مرتضی مردیها − به نظر می‌رسد این یک نکتۀ بدیهی باشد که هدف اصلی هر کسی افزودن میزان رضایت است از زندگی خود؛ و معنای سادۀ خوشبختی هم همین است. عموم آدمیان برای پیش رفتن در این جهت، در پی تغییر شرایط بیرونی خود هستند، تا با افزودن و بهینه کردن امکانات، زمینۀ مساعدتری برای برخورداری خود از لذت و خوش‌حالی بیشتر و پایدارتر فراهم کنند.

اما آیا این ابزار برای رسیدن به آن مقصد، شرطِ کافی است؟
مقالۀ حاضر در پی طرح چشم‌اندازی برای پاسخ به این پرسش است.
 
۱ – برای ناشرمگینی از جست‌وجوی لذت در زندگی، نیازی به اثبات حقانیت آن نیست، کافی است چاره‌ناپذیری یا به‌صرفه‌بودنِ آن را بپذیریم. غرائز[1] نیرومند‌ترین سوائقی هستند که انسان را به‌سوی برآوردن نیازهایی سوق می‌دهند. بشر، بنا‌به ماهیت طبیعی (فیزیو- سایکولوژیک) خود، بیشترین تمایل را به اعمال و اموری نشان می‌دهد که حفظ جان، راحت تن، تداوم نسل، تفریح و تفرج، اختلاط و آمیزش، شهرت و محبوبیت، غلبه و افتخار در آن است؛ البته به‌درستی گفته‌اند، ‌صرف طبیعی بودن میلی، دلیل متقنی بر بایستگی آن نیست[2]،  اما، متکایِ رواداریِ امیال از این دقت فلسفی آسیب نمی‌بیند. چنین می‌نماید که اصل اقتصاد در رفتار (چیزی که گاه انتخاب اَسهَل نامیده شده است)، که هم اصل راهنمای پیشینی و فطری حیوانات است و هم مورد تأیید عقل بشری، به کمک تصحیحِ تبعیت از طبع می‌آید؛ بر طبق این اصل: اصولاً و عموماً باید کاری را انجام داد که به‌سهولت و روانی بیشتری از انسان صادر می‌شود و توان و تعب کمتری می‌خواهد. عمل در جهت طبع، در جهت تمایلات غریزی، و انگیزه‌های اشتیاق‌آلود، حرکتی است که با سهولت بیشتری از بشر سر می‌زند تا عمل در جهت خلاف آن (یعنی زهد و خودنگهداری و اشتغال به امور غیرمطبوع و …،)؛ همین دلیل ساده کافی است تا اصل بر اِعمال غرائز و جلب لذت گذاشته شود.[3]
 
این مطلب را می‌توان با تمثیلی بهتر درک کرد. آب در جهت جاذبۀ مرکز زمین، در جهت شیبی که روی به پایین‌دست دارد، به حرکت درمی‌آید. در این حرکت طبیعی، لزوماً ارزشی و لزومِ تبعیتی نهفته نیست؛ آب جاری می‌شود و تنها انگیزه‌ای که باعث می‌شود ما انسان‌ها در مقابل این جهت‌گیری تسلیم باشیم، این است که حرکت دادن آب در سربالایی کاری پرهزینه و دشوار است؛ پس فقط در مواردی که منفعتی و ضرورتی (مثلاً ساختن آبگیری یا چرخاندن آسیابی یا سوار کردن آب به زمین بلندی …) در کار باشد، از تسلیم شدن در برابر این قانون طبیعی دست برمی‌داریم و آب را به‌زور از بستر عادی خود دور می‌کنیم؛ چون انگیزه‌ای جدی ما را به تحمل هزینه‌ها تشویق می‌کند. در مورد طبع و غریزه هم همین‌طور است. هیچ اصل علمی و فلسفی به کمک ما نمی‌آید تا عملی وفق غریزه و میل را ضرورت یا اولویت دهد، الا این که خلاف آن عمل کردن (به‌دلیل سختی آن) انگیزۀ کافی می‌خواهد که در اغلب موارد موجود نیست. بسیاری از فیلسوفان و عارفان و قهرمانان تاریخی و پیامبران اجتماعی در صدد برآمدند با طرح نوعی معنا و جهت و هدف برای انسان، او را نسبت به ضرورت و فایدۀ تحملِ دشواریِ حرکت در سربالا متقاعد کنند؛ اما آنان همواره به شکل محدودی توفیق یافتند؛ نشان آن این‌که جریان اغلبی و اکثری مردم نسبت به چنان ضرورتی غافل یا منکر باقی ماند.[4] فاصله گرفتنِ گاه‌و‌بی‌گاه از اصل اقتصاد و تسهیل هم، عموماً به منظور تأمین بهتر و بیشتر همین اصل، رایج است، نه برای اهداف مستقل اخلاقی و آیینی و ایدئولوژیک. عقاید و مکاتب مشتمل بر این اهداف، معمولاً قدرت کافی برای متقاعد کردن عموم یا اکثریتِ بنی‌بشر به فاصله گرفتن از نفسِ مایل به راحت و رخوت و شادی و شهوت را نداشته‌اند. بر این مبنا، استراتژی اصلی، حرکت در سراشیب و رو به پایین‌دست، یعنی در جهت غرایز و امیال طبیعی، است، نه خودسازی و کفّ نفس و تعالی و تجرد. دغدغۀ منحصر یا مهم‌تر انسان‌ها، عموم انسان‌ها در اغلب موارد، توسعۀ لذت است.[5]
 
۲ – توسعۀ لذت، ظاهراً، یک شکل بیشتر ندارد: اِعمال فشار بر دنیای خارج، به‌منظور تغییر شکل آن و ایجاد تطابق و تناسب بیشتر میان آن و آنچه می‌خواهیم: این‌که هر فرد یا گروه دنیای بیرون از خود را به‌شکلی درآورد که با لذت او ملازمت بیشتری داشته باشد؛ چیزی که به دو شکل ممکن است: تولید و تخصیص. تولید همان شیوۀ معهود و شکلِ آشنا است که از توسعۀ بیشتر در پی تمکّن بیشتر است و از تمکّن بیشتر در پی لذت بیشتر، و موتور محرک تکنولوژی و تمدن بوده است. از پختن غذایی و دوختن لباسی تا اهلی کردن حیوانی و ساماندهی مزرعه‌ای، و از کشیدن جاده و ساختن سد تا برپایی کارخانه‌ها و به آب انداختن کشتی‌ها …، همه در یک وصف مشترک‌اند و آن تحت فشارِ تغییر گذاشتنِ طبیعت برای تبدیل آن به حالتی است که بیشتر ملائم با طبع باشد. بدنۀ اصلی تلاش‌های این‌جهانی را همین تشکیل می‌دهد؛ آنچه در ساده‌ترین معنای آن “کار” نامیده می‌شود، و بخش اصلی وقت و ذهن و انرژی مردم را اشغال می‌کند، تلاش برای تولید میزان بیشتری از حامل‌های لذت است. اَشکال مختلف جمع‌آوری، استخراج، استحصال، ترکیب، تبدیل و تصفیه …، و حتی جابجایی و تجارت کالا و عرضۀ خدمات (که در بحث ما ذیل معنای وسیع تولید قرار می‌گیرد)‌، شیوۀ اصیل و به‌رسمیت ‌شناخته شدۀ توسعۀ امکانات است؛ اما البته تنها شیوه و آسانترین شیوه نیست. در بسیاری موارد، این وظیفه بر عهدۀ “تخصیص” است. در این روش، چیزی تولید نمی‌شود، ایجاد نمی‌شود، تجارت یا خدماتی هم در کار نیست، بلکه چیزی به تملک یا به تصرف کسی درمی‌آید. ارث، بخشش، قمار، سرقت، کلاهبرداری، مصادره، و مواردی از این دست، چیزی را در تعلق (قانونی یا غیرقانونی) کسی قرار می‌دهد که تا پیش از این نبوده است؛ چیزی که، در هر حال، متضمن حوزۀ جدیدی از امکان است که ناگزیر زمینۀ بهرمندی بیشتر است. تولید و تخصیص، هر دو، اِعمال تغییری روی دنیای بیرون است، اعم از این که تغییر مذکور امکانی را از طبیعت بیرون کشد یا از کسی بگیرد و به دیگری بدهد.
 
تولید و تخصیص، به‌مثابۀ روش‌هایی برای توسعۀ لذت، هر دو، اموری مناقشه‌آلود بوده‌اند، اما بخش عمدۀ تعارضات و منازعات، ناظر به رقابت بر سر تخصیص بوده است. از انواع غیرقانونی آن که بزه تلقی می‌شود، همچون سرقت و تغابن، تا انبوه اختلافات بر سر عادلانه بودن دستمزد، حدود سهم‌الارث، سندیت تصرف ملک، و هر نوع تعارض ادعای حق بر چیزی، سهم اصلی پرونده‌های جزایی و حقوقی را تشکیل می‌دهد. در سطوح کلان، کشورگشایی و جنگ و فتح و تصرف، از یک سو، کودتا و انقلاب و انواع براندازی، از سوی دیگر، اَشکال مهم جایگزین کردن تخصیص با تولید است. معارضه‌آلود‌بودنِ بیشترِ تخصیص، در قیاس با تولید، ناشی از امور متعددی است: نخست این که به‌طور کلی تخصیص آسان‌تر و کلان‌تر و سریع‌تر از تولید است، و لذا قوّت بیشتری در تحریک طمع دارد؛ دیگر این که بعضی مطلوب‌ها، اصولاً قابل تولید و تکثیر نیستند، و لاجرم رقابت بر سر آنها رقابت از نوع تخصیص است؛ و سرانجام این که حتی تولید هم از مشکل تخصیص به‌دور نیست. مراحل مختلف تولید، ناگزیر از تخصیص‌هایی است که متکای اخلاقی یا حقوقی آن مورد اختلاف است.[6] اما فارغ از این تفاوت‌ها (که به پیامد مهمی از آن بعداً اشاره خواهم کرد) یک چیز مسلم جلوه کرده است: تلاش برای تولید و تخصیص بیشتر، تنها راهِ برداشتن سهم بیشتری از لذت.
 
۳ – براین‌مبنا، توسعۀ لذت، ظاهراً، یک شکل بیشتر ندارد: اعمال فشار بر دنیای خارج، به‌منظور تغییر شکل آن و ایجاد تطابق و تناسب بیشتر میان آن و آنچه می‌خواهیم. این که هر فرد یا گروهی دنیای بیرون از خود را به‌شکلی درآورد که بیشتر با لذت او ملائم باشد. اما، برخلاف این پندار، همیشه و به‌نحو ضروری، توسعۀ امکانات لذت (از طریق تولید یا تخصیص) به لذت بیشتر منجر نمی‌شود. کم نیستند صاحبان مقادیر معتنابه ثروت و قدرت و منزلت که زندگی برایشان دلپذیر نیست، و دچار رنج و افسردگی و دلتنگی هستند و گاه حتی به انتحار سریع یا تدریجی دست می‌زنند. متقابلاً، کم هم نیستند کسانی که به لایه‌های پایینی اجتماع متعلق‌اند و علیرغم درگیری با دشواری‌های گاه طاقت‌سوز، در مجموع و به نسبت، از خوشباشی بهرۀ بلندی دارند. برخی مطالعات پیمایشی هم حکایت از این دارد که ثروتمندان چندان شادتر از فقرا نیستند. نبودِ رابطۀ علّیِ ضروری میانِ گسترۀ حامل‌های لذت و عمق دلخوشی به‌حدی است که گاه به‌نظر می‌رسد، در اصل، امکانات نقش چندانی در میزان رضایت خاطر ندارند. بیان قاطع مدعای مذکور این است که بگوییم، در هیچ کجای تاریخ و جغرافیا، زندگی سهل‌تر یا سخت‌تر از جای دیگر نیست؛ مشروط بر این که تحولات ناگهانی را، لااقل تا زمانی که از تازگی به‌در روند و به عادت و نظم جدید بدل شوند، از شمول بحث بیرون گذاریم.
 
حتی اگر بدترین حالت‌ها و حادثه‌ها را در نظر بگیریم، همچون زندان، جنگ، زلزله یا بهترین‌ها همچون شهرت‌ و ثروت‌ برق‌آسا، حجم انبوهی از غم یا شادی زندگی را به‌کلی دگرگون می‌نماید، اما این دیگرگونی معمولاً خیلی پایدار نیست، و پس از گذشت زمانی نه چندان طولانی، به عادتی جدید و نظمی که گویی عادی و ازلی است بدل می‌شود؛ انگار همیشه بوده است؛ و وقتی چنین شد، غم و شادی در دستگاه مختصات جدیدی برآورد می‌شود؛ چنان‌که شاید قرص نانی برای قحطی‌زده‌ای لذتی داشته باشد، معادل معامله‌ای سرشار از سود برای خود او هنگامی که تاجری بوده است. به‌نظر می‌رسد عموم ما، از حیث امکانات و عدم امکانات، شادی و غم، هر وضعیتی که داشته باشیم، در زمان کوتاهی آن را به وضعیت صفر تبدیل می‌کنیم و سپس با بالا و پایین رفتن‌های جدیدِ عقربۀ امکانات‌نما، واکنشِ خرسندی یا ناخرسندی نشان می‌دهیم. نه تنها در شرایط عادی (یعنی فارغ از تحول وضعیت)، زندگی برای همه، برای هر طبقه، ترکیبی از کام و ناکامی، خنده و گریه است، بلکه در شرایط غیرعادی (یعنی در پس تحولات مهم، اعم از زشت و زیبا) هم پس از یک‌چند، برندگان هم دوباره با اخم و رنج، و بازندگان هم دوباره با خنده و شادی آشنا می‌شوند. ثم عاد المحذور. انسان، به‌گونه‌ای متعارض‌نما، همواره از امکانات خود شاکی است و همواره با امکانات خود کنار می‌آید.[7]
 
حال اگر حکم شرایط غیرعادی (بسیار بد و بسیار خوب)، چنین باشد، و بتوان ادعا کرد که انسان غارهای کرومانیون، ترکیبی از امنیت/تهدید، امید/یأس، شادی/غم، رضایت/شکایت …، داشته است که (از منظر سابجکتیو)، تفاوتی با انسان برج‌های معاصر ندارد، حکم تفاوت زندگی‌ها در شرایط عادی‌تر (نسبتاً بد و نسبتاً خوب)، روشن است: زندگی در استکهلم یا شانگهای، در امروز یا قرنی پیش، در خانواده‌ای کارفرما یا کارگر …، در دراز‌مدت، ترکیب تقریباً مشابهی از رضایتمندی/ناخرسندی را به همراه دارد.[8] به عبارت دیگر، زندگی در هیچ شرایطی  سخت‌تر یا سهل‌تر از زندگی در هیچ شرایط دیگری نیست. چون، از یک طرف، پیشانی خواهش‌های ما بالاخره یک‌جایی به دیوار می‌خورد و غمِ ناکامیابی ناگزیر است؛ و از طرفی، توانایی عادت و تطبیق هم در ما بسیار است؛ به این ترتیب، همواره با میزانی نارضایتی مواجهیم که ثابت به‌نظر می‌رسد. پذیرش این که زندگی در هیچ شرایطی آن‌قدر سخت‌تر از شرایطی دیگر نیست، که معدلِ زمانیِ لذت در آن‌ها تفاوتی بسیار را نشان دهد، چه نتیجه‌ای در بر دارد؟ مضمون مدعای فوق این است که امکانات زندگی، یا به‌تعبیری سخت‌افزارهای لذت، نقش آنقدر مهمی که معمولاً گمان می‌رود در امر التذاذ ندارند. از همین جا می‌آید سخن یک فیلسوف که زندگی دو تراژدی دارد: این که به خواسته‌ات نرسی و این که به خواسته‌ات برسی.
 
۴ – اما به‌دشواری می‌توان این سخن را پذیرفت. این چیزی است که با دریافت عرفی در تعارض است و می‌تواند خلاف بداهت تلقی شود. گذشته از این که مدعای مذکور، ظاهراً، تلاش برای تغییر و بهبود و نیز معنای واژه‌هایی چون ظلم و بی‌عدالتی را به ورطۀ اضطراب می‌کشاند. تجربۀ زیسته و دیده و شنیده حاکی از این است که فرق بسیاری وجود دارد میان کارتن‌خواب‌های بمبئی و لیموزین‌‌نشین‌های کالیفرنیا، میان ساکنان قایق‌خانه‌های سایگون و ویلاهای سانتاباربارا، میان برخورداران از موجودی‌های بانکی اطمینان‌بخش و جیب‌های خالی، میان اسیران ابدی ویلچر و صاحبان سلامت و نیرو، میان زیبارویان جذاب و نفرین‌شدگان آفرودیت؛ این همان تفاوت معروف میان خوشبخت و بدبخت است؛ تفاوتی که تماماً یا عمدتاً قابل‌فروکاهش به امر امکانات دانسته می‌شود.
 
این سخن به‌شدت راست به‌نظر می‌آید، معهذا، جای پرسشی در این میان وجود دارد: آیا تفاوت مذکور مولد تفاوتی، به همان طول و عرض، در میزان لذت خالص آدم‌هایی است که پشت آن حصارها پنهان‌اند؟[9] پاسخ مثبت به این سؤال آسان نیست. همۀ ما آرزوی بهبود سریع و زیاد امکانات خود را داریم، و حتی از تصور آن هم به شعف می‌آییم. شاید احساس یا  حتی اظهار کنیم که با افزایش امکاناتمان چه رنج‌ها که زائل نمی‌شود و چه شادی‌ها که به‌دست نمی‌آید! مثال‌های روشنی از این دست در ذهن همۀ ما هست: با مقایسۀ خود با دیگران و تطبیق ناراحتی‌های ناشی از فقد امکانات با راحتی‌های ناشی از رفع آن، مطمئنیم که پولْ حلّالِ همه یا لااقل بسیاری از مشکلات است. بیایید برای سنجش میزان صحت این مدعا، تأملی در تحولات گذشته خود صورت دهیم. پرسش این است: بسیاری از ما که تغییرات قابل‌توجهی در میزان برخورداری از امکانات را تجربه کرده‌ایم، مثلاً از خانۀ پدری که فضایی کارگری داشته است، به خانۀ خود که یک فضای طبقۀ متوسط است کوچ کرده‌ایم، بیشتر در خرسندی از آنچه یافته‌ایم به‌سر می‌بریم یا در حسرت آنچه هنوز نیافته‌ایم؟ اگر پاسخ قسم اخیر باشد، چرا گمان نبریم که از طبقۀ متوسط هم اگر به لایه‌های بالاتر صعود کنیم، قضیه از قرار دیگری نخواهد بود؟ آیا حاصل این تأمل جز این است که، منهای روزها و هفته‌ها (و گاه ماه‌های) پس از تحولات و بالا/پایین‌‌شدن‌های سریع زندگی، میزان غم و شادی و رضایت و نارضایتی و لذت و رنج …، تقریباً ثابت است؟
 
۵ – پیشتر گفتم که انسان‌ها همواره از امکانات زندگی خود ناراضی‌اند و همواره با آن کنار می‌آیند، اینک اضافه می‌کنم که این کنار آمدن، غریزی، به این معنا نیست که در این باره نیازمند کمک و تشویق نیستند. این شبیه دستگاه ایمنی بدن و عملکرد گلبول‌های سفید است که بنا به تعریف قرار است در مقابل میکروب‌هایی که به بدن وارد می‌شوند واکنش نشان دهند و در مقابل آسیبِ بیماری مقاومت کنند، و همین کار را هم می‌کنند، اما کارکرد فوق همیشه کامل و کافی نیست، چنان که در موارد بسیار پزشک و دارو به کمک مقاومت طبیعی بدن می‌آیند. هنرجویی التذاذ شبیه استمداد از دارو و درمان است که به روح کمک می‌کند در مقابل فشار ناخرسندی‌ها مقاومت کند. تقویت هنر لذت بردن موکول به تلقین احساسات خاص و داشتن عقاید خاص است. در وراء تصادف ژنتیکی و تصادفادت محیطی، که درصد قابل‌توجهی از شخصیت‌ را شکل می‌دهند، و در مقابل آن چاره‌ای نیست،  بخش احساسات به تربیت در دوران کودکی و نوجوانی باز می‌گردد و بخش فکر به آموزش و فرهنگ در دوران برآمدگی. فرهنگ و آموزه‌های مسلط، در گذشته، خصوصاً در این مورد اخیر (یعنی توجیه فکری لذت) گمراه‌کننده بوده است. به جز اپیکوریان، که به همین سبب بدنام شدند، بزرگان همواره از ظرفیت‌های روح انسانی برای تعالی و عروج و درک معنای هستی و مقصد تاریخ و کرامت انسان و رسالت قهرمانان و نظائر این‌ها (که به‌دشواری معنا می‌دهد و دشوارتر قابل تقویت و اقناع است) سخن گفتند؛ و گرچه هرگز موفق نشدند مسیر واقعی غالب انسان‌ها را به آن سمت سوق دهند، بلکه غالباً خود نیز (شاید فقط پشت پیچ و خمی توجیه‌گر) درگیر نفس لذت‌جو بوده‌اند، اما لذت را به امری بی‌قدر بدل کردند و لذت‌جویی را به شرمساری گره زدند و چندان بر این تأکید کردند که انسان برای لذت به این دنیا نیامده، و اهداف متعالی‌تری در کار است، که علیرغم دلایل معارض مقنع، فراوان اتفاق افتاد که بعضی در دوره‌ای برای باور این سخنان وسوسه شدند. نرم‌افزارهای لذت (تا حدی، گاه غریزی-گاه اندیشیده)، البته وجود داشته‌ و عمل می‌کرده‌، اما معرض حملۀ گستردۀ ویروس‌های فکری، از این نوع، بوده‌ که عاملیت و سرعت این نرم‌افزارها را خراب می‌کرده است.
 
آموزۀ شایع بزرگان در گذشته، تأکید بر زهد و معنویت و رستگاری و رضا به داده و طلب نکردن روزیِ نانهاده بود و آموزۀ شایع بزرگان معاصر، طرح ارزش‌های آزادی و عدالت و رفاه و طراحی مبارزه برای رسیدن به آن؛ آموزۀ اول از دایرۀ بحث و فحص ما بیرون است؛ چون با اصل اقتصاد و تسهیل در ناسازگاری است. از آموزۀ دوم، بخشی محقق شده، بخشی محقق خواهد شد، و البته بخشی هم محقق‌شدنی نیست، و علی ای حال این هر دو را کم کم باید از اولویت فاصله داد. مهم این است که انسان‌ها، که حتی در شرایط آزادی و عدالت، و بالاتر از این، در شرایط داشتن چیزی فراتر از حقوق عادلانه، ستارۀ دنباله‌دار خواهش‌هایشان از چشمک زدن بازنمی‌ماند، بهتر است بیاموزند و تربیت شوند که، ضمن تلاش برای اعمال فشار روی جهان بیرون و تولید و تخصیص بیشتر امکانات، چگونه با اعمال فشار روی جهان درون و تغییر دادن فکر و حس، شانس بیشتری برای التذاذ داشته باشند. شاید به سادگی نتوان گفت انسان برای لذت به این دنیا آمده است، همان‌طور که براحتی معنای خود همین جمله را هم نمی‌توان فهمید. شاید اصلاً معلوم نباشد انسان برای چه به این دنیا آمده، شاید هم معلوم باشد که برای چیزی نیامده، صرفاً پرتاب شده؛ اما در هر صورت قرائن نشان از این دارد که این جهان لذتگاه خوبی نیست.[10] ترکیب خواهش و فقدان، ناکامی و رنج را جاودانه می‌کند؛ فقدانی که با زهد چاره نمی‌شود، چون خواهش قوی‌تر از آن است که ورد و عزایم با او برآید، و با انقلاب و مبارزه هم چاره‌پذیر نیست، چون حتی اگر کارگران کارخانه‌دار هم شوند، همواره چیزی برای نداشتن دارند؛ و دقیقاً به همین دلیل، یعنی به این دلیل که شرایط عادی درپیچیده به رنج است، باید برای لذت بیشتر، نرم‌افزار طراحی کرد. این جهان شباهت اندکی به لذتسرا دارد، اما ما انگیزۀ استواری برای رنج بردن در آن نداریم، و تمایل عادیمان، رخوت و راحت و سیری و سُرور … است، به همین دلیل باید بکوشیم، به‌رغم تناسب و به‌غم امکانات، شادی خود را افزایش دهیم. چاره‌ای جز لذت نیست.
 
۶ – بر این نکته تأکید می‌کنم که “دوام میزان ناخرسندی به‌رغم تفاوت میزان امکانات”، بی‌فایدگی سخت‌افزارهای لذت را اثبات نمی‌کند و از آن کمتر، عدم ضرورت جستجوی آن را. حتی اگر فرض کنیم نظریۀ ثباتِ لذت/ رنج، به‌طور عقلی- منطقی، کم‌‌اثر بودن وسعت امکانات را اثبات کند، اثبات نمی‌شود که تلاش برای آن غیرقابل‌فهم یا دفاع است. غیرقابل‌فهم نیست به این سبب که مقاومت در مقابل این میل، مثل هر میل شدید دیگری، انگیزه‌ای می‌خواهد که عادتاً برای اکثر و بلکه عموم انسان‌ها، مفقود است.[11] بسا که میل حتی اگر امضای عقل را نداشته باشد با فشارْ کارِ خود را پیش ‌برد: همچون مستسقی‌ای که می‌نوشد ولو می‌داند که هلاک می‌شود. انسان فقط تاحدودی عقلانی است و نه بیشتر؛ و غیرقابل‌دفاع نیست به این سبب که نظامِ نردبانیِ خواستن/نیافتن متضمن این نیست که فرقی نمی‌کند روی کدام پلۀ آن باشی. شاید رنج گرسنه و بی‌پناه در طلب خوانی و خانمانی بودن بیشتر از ناخرسندی ناشی از نداشتن ثروت برای کسی باشد که نیازهای اولیه‌اش مرتفع است؟  این نظریه البته در مدعای حداکثری‌اش می‌گوید احساس سختی و تنگی در زندگی در هیچ شرایطی بیشتر از هیچ شرایط دیگری نیست. اما این در زمانی قابل‌تصدیق یا حداقل تاحدی باورپذیر است که امکاناتْ معرضِ تحولات سریع نباشد و افراد در زمانی کافی به وضعیت خود عادت کرده باشند؛ (نه همچون از دست دادن کل امکانات در اموری چون زلزله، جنگ، ورشکستگی، یا به‌دست آوردن میراث بزرگی که نامنتظر بوده یا برنده شدن ثروت هنگفتی در مسابقه‌ای)؛ به‌عبارتی، درجایی که این امکان چندان فراهم نباشد که فرد، دیروز و امروز خود را مقایسه کرده، و ملاحظۀ تفاوت زیاد میان آنها از حیث امکانات لذت، بسیار خوشحال یا بدحالش کند. نیز در جایی که اختلافِ سطحْ میان آدمیانی که میتوانسته‌اند مساوی و مشابه باشند، عمیق و بلکه وخیم نباشد. (نه همچون مواردی که فرد ناظر این است که کسانی که در خاستگاه اجتماعی فرق چندانی با او نداشته، از حیث صاحب مال و مکنت شدن، بسیار از او پیش یا پس افتاده‌اند؛ چیزی که بیشتر در فضاهای توسعۀ سریع رخ میدهد.) به‌عبارتی، درجایی که این امکان چندان فراهم نباشد که فرد بتواند امروز و دیروز خود را با امروز و دیروزِ کسی مثل خود، مقایسه کند، و از تفاوت بسیارِ امکاناتِ خود و او دچار شادی یا غم زیاد شود.[12] جایی که تحولات سریع در موقعیت اجتماعی و امکان مقایسۀ تفاوتِ جدیِ امکاناتْ محرز است، به‌دشواری می‌توان از فشارِ ذهنیِ بداهتِ نقشِ تمکن وارهید. بر این مبنا، به‌نظر می‌رسد مدعای معتدل‌تر این است که به جای انکار مطلق نقش امکانات به تعدیل اهمیت آن توجه دهیم.
 
فایدۀ نظریۀ ثبات رنج این است که ما را به سمت اندیشیدن در این باب می‌راند که امکانات سخت‌افزاری نقش منحصر یا شاید حتی نقش اول را در امر التذاذ بازی نمی‌کند. اگر بنیان‌ها محکم نباشد، بناها استوار نیست، و بنای بلندِ حامل‌های سخت‌افزاری لذت، سوارِ بنیانِ نرم‌افزارِ آن است؛ هنر لذت بردن مقدم بر ابزار آن است. در غیاب ذهن و ذوق لذت‌پرستی، امکانات ممکن است موتور حسرت شود تا لذت. بر چنین اساسی است که می‌توان ادعا کرد: اگر محور اخلاق انسانی و رسالت روشنفکری را “بسط دل خرم” بدانیم،[13] دفاع از حکومت‌ها و کارآفرین‌هایی که امکانات لذت را بسط می‌دهند، و، مهم‌تر از این، تولید و تکثیر نرم‌افزارهایی که هنر کمتر رنج ‌بردن در (یا به‌رغم) امکانات مختلف را بیاموزد، ‌مهم‌ترین وظیفه است.  اگر زندگی در شرایط متفاوت، متفاوت است، آیا این به شخصیت فرد بیش بستگی ندارد تا به میزان امکانات او ؟ به هر حال، به نظر می‌رسد که حرکت به سمت حالتی روحی و احساسی و فکری که امکانِ سابجکتیوِ بهروری بیشتر هر فرد را از امکانات موجود خود او فراهم کند، بسیار مهم است.
 
تأکید می‌کنم که در پی تبلیغ دنیا‌نکوهی یا سرنوشت‌انگاری، یا دور زدن واقعیت و پناه بردن به توهم، و راضی به قضا بودن و مقابل کمبودها و ناسازه‌ها و ستم‌ها دست بر دست چلیپا کردن نیستم. وقتی عطر خوشبو و خانۀ بزرگ و همسر زیبا پیامبران را هم به ستایش وامی‌دارد، درویش‌مسلکی و رواقی‌گری چگونه می‌پاید؟ تلاش برای “تولید بیشتر” و “توزیع بهتر” خط سیر اصلی تاریخ تمدن و فرهنگ بوده و خواهد ماند. انسان‌ها، با تمام توان،[14] در پی افزایش سهم خود از امکانات لذت‌اند و کاری درست هم می‌کنند؛ دست‌کم به این دلیل که انگیزه‌ای برای مخالفت اساسی با چنان میلی ندارند. چنین تلاش مسابقه‌گونه‌ای البته جدال‌ها و نقارهایی هم به‌بار می‌آورد که همواره یا حتی غالباً ناشی از بی‌عدالتی و بی‌کفایتیِ نظامِ‌ سیاسی- اقتصادیِ مستقر نیست. از آنجا که تکثیر امکانات در این جهان، به هر حال، یعنی حتی در شرایطی که آزادی و عدالت و رفاه هم در کار است، با محدودیت روبرو است، و از طرفی میل به داشتن امکانات هم نامتناهی، و لذا همواره مولد مقادیری نارضایتی است، به‌نظر می‌رسد، این تصور که راه منحصر یا حتی مهم‌ترِ رسیدن به لذت بیشتر، داشتن امکانات بیشتر است، مورد تردید باشد. از آنجا که در فرآیند میل- حرکت، یا خواستن- جستن، هر یافتنی عادی می‌شود و هر یافته‌ای، اندک مدتی بعد، به حساب داشته‌های مسلم و حتی حداقلی واریز می‌شود، این خطر هست که یافتن و رضایت، که مانند دو خط متقاطع یکی باید بر دیگری اصابت کند، دو خط موازی شوند که هر چه پیش می‌روند به هم نرسند؛ و این‌گونه، در شخصیت‌های مشابه، ناخرسندی و عدم رضایت خاطر علیرغم تفاوت امکانات، به میزان ثابتی نزدیک شود. اگر هر یافته‌ای و داشته‌ای صرفاً سکویی برای خواسته و جُستۀ بعدی باشد (که معمولاً هم خالی از اضطراب و التهاب و دغدغه نیست)، آنچه ثابت می‌ماند، در حسرت نداشتن بودن و در پی یافتن دویدن است. پس نقش امکانات و جای التذاذ کجا است؟ ممکن است همین تکاپوی جستن و یافتن/نیافتن به عنوان متن زندگی و عامل اصلی لذت‌ساز تلقی شود، اما این برای بعضی دست می‌دهد، نه همه؛ اغلب در پی قرارند نه بی‌قراری. سخن در این است که ضمن تلاش بی‌زوال برای افزایش امکانات، که گاهی موفق است و گاه نه، در جستجوی زمانی و فضایی و فراغتی برای کام گرفتن از آنچه فعلاً هست، باید چاره اندیشید. این چاره‌اندیشی، نوعی طراحی نرم‌افزارِ لذت و آموزشِ هنرِ التذاذ است.
 
۷ – انسان معاصر، شاید نه‌چندان بیش از انسان سایر اعصار، می‌خواهد و نمی‌یاید، یا می‌یابد و این یافتن او را از خواستنی دوباره و چند باره منع نمی‌کند؛ و لاجرم “خواسته‌ای” هست که “یافته” نشود؛ پس اسباب غم همیشه حاضر است. این مشکل اصلی است و برای این چاره باید جست. اگزیستانسیالیست‌ها به موضوع رنج و اضطراب و هراس به عنوان مهم‌ترین مشکل بشر اعتراف کردند، اما یا مثل آن آلمانی چارۀ کار را در نازیسم جستند، یا مثل آن فرانسوی در کمونیسم و جهان‌سوم‌گرایی. هر دو تغییر بیرونی را در نظر داشتند، و کمتر کسی از روشنفکران به روح و جسمِ فردیِ اسیرِ میل و رنج در طبع انسان توجه کرد، و اگر کرد و امکان ساختنِ خود هم مطرح شد، به بیراهه رفت، چون باز هم با هدف و در جهت متمرکزشدن بر تغییر بیرون به‌عنوان راه‌حل نهایی بود.[15] انسان تنها است و دردمند، اما چارۀ مشکل او صرفاً، یا شاید حتی اولاً، در انقلاب و مبارزه نیست، در آموزش لذت در دنیایی است که رنج، حرف اولین و آخرین آن است: لذت بردن و اندکی هم بخشیدن. توماس مان، رمان‌نویس مشهور آلمانی، در جواب به نامۀ ناسیونال‌سوسیالیست‌هایی که عناوین و افتخاراتش را از او سلب کردند، نوشت: اندکی افزودن به نشاط و شادی جهان به‌مراتب بیشتر درخور من است تا دامن زدن به ستیزه و کینه در دنیا.[16] آیا نمی‌توان تلاش در جهت چنین آموزش و چنین تربیتی را رسالت جدید روشنفکری دانست؟ اگر از من سؤال شود که آن‌سوی لذت چیست، می‌گویم لذت. اگر مادیت عبارت از لذت‌بردن باشد، معنویت عبارت است از لذت‌دادن. اخلاق عبارت است از کاهش تولید رنج و افزایش تولید و توزیع لذت؛ تأکید من بر این است که راه نیل به این هدف، درکنار تولید بیشتر و توزیع بهتر امکانات بیرونی، تربیت درونی برای افزایش بهره‌وری است. 
 
غالباً کارآفرینان در پی افزایش لذت از طریق تولید بیشتر بوده‌اند و روشنفکران در پی افزایش لذت از طریق تخصیص بهتر. سرمایه‌داران و مدیران بیشتر گرفتار این دغدغه بوده‌اند که چگونه با کشیدن جاده‌ای، ساختن آبراهی، استخراج معدنی، برپایی پالایشگاه یا ذوب آهنی، با تأسیس کارخانه،‌ تجارتخانه، یا خدمتخانه‌ای، و نهایتاً‌ با تولید یا عرضۀ بیشتر مطلوبات، بهرۀ خویش (و ناگزیر دیگران) را از امکانات و لذات آن افزایش دهند. در برابر، روشنفکران غالباً در پی ایجاد تحولاتی بوده‌اند که بازتوزیع قدرت و ثروت را چنان کند که جای بهره‌مندان و بی‌بهرگان عوض شود، یا، لااقل، بخش قابل توجهی از امکانات لایه‌های بالاتر اجتماع روی فرودستان سرشکن شود، و در هر دو حال، آرایش لذت از طریق تخصیص متفاوت بهبود یابد. اما تأکید بیشتر بر تخصیص، به عنوان راه حلِ مشکلِ ناکامی، دو عیب داشته است: یکی این که تخصیص و توزیع، آوردۀ جدیدی بر سر سفرۀ لذت بشری نمی‌نشاند، بلکه بهره‌مندی گروهی را به هزینۀ بی‌بهرگیِ یا کم‌بهرگی گروهی دیگر فراهم می‌کند؛ دیگر این که، درست به همین دلیل، تخصیص گاه به‌شدت گروه‌گرایانه و خاص‌انگار است، و، این‌سان، احتمال خشونت را افزایش می‌دهد.[17] انقلاب‌های اجتماعی و سیاسی به‌عنوان حوزۀ اصلی فعالیت روشنفکری، به‌فرض توفیق، عمدتاً کارکرد جابجایی کامروا و ناکامیاب، و در دراز‌مدت ایجاد تعادلی برتر در این زمینه، را داشته است؛ آن هم ناقص و به‌هزینۀ مبالغ زیادی استهلاک امکانات در اصطکاک و خشونت؛ و البته بی‌تفاوت‌ماندن به رنج عمومی انسان‌ها فارغ از طبقۀ آنها. سخن بر سر این نیست که روشنفکران باید ماهیت فعالیت خود را عوض کنند و مثل کارآفرینان از طریق دست و پنجه نرم‌کردن با واقعیتِ سختِ طبیعت (در کندن و رویاندن و پروردن و ساختن …،) به امر تولید کمک کنند. ماهیت فعالیت روشنفکری نرم است؛ یعنی با تشویق روش‌ها و ارزش‌های متفاوت سعی در بهرمندی بهتر از امکانات موجود داشته‌، همواره ذیل تولید قرار می‌گرفته است؛ سخن من ناظر به این ضرورت است که به‌جای تمرکز همۀ توان خود بر توزیع بهتر، بخشی از این انرژی را به تلاش برای افزایشِ بهره‌وریِ “واحدِ امکانات” منتقل کند. درغیر‌این‌صورت، اگر تلاش روشنفکران صرفاً ناظر به توزیع با تأکید بر تخصیص متفاوت باشد، ارزش کار آنان، به‌باور من و به‌دلایل فوق در برتری افزایش امکانات از طریق تولید، بسی پایین‌تر از ارزش کار کارآفرینان و مولدان قرار خواهد گرفت.
 
مهم‌ترینِ جزم‌های روشنفکری (چپ)، اعتقاد به عدالت و توزیع بایستۀ مطلوب‌ها، اعم از ثروت و قدرت، به‌عنوان رسالت منحصر است. فلسفۀ روشنگری (که یکی از درخشان‌ترین مقاطع تاریخ فکر است) با خوشبینی و اعتماد، آینده‌ای را پیش‌بینی کرد که در آن، پیشرفتِ علم و عقل و آگاهی، و توسعۀ صنعتی و کاهش مظالم کاخ و کلیسا، زیستِ بهتری برای آدمیان فراهم می‌کند. با افزایش آزادی و آگاهی و رفاه و محوریتِ کرامتِ این‌جهانیِ انسان، امیدِ فراوانی درهم‌پیوست تا زندگی با رنج کمتری توأم باشد. به‌اعتقاد‌من، سنت صحیح روشنفکری، این فکرِ روشنِ روشنگری بود. اما در قرنی بعد، آنارشیسم و رمانتیسم و مارکسیسم، با مشارکت هم، سنت روشنفکری را به مسیری بردند که تولید و پیشرفت و صلح را ضدارزش وانمود. بیش از یک قرن، ایده و عمل روشنفکران منحصر شد در تحریک فقرا علیه اغنیا، و تشویق خشونت به‌عنوان راهی برای رسیدن به برابری یا برتری زیردستان؛ درحالی‌که هم این هدف غلط بود هم آن روش. چون نه‌فقط چارۀ اصلی فقر تولید بود نه توزیع، و چون نه‌فقط روش خشونت‌بار و شالوده‌شکن برای توزیع متفاوت، محسنات اندک و معایب بسیار داشت، بلکه چون هرچقدر هم برای رفاه و برابری و برتری مردم و محرومان تلاش شود، بنابه آنچه آمد، ناکامی و رنج از زندگی جداشدنی نیست. پس تلاش برای تربیت انسان‌ها در جهت شادکامی و بارورکردن استعداد خوشدلی (که ورای نژاد و طبقه و جنسیت است)، مبنایی‌تر و مهم‌تر از تلاش (بسیار ارزشمند) برای گسترش رفاه و عدالت است.
 
روشنفکری، به منظور بهره‌وری بهینه از امکانات موجود، به جای نرم‌افزارهایی همچون نظریه‌پردازی‌های انقلابی، یا در کنار نرم‌افزارهایی همچون نظریه‌پردازی‌های اصلاحی، که خصلتاً سیاسی- اجتماعی است، می‌تواند به تولید و تقویت نرم‌افزارهایی تربیتی- فکری رو کند که، ورای اشکال تولید و تخصیص و توزیع حامل‌های لذت، به امر التذاذِ بهتر، کمک کند. عدالت و انصاف خوب است و تلاش برای تحققِ بیشترِ آن کاری است بایسته، اما علتِ اصلیِ رنجِ انسان بی‌عدالتی نیست، تا چارۀ آن در مبارزه با صاحبان قدرت و ثروت باشد (که نیست)؛ احوال روانی انسان‌ها نقش بیشتری در رنج آنان دارد تا احوال اجتماعی‌شان. آیا این دلیل کافی نیست بر ضرورت اولویت دادن به اصلاح تربیتی به جای مبارزۀ اجتماعی؟ میزان امکانات در قالب روند عمومی رشد تمدنی افزایش می‌یابد؛ خوب است شخصیت‌ها هم در روند نوعی فرهنگ جدید چنان تحول یابد که افراد، در هر شرایطی، در تناسب بهینه با امکانات موجود خود، قرار گیرند. توسعۀ امکانات، کاری است که گروه سیاستمداران، مدیران و کارآفرینان همواره به آن مشغول بوده‌اند؛ سخن بر سر گروه روشنفکران است که، جریان مسلط آن، سنتاً، ضمن انکار دائم حسن نیت و حسن عمل گروه اول، مردم را، برای حل مشکل ناکامی، به مبارزه و مصادره ترغیب می‌کرده ‌است، اما اینک، می‌تواند با عبرت از گذشته، مددکار گروه نخست شود و ضمن تشویق توسعۀ سخت‌افزارهای لذت و نیز البته تلاش برای بازتوزیع بهتر آن، در هر شرایطی مردم را، از هر طبقه و در هر وضعیت، به مقابله روحی و درونی با رنج برانگیزد؛ و برای این منظور لازم است بعضی جزم‌های خود را کنار نهد.
 
مشهور است که وعده‌های آرمانی ایدئولوژی‌ها بی‌اعتبار شده و رغبتی در کسی نمی‌انگیزد؛ معمولاً منظور از این سخن این است که عدم امکان تحقق آن وضعیت‌های آرمانی (فی‌المثل عدالت کمونیستی، آزادی لیبرالی، اخلاق مسیحی و …،) مسلم شده است. اما من سخن دیگری دارم: فرض کنیم این وعده‌های آرمانشهری تحقق‌یافتنی باشند، آیا چشم‌انداز بسیار دلربایی را نشان خواهند داد؟ پاسخ مثبت آسان نیست؛ دنیای ما به‌گونه‌ای است که اموری چون عدالت و آزادی و اخلاق هم (علیرغم تمام ارزش و بایستگی که دارند، و، به‌حق و با تمام قوّت، در پی تقویت آن هستیم)، نویدگران بزرگی که قدرت فیصله‌بخشی به رنجه و شکنجۀ بشررا دارا باشند، محسوب نتوانند شد؛ دنیایی از این دست، البته بهتر، بسیار بهتر، از دنیایی خالی از این ارزش‌ها است، اما مشکل انسان‌ها فقط عدالت و آزادی و اخلاق و حتی رفاه نسبی نیست؛ مشکل اصلی بشر، رنجِ ناشی از حسِ ناکامی و ناخرسندیِ ناشی از خواستن/نیافتن است که هیچ آرمانشهری برایش نسخه‌ای نپیچیده است؛ چون با وعده‌های آرمانی مذکور حل‌شدنی نیست. شاید در دوره‌های خاصی که غلبۀ نوعی افراط، با واکنش تفریط مواجه است، انسان‌ها شیفته و بی‌قرار بعضی ارزش‌ها از این دست جلوه کنند؛ مثلاً متأثر از رنج و ناامیدی حاصل از حملۀ مغول، این فکر فراگیر شود که کوچ کردن به مغاک کوه‌ها و خانقاه‌ها و تمرین نخواستن و نخوردن صوفیانه، راه نجات است؛ یا متأثر از رفتارهای استبداد فئودالی به‌نظر آید که رهایی لیبرالی یک بهشت گمشده است که بنیاد مشکلات را حل خواهد کرد؛ یا سرمایه‌داری قرن نوزدهمی برخی را به این گمان دراندازد که الغای مالکیت خصوصی چارۀ اصلی همۀ مشکلات است؛ یا فاشیسم ما را مرثیه‌‌سرای مطلق آزادی و انتخاب کند …؛ اما در شرایطی عادی‌تر می‌توان دریافت که آزادی و عدالت و برابری و رفاه اگرچه خوب است، اما مشکلِ بنیادینِ میلِ سیرنشدنی به امکانات بیشتر را چاره نمی‌کند؛ میلی که بالاخره جایی (در کار، در عشق، در سلامت …) جواب منفی می‌گیرد، و حاصل آن می‌تواند احساس پوچی، افسردگی، سرشکستگی، رنجمندی، بیماری …، باشد. اگر این سخن فلسفی- انسان‌شناختی سوء تفسیر سیاسی- اجتماعی نشود، باید بگویم ارزش‌های آرمانی مذکور، در ناخودآگاه افراد ناکامیاب، فقط یک قدم مقدماتی است، تا قدم‌های بعدی که ورود به مسابقۀ بی‌پایان تنوع‌طلبی و افزون‌خواهی در حامل‌های لذت (ثروت، موقعیت، محبوبیت …،) است، مقدور و میسور شود. پس آرمانشهر مورد نیاز امروز، دنیایی است که در آن برای این مشکل فکر شود؛ مشکلی که نه با تحقیرِ خواستن حل می‌شود (همچون در بسیاری از مکاتب سنتی و خصوصاً شرقی)، نه با وعدۀ یافتن (همچون در بسیاری از ایدئولوژی‌های مدرن و خصوصاً چپ)، نه با انکار بحران دنباله‌دار خواستن/نیافتن (همچون در روایت‌های زیاده امیدوارانۀ محافظه‌کاری)؛ مشکلی که گرچه راه حل اساسی ندارد، اما قابلیت کاهش و افزایش دارد، مشروط بر این که اصل وجود و اهمیت آن به‌رسمیت شناخته شود. و این، به‌گمان من، رسالت جدید روشنفکری است.
 
من در اینجا صرفاً در مقام طرح اجمالی یک ضرورت‌ام، و شاید توضیح دقیق‌تر آن متضمن بحث و بررسی‌های بیشتری باشد. درعین‌حال، برای این که منظور خود را از تغییر جزم‌ها و فراهم‌سازی نرم‌افزار لذت بیان کنم، در پایان این مقاله، فهرست‌وار، به مواردی از جایگزینی‌ها اشاره می‌کنم. تطویل و تنظیم و تدقیق این‌ها فرصت مستقل و البته همیاری دیگران را می‌طلبد. مواردی که می‌آید فقط اشاراتی است فهرست‌وار به مقدماتی که می‌تواند به توسعۀ نرم‌افزارهای لذت کمک کند.
 
− تقویت این ایده که لذت هیچ قباحتی در ذات خود ندارد. ما الزامی جز گذران آرامتر و با رنج کمتر عمر خود نداریم؛ و برای این هدف اجباری و انتخاب نشده، راهی جز نزدیک شدن دائم به نقطه بهینه لذت- آرامش نیست.
 
− توجه دادن به این که اخلاق هیچ نیست جز ملاحظۀ دیگران که لذت جویی ما (با معیارهای حقوق بشری) کمترین هزینه را برای آنان داشته باشد.
 
− اولویت دادن به مصلحت به جای حقیقت. جستجوی حقیقت منهای نسبتی که با سرجمع منفعت و لذت دارد، حداکثر یک سرگرمی است.
 
− دوری از خاص‌گرایی و گردآوری و تجهیز مردم حول شکاف‌های طبقاتی، ملی، قومی، جنسیتی …، و پذیرش این که مشکلات بشر بیشتر آسمانی است تا زمینی، بیشتر طبیعی است تا صناعی، و حتی بیشتر غیرقابل حل تا قابل حل.
 
− اعراض از دشمنی با اهل ثروت و قدرت، و معرفی آنان به عنوان منشاً ناکامی‌ها.
 
− برتری دادن تولید بر توزیع و تخصیص. جنگ بشر بعد از آسمان با طبیعت است، و تنها پس از اینها با همنوعان خود.
 
− تاکید بر ساخت و ماهیت علی- مادی این جهان  و عدم تناسب آن با آرزوها و حساسیت‌های انسان.
 
− برتری دادن اجماع همپوشان بر فلسفه نظری، و برتری دادن تکنولوژی بر علم. یعنی همان چیزهایی که استعداد افزایش شادی و کاهش رنج را دارند.
 
− مورد توجه قرار دادن این که حتی بزرگترین انسان‌ها (دانشمند، فیلسوف، روشنفکر …) بسیار بیش از این که در هدایت عقل و تفکر خود باشند، در چنبرۀ و زیر فشار عواطف و  امیال و منافع و ناکامی‌های خود هستند.
 
− ایجاد نوعی تعادل میان روانشناسی و جامعه‌شناسی (به نفع روانشناسی) در تحلیل مسائل فرد و اجتماع؛ فهم بهتر این که ما موجوداتی ابتدائا از جنس ساختکارهای فیزیو- سایکولوژیک هستیم و سپس از سنخ سازمان‌های اجتماعی.
 
− اهمیت دادن به روانپزشکی و مشاوره به عنوان مددکار مداوم زندگی شاد (یا لااقل تحمل‌پذیرتر). تن و روان ما معرض دائم آسیب است. بدون توجه به بعد روانی دردمندی، زندگی دشوارتر است. حتی برخی از نوشته‌های کم‌مایه و سطحی و گاه گزافه‌باف که روش زندگی شاد و موفق را تعلیم می‌کنند، شاید در این خصوص از برخی آموزه‌های عمیق علمی و فلسفی که نسبت به رنج بشر بی‌اعتنا می‌نمایند، سبق برند.
 
 
 
پانویس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها:


[1] نظریه‌پردازان مکتب رفتارگرایی، که مایل‌اند علم روانشناسی را بر پایۀ مفاهیم عینی و مشهود بنا کنند، تعابیری چون “غریزه” را غیر علمی تلقی می‌کنند، به این استناد که ناروشن است. اما اگر قرار باشد هر چیز را که نمی‌توانیم بر پایۀ امور قابل‌اندازه‌گیری و تکرار آزمایشگاهی تبیین علی و دقیق کنیم، از دایره علم بیرون گذاریم، چیز زیادی از علم باقی نخواهد ماند. مثل این که هر مسئله‌ای به روش من حل نشود را از روی تخته پاک کنم. شاید علم هرگز موفق به فهم این نشود که پرنده‌های مهاجر چگونه مسیر حرکت خود را می‌فهمند. مادامی که نفهمیده‌اند ما  بدون شرمندگی خواهیم گفت : بصورت غریزی.
 
[2] بر اساس آموزۀ مشهور هیوم، استدلالی از این دست که “فلان میل طبیعی است، پس باید آن را اعمال کرد”، از منظر تحلیل فلسفی، همان‌قدر عقیم است که استدلال معکوس آن ” فلان میل طبیعی است، پس باید آن را منکوب کرد”.
 
[3] اصل اقتصاد و سهولت البته استثنای مهمی دارد و آن این که: مگر در مواردی که برای نیل به سهولتی بالاتر لازم باشد از سهولتی پایین‌تر صرف‌نظر شود. بنابراین، انسان تابع محض غرائزش نخواهد بود، ولی هر جا از اعمال میلی و التذاذی خودداری کند، لاجرم به این منظور است که با طی پیچ و خمی، به لذتی بیشتر یا پایدارتر و …، از همان سنخ دست یابد. (بدون این که بتوان برای ترکیب این قاعده و استثنای آن، قانونی به‌دست داد یا مدعی دقت و وضوح شد.)
 
[4] و نیز نشانه‌ای دیگر که بس پارادوکسیکال و بلکه تناقض‌آلود است. برای تشویق نگه‌داری نفس جایزه‌ای تعیین کرده‌اند که ظاهراً عین رها کردن نفس است. به زاهدان و پرواپیشگان که از نعیم دنیا یعنی زن و خانه و خدمتکار فاصله گیرند، به عنوان پاداش در جنت همین چیزها تعلق می‌گیرد. معنای آن این است که خود آفریدگار و انبیای او ارجمندی یا لااقل ناگزیریِ لذت را به‌رسمیت می‌شناسند. در پاسخ این برخی بزرگان گفته‌اند که این الفاظ را باید حمل بر معانی معنوی کرد: مثلاً چشم حور ذکر فلان نبی است و ابروی او ذکر فلان ولی. چون بسیاری نیروی درک لذت معنوی و روحانی را ندارند، کلام الهی به مَثَل آنان را هوشیار کرده تا درکی که از لذات دون دنیوی دارند را در بینهایت ضرب کنند شاید قدری از عظمت لذت قرب را به تصور درآورند. مشکلی نیست، می‌توان این تفسیر را پذیرفت، ولی باز هم محذور به قرار خود باقی‌ است. وقتی خالق برای تفهیم به انسان، لذتِ قرب را با حوری سپیدروی سیاه‌چشم و قصر جواهرآسا و سبزه‌زارهای جویناک قیاس می‌کند، مفاد و ملازمۀ آن این نیست آیا که خبر دارد موجودی که خود آفریده چنان دربند این امورش نهاده  که حتی برای فاصله گرفتن از جلوه‌های افراطی اینها باز هم باید همین را به او وعده داد؟  از این آیا درنمی‌آید که تحقیر لذت منافی خداپرستی و تعظیم جلالت خلقت الهی هم هست؟
 
 [5] این، چنان که در دفاع از عقلانیت و جاهای دیگر نشان داده‌ام، البته با اخلاق هم در تعارض نیست. تلاش برای تأمین  ایمن‌تر و طولانی‌تر و کم‌هزینه‌تر لذت، عامل تأمین اخلاق مدنی است.
 
[6] بی‌دلیل نیست اگر بهشت موعود چنان‌که مشهور است نه مشکل تولید دارد و نه توزیع و تخصیص. هر کس هرچه بخواهد به صرف اراده در مقابل او است. بر فرض صحت این ایده که بسیاری تقدسات و تخیلات و آرزوها محصول نگرانی‌ها و سرخوردگی‌ها و ناکامی‌ها است، دشوار نیست دریابیم چرا موعودِ برین مهم‌ترین صفتی که دارد این است که در آن همۀ آنچه آدمیزاد دل در گرو آن دارد، از باغ و جوی تا تخت و طاووس و از قصر تا حور همه در عالی‌ترین سطح و بهترین نوع و به میزان بینهایت و به یمن اراده و بی‌هول و هراس و رقابت و اختلاف فراهم است. این نشان آن است که در نگاه انسان‌ها مهم‌ترین مشکلی که این جهان را از بهشت متفاوت می‌کند تنگنای معیشت و کمبود حامل‌های لذت و مشکلات ناشی از رقابت بر سر آن است. حتی شاید میل به‌جاودانگی هم پس از این قرار گیرد.
 
[7] کوستلر در شرح احوال خود در زندان فاشیست‌های حامی فرانکو در اسپانیای آستانۀ جنگ دوم، شرحی از روزهای اولیۀ خود در سلول انفرادی می‌آورد که مثلاً شب‌های اول روی تختی آهنی بدون تشک به‌سختی به‌سر می‌کرده است. پس از مدتی او را به سلولی می‌برند که تشک کاهی داشته است؛ در ابتدا بسیار مشعوف می‌شود، چون بدنش از سیم‌های فنرهای زمخت آزرده شده بود؛ اما بلافاصله با توجه به کاستی‌های سلول جدید در مقایسه با شرایط بهتر، احساس بدی به‌سراعش می‌آید و در همین جا می‌گوید «آدم هیچوقت راضی نیست.» نیز در توصیف احوال خود، یکچند بعد، که پس از مدتی قناعت به غذای ناچیز و بد زندان، پولی به دست او می‌رسد و خوردنی‌های فراوانی از فروشگاه زندان می‌خرد و جشن می‌گیرد، می‌گوید: «آدم چه مخلوق ناجوری است، تا وقتی که گرسنه است فکر و ذکری غیر از خوردن و خوردن ندارد، ولی همین که شکمش سیر شد «احساسات شریف‌تر» ناگهان گل می‌کند و عیشش را کور می‌کند. سه روز پیش، یک تکه پنیر، در نظرم بزرگترین مائدۀ زمینی بود. حالا که پنیر یا قوطی ساردین جلوی چشمم است، هوای خانه و کاشانه به سرم می‌زند و کلافه می‌شوم.» گفت‌وگو با مرگ، ص 102 و 186 نیز کلیما در شرح انتقال خود به اردوگاه‌های کار اجباری آلمان‌ها در جنگ جهانی دوم می‌گوید: «اکثر زن‌ها با سرعتی باورنکردنی خودشان را با این شرایط افسرده‌کنندۀ زندگی تطبیق دادند. دیری نگذشت که صدای ترانه و آواز و حتی خنده در اتاق‌ها طنین‌انداز شد.» ایوان کلیما، روح پراگ، ص 20  نمونه‌های دیگری از اظهارات مشابه در روایاتی از اوضاع مشابه در زندان‌ها و اردوگاه‌های شوروی سابق، در کتاب‌هایی چون در دل گردباد، نقل شده است.
درعین‌حال، این “همواره” در جملۀ  انسان‌ها همواره از امکانات خود شاکی‌اند و همواره با امکانات خود کنار می‌آیند، چنان نیست که خودکشندگان و تلخ‌اندیشان افراطی را هم در وسعت شمول گیرد. گرچه، همچون بسیاری دیگر، خود کوستلر هم در برخورد اول با مشکلات و خطرات مهیب به فکر خودکشی می‌افتد، اما به‌تدریج صرف‌نظر می‌کند.
در فیلمنامۀ پیش از غروب نیز چنین آمده است که مقاله‌ای تحقیقاتی دربارۀ مقایسۀ آدمهایی که بلیت بخت‌آزمایی برده‌اند و کسانی که در تصادفی فلج شده‌اند نشان داده است که پس از شش ماه از این وقایع، افراد به موقعیت جدید خود کمابیش آشنا شده و دوباره خلقیاتشان همان میشود که بوده. اگر آدمی خوش‌بین و خوش‌گذران بوده حالا هم می‌شود یک خوش‌بین خوش‌گذران که روی صندلی چدخدار نشسته، و اگر یک آدم بدبین و غرغرو بوده، حالا هم میشود بدبین غرغرویی که اکنون در خانه‌ای بزرگ است و کادیلاک دارد و کشتی تفریحی. (ریچارد لینکلیتر، پیش از طلوع و پیش از غروب، ص 129)
 
[8] ادم اسمیت در کتاب نه‌چندان مشهور خود، نظریۀ احساسات اخلاقی، می‌گوید: «واماندگان و بینوایان هم سهم خود را از محصولات زمین برمی‌دارند. این دسته از مردم هم در بهره‌مندی و استفاده از وسایل خوشبختی و زندگی شاد به‌هیچ‌وجه دست‌کمی از کسانی ندارند که به‌نظر می‌رسد از آنان بالاتر هستند. از نظر آسودگیِ تن و آرامش فکر تمامی آدمیان، متعلق به هر لایۀ اجتماعی و رفاهی که باشند، در یک سطح جای دارند.»
اسمیت در ادامۀ این سخن به‌راحتی قابل‌باور نیست می‌گوید که حتی شاهزاده و گدا از حیث بهرمندی از برخی لذات زندگی فرقی ندارند.  (Adam Smith, Moral sentiments, p. 185)
برخی از منتقدان این سخن اسمیت را نوعی برخورد  رمانتیک با مسئلۀ فقر و نوعی لجاج با امثال روسو در کتاب او منشأ نابرابری دانسته‌اند. من با این تفسیر موافق نیستم. اسمیت از منظر علم اقتصاد برداشتی دارد که بر اساس آن ثروت بزرگان میان لایه‌های پایین اجتماعی بازپخش می‌شود. مثلاً خدم و حشم و کاخ و باغ اشراف باعث می‌شود که بخش مهمی از درآمد آنان از همین طرق به کسانی برسد که چنین خدماتی را عرضه می‌کنند. اما در فقرۀ فوق بدون این که تصریح شود گویی اسمیت به نوعی روانشناسی لذت، یعنی همین بحثی که من در این قسمت داشتم، روی کرده است. این‌که میزان لذت، در تحلیل نهایی، لااقل ربط مطلقی با میزان امکانات ندارد.
 
[9] می‌توان در مورد بعضی بیماران در رنج دائم و دراز‌مدت، یا زندانیان انفرادی و/یا تحت شکنجه و مستثنیاتی دیگر از این دست، شمول مدعا را منکر شد؛ اما شاید این موارد بیشتر به مرگ تدریجی شبیه است تا به زندگی. گذشته از این که حتی اگر نظریۀ مورد بحث، نه همه بل، اکثریت گسترده را در بر بگیرد هم کافی است.
 
[10] ویتگنشتاین جمله‌ای به این مضمون دارد که من نمی‌دانم برای چه به این دنیا آمده‌ایم، اما مطمئنم که برای لذت نیامده‌ایم. این سخن را بسیاری از تفکرات معنویت‌گرا و قائل به غایت هم گفته‌اند و منظورشان این بوده که غرض از خلقت انسان لذت بردن او نبوده است. اما سخن من این نیست؛ این است که نسبت احوال و احساس ما با اوضاع این جهان چنان است که نتیجۀ آن غالباً (چنان که اُهنری، نویسندۀ داستان معروف شانه می‌گوید) عبارت است از خوشی‌های زودگذر و رنج‌های پایا. گمانم منظور ویتگنشتاین هم همین است. حکم طبیعت رنج انسان است و حکم عقل، به‌گمان‌من، لجاج با آن.
 
[11] حتی اگر دستگاه‌های اخلاق سنتی، متکی و متأکد بر زهد، قابل دفاع عقلی و فلسفی بود، زور آن نمی‌رسید تا بر توسن خواهش لگام زند، چه رسد که، به گمان بسیاری از جمله خود من،  به‌دشواری قابل دفاع استدلالی متناسب با درک متعارف است.
 
[12] به‌نطر می‌رسد، فقرا در شرایط ثبات نسبی اجتماعی، همچون شخصیت‌های داستانهای گوگول در شنل، یا داستایوفسکی در بیچارگان، یا در مثالهای وطنی همچون فقیری در دهکدۀ پرملال یا ساعدی در خاکستر‌نشین‌ها با این‌که افراددر سرما و گرسنگی و تحقیر و آزار و بلاتکلیفی و ناامیدی غوطه‌ورند، اما به سبب فراغت بیشتر (یا دغدغه‌مندیِ کمتر) نسبت به مقایسه‌هایی از این دست (دیروز و امروز خود، و دیروز و امروز خود با دیروز و امروز دیگران) کمتر دچار هیجانات و حسادتهای فقرا، در شرایط به‌سرعت متحول، هستند. چیزی که در بسیاری از فیلم‌های اجتماعی- انتقادی اخیر ایران محوریت دارد، مثل آژانس شیشه‌ای: حس نوعی عقب‌ماندگی ناروا از همردیفان، یا حتی پایین‌ترها، در جریان تحولات سریع اجتماعی، که فرد را گاه به عصیان شدید ترغیب می‌کند.
 
[13] بسط دل خرم گاه معانی ساده‌ و مصادیق مقدماتی دارد. نقل کرده‌اند که آقای راشد (خطیب روحانی قبل از انقلاب) از طرف افرادی از یک روستا دعوت می‌شود تا برای آنان راجع به معراج سخنرانی کند. خطیب در موعد مقرر در مجلس حاضر می‌شود و راجع به مسواک و فواید آن سخن می‌راند. مستمعان در پایان مجلس به ایشان اعتراض می‌کنند که موضوع ما معراج بود نه مسواک؛ راشد می‌گوید بله ولی از ظاهر شما چنین برمی‌آمد که به یادگرفتن چیزهایی دربارۀ مسواک بیشتر نیاز دارید تا معراج!
ممکن است کسی اعتراض کند که این که وظیفۀ دندانپزشکان است، چه ربطی به روشنفکر دارد، پاسخ من این است که گفتن این‌که لااقل برای برخی دانستن راجع به مسواک “ضروری‌تر” از معراج است، یک وظیفۀ روشنفکرانه است. البته می‌دانم که برای بسیاری این توهین‌آمیز است؛ چون جماعت روشنفکر وظایف بس خطیرتری برای خود تعریف کرده‌اند که مهم نیست مشکلی از زندگی بگشاید، مهم این است که پراحتشام باشد.
 
[14] این در شرایط ناچاری و عدم هر نوع بدیلی، مثلاً در استبدادهای زورگیر، در صورت امکان موفقیت و به‌صرفه بودن، شامل مبارزه و خشونت هم تواند بود.
 
[15] عموم این متفکران، انگشت اتهام خود را به سوی امپریالیسم و سرمایه‌داری به عنوان علت‌العلل مشکلات فرد و جامعه اشاره کردند. و چون نتوانستند علیه آن انقلابی براه اندازند و مشکلات جهان را یک‌باره چاره کنند، یا مثل بنیامین خودکشی کردند، یا مثل مارکوزه بریدند، یا مثل سارتر در حالی که ویرانی مطلق سازه‌هایشان را به چشم می‌دیدند، مردند، یا مثل هایدگر زجز عمر طولانی در عزلت را تحمل کردند.
 
[16] توماس مان، نامه رئیس دانشکدۀ فلسفۀ دانشگاه بن، در: عزت‌الله فولادوند (مترجم)، فلسفه و جامعه و سیاست،  ص 196
 
[17] این سخن بر سر انکار مطلق ارزش فعالیت‌های روشنفکرانه در ارتباط با لذت نیست؛ این‌که آن فعالیت‌ها ناظر به تخصیص بوده، و تخصیص ذیل تولید است، ارزش میراث روشنفکری را انکار نمی‌کند؛ به‌ویژه که تولید هم به‌کلی فارغ از مشکلات تخصیص نیست، و، از این گذشته، تولیدِ بیشتر بدون توزیعِ فراگیرتر هم، مسلم نیست که به‌خودی‌خود و به‌قدر کافی، مشکل‌گشا تواند بود.
 
تصویرها:
پیکاسو