میگویند شاعران و نویسندگان بر دو نوعاند: آنهایی که آفریده میشوند و آنهایی که ساخته میشوند. رضا نجفی را آموختههایش ساخته است. او نویسندهایست که بیش از آنکه نویسنده باشد خواننده است. و اما کدام نویسنده است که خواننده نباشد؟
آن که از همان ابتدا به عنوان نویسنده و شاعر آفریده میشود، بیگمان ضمیرناخودآگاه قدرتمندی دارد که بر تجربیات گذشتگان بنا شده است. و آن که ساخته میشود آگاهیاش بر پایه تجربیات و دانش دیگران شکل میگیرد، تجربیات و دانشی که درونی و نهادینه شده است. رضا نجفی در داستان “بزم بی معنایی” مینویسد:
«پنج و بیست دقیقه صبح که بشود چهل ساله میشوم و خودکشی میکنم. متأسفانه این ایده بکر که در زادروزم خودم را راحت کنم مال من نبود. نه، من حتی همین قدر هم خلاقیت ندارم که این فکر را ابداع کرده باشم. این ایده را در یک رمان پیدا کرده بودم. نه، من به پایان رسیدهام… همه حرفهایم از آن دیگران است…” (ص ۹۸)
ولی قضیه چیست؟ قضیه این است که با دانستن همه اینها باز ناچار از گفتنایم. به قول بکت “چیزی برای گفتن نیست، ولی باز میگویم”. و نیز، اگر نوشتن مثل عشق، حالا به شکلی دیگر، از درون میآید، چاره دیگری به جز نوشتن نیست. همانطور که ما به یک عاشق نمیگوییم تمام شیوههای عشقورزی آزمایش شده است، پس عاشق مباش. البته میتوان گفت، ولی بیفایده است. عشق از جایی سربرمیآورد و هیچگاه به اتمام نمیرسد.
همچنان که در مورد ادبیات نیز دیدهایم. ختم رمان، در اینجا بگوییم داستان را، دهها سال است که اعلام کردهاند ولی پایانی متصور نیست. بخصوص برای کسی که از حبلالمتین ماوراءالطبیعه کنده شده و در جهان بیمعنایی زیست میکند، عشق و ادبیات همان چیزی است که به زندگی معنا میدهد و او را به جهانهای ذهنی یا غیرذهنی دیگری پیوند میدهد:
“توی این تاریکی که نمیگذارد بفهمم کجا هستم و چه کسی، کاری از من برنمیآید جز خیالبافی. پس خیالبافی میکنم، خیالبافی میکنم آنقدر که سرم گیج برود…” (ص۹۹)
داستانهای نجفی دارای کیفیتهای مختلفاند. آنها محصول مطالعات فراوان نویسندهاند. و جز این هم البته ممکن نیست. ما نوشتههای دیگران را چون هوا تنفس میکنیم. این را خود نویسنده در داستان “عزایم مردگان” که یکی از بهترین نمونههای این مجموعه است به وضوح نشان میدهد:
راوی بین آمدن و رفتن است. بین پدری در حال احتضار و پسر جوانش. انگار که هر آدمیچیزی نیست جز نقطه وصل دو نسل گذشته و آینده به همدیگر. انگار انسان لحظهای است از زمانی بین گذشته و آینده. و آنچه مهم است نه این زمان حال فرّار، بلکه هوایی است که از نسلی به نسلی منتقل میشود، نوشتهها و کلماتی که ما را از درون و از بیرون، بورخسوار، احاطه کردهاند، انگار که ما نه علتایم و نه معلول. ما تنها فصل کوتاهی از یک حدیث مفصلایم، دستی کوچکایم که کتابی را به نسلهای آینده منتقل میکند، دهانی که “عزایم مردگان” میخواند.
“عزایم” از کلمه عزیمه، به معنی اراده ثابت و محکم گرفته شده است و به مجموعه افسونها و دعاها و اورادی میگویند که بر بیماران برای شفا یافتن میخوانند. در اینجا میبینیم که داستان “عزایم مردگان” در شکل و محتوا هماهنگ است. راوی، مثل خود زندگی در سفری از نسل پیشین به نسل پسین است. او با پدر پیرش در سفر بوده است و تصادف میشود. پدر میمیرد، راوی مصدوم میشود، و پسرش به بالین او میرسد.
داستانهای رضا نجفی، داستانهای مسخ، تبدیل و دگرگونی است. تبدیل شدن فضاها، آدمها، چهرهها و پدیدهها. تبدیل گریه به خنده و برعکس. میدانیم که داستانها را برای زندگان مینویسند. یعنی هم داستانهای آدمهای زنده و هم مرده را برای زندگان مینویسند. ولی آقای نجفی آنها را ، آنچنان که از تیتر کتاب برمیآید، ظاهراً برای مردگان نوشته است، یعنی ما نیز که خوانندهایم، در یک پروسه تغییر و تحول، شاید آن زندهای که میپنداریم، نباشیم و به نوعی مرده باشیم. پروسه تغییر و تحول فراگیر است. و با وجود این، همین داستان را میشود به شکل دیگری نیز خواند. راوی با شنیدن کلمه “مرگ” خندهاش میگیرد. او از ما میخواهد که از کلمات نترسیم و هر چیزی، از جمله مرگ را، به نام خودش صدا کنیم، از جمله بیمعنایی را.
راوی همواره در جستوجوی معناست. جهان او بزرگ است و در این جهان بزرگ امکان گم شدن فراوان. تنها کسی گم نمیشود که جهان کوچکی دارد. و دنیای نجفی به اندازه ادبیات جهان بزرگ است. پیداکردن خود در این دنیای وسیع، اگر نگوییم نشدنی، طاقتفرساست. او وقتی تنهاست دنبال خود میگردد، وقتی با معشوقه است، یا او را نمیشناسد و یا به سختی به یادش میآورد. پس به دنبال معشوقه میگردد. او حتی زمانی که در خانه خودش است، مطمئن نیست که راه خانهاش را واقعاً گم نکرده باشد. به عبارتی، او در خانه خود است و با وجود این، نمیداند خانه واقعیاش کجاست. او در جهان است و جهان را گم کرده است. و در این جهانی که او گم کرده، دنبال جزیره قلب جهان میگردد و در یک لحظه که همپای ابدیت است، آن را مییابد. و آنجا که قلب جهان را مییابد، خود را نیز مییابد. هم خود را مییابد و هم جهان را درک میکند.
آن که به جزیره قلب جهان میرسد، درِ اتاقش را به روی خود میبندد و با الهه هنر خلوت میکند. و البته راوی نجفی در داستانی به همین نام ادعا میکند که یادش رفته است کتابش را از آنجا با خودش بیاورد. ولی ما به عنوان خواننده میدانیم که شکسته نفسی میکند و کتابش پیش روی ماست.
و همین داستان “جزیره قلب جهان” نشان میدهد که ما در مقایسه عشق و ادبیات به بیراهه نرفتهایم. نجفی از “جزیره قلب” صحبت میکند. “جزیره قلب” کجاست؟ آنجایی که الهه هنر سکونت دارد و راوی با او خلوت میگزیند:
“در برابر نگاه حیران و قلب پر تپش من، در را بست. به آرامی و در سکوت برهنه شد و در بسترم دراز کشید و آن نگاهش… آن نگاهش… الهه هنر در انتظار یک تانترا با من بود.”(ص ۱۱۳)
پس، از زاویه دید نویسنده تنها کسی کتاب مینویسد که با الهه هنر در اتاقی در بسته حشر و نشر دارد. اروتیک هنر از همینجا نمود پیدا میکند.
و ادبیات واقعی، توهم ایجاد نمیکند، بلکه چشمها را بیشتر میگشاید که بیابان را ببینیم، بیمعنایی را ببینیم و به شکلی اگزیستانسیالیستی بگوییم، معنا هیچ جا نیست و در همین بیمعنایی نهفته است، و اینکه جزیره قلب جهان و الهه هنر در گوشهای، نه، در مرکز بیابان همین جهاناند.
یعنی نوشتن یک جستجوست، جستجوی معنا. پس از بیمعنایی میآید. از پوچی و بیهودگی. بی دلیل نیست که نویسنده، یک متن فلسفی کوتاه در مورد پوچی را درست در وسط همان داستان اول، یعنی “تنهایی یک دونده استقامت” میآورد که در عمل نشان دهد، هر دو یکی هستند. میگوید که پوچی از ابتدا بوده، از همان زمانی که حیوان ناطق به وجود آمده، به عبارت دیگر، از آن موقعی که انسان کلمه را کشف کرده است. کلمه که کشف شده است بیتردید هم معنا، هم بیمعنایی و هم جستجوی معنا در کلمه آغاز شده است و تا به حال ادامه دارد.
نجفی در داستانی تمام زندگی را، خلاصهوار، در هفت گاه نشان میدهد، یادآور همان عدد معروف هفت که داستان خلقت است. ولی او این “هفت گاه معلق از یک ناتمام” را که، با وجود این، تمام زندگی یک فرد است، “بزم بیمعنایی” مینامد. یک لحظه میشود تصور کرد که خدایانی هستند و اهدافی عالی و معناهایی عمیق. ولی باور کنیم که در این صورت هر کدام از ما انسانها فقط یک مهره میبودیم، مهرهای که خدایان با آنها بازی میکردند. پس این جمله نجفی را یک بار دیگر بخوانیم:
“بیمعنا اما زیبا! و شاید زیباست زیرا که بیمعناست… شاید همین زیبایی بیمعنا ارزشش را دارد تا یک روز دیگر خروج از زندگی را به تعویق بیندازم…”(ص ۱۰۳)
به نظر میرسد که ما با خواندن آثاری از نویسندگانی هم چون کافکا، داستایفسکی، بکت، هدایت و امثالهم، و در اینجا با خواندن “داستانی برای مردگان”، اگر بر موقعیت خود واقعا آگاه باشیم، در نهایت چنین احساسی داریم. احساس رسیدن به جزیره قلب جهان در دل همین بیابان. نه با این توهم که چنین نویسندگانی راه نیکبختی را نشانمان میدهند و نه به این دلیل که اینها اصولا دچار نوعی خوشبینی باشند. اشخاص این نوع داستانها در نهایت افرادی هستند که پشت مه گرفتار آمدهاند و راه خروج نمییابند. هم آنها این را میدانند و هم ما به عنوان خواننده به وضوح میبینیم. با اینهمه، ما نیز اگر که احساس گمگشتگی در این جهان بزرگ داشته باشیم به دنبال آنها در همان جادههای مه گرفته راه میافتیم. میدانیم که آنها ما را به جایی راهنمایی نخواهند کرد. ولی یقین به اینکه از این به بعد اشخاصی، با ما ـ در این سو و آن سوی ما ـ و حتی در پیشاپیش ما ـ در مه حرکت میکنند و یقین به اینکه، از این به بعد، ما دیگر ناچار نیستیم در مهِ درون و پیرامون خود تنها باشیم، وادارمان میکند که راه را ادامه بدهیم. و ما، دقیقا به این دلیل که چنین اشخاصی را میبینیم، با خود میاندیشیم که شاید راه را، آنچنان که تابه حال تصور میکردیم، گم نکرده باشیم. و از فکر اینکه به راهی رسیدهایم یا حتی به بیراههای که اشخاص دیگری همچون ما حضور دارند و ناچار نیستیم زخمهای درون را به تنهایی تحمل کنیم احساس نوعی خوشبختی، احساس بارقهای خوشبختی میکنیم. و در این حالت، چه بسا در پشت همان مه نیز، در همان تاریکی، جرقهای، جرقههایی از نور، هر چند موقت، پیدا کنیم و شاید خود نیز، با گذر از این راههای صعبالعبور در دل بیابانها، یک لحظه، به جزیره قلب جهان راه پیدا کنیم.
پس باز از خودمان میپرسیم: “جزیره قلب جهان” در کجاست؟ و جستجو را ادامه میدهیم. و آن طور که، مثلا، از داستان “بودایی” و نیز “داستانی روزمره” برمیآید، برای یافتن معنا، اگر معنایی باشد، باید تنها و تنها خود را تغییر داد، و به عبارت دیگر نگاه را بوداییوار باید شست.
و در آخر، سئوال باز این است: جزیره قلب جهان کجاست؟ عنوان جزیره، نشانههایش و توصیفاتش، همه و همه با کلمات است، ولی به نظر میرسد که خود آن جزیره در جایی ماوراء همه کلمات باشد.
نجفی مینویسد: “با واژهها نمیتوان به مقصود رسید.” و من در آخر، با وجود این، و هم زبان با نویسنده میگویم:
در زمانهایی دور، گاهی راه و گاهی بیراهه ما را به هدف میرساند.
ولی حالا گویا نه این یکی ما را به آنجا میرساند و نه آن یکی.
آنچه که ما را اینک به هدف میرساند شاید چیزی بین این دو باشد ـ بین راه و بیراهه ـ چیزی که نه میشناسیم و نه نامی برایش سراغ داریم.
مطمئن نیستم، بهتر است بگویم نمیدانم، ولی ادبیات و هنر شاید همان مسیر بین راه و بیراهه باشد ـ همان مسیر گم و بینشان ـ که جهت “آنجا” را به ما نشان میدهد؛ تابلویی آنسوی مه، که میخوانیم و با وجود این از خواندنش باز میمانیم.
دو نکته در پایان:
ـ کاش رضا نجفی تیتر کتاب را “جزیره قلب جهان” مینامید که هم یکی از بهترین داستانهای مجموعه است و هم اشارهای به جستجوی کلی ادبیات و نیز جستجوی نویسنده در همین مجموعه.
ـ همچنین، در مورد داستان “بودایی” باید گفت که این داستان، خوب نوشته شده است و در مفهوم نیز از یک نظر با داستانهای دیگر در ارتباط است؛ جستجویی که در جهان صورت میگیرد و در آخر به فرد و نگاه خود فرد می رسد. با وجود این، کاش “بودایی” در این مجموعه نبود. خواننده احساس میکند داستان صرفا برای این نوشته شده است که نشان دهد یک نفر چطور بودایی شده و از چه مسیری به آنجا رسیده است. شخص اصلی در اینجا، در حقیقت، بر خلاف اشخاص داستانهای دیگر که معنا را از همان بیمعنایی بوجود میآورند، آن را جایی در بیرون از جهان بیمعنایی مییابد.
از همین نویسنده:
سلام. با تشکر از به اشتراک گذاری مقاله و معرفی کتاب. مقاله خوب و قوی نوشته شده، دلم می خواست بدونم نویسنده مقاله چه کسی است؟ و کتاب رو چطور می شه تهیه کرد؟ ممنون می شم از پاسخگویی شما دوست عزیز.
شهرزاد مهرآور / 26 September 2018