شهرنوش پارسیپور – هیچگاه فکر نمىکردم کتابى در خانهام باشد و من نخوانده باشمش. اما حالا از این کتابها زیاد هست. کار و گرفتارى فرصت نمىدهد به خواندن برسم. این هم حقیقتىست که نویسندگان ایرانى فرصت خواندن به زبانهاى دیگر را از من گرفتهاند. تا به خودم مى جنبم ناگهان ۱۵ جلدى کتاب پارسى دور و برم را گرفته است.
شمار زیادى هم کتابهاى خود را به صورت چسبیده به اىمیل مىفرستند که به راستى خواندن آنها برایم دشوار است. کتابهاى دیگر را مى توان با خود به ورزشگاه برد و حین راه رفتن روى دستگاه راهبر و یا دوچرخه پا زدن خواند. اما این کتابهاى چسبیده را باید پشت کامپیوتر خواند. شاید هم بشود آنها را در آىپاد واریز کرد، اما چون آىپاد ندارم نمىدانم شدنىست یا نه.
واژه «چسبیده» را براى «اتاچمنت» استفاده کردم و واژه «واریز» را براى «داونلود». امید که زیاد اشتباه نکرده باشم. شاید دوستان ایرانى خبره در کامپیوتر واژه هائى به این منظور ابداع کرده باشند که بى اطلاع هستم.
به هرحال یکى از کتابهایى که به دستم رسیده است «تا دوردستها» نام دارد و نویسنده آن على رادبوى است. این کتاب از داستانوارههایى تشکیل شده و داعیهاى هم ندارد. نویسنده گاه بهگاه یادآور مى شود که چپگرا بوده است، و گویا هنوز هم هست، اما البته روشن نمىکند از کدام گروه است. البته در خواندن برایم اینطور تداعى مىشد که باید تودهاى باشد. به هرحال اما حالا گویا راننده اتوبوس در یکى از شهرهاى امریکاست، یا حداقل در لحظه نوشتن این کتاب راننده اتوبوس بوده است. این وضعیت مرا متوجه مسائل جامعهشناختى و روانشناختى مختلفى کرد. دوستان کمونیست در ایران به گونهاى از نظام سلطنتى گپ مىزدند که گویا مغز استخوان سرمایهدارىست. در راستاى همین معنا طرف آیتالله خمینى را گرفتند.
برخى روشنفکران، از جمله هما ناطق، داد زدند که باباجان عقل سلیم حکم مىکند تا میان بورژوازى کمپرادور و ارتجاع مذهبى طرف اولى را گرفت که صدها گام پیشتر از رقیبش هست. اما بخش قابل تأملى از دوستان کمونیست که سوار قطار مردم شده بودند و در برابر هیاهوى «توده»ها دچار انفعال بودند، این را درک نمى کردند. نتیجه این شد که اغلب به زندان رفتند، شمارى اعدام شدند و باقى به مرور از کشور خارج شدند. هیچکدام هم نکوشیدند به کشورهاى کمونیست فرار کنند، به جز سیاوش کسرایى تا بعد با اضطراب و اندوه به غرب بگریزد.
على رادبوى در امریکا مىنویسد و خودش هم چاپ مىکند؛ بىتوقع و ساده.
اینک اما چپهای ما به خدمت نظام سرمایهدارى درآمدند و با کمال تعجب متوجه شدند که مىتوانند هر قدر دلشان خواست در این نظام سرمایهدارى از چپ بگویند. چون حقیقتىست که نظام سرمایهدارى خودش را رسانده است به ماوراى دوران صنعت و در تکنولوژى الکترونیک غوطه مىخورد، و کارش به جایى رسیده است که مىتواند با استفاده از دستگاههاى مختلف حتى افکار شما را بخواند. حالا مىتواند از پشت دیوارى به کلفتى یک متر که از سیمان ساخته شده باشد عکس شما را بگیرد. در نتیجه هیچ نگرانى از این بابت که افراد برایش چپى حرف بزنند ندارد.
البته همه اینها به این معنى نیست که این نظم پیر نمى شود. چرا مىشود. در همین امریکا مىتوان دید که نظم به سوى نوعى فروریزش پیش مىرود. فروشگاهها بسیار خلوت هستند. مردم آنقدر هیچ چیز نمىخرند که اجناس بسیار مرغوب راهى فروشگاههاى یک دلارى مىشوند. پس اینجا نیز اتفاقاتى خواهد افتاد، اما این، اشتباه محاسبات دوستان کمونیست ما را جبران نمىکند که سوار قطار توده شدند. بگذریم.
به هرحال دوست چپگراى ما در امریکا راننده اتوبوس است و داستان هم مىنویسد؛ داستانهاى ساده. چنین به نظر مىرسد که او نویسنده شدن را انتخاب کرده است. یعنى مىخواهم بگویم در فطرتش نیست که نویسنده باشد، اما خوب است که نیاز طبیعى به حرف زدن به زبان مادرى را با نوشتن داستان جبران مىکند. به تکهاى از یکى از داستانها توجه کنید:
«چند ایستگاه بالاتر اتوبوس را براى میشل که با دو چمدان کذائىاش ایستاده است نگه مىدارم. تمام زندگى میشل همین دو چمدان رنگ و رو رفته است که روز و شب همه جا به دنبال مىکشد. سوار مىشود، ولى برخلاف همیشه نمىخندد. اگر میشل را بدون چمدانهایش ببینید حتماً حساب دیگرى برایش باز مىکنید. تمیز، مرتب و خندهروست، ولى امروز نه. انگار شب سختى را پشت سر گذاشته است. صبح به خیرى رد و بدل مى کنیم. با صداى بلند مى گوید:
تابلوى روى اتوبوست را دوست دارم! آره ویرجینیا، خدایى وجود ندارد. ولى بهشون بگو که قبل از خدا کلمه «مطلقاً» را جا انداختهاند.
لب، را گاز مىگیرم و به مسافران نشسته در آیینه بالاى سرم نگاه مىکنم. میشل متعجب یکى دو بار به من و مردم نشسته در اتوبوس نگاه مىکند و رو به مردم با صداى بلند و محکم مى پرسد:
کسى اینجا با نوشته روى اتوبوس مخالف است؟
از هیچکس صدایى در نمىآید.
بیرون پودر باران و مه در همآمیخته و چشمانداز را در هاله ى دودى رنگى فرو برده است.»
اینک اما چپهای ما به خدمت نظام سرمایهدارى درآمدند و با کمال تعجب متوجه شدند که مىتوانند هر قدر دلشان خواست در این نظام سرمایهدارى از چپ بگویند
این یکى از بهترین بخشهاى کتاب هست و بخش نخست هم هست. من به طور کلى آدمهایى را که از پا نمىافتند دوست دارم. البته داستان روشن است که راننده این نوشته را به دیوار اتوبوس نچسبانده است. شرکتى این کار را کرده است که آگهىهاى اتوبوس را مىچسباند. اما به نظر مىرسد که على رادبوى همانند میشل این حرف را باور دارد. اینجاست که من با نویسنده مشکل پیدا مىکنم. بهراستى اظهار نظر کردن درباره موضوعاتى که بسیار عظیم هستند چه دردى از بشریت دوا مىکند؟ بودن خدا به همان اندازه بزرگ است که نبودن آن. اگر فقط یکبار باور کنیم که از راز هستى چیزى نمىدانیم مسئله حل مى شود و دیگر دنبال این بحثها نمىرویم.
در همین روزها مقالهاى خواندم درباره احساسات گیاهان. این مقاله علمى بود و روشن مىکرد که گیاهان حسى بسیار قوى دارند. اگر کسى به قصد چیدن یا کندن برگ به سوى گیاه برود او بسیار سریع درک مىکند و واکنش نشان مىدهد. در آینده شاید چه بسا با پوست انداختن دانشى که امروز داریم افراد متخصص درک حال و احوالات گیاهان بشوند. مثلا شخصى دکتراى نعناشناسى خواهد گرفت.
حرف را بد زدم. منظورم این است که کلیشههایى که ما از ایران بیرون آوردهایم الزاماً به معناى دانش نیست. البته خواننده دچار این اشتباه نشود که على رادبوى فرد متعصبىست. بر عکس او در عوالم رانندگى اتوبوس کمکم به نوعى حالت تسامح و تساهل رسیده است، یعنى همان حالت تولرانس. راستى پارسى این واژه چه مىتواند باشد؟ مثلا «گذشتانه»؟ یا شاید «گذشتیدن»؟ گاهى دچار این احساس مى شوم که در جملهبندىهاى زبانى دست ببرم و مثلا بگویم «بودیدن را چگونه مى توان بود؟»
خیلى غلط است؟ نمى دانم. به هرحال على رادبوى در امریکا مىنویسد و خودش هم چاپ مىکند؛ بىتوقع و ساده.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
خانم پارسیپور ! همه این حرفها گیرم درست، اما نقد و دست کم معرفی داستان کو؟ شما که فقط درددل کردهاید خانم و از سیاست گفتهاید!
کاربر مهمان / 04 April 2012
دوست گرامی
البته در آینده بیشتر در این باره گفتگو خواهد شذ.
شهرنوش
کاربر مهمان شهرنوش پارسی پور / 05 April 2012
داستانی که علی رادبوی نوشتند، مساله زیاد مهمی نیست
در ساله ٢٠٠٩، یک گروهه ضد مذهبی در امریکا با اجازه دولته امریکا ، چند پوستر روی اتوبوسهای شهره
نسب کردندبا تیتره زیر seattle
“Yes, Virginia , There is no God”
تاریخه این تیتر بر میگرده به ساله
١٨٩٧ در شهره نیو یورک در روزنآمه
“sun ”
با تیتره زیر
“”Yes, Virginia, There is a Santa Claus”
از ان تاریخ تا بحال هر سال چندین فیلمه سینمایی یا تلویزیونی به این عنوان در امریکا به اجرا گذشته میشود
christmas هر سال طرفهای
Macy’ s ,برای تبلیغاته تجارتی
!!!!!!!!!!! که یک مغازه بزرگ و معروفه آمریکایی از این تیتر استفاده میکند
http://www.patheos.com/blogs/friendlyatheist/2009/11/03/yes-virginia-there-is-no-god/
http://en.wikipedia.org/wiki/Yes,_Virginia,_there_is_a_Santa_Claus
کاربر مهمان / 16 November 2012
واقعن مقاله هایه خانوم شهرنوش پارسیپور بسیار جالب هستند. باید از وقته ایشون تشکر کرد که با دقت این نوشتهای کسانی که خودشون رو نویسنده میدونند ،چه زن چه مرد، را مرور کرده و زیره میکروسکوپه ایشون اشکلاته اساسی را پیدا کرده و ارز یابی میکنند. چه با طنز چه با جدیت بر خلافه سایت های دیگه *** که فقط دنباله طرفتار هستند که یا در ایران یا خارجه ایران به قدرت و معروفیت برسند.
Pari / 16 November 2012