همینطور وولم گرفت، بلندش کنم؛ مثلاً بدانند ما هم خیلی با فرهنگیم، اِهین!
کرکر خندهاش بلند شد. الهه که دیگر پنجاه را پشت سر گذاشته بود به نظرش با آدم خل وضع تنهایی طرف شده که با قیافهی حق به جانب ـ انگار بیاجازه وارد ملکش شده باشی ـ سر مسخرهبازی داشته باشد. با همان لبخند ساختگی و بیمنظور گفت:
– پس دزد گلها شما هستید؟
جوان، بیآنکه در چشمهای او نگاه کند، گفت:
– امروز حوصله نداشتم وگرنه دستهگلهای مسیو پروست«رودهدراز»، حرف ندارد. این گلدان را هم این حقیر از پروست بلند کرده.
با انگشت به گلدان رز سفیدی در سمت راست گور اشاره کرد. الهه سرک کشید گلدان را نگاه کند.
– حالا هم بهجای«استنطاق»پیشنهاد میکنم، هرچه زودتر دعاتان را بخوانید؛ چون میت سخت منتظر و محتاج است.
هرهرش بلند شد و سر و کمرش را عقب و جلو کرد و دست به زانوهایش گرفت. الهه دست به کلاه قرمزش کشید و با تردید پرسید:
– خلوت است! فکر میکردم آدمهای بیشتری اینجا باشند.
– وللش! این چند روزه چند نفر را دیده بودم؛ جلو که نیامدم. دو تا از زوجهای بلاد گل و بلبل که انگلیسی بلغور میکردند اینقدر پر رو تشریف داشتند که میخواستند ازشان عکس هم بگیرم. تنها از پاهاشان گرفتم. با همه چیز میخواهند پز بدهند و تفریح کنند. خلوت باشد، به درک که باشد! فعلاً که باید برای این شکم خیره نانی بسازیم و با عیش کامل به دیار باقی پرواز کنیم.
خاج مضحکی کشید و الهه را نگاه کرد.
کاپشن شیریرنگی پوشیده بود با شلوار جین و کفش ورزشی سفید. در حین راه رفتن بیمبالات سر و شانههایش را جلو میداد و نگاهش را با حواسپرتی از روی اشیا و آدمها میگذراند. الهه، با وجود سرما، شانزهلیزه را قدمزنان با محمود چوببند که ده روزی بود در سنژرمن اقامت داشت، رفت و برگشت. ناهار را در رستورانی چینی در کوپرنیک خورد و ساعتی را در تویلری گذراند و عصر برای خوردن چای، تویلری را به قصد کافهی سارا برنار ترک کرد.
در آستانهی در با شکلک در و دیوار و چند مشتری را نگاه کرد و در حین نشستن باز به همان شکل، برای چندمین بار در آن مدت، چانهاش را ول داد و چشمهایش را با ادا برگرداند:
– اِهین، ایمایه هم آخر عمری داخل آدم شدیم… پوچی خیلی سمج است. اطرافمان پر از گولزنک است؛ مثل همین سیاست که خیلی وسوسهگر و سمج است. به شما اینقدر حق میدهم که گول این چوب دو سر را خورده باشید؟
با دو انگشت اندازه را نشان داد.
ـ همه چیز که برای شما چوب دو سر است.
ـ خیر، ما هوا و زمین و قانون دیگری میخواهیم؛ که یافت می نشود.
پیشخدمت لحظهای حرفش را برید و چای جلوشان گذاشت.
ـ اگر کمی از این دو سر طلا فاصله میگرفتید و مثلاً«پژوهشهای یک سگ» را خوانده بودید، متوجه میشدید که عین همان تمثیل، هدایت هم، برای بهدست آوردن یک فرهنگ عالی و مبارزه با جهل جنگید؛ معلوم است که شکست میخورد؛ دلسرد و ناامید میشویم. نیچه میگوید: این همه کار و یکتنه، انصاف بدهید!
ـ بله، ادا اطوار و کار، انصاف میدهیم!
و شال آبی آسمانیاش را باز کرد و لبخند زد. محمود درهم شد و گفت:
ـ فکر کنم جدیت بیشتر بهتان بیاید، تا شوخی.
گویی حرفی را سبک سنگین کند، انگشت شست و اشاره را جلو دهانش گرفت. الهه طعنه را به روی خودش نیاورد. چون معمولاً خوشرو و بذلهگو بود و جز مواردی ـ مثل قضیهی زندی ـ از کوره در نمیرفت. از این گذشته، چه زود خودمانی شده! با این حال پس از مدتها میتوانست با این هوای تازه رسیده که یادی از خواهرش بود، گپی بزند، عقدهای خالی کند ـ با یکی که صریح و رک بود و میشد با رضایت، برخی چیزها را زیر سیبلی نادیده گرفت.
الهه چای را که مینوشید شاهبیت آقای مشرقی به ذهنش آمد:«لذت دنیا را آن کشید/ که بعد از هر چایی سیگاری کشید!» اقتصاد درسشان میداد، وقتی هم به تهران انتقالی گرفت واسطه شده بود که پای الهه به«مبارزات» دانشجویی پیش از بهمن57 باز شود. تنها کتابی را هم که از هدایت خوانده بود، هم او معرفی کرده بود. عجول، ژولیده، علینیزهای، با عینکی یکوری که اغلب با زیرپیراهنی سفید پشت ماشین تایپ یا دستگاه تکثیر دیده میشد و همیشه هم پکهای متوالی به سیگارش میزد و دفعتاً آن را نگاه میکرد که نکند به فیلترش رسیده باشد. گاهی میگفت: کمی هم بخندید، سیگار بین لبهام است باز یکی روشن کردم. سیگار تازهاش را بالا میگرفت تا مترصد زبلی مثل الهه آن را بقاپد.
محمود الهه را از فکر درآورد و گفت:
– در ثانی، من خودم روی حافظ کار کردهام. به همان سبک و سیاق خیام، گیرم قدری تیزتر. حتم دارم هدایت وقت این کار را نداشت وگرنه با آن دید موشکافش چنان دل و رودهی این حاجی آقا را روی دایره میریخت که دیگر میرزا بنویسهای دستْ به دماغْ، دهانشان چاییده میشد. وللش! کی اهمیت میدهد به این چیزها؟ نان و زال و زاتول از پوشکین بالاتر است، از بیوهی برادرِ مرحوم داستایفسکی، اِهین!
سرما که از ظهر تا حدی سرشکن شده بود باز سوز گرفته بود. بیرون کافه سیگاری روشن کرد. محمود با همان حالت تمسخرآمیز نیشش باز بود، چای میخورد و به چند مشتریای که پلاس بودند و بیتفاوت سرشان به کارشان گرم بود، نگاه میکرد.
برای الهه از سختترین کارها تربیت بچه ـ که زیر بارش نرفته بود ـ و بازگرداندن خون به پَیهای آدمی بود که چیزی به زندگی وصلش نکرده باشد و از آن مضحکتر بازگرداندن کسی بود که به عبث نگاه و«رنج»های یکی دیگر را به خودش گرفته باشد. تجربهای، نه از نزدیک، با فرزانه داشت که پیش خودش آردش را بیخته و الکش را آویخته میدانست. چیزی خواهرش را پایبند خود نکرده بود تا زنده بماند و الهه همیشه تصور میکرد اگر در کنار او میبود، شاید آن اتفاق نمیافتاد؛ و در این سالهای فقدان فرزانه چه رؤیا و خیالها که در سرش نپرورانده بود.
فرزانه در نامههایش، خودش را در«تاریکخانه»تنها میدید؛«محکوم» جامعه و عدم فهم اطرافیان. نوشته بود: همه در مقابل«دیوار» و در برابر«هیچ»زانو زدهاند؛ اما یکی هم مثل تو پشت کرده و چشمانت را بستهای و به ریسمان هیچ و پوچ دست دراز میکنی تا در تقلایی مضحک بهخیالت بتوانی آن را بهچنگ آوری و نجات پیدا کنی؛ غافل از اینکه این«مبارزه«ات دلخوشکنکی بیش نیست و بیشتر فرو میروی! نوشته بود: رهایی تنها از راه درک و فهم موقعیتات بهدست میآید، اگر نه در میان شومی این زندگی، تو هم خنزر پنزری بیش نیستی!
الهه برگشت و سر جایش نشست و پرسید:
ـ گفتی دربارهی حافظ نوشتهای، با خودت آوردیش؟
ـ کامل نشده، توی هتل است. این معلومات هم از برای شما.
ـ حرف از داستایفسکی زدی،«باغ آلبالو» را خواندهای؟
ـ عین گاو هی میخواندم و دور میشدم، مثلاً برای «توتم و تابو» پا میشدم از این سر مملکت به آن سر مملکت تا پیداش کنم. یکوقت به خودم آمدم دیدم چهقدر دور شدهام از رجالههایی که هی مشغول خاک تو سری هستند. پارکی در شهر ما هست که اسمش را به شوخی پارک فلسفه گذاشتهایم، دو سه نفری گاهی جمع میشدیم و اظهار لحیه میکردیم. ببینید به من باید نوبل فیزیک بدهند. فکر نکنم اینها را متوجه شوید، چون توی این فاز نیستید. از نظریهی«بیپایان بودن ذرات» دکتر حسابی«راز هستی» را کشف کردهام. بیپایان بودن ذرات اینطور است که: اگر ریگی مثلاً در تشت آبی بیندازی، موجی که درست میشود تا بیپایان در فضا میچرخد تا گهگیجه بگیرد، با تبدیل و پایستگی انرژی! اِهین…
در چشمهای الهه زل زد و خندید.
ـ آلودههای سیاست که بلد نیستند بخندند. همهچیز را زیادی جدی میگیرند. حیف! وقت نیست و دست چلاق سرنوشت دیر ما را سر راه هم پیاده کرد وگرنه، میگفتم چهطور باید خندید.
الهه فکر کرد دارد بیخود زور زیادی میزند. دستکشهایش را در دست گرفت و آمادهی رفتن شد.
ـ در این سرما کجا برویم. جای گرم و مفتی است، ظاهراً شما هم که بیکارتر از من هستید.
دوباره همان حالت را به خودش گرفت و چشمهایش را کلاپیسه کرد؛ یعنی که چه آدم مهمی است.
ـ ظاهراً ساده است. ولی همین چیز ساده را من پیدا کردهام. دیدم خیلیها دنبال کشف این راز بودهاند. یعنی هی کورمالکورمال جلو میرفتند و پیداش نمیکردند. وقتی همه دنبال چیزی هستند که گم نشده، خوب معلوم است پیدا نشود. چون اصلاً راز گلسرخی در میان نیست؛ تخم لقی بوده که نمیدانم کدام شیر ناپاک خوردهای در دهانها شکسته، چه رازی، خودتان را علاف نکنید:«گامرام دیم بامبوم/ آدم شین مردوم!» متوجه نشدید؟… گفتم که.
الهه که با دلسوزی او را نگاه میکرد پنجه به میان موهای کوتاه قهوهایش کشید و به صندلیاش تکیه داد.
ـ «عدم قطعیت»مستر هایزنبرگ هم البته در این کار خیلی کمک کرد. وقتی به دکتر بهرامی هم گفتم، عین شما نگاه میکرد؛ رسالهای در مورد کافکا نوشته است. رفتم دفترش توی دانشگاه. بدبخت به حدی ذوق کرد و چشمهاش درخشید، وقتی گفتم نوشتهاش را خواندهام. میگفت تو از یک دهکوره پا شدهای آمدی اینجا و میگویی نوشتهات را خواندهام! میگفت امیدوار شده، آنهم مطلبی که خودش هم فراموشش کرده. خلاصه بعد از مدتها، یک دلِ سیر با آدم فهمیدهای گپ زدیم. گفت آدمهایی با افکار تو همیشه تنها میمانند، گفت زنش توی باغ نیست و با روزمرگیهاش امانش را بریده و همیشه مواظب کارهایش است. اگر کافکا، هدایت یا حتی سپهری را زودتر شناخته بود هیچوقت زیر بار ازدواج نمیرفت.
حیف! آدم بدبختی است. چهار نفر آدم درست و حسابی هم که توی مملکت باشند بانوی سانسورچی نمیگذارد که آب خوش از گلوشان پایین برود.
با دانشجوهای دورهی فوق لیسانش بوف کور را میخواستند نقد کنند؛ ده نفری بودند، کمی اظهار لحیه کردند و لوسبازی(صدایش را زنانه کرد)«این بزرگترین و شناختهترین رمان ایرانی در جهان…». دکتر بهرامی انگار خجالت بکشد، برگشت نگاهم کرد. آخر سر هم گفت: میدانم برای تو کلاس سطح پایینی بود.
بعد چندبار که زنگ زدم، یکبار زنش گوشی را برداشت و شارت و شورت که(دستش را مشت و به گوشش نزدیک کرد و با صدای زیری گفت: آلو) شما آقاجان با آقای دکتر چهکار دارید؟ آخه! نه دانشجوش هستی نه اصلاً معلومه کی هستی، چهکارهای، با دکتر چهکار داری که راهبهراه زنگ میزنی؟ دیگر به این شماره زنگ نزن وگرنه میدهم چهکارت کنند.
میخواستم حافظم را بدهم بخواند، اما هرچه لایق نه بدترینش بود بار من کرد. به جهنم!
ـ با این که در شهرستان کوچکی بودهای، عجیب خودت را توی هچل سر و همسر نینداختهای؟
– زکی! روی سرم را میگرفتند که این زن بگیرد درست میشود. من هم بین زر زرهاشان از بالش پری بیرون میکشیدم و چهار دست و پا میرفتم وسط اتاق آن را فوت میکردم و دنبالش اینور و آنور. به این رجالهها نباید رو داد، باید زد توی برجکشان. گفتم پول این رجالهبازی را بدهید تا از شر من خلاص شوید، از گرسنگی که نمیمردند، یکقطعه از زمین زراعیاش را میفروخت. با یکی از بچههای کرج، همسرباز بودیم، قرار گذاشتیم تولد هدایت اینجا باشیم. نشد بیاید.
الهه پرسید: پای گیلاس دوست دارد؟
ـ پریروز رفته بودم این سکره«کوره»، گفتم شاید بشود طوری کلاه عیسایی سر یکی از این حواریها گذاشت! از خودم حالم بههم خورد. مردهشور! مدتی مثل بز اخفش برج و باروش را نگاه کردم و در کار معمار حیران، زدم بیرون. جهنم!
ـ «باغ آلبالو»را نخواندهای؟
و برای اولین بار در چشم راست محمود دقیق شد.
ـ چندتایی داستان بیشتر ازش نخواندم. اصلاً هم یادم نیست چی بودند. تنها وجه اشتراک من و این بابا ظاهراً ریهی ناسالممان است. حالا داستایفسکی را بگویید باز یکچیزی، هرچند با آن روانشناسی معرکه نمیدانم چهطور تا آخر عمر دوگانه مانده بود؛ یعنی نه مؤمن و نه ملحد! بگذریم، چهقدر روده درازی؟ خیال میکردیم بدون حاشیه هستیم.
ـ دانشگاه که بودم، مغازهای بود که برای خشکبار و لواشک و قهوه و اینچیزهاش همیشه صف بود. خوارکیهاش تازه بود و میگفتند خودشان در رفسنجان یا نمیدانم سیرجان باغ پسته خریدهاند؛ حتی شایع بود نزدیکیهای نوروز و شب چله همراه مأمور پولهاشان را میبرند منزل. دو تا برادر کاسب، بیادعا و تر و فرز. بعد فهمیدم پدر اینها بساطی بوده؛ یعنی کنار پیادهرو بساط پهن میکرد و از این چیزها میفروخت، بغل همان مغازه که بعداً مالکش میشوند. بچههاش هم تو همان راسته، هرکدامشان بساط پهن میکردند و خلاصه آنقدر انگیزه داشتهاند تا پول مغازهای به آن گرانی را در میدان اصلی جور میکنند.
ـ نتیجه، اینکه ما هم از فردا بساط پهن کنیم و پس از چند سال که ملت جلو مغازهمان صف کشید، با خودمان خلوت کنیم و از این هنرمان انگشت به دهان بمانیم.
انگشت به دهان گرفت و مدتی متحیر سقف را نگاه کرد. بعد کنج لبهایش را پاک کرد و ادامه داد:
ـ بد فکری نیست! چهطور است یک بساط در مخ پاریس راه بیندازید، آنوقت من هم برایتان روشور و لیف و کیسه بفرستم. کاری ندارد چند تا سرباز جاویدان و لوتوس جلو پایتان میگذارید و غرفهی هنر نزد ایرانیان علم میکنید. البته باید شهبانوی مخلوع راحت آنجا را پیدا کند. مثلاً دور و بر پمپیدو باشد بهتر است. چون با حسرت نوشته خوش به آن وقتها که در کهن دیارا، دیار مارها خدم و حشم کیسهاش میکشیدند و از حمام که میآمده بیرون آنقدر سبک میشده انگاری به پرواز درمیآمد و روی دار و درختها نیاوران نقل مایع میپاشیده! لابد هر شب هم خواب میبیند پیر زن دلاک، با روپوش سفید، بستهای روشور زیر بالشاش میگذارد. از خواب که میپرد روی قلبش را میگیرد و میبیند ای داد، هنوز که در این بیصاحب مانده اسیر است! پس کو بستهی روشورم؟
الهه باخنده گفت:
ـ اتفاقاً «شخص اول» آمده بود همدان، من آنوقت به همدان تبعید شده بودم. میبیند اطراف هلیکوپترش گرد و خاک زیادی بلند شده، میگوید، میدهد همهی در و دشت را قیرپاشی کنند. ظفر نامی همکلاس ما بود و باباش هم چوبدار، دوره افتاده بود که اعلیحضرت میخواهند همهی مرتعها را آسفالت کند. میگفت خدا رحم کند، باید به حال این گاو و گوسفندها فکری کرد، پس چی کوفت کنند؟
ـ عجب سر قدمی رفته! تا کور شود هر آنکه چشم دیدن ترقیات مشعشع ما را ندارد.
یک چشمش را بست. پیشخدمت که چای و کیک را روی میز گذاشت الهه اطرافش را از نگاه کرد؛ کموبیش شلوغ شده بود.
ـ حالا خارج از شوخی، هرکس برای کاری ساخته شده. اینکه چرا به قول تو من داخل کاری شده بودم که چوب دو سر است، مال دورهی جوانی بود. خیلی سال پیش ازشان بریدم. توی هیچ جریان و از این قبیل کارها نیستم. کار من خبر و تحلیله! علاوه بر اینکه نانم را باید در بیاورم خودم هم علاقهمندم. بالاخره سیاست هم چارچوب خودش را دارد. یکسری واقعیتها در جریان است که اگر آنها را ببینم استنباط خودم را مینویسم که اغلب هم خریداری ندارد.
ـ امروز از زمین و زمان برای ما میبارد، پس اشارهای هم به امروز بکن که در کافهای شاهد آخرین نفسهای یکی از ژنیهای ناکام میهن بودهاید! اِهین…!
الهه در لابی نشست. پسر جوانی پشت پیشخان نشسته بود. با دیدن آنها بلند شد. بعد که محمود بالا رفت نزدیک شد. از جوان که میگفت اهل ساحل عاج است سؤالاتی پرسید. تازه آمده بود و زیاد با مسافرها آشنا نبود. برگشت و پایش را دراز کرد. دستکشاش را در آورد و به صورت و بینی کوچکاش دست کشید. جز اوایل پیش نیامده بود روز کاملی را اینطور خیابانگردی کند. تا همین چند ماه پیش جز بازیای از هدایت چیزی نخوانده بود. با مشی مبارزهشان نمیخواند. بچه بورژوایی که مدتی در فرنگ گشته و حالا از سر سیری ادا و اطوار رفیق سارتر و که و که را در میآورد. بعدها به واسطهی نامههای فرزانه و انتحارش، عداوتی با او پیدا کرده بود: جوانانی حساس که«قهرمان»شان انتحار کرده و او را بابت این شجاعت میستایند.
ماه آوریل زندی خواسته بود گزارشی به مناسبت سالمرگ «انتحار» او تهیه کند، زیربار نرفته بود. به ذهنش رسیده بود شاید در آثار او ردی از فرزانه و روحیاتش پیدا کند و بفهمد چه شد که زندگیاش اینگونه پایان یافت.
هرچه پیش میرفت بیشتر این پرسش در ذهنش قوام میگرفت که چه کسی از یک نویسنده«قهرمان»ساخته، سیاووشش کرده و با تصویری جعلی ـ با هر بهانه ـ آن را بر فرقشان میکوبد؟ چگونه انتحار شناسنامهی یکی میشود؟ و پژواک مداوم این عبارت که«انتحارش شکست قطعی» بوده!
نویسندهای که در چند اثر، دیدش را با صمیمت نوشته، شور زندگی داشته، کار کرده و نهایتاً میراثی بهجا گذاشته، از چه شکست خورده است؟
در این افکار دفتر جلد قرمز لانه زنبوریای را جلو رویش دید. محمود با چهرهای تیره و ساکت روی سرش ایستاده بود. الهه دفتر را باز کرد، خط تمیز و مرتبی که با مداد نوشته شده بود.
ـ فکر نکنم چیز انترسانی توش پیدا کنی. بندازش توی مبال تا در فاضلابهای پاریس دوره بیفتد و کک بپراند. به هر حال سعادتی بود امروز. خب، ایمایه هم رفتیم!
از هتل که بیرون زد هوا تاریک شده بود. سرمایی در وجودش احساس میکرد. جهت مسیرش را اشتباه آمده بود. برگشت و دوباره از جلو ورودی هتل گذشت. ناخواسته سرش را بلند کرد. پسر جوان روی تراس ایستاده بود و با لبخندی سرد او را نگاه میکرد. لحظهای در چهرهی رخوتناکش دقیق شد. از ذهنش گذشت گاهی خیال و رؤیا چهاندازه بهتر از واقعیت خودش را در نگاه ما جای میدهد؛ و از جلو هتل گذشت.
بیشتر بخوانید:
عالی بود. زیبا و جاندار و روان و شوخ و شنگ
مریم / 31 December 2018
از معدود داستان های زیبای این بخش است. داستان به معنای واقعی: زیبا و جاندار و جذاب
ایران / 31 December 2018
بسیار زیبا. ممنون از نویسنده
خواننده داستان / 01 January 2019
عالی بود. با ظرافت و زیبا
چاوش / 02 January 2019
لطفا اگه میشه درباره نویسنده های که داستان هایشان را در این وب سایت میگذاری یک کمی معلومات با مثلا بیوگرافی کوچک هم بدهید
محمود / 28 January 2019
جموعه داستان نزدیک ظهیرالدوله از ای نویسنده خوب مشتمل بر 12 داستان کوتاه فارسی با عنوانهای «آتش سرد»، «خوابهای عصر»، «زنگار»، «کینخواهی»، «این دنیای روشن» و.. است. در داستان «نزدیک ظهیرالدوله»، خانم «ترزا» خدمتکار آقای «شهرباف» است. خانم ترزا، افتخار خود میداند که در خانه مشاهیر و بزرگان خدمت کرده و میکند. پروفسور شهرباف، گاهی با ترزا صحبت میکند و حال روایت عاشقانهاش را با «انورالملوک» به او میگوید؛ عشقی که نافرجام مانده است.
ف.بابایی / 17 February 2019
زیبا و پر جذبه بود ممنون از شما و نویسنده
h / 07 April 2019
عالی بود خسته نباشی…
h / 31 August 2019