سارا شاد – فرهاد بابایی از شش سال پیش تا به حال هیچ کتابی منتشر نکرده است. از زمانی که “پدرعزرائیل” را چاپ کرد تا همین حالا. زیاد می‌نویسد. این را از داستان‌هایی که در سایت‌های مختلف ادبی منتشر می کند می توان فهمید.

با وسواس و دقیق هم کار می‌کند. با این‌همه در این شش سال هیچ یک از داستان‌هایش مجوز انتشار نگرفته‌اند و او با پدیده‌ای که وزارت ارشاد به آن می گوید “اصلاحیه” کنار نیامده. او به این کلمه می‌گوید “سانسور” و “توقیف” و به هیچ عنوان حاضر نیست با آن کنار بیاید. اما هنوز امیدوار است به نوشتن و می‌گوید کار بهتری سراغ ندارد؛ حتی در سرزمینی که خودش به آن می‌گوید “اسرارآمیز” و اینطور توصیفش می کند:”ایران خیلی اسرار‌آمیزه. شاید چون عصر، عصر شیاطین و دیوها و اهریمنان است. من هم شیطانی می‌نویسم. حالا شما تعبیر کن به سوررئال”. در ادامه، گفت‌وگوی مفصل من را با این نویسنده جوان می‌خوانید؛ نویسنده ای که “پدر عزرائیل” را در سال ۸۴ منتشر کرد و بعد از آن فقط به نوشتن بدون خوانده شدن روی آورد تا به قول خودش مثل مگس سمج باشد در این مسیر.

از نوشتن «پدر عزرائیل» خیلی وقت گذشته و تو هنوز مجموعه دیگری منتشر نکردی. چرا؟

 فرهاد بابایی، داستان‌نویس

فرهاد بابایی – بلی. دست کم شش سال می گذره. در یک کلام به خاطر سانسور در مملکت عزیزم ایران بوده که اینطور شده. داستان زیاد نوشتم ولی من و ناشر شرمنده همدیگه شدیم. خب نمی ذارن چاپ بشه. چه کنم! به همه چی گیر می دن و لاک می گیرن. انگاری کتاب بخشی از مواد مخدر شده و من نمی دونم! بهرجهت من و امثال من آدمای خطرناکی نیستیم.

تا منظورت از خطر چی باشد. می‌گویی داستان زیاد نوشتی؛ اینکه زیاد بنویسی اما به مدت شش سال نتوانی اینهمه نوشته را منتشر کنی حس نومیدی به تو نمی‌دهد؟

یکی از مشخصه‌های عجیب ایران اینه که بعضی از کلمات مفهومشونو از دست دادن یا کم کم اینجوری می‌شن… یعنی خیلی اوقات اون مفهوم دیگه مفهوم دقیق یک اسم یا صفت نیست. کلاً از بیخ فاتحه کلمه خونده شده! حالا تا تصور خود شما از خطر چی باشه! حالا این زیاد مهم نیست. من هم نومید می‌شم. خُب، دوست ‌دارم داستانام چاپ بشه تا بقیه هم بخونن. حالا نقش‌آفرینی‌های دیگه‌ش بمونه. اما عادت کردم بهش. مثل مردم زندگی می‌کنم. اصلاً از خود مردم یاد گرفتم. تو نگاه کن! توی همین تهرون مردم هر روز از خواب بلند می‌شن کار می‌کنن قرض بالا میارن دختر باید شوهر بدن بیمارن مجنونن ناراضین آزادی‌خواهن دولتی خصوصی تا لحظه آخر هم همینجور وول می‌خورن توی هم. یعنی زندگی می‌کنن. ممکنه به اون چیزی هم که می‌خوان نرسن. فکر کن نصف بیشترشون نمی‌رسن. خُب یعنی چی! چی بود؟ چی شد؟ فاتحه! کلنگشو می‌کوبن روی خاک. منم همینطور. یکی مثل همه. زندگی می‌کنم تا ببینم می‌رسم بهش یا نه. مهم اینه که سکان از دستم در نره. مهم اینه.

هر کی ندونه فکر می‌کنه ما‌ها یه جماعتی هستیم که داریم یه ویروس نانوی واگیردار تولید می‌کنیم برای نابودی کهکشان!

خیلی‌ها می‌نویسند و کارهایشان در ارشاد رد می‌شود یا اصلاحیه می‌خورد. نق می‌زنند، اما کارشان را اصلاح می‌کنند و سانسور شده و تغییرکرده می‌دهند برای انتشار. کارهای تو کلاً رد مجوز شدند یا خودت حاضر نشدی با سانسور کنار بیایی؟

نویسندگی و تألیف کتاب و شاعری و کلاً کار فرهنگی توی ایران جای نق و نوق نداره. هیچکس هم چاقو بیخ گلوی نویسنده و شاعر نذاشته که طرف حتماً بره بنویسه. این مردم صبح که بلند می‌شن اول به قیمت جدید نون سنگک و تخم مرغ و دلار و سکه فکر می‌کنن. پس کسی نامه فدایت شوم برای ما نویسنده‌ها نفرستاده که حالا بیاییم تا یه خط و دو خطمون سانسور شد سر و صدا راه بندازیم. اینجا ایرانه. پس نویسنده زیر نظره. دوم اینکه کتابای من توقیف شده. یه رمانم، «برج» سه سال پیش سانسور شد، به قول خودشون که از کلمه‌های زیبا برای یه کار زشت می‌خوان استفاده کنن، به اصطلاح «اصلاحیه» خورد! یا غیر قابل انتشار! من می‌گم سانسور و توقیف. اونا نمی‌تونن برای این‌کار زشت از کلمه‌های طبیعی و نرم استفاده کنن. حالا کاری نداریم. حدود ۴۰ صفحه از یه رمان ۱۱۰ صفحه‌ای رو گفتن بردار! منم چون اصولاً هنوز مغز خر نخوردم برنداشتم. تازه یعنی چی؟ اصلاً تو مگه کی هستی که می‌گی چی بنویس چی ننویس؟ مردم مگه عقل ندارن که تو براشون تعیین تکلیف می‌کنی؟

 آقای معاونش اومده می‌گه کتاب بد یا نمی‌دونم کتابی که ضرر داشته باشه حتا برای هزار نفر هم که تیراژ کتاب باشه ضرر داره و باید جلوشو گرفت! لطیفه می‌سرایند! نوبت کتاب می‌شه یه سری آدم در نقش امشی میان سمپاشی که مردم آلوده نشن. کجای دنیا یه برگ کاغذ و دو تا کلمه قصه برای مردم ضرر داره. نمی‌دونم شاید باید گل خشخاش بکارم. تولید دارویی هم داره برای مریضا خوبه. یه سری کارام هم هست که ناشر به ارشاد نداده. شناسنامه داره ولی به‌خاطر وضعیت بدی که اونا برای ناشر درست کردن (تهدید به تعطیلی و احضار ناشر و توضیح خواستن…) فعلاً قرار شده برای مجوز ندیم به اونا. بدبختی داریم! هر کی ندونه فکر می‌کنه ما‌ها یه جماعتی هستیم که داریم یه ویروس نانوی واگیردار تولید می‌کنیم برای نابودی کهکشان! مهم نیست. آدم اگه آدمه مثل مگس باید سمج باشه

کارهایی که از تو خواندم به فضای سوررئال نزدیک‌تر بودند تا هر چیز دیگری. حتی توی برخی از کار‌هایت یک جور باورناپذیری تخیلی دیدم مثل داستان چاه‌های نفت که در یکی از سایت‌ها از تو منتشر شد. آن داستان غلظت سوررئالش از داستان‌های کتابت هم بیشتر است. این فضا نمی‌خواهم بگویم جدید است اما ماهرانه‌تر از کار خیلی از نویسنده‌های جوان و هم سن و سال توست. سؤالم این است که از اول سوررئال می‌نوشتی یا به مرور این روند را پیدا کردی و در پیش گرفتی؟ و چرا سوررئال؟

مرسی که اینقدر دقیق مطالعه کردی. من از شش سال پیش به این ور خط نوشتاریم و نوع جنس داستانام عوض شده. شاید به‌خاطر مطالعه آثار دیگران بوده یا پیشرفت فکری و کاری خودم. البته خوشحالم. مهم این بوده که به نقطه‌ای رسیدم که دوستش دارم و نمی‌خوام از دستش بدم. حالا اسمشو گذاشتن سوررئال. باشه. منم توی این مصاحبه از همین کلمه استفاده می‌کنم. اما در مورد سؤال شما… نه من از اول این جوری نمی‌نوشتم چون دنیا رو یه طور دیگه می‌دیدم. بعد‌ها که درگیری بیشتری با آدما و زندگی و کارشون پیدا کردم، خودمونی بگم یه کم عقلم رشد کرد و تازه فهمیدم چی به چیه… دیدم جهان داستانی من نمی‌تونه یه قصه رو طبیعی تعریف کنه. به‌خاطر ذات و فطرت آدمای سرزمینم. به‌خاطر جو و موقعیتی که توش گرفتار شدم و شدیم و شدن!

 فرهاد بابایی: دوست دارم اسرار و زبان و رموز زنان را کشف کنم

اینجا تکنیک باید دست منو بگیره تا بتونم حرفمو بزنم. منم به این نوع تکنیک متوسل شدم تا حرفم رو بزنم. همین. مهم برای من بیان حرفو مقصودمه. به همین سادگی. دلم می‌خواد کسی رو گیج نکنم و یه راست برم سر اصل مطلب. حالا چرا اینجور نوشتن یا به قول شما سوررئال: می‌دونی… وضعیت مردم سرزمین من بسیار عجیبه. خیلی عجیب. من توی تهرون چیزهایی می‌بینم و می‌شنوم که همیشه به دوستام می‌گم… اگه آقای گارسیا مارکز توی ایران زندگی می‌کرد به‌جای صد سال تنهایی هزار سال تنهایی می‌نوشت. مملکت ایران مملکت عجیبیه. امیدوارم از پس نوشتن درباره ایران بربیام. گاهی وقتا تخیلم کم می‌آره درباره‌ش. باور نمی‌کنی ولی توی شهر که قدم می‌زنم یه موج از داستانای حقیقی ولی غیر واقعی هجوم می‌آره تو ذهنم. یه چیزی رو می‌بینم.. هست… ولی غیر واقعیه. دروغه. ولی مردم باهاش زندگی می‌کنن… عجیبه این رفتار. ولی هست. حقیقیه ولی غیر واقعی. همین‌هارو بخوام بنویسم سانسور می‌شه. چون آقا بالاسر ما می‌دونه قضیه چیه. اجازه نمی‌ده. برای همین هم سانسور می‌آد بالا و داغشو می‌چسبونه توی ذهن. ما راوی جامعه هستیم از پنجره خودمون. همین. ولی اونا پنجره‌هایی رو که دوست ندارن تخته‌کوب می‌کنن.

یعنی اگر در کشور دیگری زندگی می‌کردی اینطور نمی‌نوشتی؟

سؤالت چقدر آدمو به فکر فرو می‌بره! شایدم من. نمی‌دونم. توی یه کشور دیگه؟ نمی‌دونم. شاید اصلاً دنبال یه کار دیگه می‌رفتم. هیچوقت بهش فکر نکرده بودم اگه مثلاً خدایی نکرده زبونم لال دور از جون توی سوییس زندگی می‌کردم چه کاره می‌شدم! ولی جداً از این حرفا اگه جای دیگه‌ای بودم و نویسنده بودم بازم می‌رفتم دنبال اون سرشتو ذات قلبی آدما. از اونا می‌نوشتم. همون چیزی که گفتم اون اول حرفام. دروغی که واقعیت نداره ولی به‌خاطر مناسبات بشری یه جامعه، حقیقته. یه چیزی تو این مایه‌ها. نوع نگاه همین بود ولی شکل و رنگ و بو شاید عوض می‌شد.

 فرهاد بابایی: تلاش کردم تلخ و شیرینو با هم بنویسم. ادکلن هم که می‌خوام بخرم می‌رم سراغ بوی تلخ و شیرین

من توی داستانت آدم قاتی زیاد می‌بینم. آدمی که خیال می‌بافد. با خودش حرف می‌زند. خواب‌های درهم می‌بیند. مسیر روزمره‌اش را حتی گم می‌کند. آدمی که شاید ظاهراً خیلی هم موقر و عادی به نظر برسد اما تو او را طوری توی جنون جا انداخته‌ای که بالاخره می‌فهمیم زیاد هم وضعیتش عادی نیست. (یک چیزی را من برداشت کرده‌ام. تو تلاش می‌کنی غیرعادی بودن آدم‌های داستا‌‌ن‌هایت را با فضای سوررئال نشان بدهی). این آدم در بیشتر موارد هم مرد است و فقط در یکی از داستا‌‌ن‌هایت متوجه شدم که روی شخصیت زن داستان اینطور مانور داده‌ای. چرا؟ چون خودت مرد هستی؟

یه نویسنده باید صادق باشه. روراست. اینو همه می‌دونن. همین. آدم خودشو که نمی‌تونه فریب بده. من یه مرد هستم پس اولین گزینه برای بیان فکرم و تخیلم مردانه می‌شه. این قانون نیست. فکر می‌کنم یه حالت غریزی‌ست موقع نوشتن در طبیعی‌ترین شکلش. اما من واقعاً دوست می‌دارم که از زبان یک زن هم حرف بزنم. کما اینکه توی سه تا از رمان‌هایم که سانسور نذاشته چاپ بشه من از زبان پسربچه‌ها روایت کردم. توی داستان پارازیت راوی یه پسربچه است. توی داستان دیوکده راوی جمعی از بچه‌های یک مدرسه هستند که قصه را ما این چنین و ما آن‌چنان روایت می‌کنند. توی داستان پدر پشه هم راوی‌ام سوم شخص است ولی زاویه نگاهم برای یک پسربچه است. اما توی رمان آخرم که همین چند ماه پیش تموم شده می‌رسیم به برعکس حرف تو! راوی همه رمان ۳۰۰ صفحه‌ایم یک خانوم است.

اسم رمان هست «شرط بهرام برای ناهید». نوشتنش لذت‌بخش بود. اولین بار بود که این همه سخن از زبان یک زن نوشتم. سخت هم بود. پرینت‌های امتحانی هم که من معمولاً‌ بعد از تمام شدن داستانم به افراد معدودی می‌دهم تا بخوانند، این‌بار فقط به خانوم‌ها دادم تا بخوانند. و البته بسیار نکته‌های جالب و اساسی یادم دادند. گاف‌های زیادی هم ازم گرفتند. می‌دونی یه چیزی هست البته خیلی شخصیه برای من. اونم اینه که خیلی دوست دارم اسرار و زبان و رموز زنان را کشف کنم. آن‌ها با کیفیت زندگی می‌کنند. با کیفیت بیشتری از مردان. من بسیار دوست دارم آن کیفیت را کشف کنم. این کیفیت که می‌گم خیلی گسترده‌س. نویسندگی هم گاهی حالت درمان برایم پیدا می‌کند. معتقدم با یک بحران و ناهنجاری باید مثل خودش رفتار کرد. مملکت من عجیبه. ایران خیلی اسرار آمیزه. شاید چون عصر، عصر شیاطین و دیو‌ها و اهریمنان است. من هم شیطانی می‌نویسم. حالا شما تعبیر کن به سوررئال.

 وضعیت مملکت منو هیپنوتیزم کرده و تلخ‌نگارم کرده. اما یه ذره هوش برام مونده.

منظورم این است که سوررئال داستان‌های تو یک سوررئال کاملا مردانه است. فضا‌ها و توصیفات و حتی ویژگی‌های رفتاری. همه و همه از یک دنیای مردانه جنون‌زده روایت می‌کنند. خودت این را قبول نداری؟

بله. قبول دارم. بالاخره مرد مجنون زیاد دیدم. زن مجنون هم دیدم ولی درکش نکردم کامل. بنابراین از چیزی می‌نویسم که بتوانم از پس آن بربیام و دروغ به هم نبافم. مردم خیلی باهوشند. مردم‌‌ همان خواننده‌ها.

چرا می‌گویی زنان با کیفیت بیشتری از مردان زندگی می‌کنند؟ یعنی در این ورطه‌ای که به آن می‌گویی شیطانی دچار بحران و ناهنجاری کمتری هستند یا می‌خواهی بگویی ناهنجاری‌هایشان باکیفیت‌تر است؟

نه. اون جمله آخرم رو درباره بخش اول سوالت گفتم. درباره آدمای قاتی پرسیدی و اینکه انگار غیر عادی‌شون می‌کنم و از این حرفا. بحثم درباره خانوما هم جدا بود. ما بالا بریم پایین بیایم خانوما دچار نابهنجاری‌های عجیب و غریبی هستن. ردخور نداره. البته در جامعه و وطن. داریم در این مورد حرف می‌زنیم. نابهنجاری با کیفیت دارن، درست می‌گی. اما این کیفیت مفهوم همیشگی واژه کیفیت رو نداره. معنیش می‌کنم به عمق یا گودی یه نابهنجاری. دقیقاً مثل زلزله که محل اتفاقش در عمق کم‌ خطرناکه و در عمق زیاد نه. مهم اینه که این نابهنجاری خانوما توی جامعه در چه عمقی اتفاق می‌افته که کیفیت بیشتری پیدا می‌کنه.

حالا جدا از همه این حرفا که بخش آخر سؤال شما منو وادار کرد این پاسخو بدم، منظور خود من از اینکه زنان با کیفیت بالاتری زندگی می‌کنن، یه چیزه: اونم اینکه اون‌ها می‌دونن چی مال چیه و چی مال کجاس کی چی می‌خواد! شاید ساده باشه ولی درک من تا الان این حد بوده. از رنگ‌ها و بو‌ها گرفته تا واکنش‌ها و تغییرات رفتاری، از فرستادن سیگنال‌ها و پالس‌های خیلی ضعیف گرفته تا خشم و هیاهو! یاد فاکنر هم بخیر! از نگه داشتن راز‌ها و رموز شخصیشان و همینطور اطرافیانشون گرفته تا فراموشی قسمتی از تاریخ ذهنیشان. کوچک‌ترین رفتارشان دلیل دارد. این یعنی با کیفیت بیشتر. اینو من سر همین رمان آخریه بهش رسیدم و سعی کردم برام یه جور کلاس درس باشه. از همون خانومایی هم که پرینت دادم بخونن یاد گرفتم. یعنی برام قضیه رو شکافتن.

تو عامیانه می‌نویسی. خواندنش گاهی سخت می‌شود. با اینهمه اصرار داری به عامیانه نوشتن. چرا؟

یادم هست استادم توی کارگاه داستان نویسی جناب آقای محمد محمد علی یک بار بهم گفت محاوره نویسی و یا به قول شما عامیانه‌نویسی ته نداره. بهم گفت این جوری که تو می‌نویسی پایانی براش نیست و می‌تونی کلمات رو خیلی عجیب‌تر و شکسته‌تر هم بنویسی… بهم گفت مهم اینه که بتونی مقصودتو به خواننده برسونی. چه ادبی چه محاوره. بهم گفت نثر داستانت یه دست باشه. جوری بنویسی که اگر هم ادبی نوشته باشی ولی خواننده جملات رو توی ذهنش تبدیل به محاوره کنه بدون اینکه چیزی رو از دست بده. این حرف توی گوش من مونده، بعد از ده سال. یه چیز دیگه اینکه من چون خیلی به دیالوگ آدما دقت می‌کنم تا بتونم بعد‌ها توی داستانام استفاده کنم برای همین ساختارش توی ذهنم حک می‌شه. شاید حرفم اشتباه باشه. بالاخره سعی می‌کنم مقصودمو بگم. این چیزا قاعده و قانونی نداره. یکدستی بهترین چیزه. همینه دیگه.

از داستان‌نویسی پول هم در می‌آوری؟

پدر عزراییل، فرهاد بابایی. من هم شیطانی می‌نویسم. حالا شما تعبیر کن به سوررئال.

خیر. کارای دیگه می‌کنم که بتونم با پولش دو دقیقه بشینمو داستان بنویسم. البته می‌شه از نویسندگی هم توی همین مملکت ایران پول درآورد ولی وقتی کتابم سانسور می‌شه و جواز نمی‌گیره خب حق‌التألیفی هم ندارم. اصلاً نمی‌دونم چک ناشر چه شکلی هست! مهم هم نیست.

حالا که به گفته خودت آدم باید صادق باشد می‌شود صادقانه بگویی با وجود اینکه به نشر کار‌هایت امید نداری در این شرایط، برای چی می‌نویسی؟ نکند داری از نوشتن برای درمان استفاده می‌کنی؟ اگر اینطور است برای درمان چی؟ اگر اینطور نیست برای چی می‌نویسی؟ اینهمه هم جدی می‌نویسی. من کار‌هایت را می‌شناسم. با وسواس می‌نویسی. دقیق می‌نویسی. هدف داری.

اولین کلمه‌ای که توی ذهنم اومد رو می‌گم: امیدواری. دوم اینکه برای عمری که تا همین الان صرف کردم ارزش قائلم. سوم هم اینکه رفقای خیلی عزیز و نازنینی دارم که تشویقم می‌کنن و جزو سوالای همیشگیشون شده که ازم بپرسن الان درباره چی می‌نویسی. خب فکر کن یه روز بگم بهشون که دیگه نمی‌نویسم. حتماً باید کار بهتری سراغ داشته باشم که بتونم جواب بدم. ولی خب… من کار بهتری جز این نمی‌شناسم. البته بلدم نیستم. کلاً‌ خوشیم دیگه همینجوری. مهم اینه که دنبال سکه و دلار نیستم. حالم از نوسانات بازار به هم می‌خوره. نه این‌که وضع مالی خوبی داشته باشم… خنده‌م می‌گیره به وضع مالی خوب خودم فکر می‌کنم.

همیشه فکر می‌کنم کره زمین همین امشب از مدار خارج می‌شه و می‌ترکه. اونوقت باید ببینی چقدر دلار و سکه توی کهکشان داره پرواز می‌کنه! ماشینای پورشه و بوگاتی حاج آقا‌ها توی فضا پرواز می‌کنن و صاف می‌رن توی شیشه صرافیا. خرده شیشه‌ها مثل رگبار می‌پاشه روی صورت آدما. بچه‌های دوساله… نوزاد… یه عالم عروسو داماد با هم قاتی شدن… همه برج‌های دنیا مثل شمشیرهای می‌دون جنگ توی هم وول می‌خورن… برج میلاد می‌خوره به برج ایفل… برج یه کیلومتری امارات می‌خوره به برج مراقبت فرودگاه جان اف کندی آمریکا برج آزادی می‌خوره تو سر یه فیل. همه پرنده‌ها توی کهکشان لای دلار و سکه معلق موندن. راستی همه مردن. سکوت محض. توی خلاء هم که صدا نیست. برای درمان هم می‌نویسم. واقعاً گاهی اوقات که دارم یه چیزی رو می‌نویسم خودم از خودم یاد می‌گیرم. مجبورم می‌کنه برم فکر کنم درباره‌ش. توی زندگی خودم پیداش می‌کنم. شاید همون قضیه رو. ولی انگار تا اون لحظه نمی‌دیدمش.

آقای فرهاد بابایی، تلخ می‌نویسی. قبول داری؟ اینهمه تلخی چطوری توی داستا‌‌ن‌هایت مثل سیل روانه شده.

متأسفم که اینجوریه. ولی همیشه تلاش کردم تلخ و شیرین و با هم بنویسم. اصلاً این ذائقه رو دوست می‌دارم. ادکلن هم که می‌خوام بخرم می‌رم سراغ بوی تلخ و شیرین. یه پزشکی بیاد منو هیپنوتیزم کنه بگه همه چی شیرینه منم شیرین می‌نویسم. مثل الان که وضعیت مملکت منو هیپنوتیزم کرده و تلخ‌نگارم کرده. اما یه ذره هوش برام مونده. اونم درک حقیقتیه که از فطرت این مردم و مملکت درک کردم و می‌تونم بنویسمش. حالا اگه اونا می‌ترسن. خب بترسن. به من چه! ‌ترسو بار اومدن. چاره ترس هم سانسوره. اینم مهم نیست. داستانه که وجود داره. همین کافیه.

بله اتفاقاً گاهی شیرین هم می‌نویسی اما شیرینی نوشته‌هایت هم زهر دارد. آدم خوب می‌فهمد افتاده توی یک گودال درهم و برهم پر از اتفاق‌های عجیب و باورنکردنی. اگر نظر من را بخواهی می‌گویم همینطور ادامه بده. اما فکری هم به حال انتشارات داستا‌‌‌نهایت کردی؟ فکر می‌کنم با نشر آن‌ها در اینترنت میانه خوبی نداری.

نه زیاد دوست ندارم توی اینترنت منتشر کنم. قبلاً هم گفتم نشر کاغذی رو بیشتر دوست دارم. شاید سال دیگه زیرزمینی چاپشون کنم. بدم به دوستام و دوروبری هام. بعضیا می‌گن پولیش کن و بفروش. من می‌گم روم نمی‌شه. چون دکه کتابفروشی که ندارم. خودم باید بدم به دوروبری‌هام بعد نمی‌تونم بگم پولشو بده. تازه مگه چقدر می‌شه. مهم نیست. خود کتابه دربیاد مهم‌تره. نظر چند نفر رو می‌شنوم و نقد می‌شم. اصلاحم می‌کنن و خلاصه داستان حک و اصلاح خوب می‌شه برای روز بزرگ. یه روز خوب.