محمد عبدی – “سینمای جهان در صد فریم” عنوان بخش تازه‌ای است که در آن هر هفته به نقد و تحلیل یک فیلم کلاسیک و برجسته تاریخ سینما می‌پردازیم تا برسیم به رقم طلایی صد فیلم؛ هر فیلم شاهکاری از تاریخ سینما (چه فیلم‌های دهه‌ها قبل و یا فیلم‌های همین سال‌ها) در این مجموعه مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

اگر فکر می‌کنید برای شروع چنین مجموعه‌ای باید همشهری کین را انتخاب می‌کردم، پیش‌بینی‌تان درست نیست؛ چوب گلف (۳- Iron) شاهکاری از کیم کی دوک را برگزیده‌ام برای گریز از شیوه‌های مرسوم و گوشزد این نکته که این انتخاب‌ها بر اساس یا به ترتیب فیلم‌های غالباً برگزیده تاریخ سینما نخواهد بود.

چوب گلف (۳- Iron)، چه داستانی دارد؟

کارگردان و نویسنده فیلمنامه: کیم کی دوک- بازیگران: جائه هی، لی سونگ یئون- محصول ۲۰۰۴، کره جنوبی- ۸۸ دقیقه.

تائه سوک جوان تنهایی است که با چسباندن آگهی بر روی در خانه‌ها و دست نخورده ماندن آن‌ها می‌فهمد که چه خانه‌ای خالی است، داخل می‌شود و شب را آنجا می‌گذراند، اما نه تنها دزدی نمی‌کند بلکه حتی لباس‌های صاحبخانه را هم می‌شوید. یک بار در یکی از خانه‌ها که به نظر می‌رسید خالی است با زنی برخورد می‌کند که شوهرش او را کتک می‌زند. سوک شوهر را مورد هدف توپ‌های گلف قرار می‌دهد و زن با او خانه را ترک می‌کند. آن‌ها به‌‌ همان شیوه در خانه‌های مختلفی سر می‌کنند و بدون آنکه با هم حرفی بزنند، عشقی میان آن‌ها شکل می‌گیرد…

عنوان فیلم چه معنایی دارد؟

۳- Iron نام نوعی چوب گلف است که در فیلم مورد استفاده قرار می‌گیرد. ترجمه عنوان اصلی فیلم به زبان کره‌ای، «خانه خالی» است.

کیم کی دوک کیست؟

کیم کی دوک

متولد ۱۹۶۰ در کره جنوبی. تحصیل هنرهای زیبا در پاریس از سال ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۳. بازگشت به کره و موفقیت در فیلمنامه‌نویسی. اولین فیلم به عنوان کارگردان: کروکودیل (۱۹۹۶). شهرت جهانی با «بهار، تابستان، پائیز، زمستان و باز بهار» (۲۰۰۳). پناه بردن به یک کوهستان دورافتاده پس از حادثه‌ای که برای بازیگر فیلم‌اش (رؤیا‌ها) در سال ۲۰۰۸ اتفاق افتاد و گوشه‌گیری تا سال ۲۰۱۱ و بازگشت به سینما با فیلم “آریرانگ” در جشنواره کن؛ نوعی خوددرمانی در برابر دوربین.
استاد حرف زدن با تصویر. شخصیت‌های اصلی غالب فیلم‌های او در طول فیلم هیچ‌گاه حرف نمی‌زنند.

چرا این فیلم اهمیت دارد؟

کیم کی دوک، همچون شاهکار ستایش برانگیز پیشین‌اش – «بهار، تابستان، پاییز، زمستان و باز بهار» – در “چوب گلف”، جهانی را ترسیم می‌کند که به شدت درگیرکننده، زیبا و سحرانگیز به نظر می‌رسد و در عین بازتاباندن جهان‌بینی شرقی – در نوع نگاه به دنیا، طبیعت، ایمان و عشق- نوعی نگاه شخصی فیلمساز را هم با خود به همراه دارد که اثر را با خطوط نامرئی- اما در عمق، و قابل ستایش و تحسین- به یکدیگر مرتبط می‌کند و نوید فیلمسازی را می‌دهد – که اگر بی‌جهت احتیاط کنیم و بهترین نخوانیمش- لااقل یکی از بهترین‌های دهه اول قرن بیست و یکم است.

«چوب گلف» با ساختاری مینیاتوری، از تداخل کامل فرم و محتوا حرف می‌زند؛ از اینکه چطور می‌توان جهان غیر مادی را به شکل مادی تصویر کرد. فیلم به شدت متکی بر تصویر است. همه چیز تا ‌‌نهایت ممکن حساب شده و دقیق، در تک تک تصاویر به خدمت معانی نهفته در اثر می‌شتابند. تقریباً هیچ نمای زائدی وجود ندارد. هر کنش و هر جزئی از صحنه دقیقاً – و در نهایت- کارکرد خاص خود را دارد و در تکمیل یک جهان‌بینی قابل ستایش است. ریتم کند فیلم، به هیچ‌وجه خسته‌کننده نیست و بر عکس می‌تواند بهترین شیوه برای ترسیم جهانی باشد که قرار است رفته رفته از جهان مادی ما فاصله بگیرد تا به جهان زیبای نهایی نزدیک شود. سیر این روند به بهترین شکل به زبان تصویر در می‌آید؛ با کمترین دیالوگ ممکن و تأکید بر فضاسازی و اجزای صحنه.

در ابتدا با کندی و کسالت زندگی شخصیت اصلی روبرو هستیم. بی‌آنکه دیالوگی بشنویم با زندگی روزمره کسی آشنا می‌شویم که تا به آخر فیلم حرفی نمی‌زند. کمی بعد‌تر با شخصیت زن فیلم آشنا می‌شویم؛ او هم حرف نمی‌زند. تنها چیزی که این زن در تمام فیلم بر زبان می‌آورد یک جمله است: “دوستت دارم” (آن هم تنها در لحظه‌ای که عاشق از وجود مادی‌اش خارج شده.) لب بستن هر دو شخصیت اصلی، نوعی اعتراض به جهانی است که دوستش ندارند. در عوض رفته رفته می‌توانند با جدا شدن از جسم مادیشان خود جهانی بنا کنند که برایشان دوست‌داشتنی‌تر است.

در صحنه نهایی، وقتی هر دو عاشقانه روی یک وزنه قرار گرفته‌اند (وزنه‌ای که پیش‌تر چند بار آن را دیده بودیم و کارکردش را نمی‌دانستیم) وزن هر دو به صفر می‌رسد؛ ساختن جهانی نو که در آن رنج‌ها رنگ می‌بازند و فقط عشق – به شکل خالص و بدون حشو و زوائدش- باقی می‌ماند.

سیر این روند به قدری حساب شده است که فیلم را به حد یک شاهکار می‌رساند؛ شخصیت‌پردازی دقیق با کمک تصویر – یک تجربه نادر در سینما- به شکلی که به رغم حرف نزدن شخصیت‌های اصلی، هیچ نکته مبهمی درباره آن‌ها باقی نمی‌ماند.

عشق و رهایی از دور باطل خشونت

بازی‌ها به شدت عالی‌اند،‌گاه حکایت از چهره‌های سردی دارند که مأمن آرامی می‌جویند و ‌گاه حکایت از چشم‌های عاشقی که همه جهان را در معشوق خلاصه می‌کنند (بازی زن حیرت‌انگیز است، با چهره‌ای سرد و خاموش اما پر از حس؛ ابتدا پر از غم و تنهایی و رنج، و بعد مملو از انتظار، دلشوره و دلواپسی و در ‌‌نهایت سرشار از محبت، سرخوشی و عشق.)

همه نشانه‌ها در فیلم به‌درستی به کار گرفته شده‌اند. هر برخوردی به کاری می‌آید. نگاه اول مرد از داخل اتومبیلش به پسر، بعد‌ها معنای خود را می‌یابد. خوابیدن شخصیت اصلی در خانه دیگران، معنای گسترده‌تری، نه در جهت نمایش فقر او، بلکه در جهت ترسیم “بی‌خانمان” بودن و “متفاوت” بودن‌اش در جهانی سرد و تیره- می‌یابد و از سویی حکایت دارد از تجربه کردن زندگی به اشکال گوناگون و قرار گرفتن در جای آدم‌های مختلف که او را به بلوغ روحی‌اش نزدیک می‌کند. سیر انتخاب خانه‌ها و رسیدن از خانه‌های افراد ثروتمند به خانه‌های فقیرانه، باز نه در راستای پرداختن به غنا و فقر (که می‌تواند فریب‌دهنده باشد)، بلکه در جهت نوعی تکامل روحی است برای رفته رفته و پله پله تهی شدن از نیاز به زندگی مادی.

در این میان استفاده از توپ گلف حیرت‌انگیز است؛ فیلم با نمای ضربه زدن به توپ گلف شروع می‌شود. اولین ارتباط پسر با زن از طریق فرستادن توپ گلف برای یکدیگر است (بی‌آنکه همدیگر را ببینند) و همین ارتباط با حضور شخصیت مرد و برداشتن توپ گلف گسسته می‌شود.

پسر با‌‌ همان توپ از رفتار نفرت‌انگیز مرد انتقام می‌گیرد، و این ضربه خوردن شخصیت‌ها از توپ گلف چند بار تکرار می‌شود و به خود پسر هم برمی‌گردد. توپ اشاره‌ای دارد به گردی زمین و ضربه‌ای که این کره – زمین، طبیعت- به انسان‌ها باز می‌گرداند و این ما را رهنمون می‌سازد به تم اصلی فیلم – به مانند فیلم قبلی- درباره پاسخ دادن طبیعت به اعمال ما.

در جهان‌بینی حاکم بر فیلم- که ریشه‌ای اسطوره‌ای، تاریخی و مذهبی دارد- طبیعت به اعمال خوب و بد انسان‌ها پاسخ می‌دهد و هر کنشی از سوی انسان به او باز می‌گردد. در نتیجه در فیلم با زنجیره پیچیده‌ای از بازگشت اعمال روبرو هستیم؛ مرد، زن را کتک می‌زند، کمی بعد با توپ گلف از پسر کتک می‌خورد. اما پسر بعد‌تر دقیقاً همین بلا را تجربه می‌کند. پلیسی که امکان ضربه خوردن او را فراهم کرده، کمی بعد‌تر خودش دچار چنین موقعیتی می‌شود. نگهبانی که پسر را کتک می‌زند، کمی بعد کتک می‌خورد و….

این زنجیره تنها زمانی گسسته می‌شود که کس یا کسانی از این حلقه خشونت و نفرت بیرون می‌آیند. برای برون‌رفت از این دور باطل، عشق تنها راه به نظر می‌رسد؛ زن به پسر کمک می‌کند که به پالایش روحی برسد. وقتی پسر در حال ضربه زدن به توپ گلف است، زن جلوی توپ می‌ایستد و منع‌اش می‌کند. با یک بار تجربه کنار رفتن او، فاجعه‌ای رخ می‌دهد، فاجعه‌ای که به گریه پسر و جدی شدن پالایش روحی‌اش می‌انجامد.

و سرسبزی و طراوت طبیعت – کمرنگ‌تر از فیلم قبلی، اما به زیبایی و جدیت تمام – در گوشه و کنار حضورش را یادآوری می‌کند؛ خانه زن و شوهری که دائم در حال رسیدگی به گیاهان داخل حیاط هستند، بهترین مکان برای شکل‌گیری این رابطه عاشقانه است. زن بعد‌ها به آنجا بازمی‌گردد و مرد و زن صاحبخانه، بی‌آنکه او را بشناسند به او اجازه می‌دهند بر روی‌‌ همان کاناپه دراز بکشد و آرام – شاید در خواب- با معشوق معاشقه کند.

بعد‌تر باز در حالی که صاحبخانه درحال آب دادن به گیاهان است، روح پسر به آنجا برمی‌گردد تا روی‌‌ همان کاناپه به‌‌ همان شکل دراز بکشد (در حالی که او را نمی‌بینیم و فقط حس می‌کنیم) و یکی از زیبا‌ترین صحنه‌های عشقبازی در تاریخ سینما رقم بخورد.