محمد عبدی- برای دهمین فیلم از مجموعه سینمای جهان در صد فریم “مخصمه” را انتخاب کردم: یک فیلم “نوآر” طراز اول.

مخمصه (Heat) چه داستانی دارد؟

کارگردان و نویسنده فیلمنامه: مایکل مان- مدیر فیلمبرداری: دانته اسپینوتی- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، ول کیلمر، یون ویت، تایم سایزمور- ۱۷۰ دقیقه- محصول ۱۹۹۵، آمریکا.

مک کلی (دنیرو) و دار و دسته‌اش به دزدی‌های حساب‌شده و زیرکانه‌ای مشغول‌اند. ستوان هانا (پاچینو) مأمور رسیدگی به این پرونده است و این‌دو با هم رو در رو می‌شوند….

مایکل مان کیست؟
  

متولد ۱۹۴۳ در آمریکا. از پدری اوکراینی. تحصیل زبان و علاقه به فلسفه و تاریخ. عشق به سینما با تماشای دکتر استرنج لاو ساخته کوبریک و مهاجرت به بریتانیا برای تحصیل در مدرسه فیلم لندن. بازگشت به آمریکا، کار در فیلم‌های تبلیغاتی و تلویزیونی و ساخت فیلم‌های حرفه‌ای از اوایل دهه ۱۹۸۰.

کارگردان مسلط بر ابزار و «حرفه‌ای» به تمام معنا. هر چند سال یک‌بار فیلم می‌سازد؛ فیلم‌هایی با کیفیت کاملاً متفاوت. نقطه اوج: “مخصمه”.

“مخصمه” را چطور می‌توان تحلیل کرد؟

“مخمصه” یک فیلم شدیداً متکی به ژانر است که اتفاقاً قراری هم بر نوآوری ندارد و تنها می‌خواهد بدون عدول از قواعد تثبیت شده ژانر “نوآر”، یک فیلم قرص و محکم و خوش‌ساخت باشد- که هست….

اما فیلم اهمیت و اعتبارش را – به عنوان یکی ازبهترین فیلم‌های دهه ۹۰ – از همین وفاداری‌اش به سنت ژانر می‌یابد؛ از اینکه ضمن تکراری بودن همه وقایع و ماجرا‌ها، با فیلمی در عین حال نو و جذاب روبرو هستیم؛ که این مهم میسر نمی‌شود مگر با توجه به جزئیات و کارگردانی درخشان سازنده‌اش که آشکارا می‌تواند کلاس درسی باشد.

مایکل مان

در نگاه اول، فیلم همه چیزش را مدیون فیلم‌های پیش از خود است: با یک گروه دزد حرفه‌ای روبرو هستیم که بسیار منظم و حساب‌شده کار می‌کنند، با یک رئیس گروه سر و کار داریم که بسیار تیزهوش و زبده است، یک پلیس وظیفه‌شناس که ظاهراً چیزی برایش اهمیت ندارد جز به دام انداختن این گروه (که در عین حال با همسرش هم مشکلات اساسی دارد) و البته پایانی کاملاً مشخص که پلیس بر دزد غلبه می‌کند. همه چیز مهیاست تا با یک فیلم کاملاً کلیشه‌ای غیر قابل تحمل روبرو باشیم. با این وجود، “مخصمه” یک شاهکار است!

شخصیت‌های فیلم شناسنامه بسیار کاملی دارند و هر واقعه و هر شخصیت فرعی کوچک، دقیقاً کارکرد مشخص و بسیار حساب‌شده‌ای دارد؛ مثلاً رابطه همسر کریس با مردی دیگر، علاوه بر نقشی که در راستای از هم پاشیدگی روابط خانوادگی دارد (و جزئی است از تم اصلی فیلم: تقابل عشق و وظیفه)، در وقایع بعدی قصه، نقش بسیار مهمی می‌یابد (یا نگاه کنید به استفاده ظریف از این نکته که هانا دختر ندارد و از دختر خوانده‌اش مراقبت می‌کند.)

همین میزان دقت در ریز رفتار و گفتار دو شخصیت اصلی هم هست. طبق الگوی ژانر، رئیس گروه خلافکار، آدم تنهایی است که در عشقی گرفتار می‌شود (زن‌ها در فیلم نوآر، همیشه “فم فاتال” هستند و قهرمان را به سوی مرگ هدایت می‌کنند). این الگویی است که دقیقاً اجرا می‌شود اما نحوه اجرایش دنیرو را به یکی از دوست داشتنی‌ترین و به یادماندنی‌ترین نقش منفی‌های تاریخ سینما بدل می‌کند. علاوه بر بازی حیرت‌انگیز دنیرو (که اصلاً در فیلم به یک شمایل بدل می‌شود- و البته پاچینو هم همین طور) ریز رفتار و گفتار او در ارتباط با تماشاگر بسیار مهم و کلیدی است.

رفتار خشن و بدون تخفیف او- که از شغل‌اش نشأت می‌گیرد- در برخورد اولیه با دختر هم نمود دارد، اما رفته رفته تن به عشقی ناخواسته می‌دهد،‌‌ همان عشقی که طبق الگوی ژانر به مرگش می‌انجامد: به زبان ساده اینکه اگر این دختر در زندگی او وجود نداشت، مک کلی می‌توانست زنده بماند و او در واقع مرگی آگاهانه را انتخاب می‌کند، چرا که خوب می‌داند: “اگه بخوای مثل من فرض باشی، انتظار داری ازدواج موفق هم داشته باشی؟!” (به هانا) و اینکه “نباید دل ببندی، اگر دل بستی باید بتونی ظرف ۳۰ ثانیه برگردی.” مک کلی دل می‌بندد و در صحنه انتهایی ظاهراً ظرف ۳۰ ثانیه برمی‌گردد، اما تأثیر این دل باختن عمیق‌تر از آن است که بشود ظرف ۳۰ ثانیه گسست.

از سوی دیگر رابطه هانا (پاچینو) با همسرش را شاهدیم که باز با پرداختی کاملاً حساب‌شده، از مرز خطیر نمایش رابطه کلیشه‌ای زن و شوهر و پرداخت ظاهری و توخالی مایه تقابل عشق و وظیفه، به سلامت گذشته است. تک تک حرف‌های این دو نفر، ضمن هویت بخشیدن به شخصیتشان، قصه فیلم را به‌درستی پیش می‌برد؛ زن: “تو با من زندگی نمی‌کنی، با مرده‌ها زندگی می‌کنی.” هانا [به مک کلی]: “خواب می‌بینم پشت میزی نشسته‌ام و همه مقتول‌های مأموریت‌های من پشت‌‌ همان میز بزرگ نشسته‌اند و به من زل زده‌اند.” هانا: “وحشتناکه نه؟… من وقتی به خانم‌ها فکر می‌کنم یه جوری می‌شم.” و سؤالش از مک کلی که ظرافت خاصی در آن نهفته: “به معشوقه‌ات درباره شغلت چی می‌گی؟!”

 “مخمصه” از نظر تکنیکی چنان نرم و روان است که تقریباً هیچ جایی برای خرده‌گیری باقی نمی‌گذارد.

و اما جالب‌تر اینکه دو شخصیت اصلی فیلم به یک اندازه محق‌اند و دقیقاً دو روی یک سکه را به نمایش می‌گذارند. فیلم بر همانندی این دو تأکید خاصی دارد، به شکلی که زندگی خانوادگی آن‌ها را به طور موازی پیش می‌برد (اولین بار از حرف زدن هانا با همسرش به آغاز رابطه عشقی مک کلی قطع می‌شود.) جز این فیلمساز با مهارت خاصی یک ارتباط ماوراءالطبیعه بین این دو نفر به‌وجود می‌آورد، به شکلی که فیلم مملو است از قطع‌های به هنگام و به‌جا از صورت مک کلی به صورت هانا و بر عکس.

و فیلم اصلاً ضمن تأکید بر هوش سرشار هر دو نفر، به این نیروی ماوراءالطبیعه وجهه خاصی می‌بخشد؛ نگاه کنید به صحنه‌ای که مک کلی می‌فهمد زیر نگاه هستند و بعد صحنه وقتی معادل پیدا می‌کند که هانا در میان همکارانش پی می‌برد که فریب خورده‌اند و زیر نگاه هستند. همین جا چقدر هوشیارانه از لبخند مک کلی به لبخند هانا قطع می‌شود و آغاز بازی را به تماشاگر یادآوری می‌کند. یا نگاه کنید به صحنه شگفت‌انگیز گفت‌و‌گوی این دو نفر در کافه که فارغ از جایگاهی که قرار دارند، همچون دو دوست (دو آدم همانند، اما به اجبار رو در روی هم) پشت میز نشسته‌اند و چه دیالوگ‌های مهمی را رد و بدل می‌کنند (و فیلمساز آگاهانه در هر نمای جداگانه‌ای که از هر یک از آن‌ها می‌دهد، یکی را در طرف راست نشانده و دیگری را در طرف چپ- که در نتیجه اگر دو نما را بر روی هم بگذاریم، آن‌ها دقیقاً کنار هم قرار می‌گیرند! با این تمهیدات حساب‌شده است که در صحنه آخر، زمانی که هانا دست مک کلی را می‌گیرد، نه تنها صحنه کلیشه‌ای و شعاری نیست، بلکه حسی از رضایت را در درون ما برمی انگیزد.)

و فیلم به جهات تکنیکی چنان نرم و روان است که تقریباً هیچ جایی برای خرده‌گیری باقی نمی‌گذارد. نما‌ها به قدری درست به هم متصل شده‌اند که به نظر می‌رسد نقصان هر نمای فیلم کلیت آن را به هم می‌ریزد. دوربین نرم و روان، متناسب با ریتم صحنه، چنان ما را به حال و هوای‌ گاه آرام (و صحنه‌های عاشقانه) و‌گاه متشنج (دزدی بانک) می‌آمیزد که حضور دوربین را فراموش می‌کنیم.

نگاه کنید به سکانس دزدی بانک که نما‌ها چطور کوتاه می‌شوند، دوربین چطور با حرکت سریع آدم‌ها هماهنگ می‌شود، چه وقت بر چهره آدم‌ها تأکید می‌کند، همراهی دوربین و تأکیدش روی پا‌ها چقدر اهمیت می‌یابد، چگونه از چهره مک کلی به چهره هانا قطع می‌شود و از همه مهم‌تر اینکه موسیقی چطور به همراهی صحنه می‌آید و چه وقت- مثل زمان تیر خوردن کریس- سکوتی ناگهانی حس صحنه را منتقل می‌کند.

یا باز نگاه کنید به صحنه رویارویی آخر در فرودگاه که در آن استفاده از صدا چه میزان حیرت‌انگیز است، یا چطور فیلمساز پس از یک صحنه تعقیب و گریز نفس‌گیر، جایی که هانا به مک کلی تیراندازی می‌کند، با قطع به چهره اسلوموشن هانا در سکوت، حس درونی او را به تمامی منتقل می‌کند و رؤیایی را که پیش‌تر برای مک کلی تعریف کرده بود به تماشاگر یادآوری می‌کند.
 

… و خب سینما یعنی جزئیات.

در همین زمینه:
::سینمای جهان در صد فریم، محمد عبدی::