نسلون ماندلا،‌ رهبر درگذشته جنبش انقلابی ضدآپارتاید آفریقای جنوبی و رئیس‌جمهوری این کشور از ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۹ صدسال پیش در ۱۸ ژوئیه ۱۹۱۸ به دنیا آمد. در ژوئیه جاری،‌ مجموعه‌ای از نامه‌های زندان ماندلا به ویراستاری سام ونتر،‌ روزنامه‌نگار هم‌وطن او منتشر شد که دربردارنده ۲۵۵ نامه است و نیمی از این نامه‌ها تا کنون منتشر شده بود. در زیر معرفی این کتاب را به قلم تیم آدامز از روزنامه بریتانیایی «گاردین» می‌خوانید و نیز دو نامه از این مجموعه که وب‌سایت خبری «ایندیپندنت» منتشر کرده است.

مراسم سوگواری ماندلا، ۱۰ دسامبر ۲۰۱۳،‌ ژوهانسبورگ

نامه‌های زندان نلسون ماندلا: صبر آن‌جهانیِ یک انسان

انگار باید به خواننده نامه‌های نلسون ماندلا از زندان هشدار داد که با خواندن آنها داستان لو می‌رود. ما حالا می‌دانیم که این داستان حماسی چه سرانجامی می‌یابد؛ اما با خواندن این مجموعه نامه‌های شخصی، این حس ناگزیر و غریب به آدم دست می‌دهد که گویی مولف آنها نیز همیشه پیشاپیش پایان ماجرا را می‌دانسته.

ماندلا یک قرن پیش در چنین هفته‌ای به دنیا آمد. و آن‌طور که پیداست، هرگز در این اعتقاد که داستان‌اش تاریخ‌ساز می‌شود و پایان‌بندی پیروزمندانه‌ آن از جنس حقیقت و آشتی است، تردید نکرد. نه زمانی که قاضی او را در خاتمه محاکمه ریونیا در ۱۹۶۴ به حبس ابد محکوم کرد؛ نه وقتی که ۴۵ سالگی به عنوان زندانی شماره ۶۴/۴۶۶ در سلولی به طول ۲,۵ متر و عرض ۲ متر در جزیره روبن محبوس شد و ۱۸ سال آنجا خانه‌اش بود. نه حتی ۱۹۶۹، وقتی «تمبی»، بزرگ‌ترین پسرش، کمتر از یک سال پس از مرگ مادرش در تصادف اتوموبیل کشته شد و به او اجازه شرکت در مراسم خاکسپاری‌اش را ندادند (درست همان‌ کاری که با خاکسپاری مادرش انجام دادند).

به یک معنا، حزب «کنگره ملی آفریقا» (ANC) ماندلا را برای چنین نقش رهایی‌بخشی در دهه‌ی ۶۰ تقدیس کرده بود. یا دست‌کم شاهزاده قدبلند، سخنور، کاریزماتیک و شجاع قوم خوسا دیگر به عنوان رهبرِ بدیهی جربان رهایی‌بخش شناخته شده‌بود. «ناگزیریِ عدالت»ْ پیام اصلی راهپیمایی طولانی به سوی آزادی،‌ زندگی‌نامه خودنوشت و پرفروش اوست، و البته حکمتی که از دیگر روایت‌های اکنونی از این نمادین‌ترین زندگی اواخر قرن بیستم به دستمان رسیده: از روایت جعلی نگهبان زندان او،‌ جیمز گرگوری (که مبنای فیلم خداحافظ بافانا، ۲۰۰۷ قرار گرفت) گرفته تا آخرین افزوده‌ها به زندگی اسطوره، یکی‌ کتاب مجمل و آموزنده پتر هاین،‌ نماینده پارلمان و فعال کارزار ضدآپارتاید (ماندلا: کنهِ زندگی‌اش)،‌ و دیگری خاطرات ندابا،‌ نوه‌اش از عشق و رهنمودهای یک پدربزرگ (کوه‌رفتن: درس‌های زندگی از پدربزرگم،‌ نلسون ماندلا).

نکته‌ی شگفت‌انگیز گزیده‌ ۲۵۰ نامه زندان ماندلا ــ که نیمی پیش از این منتشر نشده بودند ــ این است که ماندلا به قطعیت تغییر‌ علی‌رغم همه سختی‌ها و رنج‌ها، پیشاپیش ایمان داشت. وقتی ماندلا بیشتر این صفحه‌های طولانی و پرمغز را می‌نوشت، می‌دانست که تنها چندتایی به گیرنده‌های اصلی‌شان مثل وینی،‌ همسرش یا فرزندان و دوستان قدیمی و رفقایش خواهند رسید. نامه‌های خانوادگی همه با شِکوه از بی‌جواب‌ماندن نامه‌های قبلی شروع می‌شوند و سرزنش‌ها بیشتر متوجه سانسورچی است تا گیرنده. ماندلا طبق عادت در دفترچه‌ای مشخصات همه نامه‌هایی را که فرستاده بود، ثبت کرد و وکیل درونش هرگز این مدرک را فراموش نمی‌کرد. او یک‌بار به وینی می‌نویسد: «راستش اصلاً‌ نمی‌دانم هرگز این نامه‌ی به‌خصوص یا نامه‌های مربوط به ۱۸ ژوئیه،‌ یک و ۱۸ اوت به دستت خواهد رسید یا نه،‌ و اگر اصلاً برسند،‌ چه زمانی این اتفاق خواهد افتاد …».

حتی با دانستن اینکه نوشته‌هایش به گیرنده‌ها نمی‌رسند، معقول‌ترین و صبورترین لحن ممکن را حفظ کرد و به ندرت از تصدیق خشم یا کمتر حتی، از تصدیق نومیدی ردی در آنها وجود داشت. فلسفه‌ی «زیستن در حقیقت» آدم را به یاد دیگر نویسنده‌ی فوق‌العاده‌ی نامه از زندان،‌ واسلاو هال می‌اندازد؛‌ به این معنا که قدرت در بازیگریِ حداکثری تا جای ممکن نهفته است، تا حد تظاهر به اینکه رژیم منفور سرکوبگرت اصلاً وجود ندارد. ماندلا آشکارا نیروی نهفته در این ایده را فهمید. او در نامه‌ها برای تطبیق پیداکردن با همه نقش‌هایش به عنوان پدر و شوهر و پسر و عمو و دوست به دردسر می‌افتد، آن‌قدر که انگار اصلاً زندان نیست. لحنش که از صبری آن‌جهانی حکایت دارد، بی‌شک زندانبان‌هایش را بیش از هر چیز دیگری آزار می‌داد.

همانطور که ماندلا خودش گهگاه تأکید می‌کند،‌ نباید لحن نامه‌هایش را با واقعیت زندگی‌اش در جزیره روبن خلط کرد؛ واقعیتی که بخش اعظم آن به نشستن در حیاط زندان و خردکردن سنگ با پتک سپری می‌شد. نامه‌ها آن جهان را بازتاب نمی‌دادند، فرار از آن بودند. وقتی عبارت‌ به عبارت جمله‌هایش را می‌نوشت، فرصت می‌یافت جمله‌ای را فراموش کند که او را به حبس ابد محکوم کرده بود. ماندلا ۱۹۷۶، ۱۴ سال پس از اولین زندان، بار دیگر به همسرش درباره ساعت‌های نامه‌نوشتن‌ چنین توضیح داد: «تنها زمانی که احساس می‌کنم یک روز در آینده انسانیت امکان به وجود آوردن قدیسانی را خواهد داشت که عشق راستین به انسانیت واقعاً الهام‌بخش آنها در همه چیز است.» طرز بیان نوشتاری ماندلا چنان اغواگر بود که حتی خودش را هم فریفت.

او چند بار پل قدیس، دیگر قهرمان زندان‌کشیده را یکی از منابع الهامش خوانده بود. ماندلا در متنی ستایش‌آمیز خاطرنشان می‌کند: «نقل است که بازپرسش گفته “حقیقت به سادگی این است که این مرد به نظر ما یک آفت تمام‌و‌کمال می‌آید؛ بین یهودیان سرتاسر جهان مشکل می‌آفریند و سردسته‌ی فرقه‌ی نصاری‌ها است”.» ماندلا طبعاً سرانجام داستان را دوست داشت،‌ اما اگر ایمان به چیزی را تا آخر حفظ کرد، ایمان به قدرت رهایی‌بخش آموزش بود و نه به رنج‌کشیدنِ دینی یا جزم سیاسی. نامه‌های او به خانه سرشار از پرسش درباره وضع تحصیل فرزندان است؛ حتی ۱۹۷۱ یادداشت خوشبینانه‌ای به یک کتابفروش در ژوهانسبورگ فرستاد، پنج رند پس‌اندازش را داخل پاکت گذاشت و خواست چند کتاب را به‌عنوان هدیه تولد فرزندانش به خانه او بفرستد: جنگل آپتون سینکلر، زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ همینگوی، مروارید اشتاین‌بک. سرنگهبان با خط درشت روی متن نامه نوشت: «این کارها مجاز نیست.»

ماندلا سعی کرد به روند مطالعه خودش نیز ادامه دهد و تا حد ممکن زمان زندان را به یادگیری قانون و زبانِ‌ افریکانس،‌ زبان سرکوب‌گرانش اختصاص داد. شماری از تأثیرگذارترین نامه‌هایش را نامه‌های رسمی او به مسئول ثبت‌نام خارجی دانشگاه لندن تشکیل می‌دهند که می‌خواست لیسانس حقوق‌اش را آنجا تمام کند و در یکی از آنها می‌پرسد که آیا می‌تواند امتحانات ترم دوم را طی چند سال انجام دهد: «به عنوان یک زندانی با اعمال شاقه، دشواری قابل توجهی در آماده‌سازی برای نوشتن درباره چهار موضوع در یکی از امتحان‌ها پیش رویم می‌بینم و هرگونه تخفیف شما در این مورد به من فرصت منصفانه‌تری برای نشان‌دادن دانش شایسته در موضوعات پیشنهادی‌ام خواهد بخشید.»

امضای ماندلا بر یکی از نامه‌های زندان

جایی دیگر در اواسط زندان ۱۰ هزار روزه‌اش،‌ خود را طرفدار دیرین حکمت «خودیاری» اعلام می‌کند و ۱۹۷۰ در نامه‌ای برای قوت قلب‌دادن به وینی که به زندان افتاده، به او توصیه می‌کند که قدرت مثبت‌اندیشیدن، اثر نورمن وینسنت پیل، روانشناس آمریکایی را بخواند. ماندلا می‌نویسد: «او یک نکته‌ی بنیادی مطرح می‌کند: مسئله مهم ناتوانی آدم نیست، بلکه رویکرد آدم به ناتوانی‌اش است. آدمی که می‌گوید: بر این بیماری غلبه می‌کنم و زندگی شادی خواهم داشت، نصف راه را برای رسیدن به پیروزی طی کرده است.» هیچ‌کدام از خواننده‌های کتاب پیل این آموزه را هرگز چنین با جان و دل نپذیرفته‌اند.

گاردین

***

دو نامه از زندان

  • نامه‌ی اول،‌ به زنانی و زیندزی ماندلا،‌ دو دختر خردسال‌تر او در چهارم فوریه ۱۹۶۹

عزیزانم،

نامه‌ی زیبای زیندزی سالم به دستم رسید و وقتی فهمیدم الان کلاس دوم است،‌ خیلی خوشحال شدم. وقتی مامان دسامبر گذشته برای دیدنم آمد،‌ گفت که هردوتا در امتحانات قبول شده‌اید و زنی کلاس سوم رفته. حالا می‌دانم که کگاتو و ماکی هم قبول شده‌اند. خیلی خوشحالم که همه‌ی بچه‌هایم درس‌شان خوب است.

امیدوارم آخر سال از این هم بهتر عمل کنید. خوشحال شدم فهمیدم زنی می‌تواند برنج،‌ گوشت،‌ چیپس و خیلی چیزهای دیگر بپزد. منتظر روزی‌ام که بتوانم از همه‌ی غذاهایی که او می‌پزد، لذت ببرم.

زیندزی می‌گوید دلش گرفته چون من خانه نیستم و می‌خواهد بداند کی برمی‌گردم. عزیزانم، واقعاً نمی‌دانم کی برمی‌گردم. به خاطر دارید که در یکی از نامه‌هایم در ۱۹۶۶ برایتان نوشتم که قاضی سفید گفته باید بقیه عمرم را در زندان بگذرانم.

شاید تا بازگشت‌ام خیلی طول بکشد. شاید هم زود برگردم. هیچ کس نمی‌داند چه زمانی این اتفاق خواهد افتاد، حتی همان قاضی‌ای که مرا اینجا فرستاد. اما مطمئنم که یک روز به خانه بازخواهم گشت و با شما تا آخر عمرم به شادمانی خواهم زیست.

الان نگران من نباشید. من خوشحالم،‌ خوب و سرشار از نیرو و امید. تنها چیزی که دلم برایش تنگ شده شما هستید،‌ اما هروقت احساس تنهایی می‌کنم، به عکس شما نگاه می‌کنم که همیشه روبرویم است. یک قاب سفید با حاشیه‌ی سیاه دارد. عکس محشری است. این دو سال گذشته از مامان چند بار خواسته‌ام برایم عکسی جمعی از زیندزی، زنی، ماکی، کگاتو،‌ نمفوندو [خواهرزاده ماندلا] و کازکا بفرستد. اما هنوز به دستم نرسیده. این عکس مرا از این هم خوشحال‌تر می‌کند.

خیلی خیلی به خاطر کارت‌های کریسمس فوق‌العاده‌ای که فرستادید ممنونم. جز شما، کگاتو و مامان هم برایم کارت کریسمس فرستادند. امیدوارم شما کارت‌های بیشتری گرفته باشید.

مامان دو‌سه‌باری در سال به ملاقات من می‌آید. او ترتیب دیدار من با کگاتو و دیگران را هم می‌دهد. پدر لانگ از کلیسای پطرس مقدس در موبرای کیپ‌تاون که یک کلیسای کاتولیک رومی است،‌ ماهی یک بار به ملاقاتم می‌آید. به علاوه، می‌توانم ماهی یک نامه بفرستم و یک نامه دریافت کنم. همه‌ی این چیزها مرا خوشحال و امیدوار نگه می‌دارد.

این پیکره از چهره نلسون ماندلا با میله‌های زندان ساخته شده

لطفاً سلام مخصوص‌ام را به پدر بورلی برسانید و به کشیش‌بانو بگویید که به خاطر کمک و راهنمایی به شما، دِین زیادی به ایشان و دیگر خواهران آنجا دارم. و شاید بتوانم روزی این محبت را به نحوی جبران کنم.

در دسامبر ۱۹۶۵ نامه‌ای از زنی گرفتم که در آن مثل زیندزی در نامه‌اش،‌ می‌خواست به خانه بازگردم. انگلیسی‌اش خیلی خوب بود و دستخط خوانایی داشت. اما کاملاً از اینکه نامه‌ی زیندزی به دستم رسید، شگفت‌زده شدم. انگلیسی او هم خوب بود و دست‌خط‌اش هم همان‌قدر خوانا. عزیزانم، خیلی خوب پیش می‌روید. همین‌طور ادامه بدهید.

با عشق فراوان و یک میلیون بوسه،

از صمیم قلب،

تاتا

  • به ناولدج گوزانا،‌ وکیل و رهبر حزب دموکراتیک میهن ترانسکی،‌ ۱۴ اکتبر ۱۹۶۸

دامبسیای عزیز،

دو روز پیش تیموتی مبوزو، همسر خواهرم به من اطلاع داد که شما در خاکسپاری مادرم شرکت کردید و من باید از شما به خاطر این رفتار باملاحظه تشکر کنم. تنها حس عمیق وظیفه عمومی است که مردی در مقام شما را قادر می‌سازد برای وقف خویش در جهت خیر عمومی،‌ علی‌رغم همه مشغولیات زمان اختصاص دهید و باید به شما بگویم که عمیقاً مدیون‌تان هستم.

از دست دادن یک مادر عزیز هرگز برای هیچ کس آسان نیست. چنین بدبختی‌ای پشت میله‌های زندان می‌تواند فاجعه‌ای خُردکننده باشد. وقتی ۲۶ سپتامبر خبر را شنیدم،‌ روزی که از قضا تولد همسرم بود،‌ این موضوع می‌توانست در مورد من هم اتفاق بیفتد. اما خوشبختانه دوستانم اینجا ــ‌ دوستانی سرشار از فضیلت‌، بسیار بیش از آنچه من بتوانم در خود ببینم ــ‌ به خاطر توانایی‌شان در اندیشیدن به دیگران و غم‍خواری آنها بی‌نظیرند. من همواره به رفاقت و هم‌بستگی آنها تکیه کرده‌ام. حسن نیت و دلگرمی‌شان مرا قادر ساخت تا با قبول و تسلیم از پس مواجهه با این خسران غم‌افزا برآیم.

مخوزه،‌ برادر همسرم بهم گفت آشنایان و دوستانم واکنش ستایش‌آمیزی داشته‌اند و به سمت گورستان راهپیمایی کرده‌اند. این نمایش برجسته‌ای از هم‌بستگی بود که انرژی زیادی به من بخشید و سرچشمه‌ی عظیم الهام برایم بود تا شما را در میان کسانی بشمارم که این قوت قلب را به من بخشیده اند.

من همچنین به یونگولانکا، دوست شما و‌ رئیس خاندان سلطنتی تمبو هم نامه نوشتم تا از او به خاطر قبول مسئولیت پرزحمت ترتیب‌دادن خاکسپاری علی‌رغم وضعیت نامناسب سلامتی و مشغولیت‌های سنگین دیگرش تشکر کنم. فداکاری شورمندانه او برای آشنایان و دوستان و مردم به طور کلی تاثیر عمیق و گسترده‌ای بر جای گذاشته. تنها امیدوارم که سلامتش‌ بهبود یابد.

این نامه به تشکر از شما به خاطر شرکت در مراسم خاکسپاری اختصاص دارد و مجال اشاره به موضوعات فراتر نیست. برایم کافی است که بگویم خوشحالم علاقه‌ای که ۳۰ سال پیش به عنوان دانشجو در دانشکده پرستاری آفریقای جنوبی به مسائل عمومی نشان می‌دادید،‌ کماکان حفظ شده است. امیدوارم در این یادداشت نه تنها قدردانی عمیقم از شما به خاطر مفتخرکردن مراسم خاکسپاری به حضورتان را ثبت کرده باشم،‌ بلکه احترام‌ام به شما و خانواده‌تان را نیز نشان داده باشم.

ارادتمند شما،

نلسون


در همین زمینه