بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل بیست و دوم – درست پیش از طلوع آفتاب دو تا پاسدار به من دستبند زدند و مرا با یک جیپ به زندان اوین بردند. خیابانهای شهر همه تاریک و خالی بودند. تنها اتومبیلهای توی جاده متعلق به پلیس و پاسداران بودند. در تاریکی پیش از سحر سعی داشتم جهتیابی کنم و نقشه قدیمی شهر را دوباره در ذهنم زنده کنم.
اما دو نوع مشکل داشتم. خیابانها و میدانهای تازه زیادی بنا کرده بودند و خیابانهای قدیمی همه نامهای تازه داشتند. تا آنجا که میتوانستم حساب بکنم نام خیابان شاهرضا به خیابان انقلاب و نام خیابان پهلوی به خیابان ولی عصر بدل شده بود. در تاریکی نمیتوانستم نام خیابانهای دیگر را بخوانم.
نزدیک سحر به محوطه زندان اوین رسیدیم. از دو پاسگاه نگهبانی با پاسداران مسلسل بهدست گذشتیم، خود زندان را که نمایی نامیمون داشت دور زدیم، و جلوی یک گروه ساختمان ادارهنما توقف کردیم. مرا به داخل یک اتاق دراز بدون پنجره بردند که چیزی جز یک نیمکت چوبی در آن نبود. یک لامپ بیست و پنج وات مسکین که از سقفی بسیار بلند آویخته بود به زحمت وسط اتاق را روشن میکرد. به من گفتند آنجا منتظر شوم و صدای قفل شدن در را شنیدم.
روی نیمکت چوبی نشستم و سرم را در دستهای دستبند خوردهام نگه داشتم. خستهتر از آن بودم که بتوانم فکر کنم. احساس عجیب و بیتفاوتی داشتم، گویی که بیرون از زمان بودم. آیا این همه یک خواب بود؟ آیا مادرجون به راستی مرده بود؟ آیا او را دفن کرده بودند، بدون آنکه من بتوانم حتی یک لحظه رویش را ببینم؟ کجا بودم؟ آیا بهراستی هزارها فرسنگ از واترلو دور بودم؟ آیا بهراستی سه روز پیش صبحی را دفن کرده بودم؟ آیا کلارا را برای آخرین بار در آغوش گرفته بودم و بوسیده بودم و برای همیشه ترک کرده بودم؟ خوشبختانه خیلی زود خوابم برد و تا چند ساعت بعد که برای بردن من به بازپرسی آمدند، بیدار نشدم.
دستبندهایم را باز کردند و مرا به داخل یک دفتر کار بزرگ بردند. یک سرهنگ با اونیفورم ارتشی و ریش توپی پشت میز نشسته بود و مشغول خواندن بود. بدون آنکه چشمش را از خواندن بردارد، با دست راست یک صندلی را به من نشان داد و با دست چپش پاسدار را مرخص کرد. من نشستم و شروع به ماساژ دستهایم کردم، جایی که دستبند آنها را ساییده بود. بعد شروع به آمارگیری اشیاء دور و برم کردم. اتاق کاملاً عریان بود. پروندههای زیادی که دسته دسته روی هم انباشته شده بودند تقریباً تمام میز را پوشانده بودند. سعی کردم چهره سرهنگ را که هنوز غرق در خواندن بود بررسی کنم. ناگهان کتابی را که در دستش بود شناختم. دفتر خاطرات من بود. گاوم حسابی زائیده بود.
سعی کردم حدس بزنم به کجا رسیده و در آن لحظه مشغول خواندن کدام مطلب است. آیا آواز جیمی بافت را میخواند: سرم درد میکنه/پاهام بو میدن/ و عیسی رم دوست ندارم؟ یا آیا آن چنین مفتون شرح زناکاریهای بیحساب من شده بود؟ چه با ملاحظه بودم که مدرک مفسد فی الارض بودن و دعوتنامه دار زدن خودم را به همراه آورده بودم که وقت و پول جمهوری اسلامی را تلف نکرده باشم.
وقتی بالاخره سرهنگ سرش را بلند کرد چنان یکهای خوردم که نگو. سرهنگ صبحانی بود، سرهنگ هنرپیشه روحوضی خیابان شاهرضای خودم. احساس خوشحالی غیر مترقبهای به من دست داد، انگار که به دوستی قدیمی برخورده بودم که سالها از او بیخبر بودم یا اینکه تصور میکردم مرده. بیاختیار از جایم بلند شدم، تا بهمحض نشانه آشنایی دادن از طرف او، قدم پیش بگذارم و با او دست بدهم. اما او بدون کوچکترین نشانه آشنایی، با چهرهای گرفته و بیتفاوت، به بررسی چهره من مشغول بود. با نومیدی سر جایم نشستم.
گفت “برادر، اتهّامات خیلی جدی بر علیه تو هست، اتهامات خیلی خیلی جدی. هم بر علیه تو و هم بر علیه خانوادهت. بهنظر میآد که خانواده تو آشیانه افراد خائن و خدانشناس بوده، بگذریم از اینکه سید اولاد پیغمبری و اون هم سید طباطبائی. اعترافاتی که به خط خودت و به زبان خودت در این دفتر خاطرات ثبت کردهای به تنهایی کافیه برای اینکه ما تو رو مفسد فی الارض اعلام کنیم و بلافاصله دار بزنیم. حتی پیش از اینکه بازپرسی رو شروع بکنیم تا ببینیم جاسوس و خرابکار هستی یا نه.”
وقتی بلند شد تسبیحی در دستش دیدم که احتمالا صلواتهایش را روی آن میشمرد. دوباره در چهرهاش خیره شدم که ببینم مبادا اشتباه کرده باشم. پیرتر از سرهنگ هنرپیشه روحوضی من به نظر میرسید، ولی البته این تعجبی نداشت. چهارده سال از آخرین برخورد ما میگذشت. ولی حتی با وجود ریش توپی، شباهتش انکارناپذیر بود. و نشان روی یقهاش همان نشان رسته دادرسی ارتش بود. آیا ممکن بود که او برادر دوقولو یا پسرعموی سرهنگ من باشد؟ سرهنگ، انگار که میل ندارد بگذارد که به بررسی چهره او ادامه بدهم، پشتش را به من کرد. حالا تسبیح را پشت سرش در هر دو دست گرفته بود و دانهها را در سکوت میشمرد.
یکهو سرش را برگرداند و با بدنی نیم خیز شده انگشت سبابه دست راستش را بهسوی من نشانه رفت وگفت “اول اون پدر خائنت بود، سردسته خیانتکارا و مرتدها، بالاترین مقام قضایی کشور در دوره اون شاه ملعون، که وظیفه داشت که محافظ جان برادران مسلمان ما باشه، اما در عوض در تمام مدتی که هزاران برادر و خواهر مسلمان ما شکنجه میشدند و به شهادت میرسیدند، او لب از لب باز نکرد.”
حالا دیگر تردیدی نداشتم که با همان سرهنگ هنرپیشه روحوضی خودم روبرو هستم. وقتی سرش را بهطرف من برگرداند چشمانش همان لوچی پیشین را به خود گرفت. بهزودی در نقش سابقش ظاهر شد و میان صندلیهای خالی و میز و دیوار شروع به قیقاج رفتن کرد. دستهایش همانطور در هوا مگسهای خیالی را کیش میکردند و آن نقطه فرضی که چشمان لوچش را به آن میدوخت کمی به طرف چپ بینیاش منحرف شده بود.
“بعد اون یکی اولاد ناخلف و کافر دیگر پیغمبر مکرم، اون خیانتکارو مرتد کبیر، رئیس سازمان برنامه و قائم مقام نخست وزیر، که اول یک کمونیست خدانشناس بود، و بعد رنگ عوض کرد و محرم اسرار و یار غار اون شاه ملعون شد. که با هم بیتالمال خلق مسلمان رو میچاپیدند و خرج خودش و ملکه زناکارش و خواهرای فاحشهاش میکردن. بعد نوبت رسید به اون برادرت، اون یکی کمونیست مرتد خدانشناس، از دار و دسته اون فدائیان خلق گمراه، که سرانجام بهدست عمال همون شاه ملعون زیر شکنجه کشته شد و حقش هم بود. و حالا میرسیم به تو، یک کافر خدانشناس دیگه، عرقخور زنباره زناکار، که به همه مقدسات اهانت میکنه، که نماز یومیهشو بلد نیست، که روزه نمیگیره، که نمیدونه چند روز میشه میت رو بدون کفن و دفن روی زمین نگه داشت، که لقب سید رو از جلوی اسمش برداشته، انگار که شرم داره که سید طباطبایی و اولاد پیغمبر مکرم باشه. که بعد از چهارده سال فسق و فجور و حرام کردن بیتالمال مسلمین در سدوم و عموره آمریکا حالا در وسط جهاد مقدس ما و در آستانه پیروزی ما برگشته تا برای شیطان بزرگ و نوکرش صدام ملعون جاسوسی و خرابکاری بکنه. ولی ما در زیر سایه حضرت حق و به هدایت امام پیش میریم و سر اون مار هفت خط، اون شیطان بزرگ رو به سنگ میکوبیم، و پوزه نوکرش صدام ملعون رو هم به خاک میمالیم.”
پیش خودم اذعان کردم که من بیخود سرهنگ را هنرپیشه روحوضی خوانده بودم. او یک هنرپیشه طراز اول بود. اصیلترین هنرپیشهای بود که در عمرم دیده بودم. خود من هیچ نقشی را چنان قانعکننده بازی نکرده بودم که این مرد نقش خودش را بازی میکرد. او و نقشش یکی بودند، نقشی که هر ده بیست سال یکبار با هر رژیم تازهای که سر کار میآمد عوض میشد. و تنها گریم و لباس بازی که برای اجرای آن احتیاج داشت یک اونیفورم بود و یک ریش توپی و یک تسبیح.
این دیگر واترلو نبود. حتی دنیای سرهنگ هنرپیشهام هم نبود. حالا دیگر از برزخ دانته گذشته بودیم و در حلقه اول دوزخ پائین میرفتیم.
بهزودی برگشته بودیم سر همان صحنه دوک کرنوال: چرا دو ور؟ بگذار اول جواب این سئوال را بدهد. سرهنگ اکیداً میخواست بداند چرا من این زمان بخصوص را برای بازگشت انتخاب کرده بودم، و به چه هدفی؟ واقعیت مرگ مادرم در زیر این جرمم که نمیدانستم چه مدت میشد میت را بدون کفن و دفن روی زمین نگه داشت نفی شده بود، اگر اصلا میتی در کار بود. حالا آسانترین کار برای من آن بود که اذعان کنم که مادرم اصلاً نمرده بود، که جسدش هرگز روی زمین نمانده بود، که اصلاً جسدی در کار نبود، که اصلاً من مادر نداشتم، که تمام قضیه یک حقه بود، بهانهای برای آنکه من در میان جهاد مقدسمان به کشور برگردم تا برای شیطان بزرگ و آن صدام ملعون جاسوسی و خرابکاری کنم. بعد هم بگذارم دارم بزنند یا تیربارانم کنند، یا هر کاری که با یک مفسد فی الارض میکردند.
اگر سرهنگ بازپرسی مرا در دفتر کار سابقش در خیابان شاهرضا فراموش کرده بود، من چه جوابی میتوانستم به او بدهم که هیچ مطلبی را روشن کند. نه، بهراستی آسانتر بود که اعتراف کنم و بگذارم دارم بزنند و قضیه را ختم کنند. اما در میان شور و هیجان نمایش روحوضیش گوش سرهنگ به اقرار و اعتراف من بدهکار نبود. گفت که او شیوههای بهتری برای اقرار و اعتراف گرفتن از امثال من دارد. گفت کسان دیگری را دارد که به جان من بیندازد تا وادارم کنند که تمام نقشههای شیطانیم را فاش کنم.
با این تهدید سرهنگ زنگ زد و مرا به پاسداران محافظم سپرد، که دوباره به من دستبند زدند و مرا به زندان برگرداندند. اما این بار مقصدم نه آن نیمکت چوبی در آن اتاق دراز و بیسرو صدا که روی آن در حالت نشسته راحت خوابیده بودم، بلکه آن زندان زشت و شوم بود. مرا از ساختمان اداری بیرون آوردند، و پیاده دور ردیف ساختمانهای اداری گرداندند، و به طرف زندان بردند. در آن حال که به عمارت شوم زندان که هر لحظه نزدیکتر و بزرگتر و شومتر میشد چشم دوخته بودم، قلبم داشت فرومیریخت. دومرتبه به زمان و فضای واقعی برگشته بودم. این دیگر واترلو نبود. حتی دنیای سرهنگ هنرپیشهام هم نبود. حالا دیگر از برزخ دانته گذشته بودیم و در حلقه اول دوزخ پائین میرفتیم.
پشت یک در بزرگ فولادی سیاهرنگ توقف کردیم و نگهبانان پیش از آنکه بگذارند وارد شویم، از روزنه در بازرسیمان کردند. پاسداران ریشوی مسلسل بهدست مرا تحویل پاسداران ریشویی دادند که اسلحه کمری داشتند. مرا از چند دالان دور و دراز گذراندند و از روزنه چند در دیگر بازرسی کردند. بالاخره وارد یک تالار عظیم و تاریک شدیم که با ستونهای سنگی قطور و سقف بسیار بلندش به حمامهای روم باستان شباهت داشت. هوا مثل هوای زیرزمین یا قنات بوی نا میداد، انگار که سالها بود که رنگ آفتاب را ندیده بود. سکوت سنگین تالار گویی پر از پچ پچ و نجواهای توطئهآمیزی بود که از پشت درهای بسته بیشمار میآمد. گاهی صدا یا فریاد خفیفی، گوئی از فضای ماوراء زمین، به گوش میرسید.
پس از توقفی کوتاه که در طول آن نگهبانان من عوض شدند، مرا از در فولادی دیگری گذراندند، در دالان دور و دراز تاریک و بوی ناگرفته دیگری راه بردند، و وارد سلول بیپنجره بدبویی کردند که نور ضعیف لامپ کوچکی آویخته از سقفی بسیار بلند، آن را اسماً روشن میکرد. دستبندهایم را باز کردند و مرا تنها گذاشتند. وقتی صدای قفل شدن در را شنیدم آهسته در کنجی روی زمین نشستم. صرفنظر از بوی بد سلول، و سرنوشتی که در انتظارم بود، از تنها بودن احساس راحتی کردم. حتی تاریک روشن سلول هم مایه تسکین خاطرم بود. داشتم چشمهایم را میبستم تا سعی کنم چرتی بزنم که از حرکتی ناگهانی در گوشه دیگر سلول یکه خوردم. سایه سیاهی که شق و رق ایستاده بود ناگهان تا کمر خم شد. تنها نبودم. مرد ریشویی در تاریکی گوشه دیگر سلول داشت نماز میخواند.
احساس کردم کسی به خلوت من تجاوز کرده و از آن رنجیده خاطر شدم. حالا دیگر ممکن نبود که بتوانم چرتی بزنم. اول باید تکلیفم را با این بیگانه مزاحم روشن میکردم، و این کار تا پایان نماز او امکان نداشت. شروع به بررسی هیکل تاریکش کردم که پشت به دیوار داشت و رویش با من زاویهای تشکیل میداد. صورتش را ایستاده، در حال رکوع، و در حال سجود بررسی کردم. با در نظر گرفتن آنکه ریش آدم را مسنتر نشان میدهد، جوانی همسن من بود. ظاهراً بدون آنکه مطلقاً از وجود من یا مزاحمتم آگاه باشد در وظیفه مقدس خودش غرق بود.
اما چرا او داشت آنجا نماز میخواند؟ اصلاً او آنجا چکار میکرد؟ اگر من آنجا بودم چون که مفسد فی الارض بودم و از یک خانواده مفسد فی الارض میآمدم، این آخوندک با تقوا چطور سر و کارش به آنجا افتاده بود؟ آیا او را آورده بودند تا جاسوسی مرا بکند، از من حرف بکشد، اسرار مرا کشف کند، در خواب به حرفهایم گوش بدهد؟ همانطور که به این سئوالها میاندیشیدم و چشمم به تاریک روشن سلول خو میگرفت، متوجه آفتابهای در گوشه دیگر اتاق شدم که کنار شیر آبی در دیوار و یک شبکه آهنی در کف زمین قرار داشت. چهار دست و پا و سینهخیز بهطرف شبکه آهنی رفتم تا دربارهاش تحقیق کنم. چاهک خلا بود. و بوی بد از آنجا میآمد.
چهار دست و پا رو به عقب خزیدم، انگار که قدرت سر پا ایستادن نداشتم، یا انگار که زندگی تازهای که به آن محکوم شده بودم نیاز به روی دو پا ایستادن، نیاز به انسان بودن را منتفی کرده بود. بهنظر میآمد که وضعیت تازه من چهار دست و پا راه رفتن را ایجاب میکرد. وقتی دوباره به گوشه خودم رسیدم به عقب تکیه دادم، پاهایم را دراز کردم، و احساس کردم که درمحیط طبیعی مخصوص به خودم هستم. حالا اگر صندلی یا نیمکتی در آنجا میدیدم به سختی یکه میخوردم. کمی پائینتر رفتم و روی زمین دراز کشیدم تا آن را برای خواب شبانهام امتحان کنم. روشن بود که آن کف سخت اتاق رختخواب شب من است. اگر دستهایم را مثل بالش زیر سرم تا میکردم تا حد معقولی قابل تحمل بود. دوباره بلند شدم و نشستم، چون بنظر میآمد که نماز همسلولیم رو به اتمام است. مهرنمازش را برداشت، آن را سه بار بوسید و توی جیبش گذاشت. بعد برای نخستین بار نگاهش را بهسوی من گرداند.
سرش را با احترام و دوستانه خم کرد و گفت «سلام علیکم.»
من با ادب جواب سلامش را دادم «سلام علیکم.»
چند لحظهای در سکوت به یکدیگر خیره شدیم و همدیگر را سبک سنگین کردیم، انگار که حرف دیگری برای زدن نداریم. قیافه مهربانی داشت وچهرهاش ازآرامش خاطر کاملی برخوردار بود. جاسوس بنظر نمیآمد. با خودم گفتم نکند سکوت او نشانه ظنی است که او به من دارد، که او هم با خودش میگوید مبادا مرا برای جاسوسی او اینجا گذاشتهاند.
گفت «اسم من مراده.»
گفتم «اسم من فرهنگه.» از خودم پرسیدم آیا این اسم کوچک اوست یا به رسم فدائیان یا مجاهدین دارد اسم مستعار خودش را به من میدهد.
پرسیدم «کار آدم باتقوائی مثل شما اینجا چیه؟ گمون میکردم اینجا جای آدمای مفسد فی الارضی مثل منه؟»
پرسید «شما مفسد فی الارضین؟»
با خنده گفتم «اونا اینطور میگن.»
با مهربانی پرسید «جهودین؟ بهائیاین؟»
گفتم «اگه باورتون بشه، شیعه مرتضی علیم. و علاوه بر اون سید اولاد پیغمبرم هستم، اونم سید طباطبائی.»
گفت «ظاهرتون نشون نمیده.»
گفتم «میدونم. این یکی از گرفتاریهامه. موقع تولدم توی شناسنامه بابام لقب سید رو از جلوی اسمم حذف کرده بود.»
«و اونا شما رو به این خاطر سرزنش میکنن؟»
«آره. بخاطر این و بخاطر کلی چیزای دیگه.»
«به دین اسلام اعتقاد دارین؟»
گفتم «من به هیچی اعتقاد ندارم. مشکل اصلیم اینه.»
پس از گفتن این حرف به فکرم رسید که شاید تا همانجا هم زیادی حرف زده بودم. اگر او را آنجا کاشته بودند تا جاسوسی مرا بکند، من اولین اعترافم را به او کرده بودم، پیش از آنکه بدانم او با آن همه ریش و سبیل، با آن مهر تربت امام حسین، و با آن نماز خواندن پرهیزکارانهاش درآنجا چه میکند.
برای آنکه ابتکار عمل را بهدست بگیرم پرسیدم «اما شما واسه چی اینجائین؟ شما که آدم با اعتقادی به نظر میآین.»
با اندوه گفت «آدم با اعتقادیم هستم. اعتقاد واقعی. من یه زمانی مجاهد بودم، پیش از اینکه گند مجاهدین در بیاد. من هم همون ریشه و شیرهای رو دارم که اینا دارن. با هم انقلاب کردیم که یک جامعه اسلامی مبنی بر عدل و انصاف بنا کنیم. حالا بعضیامون قربونی همون جامعهای شدیم که بنا کردیم.»
پرسیدم «و هنوزم اعتقاد دارین؟»
گفت «به اسلام واقعی بله. به اینا دیگه نه. به مجاهدینم دیگه نه. گرفتاری من اینه که از اینجا رونده و از اونجا مونده شدهم.»
«حالا تأسف میخورین که چرا انقلاب کردین؟»
«نه. انقلاب باید میشد. اون رژیم تا مغز استخون فاسد بود. باید ور میافتاد. شاه یه قصاب فاسد بود. یک نوکر دست نشونده. یه دلقک آمریکا و انگلیس. یک متحد اسرائیل. اسرائیل بود که ساواک رو برای شاه درست کرد. اگه انقلاب هیچ کاری نکرد لااقل هزار فامیل نوکر امریکا و انگلیس رو ورانداخت، اتحاد با اسرائیل رو از بین برد. دیگه آمریکا و انگلیس نمیتونن هر وقت دلشون بخواد یه کودتای نظامی اینجا بکنن. این ملاها خیلی عیبا دارن. مسیر انقلاب رو بهکلی منحرف کردن. تمام آزادیهایی رو که انقلاب به همه قول داده بود فراموش کردن. شاه فاسد و قصاب هم بود. اینها هم هم فاسدن، هم قصاب. عمامه جای تاج رو گرفته. اینها روی شاه رو هم سفید کردن. اما اینها از شاه مردمیترن. شاه اصلاً از این مردم نبود. ولی اینها نماینده بدترین بخش این مردمن. واسه همینم بر انداختن اینا مشکلتر از بر انداختن شاهه. امیدوارم اینا عوض شن. امیدوارم انقلاب دوباره در مسیر درستش بیفته. امیدوارم یک روزی اسلام واقعی در اینجا حکمفرما بشه.»
گفتم «کدوم اسلام واقعی؟ همه دم از اسلام واقعی میزنن. اینا میگن اسلام واقعی همینه که اینا آوردهن. سلطان عربستان سعودی میگه اسلام واقعی اونه که اون داره. اون سلطان حسن بکش میگه امیرالموئمنین اونه و اسلام واقعی اونه که اون تو مراکش داره. اون دلقک شیخ کویت میگه عدل و انصاف اسلامی اونه که توی کویت حکمفرما است. مصر همینو میگه. سوریه همینو میگه. لیبی همینو میگه. امارات همینو میگن.»
«اسلام واقعی اونه که قران مجید و محمد مصطفی و علی ابن ابی طالب گفتهن.»
«آره. اما تعبیرشو کی میخواد بکنه؟ اون یارو که سر چاه وایساده به اسم امام زمون پول میگیره و پستچی امام زمون شده؟»
«تعبیر قرآن رو خود قرآن میکنه.»
«اما اینکه اون تعبیر چیه رو باز هر آدمی توی ذهن خودش باید بکنه. و اون امتی که توضیحالمسائل میخونن که بدونن انگشتشونو چند بار باید در ماتحتشون بچرخونن تا پاک بشن قدرت تعبیر قرآن رو هم ندارن. تا اونجا که من میدونم مذاهب همونقدر به بشریت فایده رسوندهن که ضرر. در جنگ بین یا به نام مذاهب بیشتر آدم کشته شده تا در هر جنگ دیگر.»
گفت «به گمونم شما به هیچ مذهبی اعتقاد ندارین.»
«بهتون گفتم، من به هیچی اعتقاد ندارم.»
«نماز خوندن بلدین؟»
گفتم «نه. یادم رفته. اینم یکی دیگه از اتهامات منه.»
«اتهامات دیگهای هم هست؟»
گفتم «فراوون. عرق میخورم، زنا میکنم، قرآن ندارم، مهر نماز ندارم، تسبیح ندارم، سجاده ندارم. بهجای قرآن شاهنامه میخونم، حافظ میخونم، خیام میخونم. بابام رئیس دیوان کشور اون شاه ملعون بوده. عموم محرم اسرار و یار غار همون شاه ملعون بوده. برادرم بهدست عمال همون شاه ملعون شکنجه شد و کشته شد. خودمم اومدم اینجا واسه آمریکا و عراق جاسوسی و خرابکاری کنم.»
با دانایی گفت «میخواین بگین که اسم شما شادزاده؟»
من کمی یکه خوردم. گفتم «بله.»
«اسم برادرتون اسکندر نبود؟»
بدون آنکه دیگر تعجب کنم گفتم «بله.»
بلند شد و قدمی بهطرف من برداشت. با مهربانی گفت «میتونم روتونو ببوسم؟» من گذاشتم مرا در آغوش بکشد و رویم را ببوسد.
گفت «میتونیم همدیگه رو تو خطاب کنیم؟ این شما گفتن خیلی فاصله بین آدما ایجاد میکنه.»
من با اشتیاق گفتم «البته که میتونیم.»
گفت «برادرت یکی از قهرمانای انقلاب بود. از بابت کاری که باهاش کردن خیلی متأسفم.»
پرسیدم «میشناختیش؟»
گفت «شخصاً نه. اما میشناختمش. همه میشناختنش. وقتی کارا خیلی سخت میشد ما همه از شهامت اون الهام میگرفتیم. حیف شد زنده نموند تا پیروزی انقلاب رو ببینه. ولی شایدم برای اون بهتر بود که زنده نموند. اگه زنده مونده بود اینا میکشتنش.»
گفتم «حالا بهسر ما چی میآد؟»
خیلی عادی گفت «دارمون میزنن.»
از سر تسلیم پرسیدم «کی؟»
او هم با همان تسلیم و رضا گفت «منو دو سه هفته دیگه. بسته به اینه که باور کنن یا نه، که من مدتها پیش از مجاهدین بریده بودم، پیش از اونکه اینجور گندشون در بیاد. اگه حرفمو باور کنن میدونن که من دیگه براشون خطری ندارم. اگه نه منم و چوبه دار. و میدونم که همین حالا دارن به حرفامون گوش میدن.»
پرسیدم «منظورت اینه که دیوار موش داره، موشم گوش داره؟»
گفت «دقیقاً. اینه که هرچی رو که میخوای کسی نشنوه به زبون نیار.»
گفتم «من هیچی ندارم که نخوام کسی بشنوه. این بزرگترین گرفتاریمه. فکر میکنی منو چند وقت دیگه دار بزنن؟»
«بسته به اینه که باور کنن جاسوس و خرابکاری یانه. اگه راستی فکر کنن که جاسوسی، به تو هم دو سه هفته بیشتر مهلت نمیدن. اگه باور کنن که جاسوس نیستی ممکنه فقط بفرستنت جبهه.»
گفتم «اگه دو هفته دیگه تو رو دار بزنن، من نمیدونم چطوری میتونم تنهایی اینجا دوام بیاورم.»
لبخند تلخ ولی دلپذیری بر لبهایش نقش بست. دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. هر کدام با خیال خوش چوبه دار به گوشه خود خزیدیم، روی زمین دراز شدیم، و به خواب رفتیم.