شهرنوش پارسی‌پور – گفتیم که “جیمو” پس از نخستین ازدواج تصمیم گرفت زنى والاتبار بیابد که این زن “ایزوکه-یرى-هیمه” بود؛ دختر یک خدا با یک بانوى زمینى. جیمو این دختر را روز بعد در کنار کاخش دید و به شدت تحت تأثیر فروتنى و زیبایى او قرار گرفت.

پس از آن رفت و آمد کردند و زن به عنوان زن برگزیده او انتخاب شد و سه پسر براىش به دنیا آورد. این زن سال‌ها پس از مرگ جیمو مجبور شد فرزندانش را از شر برادر ناتنى‌شان که پسر همسر نخستین او بود و مى‌خواست پسران را به “یومى” بفرستد نجات دهد.

این پسر مى‌خواست قدرت را در روى زمین به دست گیرد. مادر آن‌ها که نمى توانست صدایش را بلند کند به کودکانش آموخت که با خواندن ترانه‌هایى درباره طبیعت بى‌وفا و ابرهاى تاریک مسئله را به گوش دیگران برسانند. یکى از پسران او به نام “تاکه-نوناکاوا” برادر ناتنى‌اش را کشت و مشروعیت خط سلطنتى را ثابت کرد و به نام امپراتور “سوئیسه”‌اى به قدرت رسید و جانشین جیمو شد و سلسله را تقویت کرد، که بر طبق سنت گفته مى‌شود به صورت شکست‌ناپذیر تا امروز برقرار مانده است.

«با استقرار حکومت سلطنتى، بسیارى از داستان‌هاى ژاپنى درباره دلاوران اسطوره‌اى‌ست که در گروه سامورایى قرار مى‌گیرند. “یاماتو-تکه‌رو”، پسر یک امپراتور، یکى از این قهرمانان است؛ و او یکى از معمایى‌ترین آنهاست که در آن واحد یک دلاور شریف و یک حقه‌باز متقلب است.»

در میان ۸۰ فرزند امپراتور کیکو دو تا از آن‌ها که دوقلو بودند و جوان‌ترین آن‌ها به شمار مى‌آمدند به دلیل اصالت و زیبایى خود شاخص بودند. آن‌دو از هر جهت به یکدیگر مى‌مانستند و تنها تفاوت شخصیتى از یکدیگر جدایشان مى‌کرد. آنکه زود‌تر به دنیا آمده بود شجاع بود و گرچه با برادرش همانند بود، اما مردى خشن و ستمگر و پر جنب و جوش بود. پس روزى هنگامى که برادر بزرگ‌تر بار‌ها در سر شام غایب بود، پدر از برادر کوچک پرسید برادرش کجا مى‌تواند باشد. برادر کوچکتر مسئله را به برادر بزرگتر گفت و روشن کرد که پدر خشنود نیست و دوست دارد بچه‌ها را در هنگام شام ملاقات کند. هنگام شام زمانى بود مهم و امپراتور مى‌توانست خانواده‌اش و وابستگان را ملاقات کرده و رفتار خودمانى داشته باشد و غیبت شاهزاده جوان محسوس بود.

 وفادارى بی‌رحمانه پسر به پدرش

پنج روز بعد باز هم شاهزاده غایب بود. پدرش خشمگین شد و نتوانست خوددارى کند. برادر دیگر را فراخواند و پرسید آیا با برادرش صحبت کرده است یا نه. پسر گفت که این‌کار را کرده است و نمى‌داند مسئله چیست. پدر که احساس مى‌کرد او راست نمى‌گوید پرسید معنى حرفش چیست. پسر بى‌تفاوت گفت که خبرى از او ندارد و تا بامداد خبر خواهد آورد. پس به برادر که بى‌دفاع بود حمله کرد و او را کشت و بدنش را پاره کرد. اینک پسر نمک‌نشناس دیگر نمى‌توانست به پدرش توهین کند.

امپراتور که از وفادارى بی‌رحمانه پسرش وحشت‌زده شده بود تصمیم گرفت او را از خود دور کند. پس به این نتیجه رسید که او را به کیوشو بفرستد که دسته‌هاى راهزن در جزیره جنوب غربى امان مردم را بریده بودند. شاهزاده پیش از رفتن در معبدهاى “ایسه” قربانى کرد و از آماتراسو خواست تا به کارى که او باید بکند مهر نشان دهد. عمه او که کاهنه بزرگ معابد آنجا بود از مأموریت او شاد شد. به او لباسى از بهترین نوع ابریشم داد و گفت این پیراهن را همیشه نزدیک خود نگه دارد تا اقبال به او روى آورد.

پس مرد جوان به اتفاق همسر شریفش و گروهى از لشکریان عازم سفر شد. آنان به مقصد که رسیدند متوجه شدند کار بسیار خطیرى بر عهده دارند. دشمنان آن‌ها بسیار زیاد و جزیره در حالت وحشى بود. جنگى درگرفت و شاهزاده دید که در آن سرزمین نا‌شناس لشکریانش تکه تکه شدند. تنها هدف قابل تصور او آن بود که مخفیانه به قلب رهبرى راهزنان نفوذ کند. اما گفتن آسان بود و انجام دادن سخت.

کوماسو، رهبر راهزنان با تمام مناطق نفوذناپذیر جزیره آشنا بود. از سر اقبال بلند، شاهزاده متوجه شد که دشمنانش تالارى براى ضیافت ساخته‌اند و به‌زودى آنجا را افتتاح مى‌کنند و ضیافت بزرگى برپا مى‌دارند. با دیدن این حادثه دستور داد مباشرش لباسى را که عمه به او داده بود بیاورد. پس از شست‌وشو و استفاده از عطر‌ها از همسرش خواست به او کمک کند لباس را بپوشد. او گیسوانش را باز کرد و شانه‌اى در میان آن گذاشت و جواهر به خود آویخت و به چهره زنى درآمد.

سه دسته از دزدان در اطراف تالار حلقه زده بودند، اما نیرویى که باعث وحشت یک لشکر بود نمى‌توانست از یک زن جوان بترسد. چنین موجود زیبایى به هیچ مراقبى نیاز نداشت. او را بدون پرسش به داخل راه دادند. کوماسو شخصاً خواست که او در کنارش بنشیند. شاهزاده که از همسرش راه و روش زنانگى را آموخته بود با ناز یک دوشیزه عمل کرده و موفق شد با نگاه‌هایى افسونگر رئیس راهزنان را به خود مشغول کند.

رئیس راهزنان که به کلى شیفته این زن زیبا شده بود و نمى‌توانست بدون او به سر برد، جامش را بلند کرد و از او خواست که به کنارش بیاید. او که از الکل مست بود با دیدن زیبایى زن مدهوش‌تر شد. هیجانش هنگامى بیشتر شد که دوشیزه لباسش را باز کرد. او که پیش آمده بود تا سینه برف‌گون زن را لمس کند، با یک سلاح مواجه شد. همچنان که چاقوى بلند در نور شمع برق زد، کوماسو متوجه شد که گول خورده است. اما دیگر دیر بود و چاقو تا دسته در بدنش فرورفت. او که مى‌دید زندگى‌اش رو به پایان است، از کشنده‌اش پرسید کیست و از کجا آمده است. هنگامى که شنید او پسر امپراتور است درخواست کرد اگر ممکن باشد لقبى به شاهزاده بدهد. او گفت که همه از جمله خودش در این پندار بودند که او شجاع‌ترین مرد روى زمین است. اما اکنون متوجه مى‌شود که اشتباه کرده است. از آن زمان شاهزاده به نام “یاماتو-تاکه‌رو” یعنى شجاع‌ترین مرد در ژاپن معروف شد.
 

اکنون ببینیم آغاز و پایان “یاماتو-تاکه‌رو” بر چه روال بود.

«پس از یورش یاغیان به ایالت‌هاى شرقى که با استفاده از شمشیر جادویى کوساناگى انجام شد، کار اشتباه یاماتو-تاکه‌رو با دو داستان از قربانى کردن خود تکمیل مى‌شود. نخستین داستان شرح زندگى زن فراموش شده اوست که احساس مى‌کرد آنچه درست است انجام وظایف زناشویى‌ست، و دیگرى تنبیه و سوگوارى یاماتو در آخرین مأموریت اوست.»

شهامت یاماتو-تاکه‌رو در جنگ هرگز با رفتار مردانه‌اش در خانه قابل مقایسه نبود. او نسبت به زنش بى‌حرمتى کرد. همسر او در زیبایى بى‌همانند و یکى از بزرگ‌ترین زنان عصر خود بود، اما یاماتو-تاکه‌رو رفتار توهین‌آمیزى با او داشت. زن رفتار ناشایست شوهر را با فروتنى و صبر تحمل مى‌کرد، هرگز شکایتى از شرایط نداشت، اما کوششى نیز در به دست آوردن عشق او نمى‌کرد. شرکت دائمى شوهر او در جنگ‌هاى مختلف به گونه‌اى بود که زن احساس کرد جوانى‌اش و زیبایى‌اش در معرض تحلیل رفتن است. یک کلام یا یک حرکت قهرمان مى‌توانست جبران همه گرفتارى‌ها باشد، اما این نیز هرگز اتفاق نمى‌افتاد. شجاعت زن به اندازه اندوهش بزرگ بود، اما هرگز لبخند از لبان او دور نمى‌شد.

ماجراى شاهزاده خانم را در شماره آینده مرور خواهیم کرد.
 

در همین زمینه:

::برنامه‌های رادیویی شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه::
::وب‌سایت شهرنوش پارسی‌پور::