شهرنوش پارسی‌پور – یک داستان کنجکاوی‌برانگیز در کنیا منشأ فیل را شرح می‌دهد. مرد فقیری که می‌خواست ثروتمند شود برای مشاوره به نزد مرد ثروتمند نیکوکاری رفت که ایونیا نگیا نام داشت. این مرد مدتی فکر کرد و بعد مرهمی به او داد وگفت آن را روی دندان‌های نیش همسرش بمالد. دندان‌ها بسیار بزرگ خواهند شد، سپس او می‌تواند دندان‌ها را کشیده و بفروشد.

مرد فقیر همین کار را کرد، پس از چند هفته با شادی دید که دندان‌های نیش زن به عاج تبدیل شده است. او دندان‌ها را کشید و به قیمت خوبی فروخت، و دوباره این‌کار را تکرار کرد. به‌زودی‌‌ همان‌قدر که آرزو داشت ثروتمند شد. موفقیت او حسادت همسایه‌اش را برانگیخت. از او پرسید چگونه توانسته پولدار شود. مرد نخستین او را به نزد ایونیا نگیا هدایت کرد که او نیز‌‌ همان مرهم را به او داد، اما فراموش کرد درباره کشیدن دندان بگوید. در نتیجه عاج‌های زن آنقدر رشد کرد که تمام صورت و بدن او متحول شد و زن به یک فیل تبدیل شد. عاقبت زن به جنگل رفت و در آنجا زندگی کرد. نسل فیل از این زن آغاز می‌شود، و آن‌ها نیز هنوز همانند انسان باهوش هستند.

داستانی از قبیله لگا، ساکن کنگو به عدم سازش اخلاقی درباره حدود دوستی اشاره دارد. یک مارمولک و یک مرغ شاخ‌دار در روستایی زندگی می‌کردند، و مردم آن‌ها را به نوبت رئیس می‌کردند. هنگامی که نوبت به مارمولک رسید همه‌ کارهای ممکن را کرد تا مقام خود را که به نظرش بسیار مهم می‌آمد حفظ کند. او یک طبل تشریفاتی به دست آورد، لوازم باشکوه تهیه کرد، پوستی که روی آن بنشیند و مقدار زیادی آبجو که تماشاگران بخورند و خنک شوند. آنچه که باقی مانده بود تا به دست آورد وسیله‌ تزئینی برای سرش بود. چون یک پر باشکوه در بالای آن لازم داشت پیامی برای دوستش، مرغ شاخ‌دار فرستاد.

پرنده انواع پر‌ها را در هر شکل و اندازه در اختیار او گذاشت، اما مارمولک هیچ‌کدام را نمی‌خواست و جداً تصمیم گرفته بود که تنها زمانی راضی خواهد شد که کاکل خود مرغ شاخ‌دار را در اختیار داشته باشد. سرانجام پرنده که ابداً از این کار خوشش نمی‌آمد کاکلش را برید و از‌‌ همان زمان به این شکل در آمد.

عاقبت دوران حکومت مارمولک به پایان رسید و نوبت به مرغ شاخ‌دار رسید. او نیز به نوبه خود کوشید کارهای بزرگی انجام دهد، طبل را تهیه کرد، مشروب و لباس‌های جالب برای پوشیدن، اما بازهم چیزی کم بود –یک پوست برای نشستن روی آن. پس پرنده از مارمولک خواست تا پوست را در اختیارش بگذارد؛ و در حالتی از خشم بر این پای فشرد که هیچ پوستی جز پوست خود مارمولک به دردش نمی‌خورد. همگان طرف مرغ شاخ‌دار را گرفتند و مارمولک لاجرم مجبور شد پوستش را بکند، که نتیجه البته روشن است. یک ضرب المثل لگا می‌گوید: از یک دوست بیشتر از آنچه را که می‌تواند بدهد نخواهید.

گاهی افسانه‌های تمثیلی در آفریقا شکاف میان اسطوره آغازین و داستان اخلاقی را پر می‌کنند

بعضی داستان‌ها شکاف میان اسطوره آغازین و داستان اخلاقی را پر می‌کنند. یکی از نمونه‌ها داستانی‌ست که قوم بایلا تعریف می‌کنند، که تفاوت سرنوشت دو نوع پرنده را شرح می‌دهد: مرغ عسل‌خوار، که انسان‌ها تخمین زده‌اند که با کمک او می‌توانند عسل را پیدا کنند، و گوش-گندم، که با استفاده از مواد چسبناک به دام می‌افتد، دو پرنده هستند. در زمان‌های قدیم آن دو با هم زندگی می‌کردند؛ و یک روز به جست‌وجوی عسل رفتند. آنان یک شانه عسل پیدا کردند و آنجا را علامت گذاشتند تا صبح روز بعد بازگردند. اما در این میان گوش گندم مرتکب اشتباهی شد و رفت و همه‌ عسل‌ها را به تنهایی خورد. هنگامی که هردو به‌‌ همان نقطه بازگشتند عسل کمی در شانه باقی مانده بود. مرغ عسل‌خوار که خشمگین شده بود گوش گندم را متهم کرد که تمام عسل‌ها را خورده است. اما پرنده دیگر اعتراض کرد و خود را بی‌گناه جلوه داد.

هنگامی که آن‌ها دوباره شانه عسلی پیدا کردند گوش-گندم برای راست جلوه دادن داستانش پیشنهاد کرد ماده چسبنده در اطراف آن بریزند تا ببینند دزد حقیقی کیست. مرغ عسل‌خوار موافقت کرد و هردو به نزد انسان رفتند که آن را درست می‌کرد. به خانه که بازگشتند توافق کردند که صبح روز بعد آن را آنجا بریزند؛ اما مرغ عسل‌خوار این‌بار زرنگی کرد و چسب را زود‌تر ریخت. هنگامی که گوش-گندم باز کوشید حقه خود را تکرار کند پایش به چسب چسبید و مرد. روز بعد مرغ عسل‌خوار جسد او را پیدا کرد و درس عبرت گرفت. گوش-گندم فقط یک دزد بود و نه بیشتر، و مردم از آن پس مرغ عسل‌خوار را دوست داشتند، اما برای گوش-گندم فقط چسب درست می‌کردند تا شکارش کنند.

برخی افسانه‌های اتیوپی در جهان‌بینی خود مأیوس‌کننده هستند، اما نوعی حالت خنده‌ شیطانی را به نمایش می‌گذارند. در یکی از داستان‌ها شرح می‌شود که چگونه بچه‌ پلنگ از خانه بیرون رفت، و هنگامی که فیلی از آنجا رد می‌شد به طور اتفاق پایش را روی او گذاشت و حیوان کشته شد. همین که این خبر دردناک به پدر پلنگ رسید سوگند خورد که انتقام بگیرد؛ اما هنگامی که شنید مقصر یک فیل نر است لحظه‌ای درنگ کرد. تصویر غول‌آسای فیل در ذهنش ظاهر شد. سپس قاطعانه احساساتش را تنظیم کرد. او غرید: “نه، شما اشتباه می‌کنید، این یک بز بود که این کار وحشتناک را انجام داد.”و بی‌درنگ به گروهی از بز‌ها که در تپه مجاور، در صلح و آرامش مشغول چریدن بودند حمله برد، و شماری از آن‌ها را درید. لازم به گفتن نیست که نقطه نظر داستان در عین حال متوجه زندگی انسان است: هنگامی که آدمی به دست آدم قوی تری مورد آزار قرار می‌گیرد، اغلب به جست‌وجوی آدم ضعیف‌تر از خود می‌رود تا انتقام بگیرد.
 

داستان مشابهی شرح می‌دهد که چگونه یک شیر، یک پلنگ، یک کفتار و یک الاغ دور هم گرد آمدند تا به حال زار خود گریه کنند. خوراک نایاب شده بود و آنان در میان خود در این‌باره گفت‌وگو می‌کردند که چرا این اتفاق افتاده است. سرانجام به این نتیحه رسیدند که این باید یک داوری آسمانی درباب گناهان آن‌ها باشد، و به این نتیجه رسیدند که به گناهان خود اعتراف کنند. شیر اعتراف کرد که در نزدیکی روستائی وحشیانه به یک گاو نر جوان حمله برده و او را کشته و خورده؛ اما حیوانات دیگر، وحشت‌زده از قدرت او، با شتاب به او اطمینان دادند که این گناه نیست. پس پلنگ گفت که او وحشیانه به بزی که از گله جدا مانده بود حمله کرده است. یک بار دیگر اکثریت به اجماع گفتند دلیلی برای توبه وجود ندارد. کفتار نیز در روستایی یک جوجه را دزدیده بود، اما حیوانات این کار را هم ندیده گرفتند.
 

بعد نوبت به الاغ رسید. بد‌ترین گناهی که او انجام داده بود خوردن چند شاخه علف و چریدن در هنگامی بود که اربابش به او نگاه نمی‌کرد. هیچ یک از حیوانات از الاغ نمی‌ترسیدند، در نتیجه به رغم کوچک بودن تخطئی او همه با هم گفتند: “این گناه وحشتناکی‌ست. تو باعث رنج همه‌ ما هستی.” و سپس دست‌جمعی حیوان بی‌دفاع را کشتند و خوردند. در این داستان اخلاق غم‌انگیزی به نمایش گذاشته می‌شود، که به طور معمول آن کس که کم‌قدرت است مجبور به تحمل سرزنش است.
 

البته نمونه‌هایی از این داستان‌ها در ادبیات نقاط دیگر جهان نیز وجود دارد. کلیله و دمنه پر از داستان‌هایی در همین زمینه است. شاید بتوان گفت که داستان‌هایی این چنین نمایشگر آغاز تربیت اخلاقی جامعه است.
 

در همین زمینه:

::برنامه‌های رادیویی شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه::
::وب‌سایت شهرنوش پارسی‌پور::