روزی چنین تیره و سودای عشقی چنین سوزان
روزهای وحشت و سرکوب و عشق و امید بود.
وحشت و سرکوب واقعیت سرسخت بیرونی بود و عشق و امید سودای حال و هوای درونی ما. زخم ضربه سرکوب سالهای ۶۰ هنوز خونچکان بود و عشق و امید پایمال شده ما زخمی اما پای به راه ورنه کدام کس در آن تباهی گستردهی سیاهِ نفسگیرِ سایه انداخته بر همه چیز و همه کس به فکر منتشر کردن مجلهای مستقل میافتاد؟
بر کناره رفتن در آن روزها شرط عقلِ مصلحتاندیش بود و به میدان آمدن نشانه سودا. دوستی همان وقت به من گفت «جان به در بردهاید به تصادف اما دیوانگی که شاخ و دم ندارد». شاخ و دم نداشت دیوانگی اما عالمی داشت پر شور که فقط دیوانگان عاشق سودائی میدانند. دیوانگی از این دست را زیسته باید باشی تا بدانی. عالمی چنان پرکشش و زیبا داشت دیوانگی که جمع ما، نخستینهای آدینه، از بچههای تحریریه بگیر تا آنها که به ظاهر بیرون از تحریریه بودند اما به قدم و نظر و راهنمائی و.. با ما همراه، گرد آمدند و با چه سرعتی.
همان روزها در یکی از شمارههای ۵ تا ۱۰ آدینه بود که دالوند به آدینه آمد. حسن تصادف بود شاید که چند روزی پیس از آمدنش به آدینه او را در میهمانی خانه دوستی، اگر درست یادم مانده باشد فریده لاشائی، نقاش و مترجم برجسته، دیده بودم. فریده هم از خیل دیوانگان سودائی بود و با دیوانگان محشور. در همان میهمانی در گپ و گفتی کوتاه با هم آشنا شدیم اما آمدن او به آدینه ربطی نداشت به آن میهمانی. یادم نیست چه شد که آمد.
پای او، که یک یا دو نسل جوانتر از من بود و علقه سیاسی هم نداشت، به مجلهای باز شد که در شمارههای نخست خود میکوشید تا بر پای خود بایستد و اغلب نخستینهای آن هم علقه و هم پیشینه سیاسی داشتند. آشنائی ما در سالها همکاری مدام، رفت و آمد و بده و بستان فکری به دوستی رسید و چون همه همکاریهای و دوستیها در دورانهای پر و تب و تاب و در عرصههای دشوار، افت و خیزها و قطع و وصلها و قهر و آشتیها و وفاقها و اختلافاتها داشت. آدینه راه نرفته میرفت و هموار نبود راه نرفته. دالوند نه سیاسی بود و نه ادعائی داشت در این عرصهها.
به پا خاستن پس از ضربه ۶۰
در نخستین سال انتشار آدینه هنوز فضای سرکوب سالهای ۶۰ بر جامعه مسلط بود. در ضربه سالهای ۶۰ فضاهای فرهنگی را نیز چون فضاهای سیاسی تعطیل کرده بودند. در بوق پیروزی میدمیدند و در خیال خام خود میپنداشتند که با اعدام و بند و شکنجه و سانسور و سرکوب کار را دیگران را یک سره کردهاند.
بر زینِ اسبِ استبدادی فرهنگ و مکتب تکصدائی میتاختند سرمست از باده پیروزی. دنیا به کام دنیاداران بود. نه محفلی، نه گروهی، نه پاتوقی، نه نشریهای، نه صدائی. خرمن آزادیهای برآمده از انقلاب را سوخته بودند و خاکستر آن بر باد میدادند در خیال خود. در سایه همان سرکوبها بود که مردم حتا به دکههای مطبوعاتی نگاه نمیکردند که میدانستند جز ورق پارههای تبلیغاتی حکومتی نمیبییند. نشریههای فرهنگی هم که در همان آغاز سرکوب، منهدم و پاتوقها و فضاهای فرهنگی تعطیل شده بودند و…
اما آن چه مینماید، آن نیست که هست. به گفته میرابوالقاسم موسوی فندرسکی «صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی» و چنین بود که آن چه در زیر پوست جامعه زنده بود و نفس میکشید میرفت تا دوباره برخیزد و از جمله جامعه فرهنگی که انگار حوالی سال ۶۴، سال انتشار آدینه، تازه داشت به پا میخاست. این جا و آن جا. به مثل در نمایشگاه نقاشی نیمهعلنی در زیرزمینی خانهای، در این یا آن محفل شعر و داستانخوانی هفتگی و یا ماهانه در خانهها و… آدینه نیز از همین جوانهها بود که بعدتر و در دوام ۱۱ ساله خود به نهادی برکشید که به گفته کسان یک یا دو نسل از جوانان آن روزگار، که حالا خود به میانسالی رسیدهاند، با آن زیستند و اکنون گاه از آن به نیکی میگویند و مینویسند و دل پیر آدمی مثل من شاد میشود که آن رنجها که بردیم و آن بها که دادیم بیثمر نبود. نمیدانم. داستان آدینه را روزی باید بنویسم به ویژه که در یکی دو دهه اخیر در نشریات فرهنگیکاران امنیتی درباره آن دروغها نوشتهاند. اگر مجالی بماند.
دعوا بالا گرفت و صمیمی شدیم
یادم هست که نمایشگاه نقاشیهای بهرام دبیری از نخستین نمایشگاههای نقاشی پس از ضربه ۶۰ بود در زیرزمین خانهای. آدرس را گم کرده بودم و در دفتر موقتی آدینه در یکی از فرعیهای خیابان بهار، که فقط یک اتاق بود، از دیگران میپرسیدم که دالوند، که تازه به آدینه آمده بود، گفت آدرس را میداند. با هم رفتیم. پس از دیدن کارهای بهرام دبیری نظرم را پرسید. گفتم. گفت «حدس نمیزدم هنرهای تجسمی و تاریخ نقاشی هم بلدی اما..» او هم نظرش را که گفت و نشستیم بر سنگی نزدیکی ساختمانی و درباره تاریخ نقاشی مدرن ایران و بهمن محصص و علی رضا اسپهبد و صادق بریرانی و الخاص و دبیری و.. جدل کردیم. همان جا دانستم که فارغالتحصیل هنرهای زیبا است و از بهترین شاگردان مرتضی ممیز و هانیبال الخاص و صادق بریرانی. من کارهای گرافیکی ممیز را بسیار دوست داشتم، نقاشی قصهگوی الخاص، که به روایت در قالب کلام شباهت میبرد، چندان به دل من نمینشست و بریرانی را از خلاقترین نقاشان و گرافیستهای ایران میدانستم و دالوند با برخی نظرهای من به ویژه درباره کارهای الخاص موافق نبود. دعوا بالا گرفت و صمیمی شدیم. بعد رفیتم خانه ما تا جدلهای خود را ادامه دهیم. شب آن جا ماند و.. درخت دوستی ما با همین جدل بود که کاشته شد.
حاصل دیدار از آن نمایشگاه کوچک بهرام دبیری در آن زیرزمین متنی بود به قلم من که با نام مستعار در یکی از شمارههای آدینه ۱ تا ۱۰ منتشر شد با عنوان «زنگها برای نقاشی هم به صدا درآمده است» اشاره به آغاز برپائی نمایشگاهها پس از سرکوب ۶۰. (از شماره ۱ تا ۱۰ برخی از ما که سابقهدار بودیم، من به مثل، با نام اصلی خود نمینوشتیم تا حساسیتها برانگیخته نشود). عجیب است و نمیدانم چرا عنوان آن متن کوتاه را هنوز به یاد دارم حال آن که بسیاری، از جمله برخی متنهای (به نظر خودم خوب) خودم را از یاد بردهام.
آدینه چون هر مجله معتبر فرهنگی به ایلوستراسیون نیاز داشت (معادلهای رایج فارسی برای Illustration چون تصویرسازی و تصویرگری و.. به دل من نمینشیند. دانش و تخصصی در معادلسازی ندارم اما معادل باید که به دل اهل زبان بنشیند هرچند من فقط یکی از چندین میلیون اهل زبانم. بگذریم) تا شماره ۱۰ که آدینه به قطع روزنامه لوموند منتشر میشد و با صفحههای اندک جای چندانی برای عکس و طرح و تصویر نداشتیم. صفحه اول را نیز اغلب با کاری متناسب با متن از گرافیستهای خارجی به اصطلاح «میآراستیم».
از شماره ۱۱ به بعد که آدینه در قطع مجله منتشر شد نیاز به ایلوستراسیون جدی شد به ویژه که متنهای آدینه اغلب بدون عکس بودند (داستان، شعر، نقد ادبی و…) جز جلد، هم صفحهها دو رنگ، سیاه و سپید، چاپ میشدند.
خلق معادل تصویری کلام
ایلوستراسیون را شاید بتوان «خلق معادل تصویری کلام» تعریف کرد. گرافیست متن را میخواند، پیامهای اصلی آن را درک و برای متن معادل تصویری خلق میکند و این فرق دارد البته با نقاشی یا طراحی یک یا چند عنصر یا شخصیت متن هرچند این شیوه در ایلوستراسیون کتاب کودک معمول است به قصد کمک به درک متن اما در مجلهای فرهنگی در حد آدینه ایلوستراسیون خود میبایستی که اثر هنری میبود مستقل از متن و همزمان معادل تصویری متن هم میبایستی بود و البته نه ترجمه ساده کلام به تصویر. این کار هر کسی نیست به ویژه به دلیل تنوع متنهای آدینه که از شعر و داستان و نقد ادبی را در بر میگرفت تا گزارشهای سیاسی و اجتماعی.
آدینه، به دلیل نداشتن آگهی و مشکلات دیگر، تنگدست بود اما با دستمزد اندک کار خوب میخواست. به کسی نیاز داشتیم که در روزهای صفحهبندی (یک یا دو هفته در هر ماه) در آتلیه آدینه بنشیند و متناسب و در اندازه فصائی که سردبیر و صفحهآرا تعیین میکنند، برای متنها طرح خلق کند و به دستمزد اندک معمول در آدینه قانع باشد.
آتلیه یا اتاقی که ما به آن اتلیه میگفتیم به قول دالوند، که شوخطبع بود، به همه چیز شباهت داشت جز آتلیه و از جمله به گفته او به «درشکهخانه قاجاری». هرگز ندانستم درشکه خانه قاجاری چگونه فضائی بوده است. به گمانم او هم نمیدانست. روزی دیدم بر کاغذی چسبانده به در آتلیه به طنز نوشته است «درشکهخانه. لازم نیست پیش از ورود در بزنید. در باز است» تا سیروس نبیند و غر نزند، کندم.
کسانی که در آن ۱۱ سال با آدینه همکاری کردند چشم به دستمزد نداشتند. حتا وقتی درآمد آدینه از تکفروشی بالا رفت نیز سطح دستمزدها پائین ماند. ما همه به عشق کار میکردیم و اغلب چون خود من شغل دوم داشتیم. دالوند نیز با کار لوگو و بستهبندی و آرم و.. روزگار میگذراند.
از شاملو بسیار آموختهام یکی هم این که مجله باید فضائی فراهم کند برای استعدادهای جوان تا توانائیهای خود را کشف و تحقق بخشند. خود او هرجا بود، از مجلههای چند شمارهای دهه ۲۰ تا کتاب هفته و خوشه و کتاب جمعه چنین کرده بود. مرتضی ممیز در پرتو فضائی که شاملو در کتاب هفته به او داد ایلوستراسیون را در دهه چهل به اوجی ستودنی برکشید. مقایسه فیل با فنجان یا سنگریزه با کوه یا سلسله جبال است اما از خوبیهای سلسله جبالها و قلههای بلند چون شاملو یکی هم این که سنگریزههائی چون میتوانند برخی نکتهها را از آنان بیاموزند.
در آدینه بود که دالوند به تدریج، و در هر شماره بیشتر، استعدادها و توانائیهای خود را کشف کرد، در آدینه بود که دالوند به تدریج شکفت و به عنوان یکی از خلاقترین گرافیستهای ایران تثبیت شد. آدینه به او فضای کشف و تحقق استعدادهایش را داد و او در موفقیت ادینه سهم داشت.
سیروس نوشته است «آفتاب دالوند در آدینه طلوع کرد… در آدینه بود که نامآور شد. هر چه هنر داشت به آدینه بخشیده بود و هر چه شهرت داشت از آدینه گرفته بود… دالوند در آدینه نشو و نما یافت و تحویل جامعه مطبوعات ایران شد» (مقاله سیروس علینژاد)
فهم متن ادبی، قلم توانا و خلاق، خلاقیت، استعداد، دید تجسمی، عشق به کار و.. باید درهم میشدند و این همه در دالوند جمع بود و این شد که دالوند در آدینه ماندنی شد.
خانمم.م و باقی داستان
اغلب نه فقط در یافتن معادل تصویری متن خلاق بود که در خلق معادل طنز رفتار و کردار آدمها و موقعیت نیز. همه با همه میخندیدیم.
از داستانهای برساخته او، که ما را از خندهرودهبر میکرد، یکی هم داستان آمدن خانم مترجمی مبادی آداب، آلامد، بسیار تمیز، سطح بالا، شسته و رفته و شیک و.. به دفتر آدینه بود در فخرآباد. خانمم.م، که حالا مترجم معروف و معتبری است و بدان روزگار هنوز در آغاز راه بود، برای «تقدیم حضوری متنی که ترجمه کرده بود» به دفتر آدینه آمده بود و از بد روزگار حدود غروب که فقط من آن جا بودم و صفحهبند و دالوند در آتلیه.م. مِ ملبس به لباسهای مارک، که ما نمیشناختیم، در سالن تحریریه با مردی رو به رو شده بود که با پای برهنه و پیراهنی که نیمی از آن از شلوار درآمده بود، پشت میزی شلوغ، بر صندلی کثیف نشسته و متنی را ویراستاری میکرد و گه گاه سری هم به آتلیه میزد تا به قول دالوند ببیند «اسبها درشکه را میکشند یا نه». مرد که از لیوانی پلاستیک و کثیف چای هورت میکشید گرم کار خود بود. خانم مترجم محترم که به دلیل کثیف بودن صندلیها تمام وقت ایستاده بود و میکوشید تا از تماس لباسهایش با میز و صندلیهای اتاق جلوگیری کند، مرد را با آبدارچی یکی گرفته بود و به او دستور داده بود که به «مدیر یا سردبیر یا یکی از اعضای ارشد مجله» خبر دهد که او آمده است یا او را «به اتاق سردبیری هدایت کند» و مرد که نمیدانست چه باید بکند داده زده بود «دالوند بیا». دالوند از آتلیه به تحریریه آمده بود و با دیدن خانمی چنان شیک و اتوکشیده و از «ما بهترون» ترسیده و دوباره به آتلیه برگشته بود و خانم صفحهبند را به جای خود فرستاده بود و… ادامه داستان از زبان او جالب است نه به قلم من به ویژه که هر چهار نقش، من و خانم مترجم و خودش و خانم صفحهبند را به خوبی بازی میکرد. چقدر میخندیدیم. دوست قدیم و ندیم من اکبر معصوم بیگی هم در فیس بوک خود خاطرهای جالب نوشته است از طنز او بر رفتار من. (نوشته معصوم بیگی)
هرچه بود و نبود دوستی ما نیز عمیق شد. گاه به خانه ما میآمد و از نقاشی بهار، حتا گاه از خط خطیهای آرش، تعریف میکرد. آرش هنوز به یاد دارد که دالوند یکی از خط خطیها او را بازسازی و در آدینه منتشر کرد. بدون نام و..
طرح جلد کتاب «نقشی از روزگار» مرا مرتضی ممیز خلق کرد اما دالوند برای هرفصل کتاب طرحی کشید و کتاب با طرحهای او منتشر شد.
بعدتر در باره طرحی که کار دیگری بود اختلاف او با من و مجله اوج گرفت. صلاح مجله ارجح بود و…..
ربودن من در فروگاه مهرآباد و.. به کار من در آدینه نیز پایان داد. داستان را میدانید.
در روزنامههای دوم خردادی
بعد از دوم خرداد که روزنامههای دوم خردادی درآمدند دالوند مدیر هنری روزنامه جامعه شد و تحولی در صفحهآرائی روزنامههای ایران خلق کرد.
آخرین تصویر من از دالوند در آتلیه روزنامه جامعه است. تازه از زندان آزاد شده و در تکاپوی گرفتن پاسپورت و اجازه سفر بودم. در دادگاه اول چشم بسته به ۳ بار اعدام محکوم و ۹ ماه در انفرادی منتظر اجرای حکم بودم اما در دادگاه چشم بسته دوم، به دلیل کمپینها، به یک سال محکوم و پس از یک سال آزاد شدم اما پاسپورت نمیدادند و میدانستم که دیر یا زود خواهند کشت. در ماجراهای پیگیری پاسپورت روزی آقای محسن اژهای در دادگاه انقلاب با اشاره به کمپینهای خارج از کشور برای آزادی من گفت زنده ماندن و آزادی تو از زندان «به اجبارِ مصلحت نظام» بود اما آن سه حکم اعدام برجا است. نامه تو به وزارت اطلاعات ضربه زد و کسی که به اطلاعات ما ضربه زند جان سالم به در نمیبرد. به همین صراحت.
در همان روزها برای دیدن شمس، سردبیر جامعه که از دوران سردبیری کیان او را میشناختم به دفتر جامعه رفتم. قرار شد مصاحبهای با من در جامعه منتشر شود. هم سردبیر و هم مصاحبهکننده و هم مصاحبهشونده کوشیدیم تا هیج اشارهای به بگیر و ببند و نکتههای حساس در مصاحبه نباشد. هدف شکستن فضای سکوت و بایکوت خبری من و امثال من بود. مصاحبه در جامعه منتشر شد. بعدتر یکی از گردانندگان روزنامه جامعه، که با آقای مهاجرانی، وزیر ارشاد وقت، رفت و آمد داشت، گفت که مهاجرانی به او گفته است که انتشار مصاحبه سرکوهی و امیر انتظام در جامعه خط قرمز را شکست و تحمل نمیکنیم. نکردند.
روزی که قرار بود مصاحبه من صفحهبندی شود به آتلیه جامعه رفتم تا هم کار را ببینم و هم با دالوند دیداری تازه کنم که مدیر هنری روزنامه بود. خودش مصاحبه را صفحهبندی میکرد. علی رضا اسپهبد، نقاش برجسته، پرترهای نیمه سمبلیک و نیمه رئالیستی از من کشیده بود. تابلو را به دالوند نشان دادم. قرار شد یواشکی تابلو را به جای عکس بگذارد. همین کرد و مصاحبه با تابلوی زیبای اسپهبد چاپ شد. چند روز بعد به من گفت که یکی از گردانندگان جامعه، بر سبیل گلایه، به او گفته است «حالا که فرج سرکوهی و علی رضا اسپهبد در یک صفحه هستند، یک پرچم سرخ هم آن بالا میگذاشتی تا کامل شود» و دالوند به شوخی پاسخ داده بود «به فکرش بودم اما یادم رفت». کلی خندیدیم.
به خارج پرت شدم و در ایران نیز ورقها برگشت تا رسیدیم به دوران اوجگیری چپستیزی در نشریات فرهنگیکاران امنیتی. مهرنامه و اندیشه پویا و.. به سیاق همان شیوه فرهنگی کاری امنیتی، که پیش از این در چند مقاله نوشتهام، در کنار متنهای چپستیزانه خود گهگاه نیز درباره آدینه مینوشتند و البته بدون نام من و با حذف نقش من. هنوز هم همین میکنند. برایم مهم نبود و نیست. آدینه کار خود کرد پس نامها چه اهمیتی دارند؟ آدینه حاصل کار و نظر و پشنهادهای بسیاری از آدمها است که نام و نشان برخی حتا در آدینه و در ذهنها هم نیست و هنوز هم، به دلیل این که در ایران هستند، نمیتوانم نوشت. اصل کارکرد مجله است نه نقش من و او و ما.
من نشریات فرهنگیکاران امنیتی را نمیدیدم و نمیبینم جز به تصادف. دوستی یک بار کپی نوشتهای به قلم دالوند را درباره آدینه در یکی از همین نشریات برایم فرستاد. جملهای دروغ در آن مرا رنجاند اما به دل نگرفتم. حدس میزدم خواسته یادی از من بکند اما گردانندگان نشریه فرهنگیکاران امنیتی جمله او را تغییر دادهاند. بعدتر دانستم که حدسم درست بوده است.
اینها بود و بود تا شنیدم که بیمار است. به دلیل رعایت امنیت دوستان، مگر به ناچار، به ایران زنگ نمیزنم و… حالا خبر مرگ او روی دست و دلم مانده است.
روزی چنین تیره و سودای عشقی چنین سوزان
دوست مشترکمان اکبر معصوم بیگی در صفحه فیس بوکی خود متنی بسیار خوب درباره او نوشت. کامنتی در صفحه او نوشتم و او در پاسخ نوشت:
«هربار تلفنی صحبت میکردیم حتماً از تو و آن روزها با حسرت یاد میکرد و یاد میکردیم. دنیایش همان روزها بود، بهتر از آن روزها را به خاطر نداشت». این کامنت مرا آتش زد
در مقاله سیروس علینژاد درباره دالوند نیز جملهای مشابه هست:
«روز چنان تیره و آینده چنان بسته بود که همه ما در گذشته زندگی میکردیم. زندگیاش تلخ بود و با تلخی پایان یافت.»
اما چرخ روزگار همیشه بر یک روال نمیچرخد. بچرخد هم باکی نیست. کلیشه مکرر نمیکنم. تجربه زیستهام است این. دنیا بر ما یا با ما، تغییر میکند. حکومتها نیز روزی میروند اما از دالوند طرحهای او میماند و از من؟
اگر درست یادم باشد در نوجوانی در داستانی از ابراهیم گلستان خواندم «ما روی برفها نوشتیم زندهایم». برف اما آب میشود و نقشِ بر برف نیز. اما این هم مهم نیست اگر به عشق نوشته باشی و به عشق به آب و آتش زده باشی. عشق که باشد، سودای دیوانگی عاشقانه که باشد، نه ماندن نقش مهم است و نه آب شدن برف حتا در پیرانهسری و در سرمای غربتی که از آن تو نیست اما بر تو آوار شده است. نقش برای عشق است نه برای ماندن یا نماندن، عشق سوزان که بود میسوزی. ماندن و نماندن و برد و باخت و این و آن هیچ است در این سوزش زیبا. نقش حتا به قصد قربت هم نیست. نقش حاصل سودای سوزان دیوانگی است. همان که در آغاز این متن نوشتم.
بیشتر بخوانید:
“یکی هم داستان آمدن خانم مترجمی مبادی آداب، آلامد، بسیار تمیز، سطح بالا، شسته و رفته و شیک و..”
“با دیدن خانمی چنان شیک و اتوکشیده و از «ما بهترون» ترسیده و دوباره به آتلیه برگشته بود و خانم صفحهبند را به جای خود فرستاده بود و…”
این دو جمله در گیومه از متن انتخاب شده است. من شخصا با این ادبیات “شبه پرولتری” که فکر میکند یک پرولتر واقعی باید شلخته باشد همیشه مشکل داشته ام. این خلقی بودن سطحی را باید کنار گذاشت. من آن خانم را نمیشناسم ولی تمیز بودن و شیک پوش بودن نقص نیست مزیت است. من هیچ عکسی از لنین ندیده ام پیراهنش از شلوار بیرون زده باشد.
Arman / 14 December 2018
آقای آرمان
توصیف ان خانم مترجم و پیرهن بیرون زده از شلوار مرد در داستان دالوند به معنای نفی با اثبات یا خوب و بد بودن این یا ان و ارزشگذاری نیست . ربطی هم به بحث ادبیات پرولتری یا شبه پرولتری، که وازه هائی به نظر من بی معنا هستند، ندار د. داستان طنز است و غلو از شاخصه های طنز . این داستان ان گونه که نوشته ام رخ نداده . رخدادی بوده که دالوند بدان شاخ و برگ داده . اگر به وژه« برساخته » در ترکیب« داستان برساخته» در نوشته من توجه می کردید می دیدید که بحث تخییل و «برساختن» داستان است نه گزارش عینی یک رخداد . ممنون که خواندید
فرج سرکوهی / 14 December 2018
آقای سرکوهی
از اینکه وقت گذاشتید و پاسخ یاداشت مرا دادید سپاسگزارم. هر چند که پاسخ شما مرا قانع نکرد. من دو باره آن قسمت از متن را خواندم و هر چه سعی کردم توضیح شما را بپذیرم و واژه “برخاسته” را کلید حل معما بدانم موفق نشدم. شما با سابقه چندین ساله ای که در نوشتن دارید و تسلط شما به زبان فارسی و کار برد آن در روایت یک خاطره در من خواننده این انتظار را فراهم میکند که موقع خواندن دچار شبهه نشوم. آن چنان که من متن را میفهمم آن بخش که که با این جمله شروع میشود “خانمم.م، که حالا مترجم معروف و معتبری …” و با این جمله “دوباره به آتلیه برگشته بود و خانم صفحهبند را به جای خود فرستاده بود” پایان می یابد، حرف نویسنده است. من در ایام جوانی همچون بسیاری دیگر از جوانان دیگر هم سن خودم شور انقلابی و آرزوی سوسیالیستی داشتیم. ما آن زمان با یکدیگر در شلخته پوشیدن و خلقی بودن مسابقه گذاشته بودیم. در واقع تفاوت زیادی بین ما و حزب اللهی ها که به قول نامجو ” یقه از فرط ایمان چرک داشتند” نبود. من به این شکل از خلقی بودن میگویم رفتار شبه پرولتری، و ایرادی هم نمیبینم که این واژه را بسازم. شما با شناختی که از ادبیات دارید میدانید که مفاهیم و واژگان نو در هر زبانی بر مبنای ضرورت اجتماعی به وجود می آیند. ما با ساختن واژه های نو درک خود را از زمان خود تکامل میبخشیم و این پویائی زبان است. امیدوارم که شما را آزرده خاطر نکرده باشم.
Arman / 14 December 2018
در كل ماجراى خانم شيك پوش و برجسته كردن آن در قالب طنز نشان از ذهنيت عجيب و عقب نگه داشته شده مجموعه عوامل آن مجله در آن زمان دارد. تازه بايد دقت كرد كه در زمان مورد بحث شيك پوشى و آلامدى در سطح جامعه در چه حدى بوده و عكسهاى آن دوران اكنون مايه طنز و خنده است.
saeed / 15 December 2018
اقای ارمان
ممنون اما این که شما در جوانی چه بوده اید و چگونه می اندیشیده اید را نمی توان به تمامی چپ های ان زمان تعمیم داد . من هم چپ بوده ام و با بسیاری چپ های آن زمان آشنا و تجربه ای متفاوت با شما دارم . به مثل در اعتصابات دانشجوئی 46 ـ 45 ، وقتی به نمایدگی دانشجوانان اعتصابی انتخاب شدم، بچه های محفل چپ صمد، که یکی دو سال بعد به یکی از شاخه های مهم سازمان فدائی بدل شد، پول جمع کردند و به من دادند تا کت و شلوار و پیرهن نو بخرم تا در محافل دانشجوئی و سخنرانی ها بپوشم (خودم پول نداشتم) و.. می ببنید که تجربه ها چقدر متفاوت است . البته تجربه مرا هم نمی توان به همه چپ ها تعمیم داد . در همان زمان چپ هائی را می شناختم که چپ بودن را با فقیرانه زندگی کردن و .. یکی می گرفتند به ویژه در میان مائوییست های خلقی آن زمان
من نوشته ام «داستان برساخته» دالوند … این در فارسی یعنی من دارم داستانی را نقل می کنم که دالوند «برساخته» است . یعنی او از یک رخداد داستانی ساخته و من داستان او را نقل می کنم پس نظز نویسنده نیست . داستان او تصویری است از تناقض وضعیت . بیش تر طنز رفتار من و خودش است تا طنز رفتار آن خانم . متن روشن است . ما عادت داریم به توضیحات اضافه اما من می کوشم از این عادت پرهیز کنم . واژه برساخته به نظرم من کافی است اگر کسی متن را با دقت بخواند بدون آن که پیش داروی ها را که یا تجربه خود را بر متن تحمیل کند
فرج سرکوهی / 15 December 2018