سمیه تیرتاش ـ آن شب توی خوابگاه، همه بیقرار بودند و خوابشان نمیبرد. فردا روز اول دانشگاه بود و قرار بود جشن شروع سال تحصیلی داشته باشیم و در پی آن معرفی استادان و خوردن نخستین ناهار در سلف سرویس دانشگاه. همه اینها هیجانانگیز بود. مخصوصاً برای ما ندید- بدیدهای رد شده از سد کنکور. ما دخترانی خوشتیپ و خوشلباس و کلاسور به دستی بودیم که قرار بود در راهروهای دانشگاه رژه برویم، اما هیچچیز به اندازه کنجکاوی ما در مورد پسرهای دانشگاه بیخوابمان نکرده بود.
از آن زمان که ارتباط با پسرها قدغن شده بود و به ما فهماندند که پسر و دختر یعنی آب و آتش، تقریباً دهسالی میگذشت. ده سال پیش اصلاً فرقی بین پسرها و دخترها حس نمیکردیم. فقط میدانستیم که بچه هستیم و بیخیال دنیا. همه وقت ما با بازی و به اصطلاح آتش سوزاندن و از دیوار راست بالا رفتن میگذشت.
در طول این سالها با تمام قوا سعی کرده بودند ما پسرها و دخترها از هم دور بمانیم. با اعلامیههای ترسناک تا پند و اندرز و بعضیوقتها زور و جبر نیروی گشت ارشاد. گشتهای ارشاد را جلوی در مدرسهها مستقر میکردند. مبادا دوجنس مخالف باهم رو در رو شوند. حالا قرار بود بعد از اینهمه سال، دوباره در کنار هم قرار بگیریم. بدون هیچکدام از بایدها و نبایدها، نه دیوار، نه توهین و نه گشت ارشاد.
خوابگاههای دخترها و پسرها وسط بیابانهای کاشان ساخته شده بودند. این ساختمانها توسط یک سری سیم خاردار و یک ساختمان نگهبانی از هم جدا شده بودند. تمام شب به فردا، به فردایی که قرار بود بزرگ بشویم و به ما اعتماد بشود و منع ده ساله بشکند فکر میکردیم.
فردا صبح سرویسها، ما را جلوی در دانشگاه پیاده کردند. پسرها از سمت دیگری به سمت سالن اجتماعات میآمدند. جلوی در ورودی، علامت ورود بانوان، کمی مرا نسبت به تصوراتم به شک انداخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: امروز، یک روز رسمی است و همه چیز بر اساس اصول پیش میرود.
درون سالن به دو دسته پسرها و دخترها تقسیم شدیم و هرکدام در سمتی از سالن نشستیم. سخنرانیها و مراسم معارفه شروع شد، اما هیچکس حواسش به حرفها، صحبتها و قوانین مطرح شده توسط سخنرانان نبود وطرفین از زیر چشم همدیگر را میپاییدند و در حال ارزیابی یکدیگر بودند.
پیش خودم داشتم فکر میکردم که روزهای خوب دوباره فرا رسیده است. سالهای زیادی را پشت دیوار منع مانده بودم. بازیهای کودکانهام را با پسرها و دخترهای فامیل به یاد میآوردم و اینکه اگر قرار میشد همه با هم بازی نکنیم، اصلاً کیف نمیداد. وقتی همه دختر بودیم، بازیها هیجان کمتری داشتند، اما با حضور پسرها، شیطنت ما به اوج خودش میرسید. با یادآوری خاطرات کودکی به آینده خوشبینتر شدم و روزهای شاد و پر هیاهویی را پیشبینی کردم.
از فردای آن روز، من مثل همیشه شاد و سرحال و پرانرژی با نیت اینکه بازی دوباره آغاز شده است، سر کلاسها حاضر میشدم. نشاط ذاتی من باعث میشد نتوانم روی پاهایم بند باشم و تقریباً ورجه ورجه میکردم و شلیک خندههای بلند و معروفم فضای دانشگاه را پر کرده بود.
ماشاءالله صدایم هم که شش دانگ بود و یک زمانی به جای بلندگوهای مدرسه، مسئولیتپذیری میکردم. این صدا خیلی زود در بحث و جدلها خودش را نشان داد. روز اول وقتی دیدم کلاس بر اساس عرف تحمیلی به دو دسته دختر و پسر برای نشستن تبدیل میشود، رفتم سمت پسرها و در ردیف اولشان نشستم و تا آخر کلاس با استاد و هم کلاسیهای پسر و دختر مباحثه کردم.
حاضر نبودم منع تحمیلی ده ساله را به دوش بکشم. مشتاق شناختن جنس مخالف بودم. مشتاق این بودم که بدانم در این ده سال بر آنها چه گذشته است. میدانستم بازی زندگی بدون آنها هیچ هیجانی ندارد. از پسرها دوری نمیکردم و سعی میکردم با نگاه عاری از جنسیت با آنها ارتباط برقرار کنم. شیطنتهایم هم پایانی نداشت. با اینکه پوشیدن چادر اجباری بود، اما من از رو نرفته بودم و با پوشیدن یک چادر عربی حرکت را برای خودم راحت کرده بودم و مثل قرقی از این سو به آن سوی دانشگاه میدویدم.
هیچ چیزی نمیتوانست انرژی انباشته شدهمرا که در طول این سالها مهار شده بود لگام بزند. در هر فعالیتی سرک میکشیدم و حضور پسرها نه تنها شرمگینم نمیکرد که احساس میکردم روند معمول زندگی به جریان افتاده است و من نیز همراه با این جریان در حرکت هستم.
روزگار اما به این سادگی با من و رویاهایم کنار نیامد. اولین ضربآهنگ خطر را حین شنیدن پچپچه پسرهای دانشگاه متوجه شدم. آن روز کلاس فیزیک یک داشتیم و من پشت در کلاس منتظر آمدن دوستم بودم که یکدفعه اسم خودم را شنیدم و به دنبالهاش، توصیفاتی به من نسبت داده شد که عرق سردی به تنم نشست. دلم میخواست آنجا نبودم و آن حرفها را نمیشنیدم.
محتوای صحبتها، به جلف بودن و بیحیایی من برمیگشت. دختر بیچهارچوب و بیاخلاقی که حرمت هیچ چیز را نگه نمیدارد و دائم در تلاش برای خودنمایی و جلب توجه است. خدای من چه میشنیدم؟ آنها همکلاسیها و به تعبیر خودم دوستانم به حساب میآمدند. آنها تداعی کننده همبازیهای کودکی من بودند.
از دید آنها، من فقط یک دختر بیپروا و گستاخ بودم که پا روی همه قوانین میگذاشت تا خودش را مطرح کند. دیگر نتوانستم آنجا بایستم. غمگین و خمیده بیهدف به سمتی راه افتادم. هنوز از ضربه اول کمر راست نکرده بودم که یکی از بچهها از راه رسید و گفت که اسم مرا روی تابلوی اعلانات دیده است. باید به امور اداری مراجعه میکردم.
با وحشت، نگاه خیرهام را به دوستم انداختم و نمیدانستم، امور اداری با دانشجوی سال اولی چه کاری میتواند داشته باشد؟ البته خیلی زود مشخص شد که کمیته انضباطی با حضور من مشکل دارد. مراجعه به کمیته انضباطی از توانم خارج بود، هنوز زود بود که سر از آنجا در آورم، اما واقعیت اجتنابناپذیر بود.
در برابر آقای رئیس ایستادم و شرح اتهاماتم را شنیدم. من متهم شده بودم به خندههای بلند، حرف زدن با صدای بسیار بلند، دویدن در دانشگاه و پریدن از پلهها، گفتوگو با پسرها و حدس اینکه من قرارهای مخفیانه با جنس مخالف در راهروهای دانشگاه میگذارم تا با آنها در همان راهروها حرف بزنم.
خلاصه کلام، رفتارهای من همسطح یک خانم دانشجو نبود. کمیته انضباطی و انجمن اسلامی که جمعیت قالب آن را بچههای مازندران (هم ولایتیهای خودم) تشکیل میدادند، به اتفاق مرا مجرم تشخیص داده و درخواست تعلیق مرا کرده بودند. دنیا دور سرم چرخید. هر چه فکر کردم نفهمیدم چه بلایی سرم آمده است و سر از اتهامات مطرح شده در نیاوردم.
خنده، شادی، نشاط، انرژیِ مهارنشدنی و نگاه فراجنسیتی من به آدمها، حسابی کار دستم داده بود. هجده ساله بودم و کوچکتر از آن که قدرت دفاع داشته باشم. پس شکستم و زدم زیر گریه. گریه کودکانهای که پایانی نداشت و آقای رئیس که تا آن لحظه به چشمان شیطان و براق من خیره شده بود، دستپاچه شده بود و نمیدانست چه کند که من دست از گریه بکشم.
گریه کار خودش را کرد و وقتی نگاهم تار شد و لبخند روی لبانم ماسید و آرام روی صندلی نشستم، آقای رئیس بزرگمنشانه از من تعهد گرفت که دیگر کارهای خلاف انجام ندهم و به قوانین دانشگاه احترام بگذارم. من هم بدون لحظهای تعلل، تعهد نامه را امضا کردم و از آن اتاق نفرین شده گریختم.
در اتاق که پشت سرم بسته شد، در صندوقچه آرمانها و آرزوهای من هم بسته شد. فاصله من با آرزوهایم به اندازه فاصله جنس من از جنس مخالف بود. جنسی که ممنوع بود. شناختن او، نزدیک شدن به او، رفاقت با او ممنوع بود. گویی نه او میخواست با من وارد بازی زیبا و انسانی شود و نه جامعهام صلاح میدانست که من با او دوست باشم. اینجوری بود که فهمیدم بازی تمام شده است.
میترا خانم درست نخواندید. کجا نوشته بود مدرسه محتلط؟
اتفاقا برشی از زندگی بود که برای همه قابل درک است و سندی اجتماعی.
کاربر مهمان / 18 December 2011
با سلام وتشكر از راديو زمانه ، خدمت كاربر عزيز ميترا، فكر مى كنم برداشت شما از طرح امنيت اجتماعى بخاطر عكس ها مى باشد كه به نظر من پرواضح است كه تزئينى است بايد بگويم مشابه چنين طرحى را گروه سنى من بارها وبارها با نامهاى ديگر ديده است ، خاطرات خانم سميه را من كاملاً لمس مى كنم افسوس به عمرى كه با سايه سنگين گروهى انحصارطلب به تباهى رفت
کاربر مهمان / 18 December 2011
عناوین جذاب و موضوعات متهورانه شرط لازم یک رسانه ی موفق و نو جوست اما کافی نیست. سنگ محک اصلی رسانه ها زاویه دید جدید و شناخت عمیق تری است که در عین سادگی و همه فهمی به خواننده منتقل میکنند.
رادیو زمانه انگار دارد تبدیل میشود به مجموعه ی مجلات خانوادگی دیجیتال، پر شده از «سرگذشت تلخ من»ها و «بر سر دوراهی »ها ،پر از راویان قصه گویی که از کودکی و نوجوانی و مهمانی هایشان خاطره میگویند و در آخر هم در یک دو خط نتیجه ی اخلاقی داستانشان را سرهم بندی میکنند.
در این مقاله حتی خاطره هم با دقت و حقیقت مانندی نوشته نشده، زنی که تا ده سال پیش مدرسه مختلط میرفته(قبل از انقلاب) در سال اول دانشگاه از خاطرات گشت ارشاد(آغاز طرح امنیت اجتماعی سال ۱۳۸۶) خود حرف میزند!!
کاش رادیو زمانه از ما به این آسانی و مفتی گرفته نشود.
میترا / 18 December 2011
میترا خانم بهار است زمانه نگران صفحه هایی باشد که خواننده ندارد و سراسر از تکبر و خود عالم بینی است.
کاربر مهمان ارش / 18 December 2011
دوست گرامی…میترا جان.
گرچه که در بن مایه سخن تان با شما همدلم و رسانه را بیشتر جای تحلیل و تعمق می دانم تا خلوت دنجی برای خاطره بازی…اما دوست من،بازگویی قصه تلخی که بر نسلهای مختلف این سرزمین گذشت برای نسلهای بعدی حاوی تجربیاتی ست که به بهای از دست رفتن بی بازگشت دوره ای از زندگی نسلهای پیشین تمام شده.نه تنها انتقال تجربه بلکه گاهی دریچه ایست برای آشنایی و شناخت و سندی ست برای روایت صادقانه زمانه خویش هم چون تاریخی شفاهی.
دوست خوب من…من نیز جوان پرامید و پرتلاطم همان سالهایی هستم که نویسنده از آن یاد کرده اند.و الحق که راوی صادقی ست بر بخشی از رنجهایی که بر ما تحمیل شد.خواهر خوب من بد نیست بدانید که نخستین گشت های ارشاد نه با آغاز طرح امنیت اجتماعی که از آعاز دهه شصت در خیابانها به ارشاد جوانان مشغول بوده اند..این اشتباه شما از آنجا ناشی شده که با آغاز دوره اصلاحات ، به تدریج حضور ملموس و فیزیکی گشتهای ارشاد ،آنچنان از خیابانها برچیده شد که شما را بدین تصور رسانده که شاید ظهور چنین هیولایی برای نخستین بار در دهه هشتاد و برای نسل شما اتفاق افتاده…نه خواهر خوبم…آنچه نسل شما تجربه میکرد،نسخه تعدیل شده و اتوکشیده ای بود از هیولایی که هیچ حریمی را برای شهروندان قایل نمی شد.از آرایش مو تا نوع پوشش…از رنگ جوراب تا کوتاهی و بلندی آستین…از قدم زدن تا صدای موسیقی در خانه…از ویدیوهای پیچیده در ملحفه و پتو تا جرعه ای الکل تا بدان رنج آن ایام را از خاطر می بردی…
بله خواهر من…گاهی شنیدن خاطرات نیز برای تحلیل درست تاریخمان ضروری ست.
بردیا / 18 December 2011
خانم میترا من نمیدونم شما از کجا توانستید بفهمید که نویسنده در یک مدرسه مختلط درس میخوانده.اگر دقت کرده باشید دختر قصه بچه انقلابه و همه چیز در همین دوره و زمانه بعد از انقلاب اتفاق می افته .و حتما میدونید که ما بعد از انقلاب مدرسه مختلط نداشتیم. لطفا کمی منصفانه تر قضاوت کنید.
مهری / 19 December 2011
……….خلاصه کلام، رفتارهای من همسطح یک خانم دانشجو نبود. کمیته انضباطی و انجمن اسلامی که جمعیت قالب آن را بچههای مازندران (هم ولایتیهای خودم) تشکیل میدادند، به اتفاق مرا مجرم تشخیص داده و درخواست تعلیق مرا کرده بودند…………
جالبه 22 سال پیش هم که من دانشجو بودم جمعیت غالب برادران بسیج و کمیته انضباطی بچههای مازندران بودند. پایگاه ج ا در مازندران یکی از استوارترین پایه های ان است. برای دیدن دوستی عزیز به یکی از روستاهای ساری رفتم و چند روزی میهمانشان بودم و در این چند روز به منزل چند نفر دیگر از اقوام و دوستان ایشان هم رفتیم تقریبا همه خانه ها پر بود از عکس خمینی و خامنه ای. من که ریشه ام از روستاهای اصفهان است اصلا به یاد ندارم در خانه یکی از اشنایان و دوستان عکس حضرات را دیده باشم.
خلاصه از بحث منحرف شدم خانم سمیه ج ا را ابدی ندانید که از این سیستم ازرده شوید روزی باید بار و بنه اشان را جمع کنند و بروند.
Ali / 20 December 2011
این کانالیزه شدن تا ازدواج ادامه پیدا می کنه
و بعد جامعه توقع داره شاهد رابطه سالم این دو جنس پس از سالها دوری باشه
که امکانپذیر نیست
ازاینروست که شاهد طلاق های بیشماری هستیم که یکی از دلایل این طلاق ها عدم شناخت این دوجنس از هم هستش.
علی / 19 December 2011
خانم سمیه تیرتاس
این بنده در کشوری زندگی می کنم که آزادی به حدی بی کنترل شده است که به اعتراف عموم
به بی بند و باری مبدل گشته است. دخترها در ۱۳ و ۱۴ سالگی حامله میشونند و پدر و مادرها کاری
از دستشان بر نمی آید و اکثر پسر بچه ها که عامل آن هستند مسئولیت عمل خود را قبول نکرده
و قانون هم کاری نمی تواند انجام دهد چون سنشان قانونی نیست. اکثر نوزادان این روابط حتی
فامیل مادر را دارا می باشند چرا که پسر پچه ها حتی از دادن اسم فامیل خود اجتناب می کنند.
و هیچ راه قانونی هم برای آن وجود ندارد و اگر اقدامی هم بشود نتیجه ای جزء صرف وقت و پول
ندارد. و در ضمن سقط جنین هم ممنوع می باشد
در مورد اینکه شما را بدلیل خندیدن و حرف زدن با صدای بلند و پریدن در راهرو ها و پله ها محکوم
کردنند نظری ندارم چون اینجا کسی را به این اقدامات محاکمه نمی کنند بلکه باور کنید سریعأ
می فرستنش روان شناس و روان پزشک تا معالجه بشه و بعدش با رضایت و گواهی روانشناس
می تواند برگردد سز درسش.
yanin / 19 December 2011
سرکار خانم سمیه تیرتاش بدون رنگ و ریا می نویسید و صادقانه همه چیز را بازگو می کنید، از احساسات طبیعی خودتان دربارۀ کشش به پسرها و خواستار ارتباط دوستانه با آنها شدن گرفته تا چیزهای دیگر به خوبی می نویسید اما بدبختانه در فرجام کار شما به نا امیدی و منفی بافی می رسید و این مایه اندوه است.
سمیه خانم چرا ما باید دچار نا امیدی شویم؟ چرا ما باید منفی بافی کنیم؟ چرا باید نظام زن ستیز ایران کنونی را شکست ناپذیر و پرتوان بدانیم؟ چرا ما باید خود را به بن بست رسیدگانی بدانیم که گریزگاهی ندارند؟ چرا باید نظامی را که با فرهنگ زمان شترچرانی در سده بیست و یکم می خواهد کشورداری کند کوه پولادین رخنه ناپذیر بدانیم؟ پایگاه مردمی رژیم دژخیمان ستمگر حتی در میان پاسداران و بسیجی ها صفر است و این رژیم پوسیده تر و درمانده تر از آنی است که شما می پندارید.
شما وضع موجود را در این نوشتار به خوبی نقاشی کرده اید اما این که ما چگونه می توانیم به وضع مطلوب برسیم در نوشتار شما ناگفته مانده است! برای نمونه آیا اگر شما نوشتارتان را این چنین پی می گرفتید بهتر نبود؟
………. در اتاق که پشت سرم بسته شد در صندوقچۀ آرمانها و آرزوهای من هم بسته شد! فاصلۀ من با آرزوهایم به اندازۀ فاصلۀ جنس من از جنس مخالف بود! جنسی که ممنوع بود! شناختن او، نزدیک شدن به او، رفاقت با او ممنوع بود! گوئی نه او میخواست با من وارد بازی زیبا و انسانی شود و نه جامعهام صلاح میدانست که من با او دوست باشم! این جوری بود که فهمیدم بازی تمام شده است! ——- اما اگر من و دوستان همفکرم بازی دیگری را آغاز می کردیم کسانی که از دانشگاه زندانی در درون زندان بزرگی به نام ایران ساخته بودند خود را شکست ناپذیر نمی پنداشتند و خواسته های خرافی و نابخردانه ای را که ریشه در زمان برده داری داشت را بر ما نمی توانستند تحمیل کنند، اگر من و دوستانم به شناسائی جاسوسان و خشک اندیشان کمیته انضباطی و یاران آنها می پرداختیم، آنها را بایکوت می کردیم، حتی به روی آنها نگاه هم نمی کردیم، از سلام و علیک هم خبری نمی بود، در مراسم مسخره و سخنرانی های چرند آنها هم با بهانه تراشی های گوناگون شرکت نمی کردیم و ….. زورگویانی که از دانشگاه زندان و اردوگاه ساخته بودن چون در اقلیت بودند ایزوله می شدند و کم کم دانشجویان پی می بردند که در برابر زورگویان می توان ایستاد بی آن که کم آورد و این خشک مغزهای زورگو بودند که کم می آوردند چون جز زبان زور با زبان دیگری آشنا نبودند و زورشان هم به ما و همفکران ما که در اکثریت بودیم نمی رسید و ……….
و اما سرکار خانم “میترا” بدبختانه شما تنها خرده گیری می کنید و راه چاره را نشان نمی دهید، اگر این نوشتار که سمیه خانم نوشته است را نمی پسندید روشن کنید که خود شما تا کنون چند نوشته پسندیدنی نوشته اید که این چنین به سمیه می تازید؟
جمشید / 19 December 2011
این مشکل خانمها ریشه در فرهنگ ما دارد و گناه آن را نباید فقط به گردن مسلمانان اصولگرا انداخت.هرچند که انان مأمور حفاظت و ترویج این فرهنگ هستند.تا زمانی که روابط سالم و محدود دختر و پسر با اطلاع خانواده ها یک عمل غیر اخلاقی و منحرف محسوب میگردد،ارتباط دختر و پسر لائیک و لیبرال هم زیر سؤال بوده و منجر به مشکلات اجتماعی ، خانوادگی و فردی میشود.
اینکه دوستی ساده کاری،دانشگاهی و یا خانوادگی یک دختر با یک پسر موجبات مزاحمت برای دختر از طرف پسران دیگر در محله و محیط کار و درس و حتی پسران فامیل می شود،نشانگر عدم قبول جامعه نسبت به روابط دوستی دختر و پسر در کشور است.اینکه این روابط کاری،علمی و یا یک دوستی خانوادگی است،مورد توجه ٩٠ درصد جامعه قرار نمی گیرد و ملاک نیست.همچنین به ما فهمانده شده است که ارتباط دوستی دختران با پسران فقط به دو منظور صورت میگیرد:اول روابط جنسی و دوم روابط عشقی-
چنانچه دیداری اتفاقی بین خانم و اقائی قبل و یا پس از شروع درس و یا در موقع پیاده شدن از اتوبوس و رفتن به محل کار و یا در سطح شهر صورت پذیرد و همکاران و یا همکلاسیها و یا اقوام ببینند نیز برای ان دو نفر مشکل ساز خواهد شد.خب در اینجا باید مقصر اصلی را مروجین چنین دیدگاه هایی معرفی کرد و این مروجین در درجه اول روحانیون و در درجه دوم افراد مذهبی و در درجه سوم خود عوام هستند که این فرهنگ را پذیرفته اند.
مبارزه با این طرز تفکر بسیار سخت است و فشاری که این فرهنگ غلط به خانواده ها می آورد هم بسیار شدید و غیر قابل تحمل است.به طوری که حتی روشنفکران و منتقدین مذهبی و غیر مذهبی زیر بار این فرهنگ و آموزگاران دینی مروج آن هم عاجز مانده اند و خود نیز تلاش میکنند رعایت جدائی مرد و زن را تا اندازه ای رعایت کنند و اگر دخترشان با پسری روابط دوستی محدود و انسانی داشته باشد،به او نصیحتهای فراوان و توصیه برای فرار از بدگوئی مردم و احتیاط لازم برای عدم اطلاع فامیل و دوستان را میکنند و با این حال باز هم نگران عواقب بد فهمی از این ارتباط و بد گوئی مردم و خانواده پسر و اقوام هستند.فراموش نکنید که این فرهنگ مختص مردم مسلمان هم نیست ولی در جوامع اسلامی به شکل خشن حکمفرماست.همچنین در زمان شاه هم این فرهنک همه جا مشاهده میشد،ولی نه به این اندازه و به شکل عذاب آور امروزی آن.ضمنا غالب شدن این فرهنگ روابط جنسی و روابط غیر اخلاقی چون لوات را بیشتر دامن میزند و هیچ کمکی به رفع مشکلات جنسی و روابط دختر و پسر نمیکند.روان شناسان،روانکاوان،جامعه شناسان و کسانی که در روابط سکسی و عشقی و خانواده تحقیقات جامعی کرده اند،جملگی بر این عقیده هستند که با محدود کردن روابط طبیعی جنسی،کنجکاوی و حریص شدن را موجب خواهیم شد و افراد زیادی هم به دلائل بیولوژیکی و روانی بعد از مدتی که روابط سکسی مخفی و غیر عاطفی-عشقی دارند،به سکس معتاد شده و خطری برای شهروندان خواهند بود و اگر آنان نتوانند نیاز خود را از راههای معمولی بدست آورند ،به تجاوز روی آورده و برای گریز از قانون هم دست به کشتن شخص قربانی میزنند و یا به خردسالان و نوجوانان تجاوز میکنند.متاسفاته روحانیون ما با گرفتن پول از مردم (به عناوین مختلف)قادرند چند زن مطیع فرمان و کم توقع را به عقد خود در آورند و یا به داشتن یک زن رسمی قانع شده و با صیغه کردن زنان محتاج و درمانده رفع مشکل جنسی کنند .لذا قادر به درک نمودن و احساس همدردی کردن با افراد مجرد نیستند و چون فهم علمی درستی هم از نیازهای انسان ندارند،از مشورت با متخصصین اجتماعی،روانشناسان و روانکاوان جامعه پرهیز کرده و متوجه نیستند که چه جنایتی را در مورد جوانان پسر و دختر مرتکب شده و میشوند.در پایان باید به این نکته مهم اشاره کنم که بیشتر کسانی که در خارج از کشور به خاطر جو گیر شدن، شعار آزادی جنسی بدون قید و شرط ،انهم بدون فرهنک سازی را می دهند هم افرادی کم دانش و مضر هستند و با شعارهای غیر منطقی خود مانع از همکاری مذهبیون و کارشناسان علوم انسانی میگردند.بدتر اینکه با تبلیغ بی بند و باری جنسی به مردان متعصب و روحانیان کم دانش،کمک میکنند که انان بیشتر مردم فریبی کنند ومبارزه با فحشاگری را بر سر نیزه کنند.موفق باشید
کاربر مهمانmansour piry khanghah / 21 December 2011
دوستان نظراتشون جالبه
خب هر کسی روی یه تپه (که ارتفاعش مرتبط با تربیت خانوادگی، سطح آزاد تفکر انتقادی نسبت به تابوها، شخصیت درونی و …. بلند یا کوتاهه) وایساده و داره دنیا رو میبینه
کی بالاخره یاد میگیریم که کنار هم باشیم و همه رو مجبور نکنیو مث ما ببینن، نمیدونم
اما میدونم، نیاز به نقد و بحث داریم نه جر و بحث
همه فاکتورها دخیلن توی فرهنگ، فقط درصدشون متفاوته، اما هیچکدوم قابل حذف نیستن هرچند از بحث فراموش بشن
کاربر مهمان / 22 December 2011