دفتر خاک در گفت و گو با آسیه امینی – به نسلی از شاعران معاصر ایران تعلق دارد که سادگی را به زبانآوریهای شاعرانه و تمثیلسازیها و اسطورهسازیهایی که پیش از انقلاب در شعر ایران سراغ داریم ترجیح میدهند. بیجهت نیست که نخستین دفترش در شعر را با عنوان “هی…، که تو رفتهای” انتشارات “آهنگ دیگر” که به مدیریت حافظ موسوی، شمس لنگرودی و شهاب مقربین اداره میشود و جریان “ساده نویسی” در شعر فارسی را به پیش میبرد، منتشر کرده است.
با اینحال طبعاً دنیای شعری آسیه امینی از برخی لحاظ جهان ویژهایست. به گفته کتایون ریزخزاتی – در نقدش در حلقه شعری “وازنا” – آسیه امینی تلاش میکند از “سرکوب تاریخی و فرهنگی و قومی زنانه” خود را برهاند و این امر در جهان شعری او بیشتر در عرصه زبان و چگونگی گزینش واژگان و برخی تصویرپردازیها نمایان میگردد.
باید توجه داشت که او روزنامهنگار و یک فعال مدنیست و به خاطر مبارزاتش بر ضد سنگسار در سال ۲۰۰۹ جایزه معتبر “هلمن همت” را از آن خود کرد. طبعاً نگاه روزنامهنگارانه و تجربه مبارزه مدنی نیز در جهان شعری او بازتاب یافته و احتمالاً به همین دلیل او در شعرش از همان آغاز مبنا را بر ارتباطپذیری با مخاطب قرار میدهد. از این زاویه که به شعر او بنگریم، با جهانی صمیمی آشنا میشویم.
البته باید گفت سادگی و صمیمیت به هیچوجه به معنای سادگی جهان شعر نیست. یکی از دستاوردهای امینی این است که مفاهیم پیچیده را با زبانی ساده بیان میکند. از همین جا خاصیت ارجاعپذیری اشعار او نیز آشکار میگردد. او جهانی را به نمایش میگذارد که از جنس جهان ماست؛ از یکسو یک امر فردیست، اما از سوی دیگر چالشهایش در صحنه زندگی عمومی، چالشهای همه ماست که به یک زبان و در متن یک تاریخ زندگی میکنیم: تاریخ سرکوب، تکرار مکرر تجربههای ناکام، دلزدگیها، بازداشتها، از پاافتادنها و باز به راه افتادنها برای رسیدن به مقصد نهایی که جز آزادی نامی دیگر نمیتوان بر آن نهاد.
به تازگی دومین دفتر آسیه امینی در نروژ به دو زبان و با عنوان “به خواب من با تفنگ نیا” منتشر شده است. به همین مناسبت با خانم امینی گفتو گویی انجام دادهایم که اکنون میخوانید:
آیا به نظر شما دنیای شخصی ما در ایران یک امر سیاسیست؟
آسیه امینی – این عبارت، از اساس در جای دیگری زاییده شده (کارولین فورشه- امریکا) و اگر منظور از انطباق آن با شرایط ایران، به کار بردن همان معنای مورد نظر فورشه، در جغرافیای ایران است، مبنی بر اینکه برای شعر، مسئولیتی سیاسی قائل شویم، خیر، من برای شعر، هرگز مسئولیتی به جز ” شعر بودن” قائل نیستم.
نه. منظور ما این نیست. ما بیشتر به دنیای شعری ویلیام کارلوس ویلیامز، شاعر آمریکایی و آغازگر شعر مدرن آمریکا نظر داریم. او به جدایی زندگی فردی از زندگی اجتماعی و سیاسی اعتقادی نداشت.
به نظر من دنیای شخصی همه آدمها، سیاسی است. سیاست، شیوه زندگی ماست. شیوه زندگی عمومی که برمیگزینیم. این شیوه،هم تعیینکننده دنیای شخصی ماست و هم دنیای اجتماعیمان. در واقع یک رابطه دو سویه بین زندگی شخصی ما و سیاست وجود دارد. رابطه متوازنی هم نیست. اما فارغ از اینها، من کسی را نمیبینم در این دنیا که فارغ از سیاست، زندگی شخصی داشته باشد. و البته فکر کنم واضح است که منظورم این نیست که همه افراد، فعال سیاسیاند. بلکه مسأله این است که زندگی همه ما متأثر از سیاست است. ایران و جای دیگر هم ندارد.
اما در ایران حساب شعر اجتماعی از شعر شخصی جداست. شعر شما بیشتر شخصیست یا اجتماعی؟
فکر میکنم هر دو. برخی از شعرها، شخصیاند و برخی، در عین حال که از ذهن من بیرون آمدهاند، ولی با سوژهها و تجربههای اجتماعی بههمآمیختهاند.
خود شما چی؟ چه نوع شعری را بیشتر میپسندید؟
انتخاب یک ژانر برای شعری که میپسندم، کار سختی است. وراتر از ژانر شعر، برای من شعریت و ذات شعر مهم است. مهم نیست چه قالب یا چه محتوایی دارد. شخصی است یا اجتماعی. شعر خوب، حتی اگر شخصی باشد، مردم با آن همذاتپنداری میکنند و میتواند به یک اتفاق اجتماعی تبدیل شود.
اما سلیقه من با شعرهای شخصیِ اجتماعی جورتر است. یعنی شعرهایی که شخصیاند و در آن تجربهها، حس درونی، زبان و نگاه شخصی شاعر وجود دارد، اما در همان حال دارای تجربههای اجتماعی و عمومی نیز هستند. اما اینکه آیا شعرهای خودم هم چنین ویژگی را دارند. فقط میتوانم بگویم امیدوارم باشند.
آسیه امینی تلاش میکند از “سرکوب تاریخی و فرهنگی و قومی زنانه” خود را برهاند و این امر در جهان شعری او بیشتر در عرصه زبان و چگونگی گزینش واژگان و برخی تصویرپردازیها نمایان میگردد.
بهنظر میآید که در اشعار خطابیتان در این دفتر بیشتر به تاریخ خشونت در دوران معاصر نظر دارید.
مخاطب داشتن در شعر را دوست دارم. نه مخاطب بیرونی، منظورم شعرهایی است که شکل منولوگ یا دیالوگ دارند. این “طرف صحبت”، ممکن است یک مخاطب خاص باشد مثلاً یک معشوق، یا ممکن است مخاطب عام باشد.
برای مثال مخاطب عام از جنس این سطر، آنجا که میگویید: ای همه مردان جهان/ که چون سگی پیراهن بر وطنم…
بله. مثل همین شعری که به آن اشاره داشتهاید و به یک خشونت عمومی نظر دارد که البته فقط هم معاصر نیست. بلکه تاریخ ما بهتمامی داستان همین خشونتهای پنهان و آشکار است.
در یکی از همین اشعار خطابی راوی خشونتدیده شعر شما میگوید: نوشتهام/ همه آنچه را که تو میگویی/ (…) /فقط آرامتر بزن. در همین یک سطر ما تحولی میبینیم به نسبت سالهای قبل از انقلاب. مثل اینکه قدری واقعبینتر شدهایم.
برای من موضوع خیلی ساده است. اگر تیتر این شعر را دوباره بخوانید شاید متوجه بشوید منظورم چیست. آنجا نوشتهام “برای دوستانم که پشت دیوارند”
فکر می کنم شعر پسزمینه زندگی ماست. تکهای یا گوشهای از زندگی نیست. پسِ همه فعالیتهای ما و پسِ همه چیز است. عشق و رنج و شغل و حتی مسائل روزمره ما روی این پسزمینه مینشیند. یک اتفاق ساده حسی، یک خواب، یک آرزو یا یک دیالوگ ساده در صف اتوبوس میتواند زاینده یک شعر بشود. در مورد این شعر هم همینطور بوده است: دوستان من در روزنامه دستگیر شدند و خبرهایی که به ما میرسید، از فشار بر آنها در زندان برای گرفتن اعتراف علیه خودشان و دوستانشان حکایت داشت. بنابراین با این بخش از حرف شما موافقترم که این شعر، یک شعر واقعبینانه است.
آیا شعر شما زنانه است؟ یعنی اصولاً برای ادبیات جنسیت قائلاید؟
من معتقدم که داشتن آگاهی نسبیت به مسائل جنسیتی، یعنی در واقع همان پسزمینهای که به آن اشاره کردم، بر شعر تأثیر دارد. این تأثیر در دو شکل خودش را نشان میدهد: اول اینکه وقتی خودم کلاهم را قاضی میکنم و شعرهای این کتاب را با شعرهای کتاب اولم مقایسه میکنم، میبینم که زبانم را از سلطه یک ادبیات مردانه بیرون کشیدهام. حالا راوی خیلی از شعرها واقعاً یک زن است. البته این امر به معنی این نیست که معتقد باشم ادبیات، زنانه- مردانه است. نه ادبیات، ادبیات است! بلکه به باور من راوی و تولیدکننده این ادبیات، هویت خودش را دارد و باید داشته باشد. مثلاً ۱۰ سال قبل وقتی از عشق میگفتم، هنوز این “عشق” صفتهای زنانه نداشت. برای شخص خودم داشت ها! اما گاهی در نوشتار نداشت.
بسیار خوب. زنی که الان در “به خواب من با تفنگ نیا” زبان خودش و بیان عاطفی خودش را پیدا کرده، چه خواستههایی دارد؟ چگونه زنیست؟
خودم فکر میکنم در این کتاب، شعرها پابهپای من در زندگی شخصی و اجتماعیام پیش آمدهاند و طبیعتاً وقتی بخشی از زندگی من صرف مبارزه برای به دست آوردن حقوق یک انسان، به عنوان یک “زن” میشود، شعرها هم نمیتوانند جدا از این فضا باشند. با این حال فکر میکنم شعر، پیش از هر چیز باید دارای ذات و جوهر شعری باشد. بقیه “عرضیات” است. اینکه جنسیت شاعر چیست یا انتظار او از شعر چه بوده، بعد از این مطرح میشود که شعر بتواند خودش را مستقل از شاعر و جنسیت و خواستههایش به اثبات برساند. البته قضاوت در این مورد با من نیست و باید دید شعر، در گستره زمان، چقدر میتواند خودش را ثابت کند.
در شعری در معنای “یائسگی” مینویسید: یائسگی فقط او نیست که در ایستگاه چهل تا پنجاه/ به انتظار تو نشسته است. در این سطر یائسگی و یأس ظاهراً از یک ریشهاند…
در این شعر، یائسگی به همان معنای معمول یائسه شدن به کار رفته. از نظر این شعر، یائسگی مفهومی وراتر از بدن و تن زن دارد. منظور من بحث زبانشناختی واژه نبوده بلکه همان مفهوم اجتماعی و زیستشناسی آن مد نظرم بوده است.
فضای یأس ظاهراً بر شعر شما سایه انداخته است. مثالها زیاد است. یک جا برای مثال مینویسید: نیمه یک راهم/ که گم کرده است پایانش را و/ فراموش کرده آغازش را. خیلی هم اتفاقاً زیباست. پرسش اما این است: اگر بر فرض نومیدی نباشد، شعری هم نوشته میشود؟
خودم با شما همباور نیستم که فضای یأس بر شعرها سایه افکنده. به نظر من اتفاقاً در بسیاری از شعرها زبان، انتقادی یا حتی ستیزهجویانه است. ولی من به اشراقی بودن شعر، باور دارم. فرق شعر و داستان برای من همین است. فرق شعر و ژورنالیسم هم همین است. در شعر، شاعر نیست که سکاندار است. ” یا کدام است سخن میکند اندر دهنم” . شعر است که میل میکند بنشیند یا ننشیند یا کی و چگونه بنشیند چرا که ” تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم”. بنابراین تنها چیزی که در اختیار شاعر است، نگاه و پسزمینه است. این پسزمینه را دانش شعری و موسیقایی شاعر و نگاه او به زندگی میسازد. اما اینکه شعر چرا و چگونه خودش را در ذهن او بنشاند، به میزان زیادی بستگی به حس و حال و شرایط روحی و جوی و درواقع دنیای درون و بیرون او دارد تا این انقلاب، اتفاق بیفتد؛ و طبیعی است که الزاماً شادی و امید و خیلی چیزها ممکن است با این زایش همراه نباشد. شعر، بیانیه سیاسی نیست که ما برایش تعیین کنیم که باید امیدبخش باشد. شعر، شعر است. اگر شعر من شعر غمگین یا نومیدانه است، احتمالاً در زمان سرایش شعر، همین حس را داشتهام و خب نمیشود که به خودم دروغ بگویم.
سوءتفاهمی پیش آمده ظاهراً. این یک امر بدیهیست که شعر با بیانیه سیاسی تفاوت دارد. اما این هم هست که گاهی وقتی سرکوب اجتماعی شدت پیدا کند، خشم، انسان را به نومیدی و یأس میکشاند. خب، این یأس با واماندگی فرق دارد. یک درد اجتماعی، یک درد مشترک هست درین یأس….
البته در بخشی از کتاب، بهویژه در بخش دوم با عنوان ” چهارشنبهها روز اعدام است” ، شعرها درد دارند. برای اینکه خودم هم درد داشتهام وقت سرودن اینها. شنیدن اسم فرزاد کمانگر هم میتواند مرا دگرگون کند؛ و مگر میشود برای فرزاد شعر گفت و این شعر دلت را به درد نیاورد؟ اما بین بیان درد و نومیدی و حتی بین اندوه و نومیدی تفاوت است. این به این معنی نیست که هیچ وقت ناامید نمیشوم. نه من هم آدمم و دلیل برای ناامید شدن هم فراوان است. اما برداشت خودم این نیست که فضا، فضای ناامیدی است در شعرها. برای من بیشتر فضای درد است. من صدای ضجه خودم را در پس بعضی از شعرها می شنوم. اما حس ناامیدی از آنها نمیگیرم.
در شعرتان گاهی ماه را خطاب قرار میدهید و میگویید: ای ماه بیهمه چیز! یا در جای دیگری: ماه هرزهگرد؛ و باز در جای دیگر “ماه منتظر در شعر شما اشکهاش” را پاک میکند. این خطاب و عتاب به ماه از چیست؟
در روزهای نوجوانی چندین سال تابستانها به همراه خانوادهام و عدهای از بستگانمان به یک منطقه کوهستانی بسیار زیبا در شمال میرفتیم. خاطراتی که بخشی از من است و طبیعتاً بخشی از شعرهای من. برای من، به آسمان زل زدن و رابطه با ماه، دو عادت بهجا مانده از آن روزهای خیلی جوانی در تابستانهای کوهنشینی”جیرچاک” است. جایی که اگر دست دراز می کردی، حتما مشتی ستاره به چنگ میآمد.
در فرهنگ ما و در برخی فرهنگها “ماه” ماهیت زنانه دارد.
برای من جنسیت یا به قول شما ماهیت زنانه ندارد. اصلاً جنسیت ثابتی ندارد. هویت ثابتی هم آنچنان که در آسمانش میبینیم، ندارد. گاهی مردی است که میشود با او معاشقه کرد. گاهی صرفاً دوست و رفیقی است که سر درد دل با او باز میشود و گاه میشود با او جدال کرد. مهم این است که همیشه در شعرهای من موجودی ملموس بوده است. البته دوست شاعری به من توصیه کرده که : “با این همه گفتن از ماه، شورش را درآوردهای!” شاید او درست میگوید.
“عشق” در مجموع بسامد بالایی در شعر شما دارد. به عشق اعتقاد دارید؟
بدون شک!
یک جا مینویسید: شبیه توست خروسی که سرمایهاش/ تخممرغهای انبوه بینطفه است. این شعر آیا در بیان مفهوم اختگیست؟
اختگی نه به معنای معلولیت جسمی و جنسی، بلکه استعارهای است برای ناتوانی از عاشق بودن.
بله. در یک مفهوم استعاری و کنایی. ناتوانی از عاشق بودن به دلایل فردی و شخصیتی یا اینکه نوعی “اختگی” اجتماعی؟
این، از همان نوع شعرهای شخصی یا حسی است که می تواند به قول شما اجتماعی هم باشد. در واقع داستان است؛ رجزخوانی روباهی است که عاشق مرغی شده که او را شکار کرده است، در حالیکه خروس بال و پرش را جمع کرده که شتک خون به او نپاشد. داستان عقیم بودن یا ناکام بودن خروس نیست. داستان تحقیر شدن او در مبارزه نکردن و واگذار کردن همه چیز است. همه چیز حتی عشق.
آسیه امینی: به ویژه در بخش دوم کتاب، شعرها درد دارند. برای اینکه خودم هم درد داشتهام وقت سرودن اینها. اما بین بیان درد و نومیدی و حتی بین اندوه و نومیدی تفاوت است. این به این معنی نیست که هیچ وقت ناامید نمیشوم. اما فضای کلی اشعارم را نومیدی شکل نمیدهد. برای من بیشتر فضای درد است. من صدای ضجه خودم را در پس بعضی از شعرها می شنوم.
در شعرهای “آقای مهدوی” و در تک و توک اشعاری که در فضای زندان سروده شده، جنس زبان کاملاً تغییر میکند و با اینحال شعر کاملاً تأثیرگذار است. این آقای مهدی بازجو، کیست و آیا مابهازای بیرونی دارد؟ و آیا فضای زندان در تغییر جنس زبان مؤثر بوده است؟
آقای مهدوی، بازجوی بسیاری از فعالان زن و فعالان اجتماعی بوده است. مابهازای بیرونی دارد و ما او را به همین نام شناختهایم. به نظر من شخصیتی قابل واکاوی است این فرد. اینکه جنس زبان تغییر کرده، به نظرم طبیعی است. شعرهای این کتاب، در فاصله سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۱ سروده شدهاند. در این سالها جنس زبان خود من – فارغ از ادبیات- کلی تغییر کرده، فضای زندگیام، فضای کاریام و دلمشغولیهایم تغییر کرده. چگونه جنس زبان شعرهایم، تغییر نکند؟! شما وقتی نگرانید، وقتی عصبانی هستید، وقتی میترسید، یا وقتی ذهنتان درگیر یک موضوع یا یک اتفاق است، لحنتان با زمانی که زیر نور ماه شعر عاشقانه مینویسید فرق میکند. البته همه چیز نسبی است. میشود در حین مبارزه شما با واژههایتان معاشقه هم بکنید. منظورم این است که اگر برخی از شعرها لحنی دارند که قبلاً نبوده، بهدلیل این است که در زندگی من هم اتفاقاتی رخ داده و در جهانبینی من هم رخدادهایی بهوجود آمده که پیش از آن نبوده.
بله. دقیقاً. ما هم این را به عنوان یک نقص مطرح نکردیم. بلکه در واقع از طریق تغییر جنس زبان شما میخواستیم ببینیم در آن دوره چه اتفاقی افتاده. این آقای مهدوی حالا چگونه شخصیتی داشت که به نظر شما قابل واکاویست؟
بازجو، بازجوست. حتی اگر به خودش “کارشناس پرونده” بگوید. ایشان کسی بود که به گفته بسیاری از بازجوییشدهها، مؤدبتر از دیگر بازجویان بود. تمیزتر لباس میپوشید و سعی میکرد متفاوت از برخی همکارانش، بهجای بد و بیراه، با زندانی یا بازجوییشونده بحث کند. اما همانطور که گفتم، بازجو، بازجوست و در نهایت، چیزی را دنبال میکند که به او تکلیف شده.
در برخی اشعار شما، شعر با یک فرض آغاز میشود: گیرم که خدا مردی باشد، یا: گیرم که من گناهکار. در اینگونه اشعار در پایان معمولاً به یک پرسش راه میبریم. مثل این است که راوی شعر شما میخواهد خودش را برهاند از انتظارات و توقعات و چالشهایی که محیط در او به وجود آورده. یک نوع میل به رهایی از همه اینها در اینگونه اشعار وجود دارد. رهایی چه معنایی دارد در نظر شما؟
به نظر من شعر خودش را نرهانده از پیشامدهایی که با یک فرض – به قول شما- یا با یک شرط شروع شده اند. به عکس، پرسش هایی که آهنگ سوال دارند، در واقع خودشان جوابند. مثلا در شعر اول: ” گیرم که خدا مردی باشد و من زنی … ” در ادامه، شعر از روندی ظاهراً عاشقانه (“چگونه دست در دستش بپیچم / کجا ببوسمش…”) به چالشی ایدئولوژیک میرسد که بر این باور است که چنین هم آغوشی معنویتگرایانه و ایدئولوژیکی است که دنیا را به آتش کشیده و این همه سرزمین جنگزده زاییده است. و خب این باور، در قالب پرسشی مطرح شده که در واقع پرسش نیست. چون منتظر پاسخی نیست! پاسخ در خودش است. “فرزند ما شکل کدام سرزمین جنگزده خواهد بود؟”
در شعر دوم هم نوعی انزجار است که باز با آهنگ یک سؤال، شعر شده. انزجاری که در این سالها با من بوده است. حسی غیر قابل درک از کسی که سنگ میزند برای مرگ کسی. من از او می پرسم که ” تو آیا شبها با عصمت مریم به خواب میروی؟”
اما این تعبیر شما که حس رهایی در آهنگ این واژههاست، تعبیر شماست و من حرفی درباره آن ندارم.
نه. خب. میخواهیم زمینه بحث را فراهم بیاوریم و با دنیای شعری شما از دریچه چشم خودتان آشنا بشویم. رهایی حالا به نظر شما در چیست؟ آیا اصلاً معنی دارد؟
از نظر من رهایی، بیش از هر چیز یک حس است. و به همین دلیل به اندازه افراد گیتی، از آن تعبیر و تعریف وجود دارد. اما ما یک زندگی اجتماعی داریم که ناچاریم بر سر برخی اصول، توافق کنیم که شیرازه نظم اجتماعی دستسازمان به هم نریزد. این اصول اولیه قانون است. طبیعتاً اگر بخواهیم تعریف حقوقی از “رهایی” در قانون بدهیم، باید میانگینی از اصول حقوقی را که ضامن آزادیهای افراد است، در نظر بگیریم. میانگینهایی که توسط بسیاری از کشورها پذیرفته شده؛ مثل منشور حقوق بشر، میثاقین بینالمللی و …
اما اگر از تعاریف حقوقی فاصله بگیریم، برای من دو مفهوم “رهایی” و “رضایت”، همخانه و همنشین هستند. فقط وقتی که از خودم راضیام، احساس رهایی دارم و البته این رضایت خیلی سخت و بهندرت به دست میآید.
خانم امینی، کتاب شما دوزبانه منتشر شد. به نروژی و به فارسی. چرا دو زبان؟
من الان در کشور نروژ زندگی میکنم و اینجا از طریق بورس انجمن بینالمللی قلم ( شهرهای آزاد نویسندگان “آیکورن” ) آمدهام. بنابراین طبیعی است که میزبان من یعنی شهرداری شهری که در آن زندگی میکنم، برایش مهم است که نتیجه کار ادبی من به زبان ملی آنها نیز منتشر شود و در واقع یک رابطه دوگانه است. بنابراین با توافقی که با انتشارات “کامیونیکاتیو” (communicatio) داشتیم، قرار شد شعرها هم به فارسی و هم به نروژی منتشر شوند و این شانس را هم داشتم که مترجم خوبی مثل خانم نینا زنجانی که آثار ادبی ارزنده کلاسیک مثل بوستان و گلستان سعدی و نیز رمان سووشون خانم سیمین دانشور و برخی از نمونه های دیگر ادبیات ما را به زبان نروژی برگرداندهاند، ترجمه کتاب را بپذیرند. اما جدا از این پروژه و پیشنهاد ناشر، برای خودم هم مهم است که به عنوان شاعر بتوانم با جامعهای که در آن زندگی میکنم، رابطه بگیرم.
از استقبال خوانندگان نروژی راضی هستید؟
تصور میکردم چون زمینههای فرهنگی شعر فارسی و ادبیات نروژی با هم بسیار تفاوت دارند، خواننده من در نروژ، با این شعرها راحت رابطه برقرار نکند، اما خوشبختانه برخلاف انتظارم، در عمل جور دیگری پیش رفت و تا اینجا از نقدها و نظراتی که در مورد کتاب منتشر شده متوجه میشوم که تصور اولیهام درست نبوده. و بهتازگی حتی قرار است یک تور شعرخوانی در برخی کتابخانههای نروژ و برخی دبیرستانها داشته باشیم و شعرها را به دو زبان فارسی و نروژی برای مردم بخوانیم؛ کارهایی که در حمایت از تولیدات ادبی، اساساً در کشور ما انجام نمیشود و شعرخوانی و داستانخوانی جدی و مستمر، درنهایت در حدود محفلی باقی مانده است.
شما خودتان را یک شاعر تبعیدی میدانید یا مهاجر؟
روزی خودم برای دوستی نوشتم که ” تبعید در لغت با توجه به پیشینه این واژه، مجازاتی است که ورای اراده فرد، به او تحمیل میشود تا به عنوان مجازات، از دیار خود کوچ کند و مثلاً به منطقهای بد آب و هوا برود. حالا آیا انتخاب ارادی افراد برای اقامت کردن در جایی مثل اروپا و امریکا و کانادا همان تبعید است؟”
صادقانه بگویم قصدم از این سؤال این بود که بگویم چنین نیست. اما حالا خودم اینجا هستم و با همان شرایط و به نظرم میرسد که بحث در این مورد بینتیجه است. چون باید ببینیم هدف از طرح یک سؤال چیست. حالا برخی از نشانههای آن کوچ اجباری تغییر کرده. کسی حکم کوچ ابلاغ نکرده، اما در عمل جلای وطن صورت گرفته. دوری از خانه، رنج است. اما آیا نام این رنج، تبعید است؟ من نه میدانم و نه دیگر میخواهم بر سر این تعبیرها چانه بزنم. به نظرم اصل ماجرا تفاوت چندانی ندارد.
تجربه زندگی در خارج چه تأثیری داشته در دنیای شعری شما؟
برای رسیدن به پاسخ این سؤال هنوز به زمان نیاز دارم. میدانم که اولین تأثیرها را در همین دو سال، از جغرافیای این منطقه گرفتهام. به ویژه اینکه طبیعت اینجا بهشدت خاطرات دوران کودکی و نوجوانیام را در ییلاقهای شمال در من زنده میکند. اما دنیای ذهنی من هنوز در ایران است. هنوز زود است تا با ادبیات این مردم، با نمادها و نشانه هایشان، با زبان و روابطشان بهگونهای اخت شوم، که بر شعرم تأثیر بگذارد. اما میدانم که شعرهای یک سال اخیرم پر از برف و کاج است. گرگ درونم در کوههای اینجا بیدار شده. ولی هنوز زبان، مسأله اصلی است و کلیدی است که هنوز در “در” نچرخیده. و البته میدانید که شعر، دغدغه مردم اسکاندیناوی در ادبیات نیست. آنها عاشق رمانند. رمان در ادبیات این منطقه حرف اول را میزند. با این حال مشتاقانه منتظرم زبان نروژیام در حدی پیشرفت کند که بتوانم خودم شعرشان را لمس کنم.
میدانید چرا بحث تبعید را پیش کشیدم؟ در دنیای تبعیدیها انسان فقط یک بار نمیمیرد. شما هم در اشعارتان مدام از گذر عمر میگویید و از آمد و شد فصلها و از پیر شدن، بیآنکه آرزویی، هر چند ساده برآورده شود، و این یعنی مردن. در واقع در دنیای شعری شما انسان از مرگ واهمه ندارد، نمرده است، بلکه دارد میمیرد.
خب از این نظر، اساساً مسائل زندگی در تبعید به این شعرها ربطی پیدا نمیکند. چون بیشتر این شعرها و شاید بیش از ۹۰ درصد آنها در ایران و پیش از اقامت من در نروژ سروده شدهاند. بنابراین باید به دو نکته اشاره کنم: اول اینکه من با مسأله دوری از وطن، اینقدر سخت برخورد نمیکنم. واقعاً چه فرقی میکند کجا به دنیا بیایی و کجا بمیری؟ البته که برخی چیزها رنج است. دوری از کسانی که دوستشان داری، کاری که دوستش داشتهای و جغرافیایی که تاریخ تو را ساخته، رنج است. ولی این رنج برای من آنقدر طاقتفرسا نیست که از آن تعبیر ناامیدی و بیآرزویی داشته باشم. به عکس دارم سعی می کنم دنیای جدیدم را بشناسم و سعی کنم بین این دو خانه پل بسازم. آن را به نشستن و نالیدن از دوری و رنج تبعید ترجیح میدهم. علاوه بر این من خودم را اینگونه که شما توصیف کردهاید واکاوی نکردهام. منظورم از من، منِ شاعر است. برای اینکه شعر، اگرچه ممکن است از باورندی ما سرچشمه بگیرد، اما ایدئولوژی نیست که بتوانم آن را به اندیشه مرگباوری یا غیر آن ربط بدهم. ولی میتوانم این را بگویم که درباره مرگ بسیار کنجکاوم و به آن زیاد فکر میکنم. مرگ برای من بخش ناشناختهای از زندگی است. فکر میکنم همنشینی این شعرها با کار و فعالیتهایم، باعث شده که دائم با زندگی در همه اجزای آن در حال ستیز باشد.
خانم امینی، از اینکه وقتتان را به ما هدیه دادید، سپاسگزارم.
اینها را واقعن از کجا پیدا می کنید!!؟
احمد فروزنده / 14 December 2011
ای کاش دست خانم امینی از جلوی دهان وصورتش برداشته شود تا چهره اش آشکار شودچراکه اینطور عکس ها مثل ندیدن عکس است.
نگین / 16 December 2011