سوالی که همیشه درباره روابط برای ما وجود دارد این است که روابط عاطفی دیگران چگونه است؟
سوال جالب توجهی است، همه ما میخواهیم بدانیم که آیا بقیه هم به اندازه ما گرفتار دردسرهای رابطهاند؟ بعد از یک دعوای مسخره سر هیچ و پوچ در ساعت ۱۱ شب و در حالی که یک ماه است سکس نداشتهایم، از خودمان میپرسیم که آیا وضعیت ما عادی است؟ و در دل خیال میکنیم که ما تنها مورد ناجور دنیا در این زمینه هستیم.
بیشتر ما سه یا چهار رابطه در اطرافمان میشناسیم و در ذهنمان آنها را به عنوان استانداردی برای رابطه عادی تلقی میکنیم، مثلا زوجهایی که در محیط دانشگاه میبینیم یا مثلا همسایههای میانسالمان که دوران آرامش زندگی مشترکشان را میگذرانند. ما، بدون توجه به اینکه شاید آنها در حال نقش بازی کردن باشند، آنها را به عنوان سمبل رابطه موفق عاطفی در نظر میگیریم.
موقع بازی تنیس، به نظرمان میرسد که چقدر رفتارشان با هم مهربانانه است، چقدر پر انرژی و شادند، سر شام به این فکر میکنیم که چقدر به عقاید همدیگر احترام میگذارند، در تاکسی، به آنها نگاه میکنیم که دست در دست، پیاده به خانه میروند و طبیعتا، احساس غیرعادی بودن و بیچارگی میکنیم.
اما روایتهای ما از روابط عاشقانه و عاطفی، از یک ضعف بزرگ استدلالی رنج میکشند؛ اینکه ما روابط خودمان را از داخل میبینیم اما روابط دیگران را به شکل کاملا ادیت شده و درست، از خارج میبینیم. زوجهای دیگر را اغلب در محیطهای اجتماعی میبینیم که در آن موقعیتها، ادب و خوشرویی قانون است. ما به روایت خلاصه شده آنها از زندگیشان اعتماد میکنیم اما به تصاویر واقعی داخل اتاق خواب آنها و دعواهایشان موقع خواب دسترسی نداریم.
در حالی که همه چیز را درباره خودمان میدانیم، از غم و اندوه رابطه خودمان آگاهیم؛ از سکوت سردی که بینمان حاکم است، از انتقادهای تندمان از یکدیگر، کوبیدن در اتاق، دعواهای تند و تلخ آخر شب، روابط جنسی ناامیدکننده و تنها ماندن در اتاق خواب.
به همین دلیل، به این نتیجه میرسیم که رابطه عاطفی خودمان تاریک و تباه است و آن را از آنچه که هست دردناکتر احساس میکنیم. در اوقات فشار و ناراحتی، شریکمان را سرزنش میکنیم: هیچ کس دیگری چنین وضعیتی ندارد!
اما درستش این است که نسبت به خودمان و عزیزانمان منصفتر باشیم و در ذهنمان فضایی برای احتمال خطاهایمان در نطر بگیریم. ما نمیدانیم. اطلاعات کافی نداریم. ما نیازمند تصویر دقیقتری از عشق هستیم و باید طبیعت رابطهای را که در آن قرار داریم بشناسیم.
حقیقت این است که احساس بیچارگی در رابطه، یک قانون طبیعی است و به این معنا نیست که ما به عنوان یک زوج، موجودات عوضی و غیرقابل تحملی هستیم. قضیه این است که رابطه، یک پروژه دشوار است.
بخشی از دلیل اینکه ما به نتایج غلطی درباره رابطه عاطفیمان میرسیم این است که فیلمهایی که میبینیم و کتابهایی که میخوانیم، حقیقت را به ما نمیگویند. کمتر پیش میآید که در حال خروج از سینما یا بستن یک کتاب به این نتیجه برسیم که: مثل زندگی من بود.
اما واقعیت بیشتر رابطهها این است: دیوانگی، ترکیبی از عشق و نفرت، محبت و سرزنش، وفاداری و خیانت. بیشتر روابط عاشقانه خوبتر از آن هستند که بتوان ترکشان کرد، اما در عین حال، اطمینان از رضایت عمیق از آنها وجود ندارد. این همان منطقه خاکستری است: آنجا که لحظات خوب و لذت بخش زندگی با این فکر همراهند که شریک عاطفیمان، زندگیمان را نابود کرده و درست فردا صبحش، با دیدن درخشش آفتاب و بوی خوش قهوه، احساس میکنیم که همه چیز خوب و عالی است!
اگر میتوانستیم درست به موضوع نگاه کنیم، مثلا از طریق فیلمها و رمانها و جلسات درمانی گروهی، یا از طریق یک زوج صادق مسنتر، واقعیت همه روابط برایمان آشکار میشد و ما به نتیجهای غافلگیرکننده و دلگرمکننده میرسیدیم: اینکه رابطه عاطفی ما در واقع عادی و خوب است.