محمد عبدی – ششمین دوره جشنواره جهانی فیلم رم که سعی دارد رقیبی جدی برای جشنواره ونیز باشد، به تازگی در این شهر تاریخی زیبا به پایان رسید. نگاهی داریم به چند فیلم پر سر و صدای بخش مسابقه.

کیم کی دوک و پونگ سان

خوشحالم که کیم کی دوک پس از یک ریاضت خودخواسته چند ساله، از قله‌های مرتفع تنهایی‌اش پائین آمده و پس از خود- درمانی‌اش با فیلم “آریرانگ” و حضور در جشنواره کن، به روال طبیعی زندگی بازگشته و نویسندگی و تهیه‌کنندگی یک فیلم تازه با عنوان “پونگ سان” را به عهده گرفته است.

هر چند این‌بار کیم کی دوک ترجیح داده کارگردانی را به جوان‌تر‌ها بسپرد و در واقع فیلمنامه خود را به یک جوان تحصیل‌کرده آن سوی آب‌ها (یون کی سانگ) سپرده و تهیه‌کنندگی را هم بر عهده گرفته تا “پونگ سان” ساخته شود، اما حس و حال و فضای فیلم شدیداً یادآور جهان کیم کی دوک است.

پونگ سان شخصیتی است تنها و غریب که به مانند دیگر قهرمان‌های کیم کی دوک در سراسر فیلم حرفی بر زبان نمی‌آورد و در قبال دنیایی پر از درد و رنج، تنها سکوت می‌کند. سکوت شخصیت اصلی فرصتی استثنایی‌ست برای پرداخت بصری فیلم، که اینجا طبیعتاً به قدرت فیلم‌های خود کیم کی دوک (از “کمان” تا “بهار، تابستان، پائیز، زمستان و باز بهار” و شاهکاری چون “۳-Iron”) نیست، اما در ‌‌نهایت با فیلمی خوش‌ساخت و دیدنی‌ روبرو هستیم که درباره عشقی غریب حرف می‌زند و به مانند غالب فیلم‌های این ستایش‌شده‌ترین فیلمساز کره، چند صحنه شگفت‌انگیز دارد؛ از جمله صحنه‌ای که مرد دست و پا بسته و در حال شکنجه به معشوق می‌رسد و در‌‌ همان حال غرق بوسه معشوق می‌شود.

هر چند فیلم در پرداخت موضوعش درباره دو کره و محدودیت‌ها و فشارهای ناشی از اختلاف کره شمالی و کره جنوبی، تمی انسانی را در پیش می‌گیرد و چون سایر آثار نویسنده‌اش در فضایی تلخ، عشق را به عنوان درمان معرفی می‌کند، اما در لحظاتی در پرداختن به مسأله سیاست شعاری می‌شود. با این حال یکی از صحنه‌های دیدنی فیلم، صحنه‌ای است که قهرمان تنهای فیلم مأموران امنیتی دو کره را یکی یکی به بند می‌کشد و آن‌ها را در اتاقی بسته در کنار هم قرار می‌دهد تا یکدیگر را بدرند و با خاموش کردن چراغ، نکته انسانی‌اش را نمایان می‌کند: حالا در تاریکی تشخیص دوست و دشمن امکان‌ناپذیر است.

فرد شیپزی و چشم طوفان

فرد شیپزی، یکی از معروف‌ترین فیلمسازان سینمای استرالیا، فیلمساز خاصی است که غالباً حال و هوای رمان‌گونه فیلم‌هایش را در دل شخصیت‌هایی سرد و روابطی سرد‌تر بنا می‌کند.

آخرین فیلم او، “چشم طوفان” که جایزه هیأت داوران جشنواره را هم از آن خود کرد، از این قاعده مستثنی نیست؛ با این تفاوت که این‌بار شیپزی از بازیگر شگفت‌انگیزی چون شارلوت رامپلینگ سود می‌جوید که استاد نمایش زن‌هایی سرد اما تأثیرگذار است.

رامپلینگ نقش پیرزنی را بازی می‌کند که در حال از دست دادن حافظه‌اش است و در خانه اشرافی‌اش، پس از مدت‌ها میزبان پسر و دخترش می‌شود. این برخورد خانوادگی و ارتباط آن‌ها با پیشخدمت‌هایی با دنیاهای گوناگون، فضای تلخی را برای نقد اشرافیت فراهم می‌کند که مهم‌ترین ویژگی آن سردی همه آدم‌هاست.

اما فیلم در واقع کاملاً مدیون رمانی است که از روی آن ساخته شده و نوع نگاه حاکم بر آن، بیش از آنکه مدیون سینما باشد، وامدار ادبیات است. هرچند تقریباً تمام بازیگران، بازی درخوری ارائه می‌دهند و شخصیت‌ها را باورپذیر می‌کنند، اما نوع حرکات دوربین شیپزی – که‌ گاه بی‌جهت سرگردان است و حرکت‌های نیمه‌کاره با قطع‌های عجیب دارد- نوعی فاصله‌گذاری اجباری با شخصیت‌ها را پیش می‌آورد که در نتیجه آن تماشاگر خسته می‌شود و زمان طولانی فیلم و ریتم کند آن مانع از موفقیت فیلم در ارتباط با تماشاگر است.

سدریک کان و یک زندگی بهتر

سدریک کان فیلمساز جوان فرانسوی، در “یک زندگی بهتر”، سعی دارد با نزدیک شدن به آدم‌هایی معمولی از جنس تماشاگران، همذات‌پنداری آن‌ها را برانگیزد و با شخصیت‌های خود همراه کند، اما هر چند قصه در فضایی ملموس اتفاق می‌افتد- و اصلاً و در واقع قصه‌ای است کلیشه‌ای درباره یک رابطه و تلاش اقتصادی یک زوج برای برپایی یک خانواده – با این حال رفتارهای شخصیت اصلی مرد باورپذیر نیست؛ از جمله خشونتش در رفتار با زن که حتی در صحنه‌ای به کتک زدن او می‌رسد.
 

با این حال فیلم شروع و پایان جذابی دارد: ارتباط این زوج با چند شوخی به هنگام سیگار کشیدن آغاز می‌شود و فیلم خیلی سریع و درست رابطه آن‌ها را در دقایق اولیه فیلم پیش می‌برد؛ و در پایان هم به رغم تلاش عبث فیلم برای حفظ مفهوم “خانواده”، با صحنه‌ای از انتظار در برف در کانادا به پایان می‌رسد که سردی زندگی را یادآور می‌شود و از پایان خوش مرسوم فاصله دارد.

کلود میلر و “ببین چطور می‌رقصند”

کلود میلر دستیار گدار و برسون و شیفته و تحت تأثیر تروفو، به رغم آنکه فیلم‌های خوش‌ساختی در کارنامه دارد، اما برخلاف استادانش از داشتن نشانی شخصی و متمایز عاجز است. در نتیجه آخرین ساخته‌اش “ببین چطور می‌رقصند” هم – که قصد دارد زندگی یک رقاص خسته و تنها را پس از خودکشی از خلال دنیای دو زن زندگی او واشکافی کند- “روح” ندارد و در جایی که فیلم می‌خواهد از دنیای درونی یک مرد/هنرمند حرف بزند و تماشاگر را در آن سهیم کند، به تصویری کلیشه‌ای از هنرمند قناعت می‌کند.

مشکل از‌‌ همان دقایق ابتدایی آغاز می‌شود: مرد رقاص و کمدین حرکات لوس و نچسبی دارد که نمی‌تواند همذات‌پنداری تماشاگر را موجب شود. هرچند فیلم از سقوط نمایشی او حرف می‌زند، اما شاید فیلم با فلش‌بک‌های متعددش نیاز داشت تا بخشی از موفقیت و جذابیت کار او در گذشته را با تماشاگر فیلم در میان بگذارد تا بتواند دو ساعت او را با این شخصیت همراه کند.

از طرفی هر دو شخصیت زن فیلم، شخصیت‌هایی منفعل هستند که هر دو شیفته این مرد به نظر می‌رسند، بی‌آنکه دلیلی برای آن ارائه شود. در واقع فیلم از نگاهی مردانه نوشته شده و در روایتی یک‌سویه می‌خواهد همسر و معشوق- هر دو- عاشق هنرمندی تلخ مزاج و عصبی و خسته باشند که تازه تماشاگر چیزی از هنر او نمی‌بیند و دلیلی برای این عشق نمی‌یابد.