روزنامهی بریتانیایی «گاردین» مروری بر رمان «ریشههای زندگی» یا «فراداستان» منتشر کرده که ترجمهی آن را میخوانید. این اثر روایی پیچیده دربارهی شکلهای متنوع زندگی، در اصول زیستمحیطی ریشه و به آنها توجه دارد. «ریشههای زندگی» نوشته ریچارد پاورز یکی از نامزدهای جايزه من بوكر ٢٠١٨ است كه ١٣ اكتبر سال جاری اهدا میشود.
رمان «ریشههای زندگی»
جورج اورول، در کتاب «جادهای به اسکلهی ویگان» شکوه میکند که «هیچ هنرمندی با هیچ درجهای از اهمیت را هرگز نمیتوان برای پیوستن به جرگهی سوسیالیستها ترغیب کرد. تقریباً هر چیزی که بتوان آن را ادبیات سوسیالیستی نامید، خستهکننده، بیذوق و نامطلوب است.» او این واقعیت را «فاجعهبار» میخواند. در ادامه میگوید «نقطهی اوج بهاصطلاح ادبیات سوسیالیستی، ویستن هیو آودن، شاعر بریتانیایی-آمریکایی، است، نسخهای کمجانتر از رادیرد کیپلینگ، نویسندهی بریتانیایی و حتا شاعران ضعیفتری که با او شناخته میشوند و در پیوند هستند.» این گفته چیزی شبیه زدن دو پرندهی زیبا با یک سنگ نسبتاً کودکانه است.
با صرف نظر از آنچه ما دربارهی شاعری مانند اودن فکر میکنیم، در گفتهی اورول نکتهای هست. هر دیدگاه سیاسیای که نتواند هنرمندان را ترغیب کند، اثر هنری شایستهای از آن بیافرینند، مشکلاتی واقعی دارد، فرقی هم نمیکند که چقدر مفید یا درست باشد. این رویکرد، نوعی آزمون نهادنما برای سلامت یک جهانبینی است، آن هم با سنجش هنری که آن جهانبینی تولید میکند. در وضعیت امروز، ممکن بود اورول وسوسه شود که این رویکرد را در نقد طرفداران حفظ محیط زیست هم به کار ببرد. البته، سنتی طولانی برای آن دسته از آثاری وجود دارد که شاید بتوان آنها را نوشتار «محیط زیستی» نامید. نویسندگان و شاعران مکتب رمانتیک به نیروهای بازپرورنده در طبیعت باور داشتند، اما همیشه رگهای از واقعیتگریزی در آثارشان وجود داشت که از جدیت سیاسی آنها میکاست. نکتهی واقعیِ پرداختن به طبیعت، این بود که وارد آن شوند و حسی از آن به دست بدهند. این رویکرد، نوعی تجمل ضروری برای کلاسهای شاعرانه بود. همانگونه که جان کیتس، شاعر بریتانیایی، زمانی دربارهی اشاره به طبیعت در ادبیات نوشت: «ترسیم منظرهها خوب، اما نگاه به طبیعت انسانی بهتر است.»
رماننویسانی كه دلبستگی به محیط زیست در آثارشان کاربرد دارد، گرایشی خاص به تبدیل آن به مقدمهای برای تخیلپردازیهای کابوسوار دارند، همانگونه كه در رمان «جاده» از كورمک مک كارتی، نویسندهی آمریکایی، یا «سال سيل» از مارگرت اتوود، نویسنده کانادایی، به چشم میخورد. اما بهتازگی، این جریان به سوی داستانپردازیهای واقعگرایانهتر نیز گرویده است. یکی از بخشهای فرعی رمان «آزادی» از جاناتان فرانزن، رماننویس آمریکایی، اشاره به خطر گربههای خانگی برای پرندههای آوازخوان را در خود دارد، اما من کس دیگری را نمیشناسم که در حد ریچارد پاورز در رمان جدیدش، «ریشههای زندگی»، اصول زیستمحیطی را به کار گرفته باشد. روند پیشرفت حرفهای پاورز با عبور از مرز میان آنچه چارلز پرسی اسنو، نویسندهی بریتانیایی، فضای «دو فرهنگ» گوناگون نامیده، همراه بوده است. او پیش از گرایش به داستاننویسی مشغول کار برنامهنویسی کامپیوتر بوده و در رمانهایی مانند «دگرگونیهای سوسک طلایی» و «پژواک خاطره» در پی ایجاد همپوشانی میان حساسیتهای ادبی و علمی است. در این جملهها، او مستقیماً به بعضی از دشواریهای این کار اشاره میکند:
زن حالا به یاد میآورد که چرا هرگز بردباری تحمل طبیعت را نداشت. نه نمایشی در آن هست، نه توسعهای، نه هیچ بیم و امیدی درگیر یکدیگر. منشعب، درهمریخته، همراه با طرحهای درهمتنیده و زن هرگز نمیتوانست شخصیتها را درست و سرراست حفظ کند.
در این بین، آنچه به آن نیاز دارید، یک داستان است. البته، این گفته لطیفهای میان اهل فن هم هست، چون رمان «ریشههای زندگی» سرشار از تمام این عاملهای پیشگفته است: توسعهی داستان، بیم و امیدهای درگیر یکدیگر، طرحهای درهمتنیده و شخصیتهای داستانی فراوان.
این کتاب، رمانی کمنظیر است. چنین داوریای بدان معنا نیست که من همواره از ابتدای خواندن آن را دوست داشتهام. توصیف درخشان مارتین امیس، نویسندهی بریتانیایی، از ویژگیهای دوست داشتن یک کتاب – مرحلههایی که تا دوست داشتن یک کتاب از آن میگذرید، از مقاومت در برابر آن گرفته تا بیمیلی، تا زمانی که بالاخره در پایان به مرحلهی پذیرش آن کتاب میرسید- احتمالاً توصیفی بیش از حد خطی نسبت به آن چیزی است که درون خواننده رخ میدهد. علت هم این است که بیمیلی، پذیرش و علاقه به درونمایهی کتاب ممکن است دوشادوش یکدیگر پیش بروند. رمان «ریشههای زندگی» با توصیف خانواده هوئِل آغاز میشود، نروژیهایی که در میانهی قرن نوزدهم به بروکلین در نیویورک مهاجرت کردند، پیش از آنکه راهی آیووا شوند و کار در کشتزار را آغاز کنند. آنها دانههای شاهبلوط بیشهای را با خود آوردند و آن را در حاشیهی یک مزرعهی ذرت کاشتند. کمی بعد، یکی از درختانِ برآمده به تناوری میرسد و چون به حد کافی دور از هر درخت شاهبلوط دیگری است، از شر آفت گستردهای در امان میماند که در آغاز سدهی بیستم کشتزارهای سراسر آمریکا را فرامیگیرد. سرانجام و بدون هیچ دلیلی، پدر خانوادهی هوئل متوجه این درخت میشود، این موضوع، ملکه ذهن پیرمرد میشود که هر سال، روزی ثابت در ماه مارس از آن درخت عکس بگیرد، سنتی که بعدها پسرش آن را ادامه میدهد، بعد هم نوه و نتیجه و نسلهای بعدیاش، تا زمانی که مرزعه به دنبال نوسازی محیط اطراف آن کوچکتر میشود. در نهایت، نیک، آخرین بازماندهی خانوادهی هوئل و دانشآموختهی جوان دانشکدهی هنر، آخرین بخشهای باقیمانده از آن زمین و خانه را میفروشد، اما مجموعهای با ۱۰۰ عکس از آن درخت قدیمی را نگه میدارد که نه تنها گذر زمان را از راه تغییرات یک درخت، بلکه تکامل فناوری عکاسی را نشان میدهد که آن تصویرها را ثبت کرده است.
این استعاره به پاورز امکان تفکر به زندگی خانوادگی در چارچوب سالهای سپریشده طی رشد یک درخت را میدهد – تغییرات آرام، رشد نسلها، شیوهی شکلگیری الگوها و تبدیل آنها در بلندمدت به موضوعهای مهمتری نسبت به افرادی که به آن هنجارها شکل دادهاند. کتاب «ریشههای زندگی» به چهار فصل تقسیم میشود: ریشهها، تنه، شاخوبرگ و دانهها. فصل ریشهها با توصیف زندگی هشت شخصیت و روند هشت زندگی بسیار متفاوت و تفصیل سرگذشتهای کوتاه آنها بسط مییابد. هر کدام از روایتها، به نوعی، با رابطهی یک شخصیت داستان با درختها پیوند دارد. در کنار نیک هوئل، میمی ما، شخصیت دیگر رمان، هم هست که پدرش قبل از ظهور نظام کمونیستی از چین فرار کرده و تنها سه حلقه انگشتر یشمی و توماری باستانی را همراه خود برده که چهار مرحلهی سلوک برای اشراق در آن تصویر شده است. سرانجام دختران آمریکایی مرد چینی آنها را به ارث میبرند. شخصیت دیگر رمان، نیلای مِهتا، پسر مهندسی در سیلیکون ولی، با رویای یافتن رمزی مهم بزرگ میشود تا این که درمییابد، دنبالههای ژنتیک منتسب به درختهای گوناگون در درختستان استنفورد، ارتباط عمیقی با برنامههای کامپیوتری خود او دارند – این موضوع الهامبخش او برای ابداع بازیای کامپیوتری میشود که به شبیهترین شکل ممکن پیچیدگیهای دنیای واقعی را بازتولید میکند.
اگر تمام این روایتها، مفاهیمی والا و تفکراتی پیچیده به نظر میرسند، به این علت است که اینگونه نیز هستند. اما همزمان، پاورز هم به اندازهی کافی در ترسیم یک شخصیت، یک خانواده و یک فرهنگ با چند قلمزنی و نقشپردازی تردستانه مهارت دارد. نشان دادن تنوع زیستی و فرهنگی بخشی از هدف او است. دو زن در کانون این رمان شخصیتهای محوری هستند: یکی از آنها پاتریشیا وسترفورد، گیاهشناسی است که «کشف میکند» درختان زیستاری جمعی در کنار یکدیگر دارند و با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، ذهنیتی که برایش به بهای از دست دادن کاری دانشگاهی تمام میشود، البته پیش از آنکه مدهای روشنفکری تغییر کنند و همان ذهنیت باعث شهرت او شود. (برای یافتن معادلی در زندگی واقعی برای این ماجرا باید کتاب «زندگی پنهان درختان» از پتر وُهللِبِن، نویسندهی آلمانی را خواند.) کار پاتریشیا وسترفورد در مورد حکمت و سودمندی درختان پایهی بخش بزرگی از رمان را تشکیل میدهد:
شما و درخت حیاط خلوتتان خاستگاهی مشترک دارید. یک میلیارد و پانصد میلیون سال پیش از این، هر دوی شما راهتان را از یکدیگر جدا کردید. اما حتا همین حالا، پس از سفری بزرگ در مسیرهای جداگانهی حیات، هنوز هم یک چهارم از ژنهای آن درخت و شما مشابه است.
اولیویا واندرگریف، دیگر شخصیت زن رمان، دانشجویی گرفتار اعتیاد است که با مصرف زیاد مخدر تقریباً به خودکشی نزدیک میشود. او کمی بعد صداهایی میشنود که او را به یک طرفدار حفظ محیط زیست تبدیل میکند. با طی مسیرهای گوناگون و برخورد با چند مرد، کارش سرانجام به مبارزه با تخریب جنگلهای سکویا در کالیفرنیا میکشد. عاقبت، تمام شخصیتهای مختلف و طرحهای تودرتو و آشفتهی رمان به هم رسیدن را آغاز میکنند.
در این رمان، اجراگری شگفتانگیزی در کار است. بدون تأثیر پیوسته روبهگسترش و تدریجی یک داستان خطی، پاورز باید از بطن فضایی ناچیز، تحرک روایی وضعیتهای رمان را بارها و بارها خلق کند و در بیشتر موقعیتها نیز در این کار موفق میشود. بخشی از این موفقیت، به دلیل توانایی باورنکردنی او در توصیف درختان است، در تبدیل دانش به شاعرانگی، برای نمونه در این بخش از رمان: «در تابستان، آب از آوندهای بافت چوبی بالا میرود و روزانه، از میلیونها روزنهی کوچکِ زیر برگها، صدها لیتر از آن، از تاج شاخ و برگ هواگیر درخت در هوای نمناک آیووا جاری میشود.» صحنهی عاشقانهی دلگیری نیز در بلندای چندصدمتری یک درخت غولپیکر سکویا در جریان است، جایی که اولیویا و نیک هوئل مستقر شدهاند تا از قطع آن درخت به دست الوارسازان تجارتگر جلوگیری کنند. میتوان افزود که کتاب سرشار از فکرآوردهایی دربارهی درختان، ساختارهای ریشهی درختان، بازیهای رایانهای، علم ایمنی و روانشناسی گروهی است. (یکی از شخصیتهای دیگر رمان نیز یک جامعهشناس است.)
اما این گوناگونی و نیروی روشنفکرانه در بطن رمان هزینهای نیز برای درونمایهی آن دارد. در چنین فضایی، اکثر سرگذشتها را فکرآوردها و ذهنیتهای بیرونی هدایت میکنند. موضوعی که به معنی هدایت اکثر شخصیتهای داستانی بر مبنای همان فکرآوردها و ذهنیتها نیز هست. برای نمونه، پاتریشیا از زندگی عادی خود برای مطالعهی درختان چشم میپوشد. اولیویا خود را وقف حفظ محیط زیست و نیلای خود را وقف ابداع بازی مجازیاش میکند. به این ترتیب، گوناگونی متعارفی که به شکلدهی طرحی بر مبنای معیاری انسانی گرایش دارد، چشمانداز چندانی از نگاه درونی به زندگی عادی شخصیتها به دست نمیدهد: منظور ازدواجها، تولد فرزندان، شغل شخصیتها، انتقال خانه و کشمکش با دوستان است. اینها مسائلی را نمایان میکنند، اما تنها به شکلی جستهگریخته، مانند تغییرات سریع در جریان عکسبرداری گاهگذری از رشد یک گیاه. همهی اتفاقهای بزرگ در رمان ناگهانی رخ میدهند. بعضی شخصیتها بر اثر مسمومیت با گاز، خودکشی یا سکتههای ناگهانی میمیرند، ازدواجها به شکست میکشند، افرادی دستگیر میشوند. در کتابی با موضوع حکمت درختان، سرگذشتهایی که زندگی انسانی آن را شکل میدهند، بر خلاف انتظار و به شیوهای متضاد به نمایشوارگی افراطی گرایش دارند.
افزون بر این، دشوار است که نادیده بگیریم، امری نسبتاً غیرانسانی به فلسفهی داستان نفوذ کرده است. سالها پس از ارتکاب جرمی، یکی از فعالان حفظ محیط زیست که حالا شغل، همسر و یک فرزند دارد، به چند بار حبس ابد محکوم میشود. بخشی از محکومیت به دلیل خودداری او از همکاری با نهادهای مسئول است. این جمله هم در مورد او است: «بخشش برای او ضربهی روانی است.» اینجا میتوان پرسید: به هر حال، دورهی زندگی انسان چه ارزش و محدودهای دارد؟ در رمان، دربارهی این شخصیت میخوانیم: «او به درختهای بلوط فکر میکرد. به صنوبرهای داگلاس یا درختهای سرخدار فکر میکرد.» اما به پسر پنجسالهاش چطور؟ به او فکر نمیکرد؟ اینجا شمهای از ذهنیت رابینسون جفرس، شاعر اهل کالیفرنیا، وجود دارد. او دوست داشت تصور کند که پایان جهان، راه حلی برای انحطاط دوران مدرن است و میگفت: «در حالی که همین آمریکا در قالب ابتذال خود درمانده، بهشدت در پی امپراتوری است.» همهی اینها کاملاً درست، اما من مطمئن نیستم که آخرالزمان راه حل مشکل باشد.
جفرسِ شاعر در شهر کارمل، در کرانهی اقیانوس آرام زندگی میکرد و این اقیانوس در آثار او جایگاه پدیدهای پاکیبخش و همزمان ویرانگر را به خود اختصاص میدهد. پاورز، به گواهی جلد کتابش، در دامنهی رشتهکوههای بزرگ اسموکی زندگی میکند و اگر بخواهیم منصف باشیم، منظرهی او از درختان بیشتر احساسی است. نوزایش، نکتهی اصلی آن است. امری نیز وجود دارد که نشاطبخش است. آن هم در خواندن رمانی که زمینهی آن گستردهتر از زندگی عادی انسانی است. درست مانند رمان «موبیدیک» از هرمان ملویل. رمان «ریشههای زندگی» شما را با چارچوب مرجعی نسبتاً محاسبهشده رها میکند و تنها میگذارد. زمان در آن موضوعی متفاوت است. پس از خواندن آن، کنجکاوانهتر به درختان بیرون پنجرهتان نگاه میکنید، حتا شکاکانه. علاوه بر این، من هنگام خواندن رمان دریافتم، آنچه بر بعضی از شخصیتهایش میگذشت، در ضمیر من هم اتفاق افتاد و به آن راه پیدا کرد، درست مثل الکل که به جریان خون راه پیدا میکند و حتا پس از آنکه کتاب را کنار گذاشتم، در من نوعی احساس اندوه و گناه در من به جا ماند. ویژگیای که آزمون کیفیت یک رمان است.
منبع: گاردین
بیشتر بخوانید: