بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، واترلو، آیوا، دوشنبه ۱۶ ژانویه ۱۹۸۴- ساعت هفت صبح است. همین الان از یک راه‌پیمایی طولانی برگشته‌ام. در این روز سرد زمستان طلوع خورشید را روی مزرعه های پوشیده از برف تماشا می‌کردم. پس از سه روز رژیم ویسکی ذرت و قهوه خالی احساس می‌کنم که بدنم پاکسازی شده و ذهنم مثل آفتاب روشن است. عرق‌خوری چهارده ساله را ترک کرده‌ام. مثل ماری هستم که پوست تازه انداخته. آدم تازه‌ای هستم. آنچه که در این چهارده سال کرده‌ام، آنچه که در این چهارده سال با من کرده‌اند، گویی در دنیای دیگری صورت گرفته است.

ذهنم کاملاً خالی است. هر چه تلاش می‌کنم هیچ چیز به ذهنم نمی‌آید، به‌جز فریاد قدیم سرخپوستان آمریکا به هنگام نبرد که، برای مردن روز خوبی است. نه اینکه آرزوی مردن داشته باشم. در واقع در تمام زندگیم هرگز تا به این حد زنده و مشاق به زیستن نبوده‌ام. هرگز خودم را چنین آزاد و افسارگسیخته احساس نکرده بودم. احساس می‌کنم که آدم ابو بشرم در نخستین روز خلقت، آماده برای نامگذاری اشیاء. به هر سو نگاه می‌کنم دنیایی شگفت و ناآشنا می‌بینم.

بالاخره حسابم را با خودم تسویه کرده‌ام. سی و سه سال دارم، هرگز ندانسته‌ام که هستم، چه هستم، و از زندگی چه می‌خواهم. همیشه انتظارات دیگران را از خودم برآورده کرده‌ام، نه انتظارات خودم را. همیشه با خواب و خیالی که دیگران برای من داشتند زندگی کرده‌ام، نه با خواب و خیال خودم. همیشه به قول خودم به دیگران وفادار بوده‌ام، نه به خودم. هرگز از خودم ابتکار عمل نشان نداده‌ام، بلکه دنباله‌رو بوده‌ام. هرگز عملی از من سر نزده است، تنها عکس‌العمل. هرگز خودم را به مخاطره نینداخته‌ام. گزینش‌های من همه منفی بوده‌اند، در جای بخصوصی نباشم، چیز بخصوصی نباشم، کار بخصوصی را نکنم. هرگز به جایی نرفته‌ام، بلکه تنها از جایی گریخته‌ام. امروز حساب خودم را با دنیا تسویه کرده ام، خودم را با مرده و زنده بی‌حساب کرده‌ام. مرده‌ها بالاخره از من دست کشیده‌اند. ارواح و اشباح بالاخره مرا به حال خودم رها کرده‌اند. دلقک و مسخره بالاخره دست از سر من برداشته‌اند. حالا دیگر من آدم خودم هستم.

جهارده سال پیش من به آمریکا آمدم، بدون آنکه بدانم آمریکا چیست. آمریکا یک حالت ذهنی است. آمریکا یک ایده است. آمریکا چیزی است که همراه خودت به آنجا می‌آوری. بابا هرگز آمریکایی نداشت. هرگز آمریکا را نشناخت. تنها رؤیا و خواب و خیالی داشت از آمریکایی که آینده در آن شکل خواهد گرفت، که بازپسین نبرد در آن به وقوع خواهد پیوست. هرگز آمریکای خود را زندگی نکرد. به انتظار نشست تا دیگران آن را برای او زندگی کنند. و دیگران نومیدش کردند. اسکندر آمریکایی داشت، گرچه خودش نمی‌دانست. و جانش را بر سر آن گذاشت. سیروس برای فروشندگی به آمریکا آمد. آمریکا را فروخت. من برای رهایی جستن به آمریکا آمدم. از روی آمریکا جستم.

امروز آنقدر درباره خودم می‌دانم که به جست‌وجوی آمریکای خودم بروم. برای جست‌وجو به آنجا برمی‌گردم که آغاز سفرم بود، جایی که از قافله عقب ماندم، جایی که خودم را گم کردم. با دست خالی به آمریکا آمدم و آن را با دست خالی ترک می‌کنم. وقتی برگشتم، با آغوش پر برخواهم گشت. و وقتی بانوی چراغدار در بندر نیویورک به من گفت “خسته‌هایت را، گرسنه‌هایت را، فقرایت را به من بده، من ازشان نگهداری خواهم کرد.” من خواهم گفت “نه، بانوی من. تو خسته‌هایت، گرسنه‌هایت، فقرایت را به من بده. من ازشان نگهداری خواهم کرد. این بار با آغوش پر برگشته‌ام.”

فصل بیست و یکم

روز چهارشنبه هجدهم ژانویه بقصد رفتن به تدفین مادرم واترلو را ترک کردم و از راه شیکاگو عازم نیویورک شدم. نمی‌دانستم آیا تلگرافم به موقع رسیده، یا آیا کسی به خودش زحمت آن را داده که مراسم را تا رسیدن من به تعویق بیندازد. وارد فرودگاه کندی نیویورک شدم و تقریباً تمام چهار ساعتی را که در آنجا توقف داشتم خوابیدم. بالاخره سوار یک هواپیمای بریتیش ایرویز به مقصد لندن شدم و به محض بلند شدن هواپیما دوباره به خواب رفتم. بیشتر مدتی را که روی اقیانوس بودیم خوابیدم و فقط برای خوردن غذا بیدار شدم. گوئی بدنم داشت منتهای تلاشش را می‌کرد که جبران خواب از دست رفته هفته پیش را بکند. و با از دست دادن تمایلم به مشروب، یک اشتهای حسابی پیدا کرده بودم.

ذهنم کاملاً خالی است. هر چه تلاش می‌کنم هیچ چیز به ذهنم نمی‌آید، به‌جز فریاد قدیم سرخپوستان آمریکا به هنگام نبرد که، برای مردن روز خوبی است.

در فرودگاه “هیث رو” ی لندن، ناچار شدم هشت ساعت به انتظار بنشینم تا سوار هواپیمای “ایران ایر” شوم. شانس آورده بودم که در آن مدت کوتاه توانسته بودم بلیط گیر بیاورم. با گرفتاری جنگ و تهدید عراقی‌ها به هدف قرار دادن حتی هواپیماهای مسافربری، حالا دیگر ایران ایر تنها شرکت هواپیمایی بود که هنوز بین تهران و لندن پرواز می‌کرد. به من قبلاً هشدار داده بودند که توقفی طولانی در لندن خواهم داشت، که ساعت ورود هواپیما به لندن قابل پیش‌بینی نبود، و خروج هواپیما ممکن بود ساعت‌ها به تعویق بیفتد. ظاهراً، به خاطر تهدید عراقی‌ها، مسیر پرواز را سری، و ساعات ورود و خروج هواپیما‌ها را عمداً غیر قابل پیش‌بینی نگه می‌داشتند.

صف درازی از مردم، اکثراً ایرانی، در جلوی من منتظر‌‌ همان پرواز بودند. قیافه اغلبشان آشنا به نظر می‌آمد، چون‌‌ همان مسافرهای نیویورک به لندن بودند که حالا ظاهرشان یک تغییر کلی کرده بود. ظاهر خانم‌ها کلاً تغییر کرده بود، چون حالا بازو‌ها و شانه‌های لختشان را با آستین‌های بلند، شکاف سینه‌هاشان را با یقه‌های برگردان، و مو‌هایشان را با روسری “اسلامی” پوشانده بودند. لب‌هایی که در پرواز به لندن با ماتیک سرخ‌رنگ می‌درخشیدند حالا خیلی بی‌رنگ و باتقوا می‌نمودند. عطرهای مرموز و هیجان‌آور رایحه‌شان را از دست داده بودند و کسی قصد تازه کردنشان را نکرده بود. مرد‌ها کراوات‌هایشان را باز کرده بودند، ولی دگمه‌های بالای پیرهنشان را بسته نگه داشته بودند تا خودشان را باتقوا‌تر نشان دهند؛ بخصوص آنهایی که از سر دوراندیشی چند روزی ریششان را هم نتراشیده بودند. به گروهی هنرپیشه تا‌تر شباهت داشتند که گریم و لباسشان را برای نقش تازه‌ای عوض کرده بودند. من گویا تنها مسافری بودم که گریم نداشتم و نقشم را هم تمرین نکرده بودم.

تنها مردی بودم که کراوات به گردن داشت. خنده‌دار این بود که در طول چهارده سال این اولین باری بود که کراوات زده بودم، کراواتی که تنها یادگار پدرم بود و تنها کراواتی بود که داشتم. از خودم پرسیدم اصلاً چرا کراوات زده‌ام. آیا این احترامی بود که به پدرم می‌گذاشتم، طناب نجاتی به گذشته بود؟ آیا نیاز داشتم که این را که تنها پیوندم به او بود قرص نگه دارم، حالا که پیوند دیگر، قالیچه کاشانی را که میراث خانوادگی بود، فروخته بودم تا پول بلیط هواپیما را بدهم؟ یا اینکه کوشش بیمارگونه دیگری بود که خودم را هم‌رنگ جماعت نکنم، که جایی که هیچکس کراوات نمی‌زد کراوات بزنم؟ بی‌اختیار دست به طرف گره کراواتم بردم تا آن را باز کنم و کراواتم را دربیاورم، اما چیزی جلویم را گرفت. چرا این کار را بکنم؟ دیگر به فکر خشنود کردن خلق خدا نبودم. دیگر حتی اهمیتی نمی‌دادم که مردم چه انتظاری از من دارند. اگر کراوات زدن نشانه غرب‌زدگی بود، باشد. گو اینکه صورتم، از آن رو که چندین روز بود آن را نتراشیده بودم، علیرغم خودم، ظاهری “اسلامی” به خود گرفته بود.
 

  از پنجره هواپیما با دلتنگی به بیرون نگاه کردم تا بلکه‌‌ همان چراغ‌های رنگ و وارنگ و پراکنده شهر را، که چهارده سال پیش هنگام خروجم دیده بودم، دوباره ببینم. اما تنها چیزی که دیدم یک تاریکی عظیم بود که در پشت آن شهر جنگ‌زده خود را از بمب‌ها و موشک‌های دشمن پنهان می‌کرد.
 

به محض آنکه ساعت سوار شدن به هواپیما را اعلام کردند، ناگهان همه به طرف در راهروی ورودی یورش بردند، انگار که می‌ترسیدند جا بمانند، انگار که بلیط‌ها شماره نداشتند. همه بار و بنه زیادی داشتند و یک چیزی را از هر دو دست، هر دو شانه، و گردن‌های خود آویران کرده بودند. بی‌آنکه نزاکت را مراعات کنند به همدیگر تنه می‌زدند تا جلو‌تر بیفتند. گویا من تنها مسافری بودم که هیچ در سوار شدن عجله نداشتم و تنها چمدان کوچکی را با خود حمل می‌کردم. واین سعادتی بود چونکه وقتی سوار شدم یک وجب جای خالی در رف‌های بالای سر باقی نمانده بود.
 

در هواپیما حجاب اسلامی مهماندار‌ها، و اینکه همه را “برادر” و “خواهر” صدا می‌کردند توجهم را جلب کرد. آیا این‌ها‌‌ همان مهماندارهای شیک زمان شاه بودند که حالا دین و ایماندار شده بودند؟ اولین باری که مرا “برادر” خطاب کردند تکانی خوردم، ولی بزودی خودم هم شروع به برادر و خواهر صدا کردن دیگران کردم. در حقیقت با تحریم مشروبات الکلی در هواپیما ما همه به گونه‌ای انجمن برادری و خواهری تبدیل شده بودیم.

گاه احساس می‌کردم که از واقعیت بیرون رفته‌ام، که روی صحنه تازه‌ای هستم و دارم نقش تازه و نا‌آشنایی را بازی می‌کنم که با شخصیت من مأنوس نیست. اما گاهی دیگر فکر می‌کردم چه طبیعی است که مردم همه شبیه هم باشند، لباس‌های فاخر و آرایش‌های مشخصی نداشته باشند، و همه همدیگر را خواهر و برادر صدا کنند. بعد ظاهر همین آدم‌ها را در پرواز به لندن به یاد می‌آوردم و می‌توانستم حدس بزنم که امشب، در پشت درهای بسته خانه‌هاشان، چه ظاهر تازه‌ای برای خودشان درست می‌کنند. آیا این‌ها‌‌ همان “بعضی‌ها” بودند که می‌گفتند شب‌ها در خانه‌شان بزن و بکوب و آوازخوانی و مشروب قاچاق به راه است؟ با همین فکر بود که دوباره به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم که خلبان داشت نزول هواپیما را در فضای تهران اعلام می‌کرد. از پنجره هواپیما با دلتنگی به بیرون نگاه کردم تا بلکه‌‌ همان چراغ‌های رنگ و وارنگ و پراکنده شهر را، که چهارده سال پیش هنگام خروجم دیده بودم، دوباره ببینم. اما تنها چیزی که دیدم یک تاریکی عظیم بود که در پشت آن شهر جنگ‌زده خود را از بمب‌ها و موشک‌های دشمن پنهان می‌کرد.

تقریباً در تاریکی کامل از هواپیما پیاده شدیم و وارد فرودگاهی کاملاً تاریک شدیم. در داخل فرودگاه، پس از آنکه پرده تاریکی به یک سو رفت، همه چیز غرق در نور شد. عمارت فرودگاه زیاد آشنا به نظر نمی‌آمد. گوئی که بمب جائی را خراب کرده باشد، قسمتی از ساختمان و برخی از بالکن‌ها و پلکان‌ها را بسته بودند. از مغازه‌های رنگ و وارنگ، و حتی از کافه تریای قدیمی نشانی نبود. ظاهر تجارتی رنگارنگ سابق دیگر به چشم نمی‌خورد. اعلان‌های شیک، سکسی، و شهوت‌انگیز سابق جای خود را به اعلان‌های انقلابی داده بودند که در آن‌ها مرد‌ها همه جدی و ریشدار و زن‌ها همه با حجاب‌های اسلامی ترسیم شده بودند. تصویر‌های بسیار بزرگ شاه در اونیفرم مارشالی و ملکه بی‌حجابش اینک جای خود را به تصویرهای معمم و با ریش امام و سایر رهبران اسلامی داده بودند.

وقتی برگشتم، با آغوش پر برخواهم گشت. و وقتی بانوی چراغدار در بندر نیویورک به من گفت “خسته‌هایت را، گرسنه‌هایت را، فقرایت را به من بده، من ازشان نگهداری خواهم کرد.” من خواهم گفت “نه، بانوی من. تو خسته‌هایت، گرسنه‌هایت، فقرایت را به من بده. من ازشان نگهداری خواهم کرد. این بار با آغوش پر برگشته‌ام.”

نشانی ار احساس هیجانی که در فرودگاه‌ها به آدم دست می‌دهد نبود. همه چیز تیره و غم‌انگیز به نظر می‌رسید. آیا این انعکاسی از خونی بود که در انقلاب ریخته شده بود، یا از قتل و کشتار و خرابی وحشتناکی که جنگ به همراه آورده بود؟ از میان صفوف گاردهای مسلح پلیس، ارتش، و پاسداران انقلاب گذشتیم. افسران پلیس بی‌حوصله و کم اهمیت به نظر میآامدند، گوئی احساس می‌کردند کسی دیگر به هوشیاری آن‌ها نیازی ندارد یا قدر آن را نمی‌داند. اما چهره‌های ریشوی پاسداران انقلاب، به معیت مسلسل‌هایشان، از غرور جوانی و اقتدار و آمادگی می‌درخشید.

در خط کنترل گذرنامه و گمرک نمی‌توانستم مأمورین گذرنامه، مأمورین گمرک، و مأمورین امنیتی را از هم تشخیص بدهم. اما همیشه کلام آخر با چهره عبوس و پر از ریش مرد بدون اونیفرم بود. جلوی پیشخوانی مرد جوانی که ته ریشی داشت متوقفم کرد و گفت که چمدانم را باز کنم. خودش هم بی‌هیچ رودربایستی کیف مرا دمر کرد و تمام محتویات آن را روی پیشخوان ریخت. بدون هیچ ملاحظه‌ای لباس‌هایم را بازرسی کرد؛ پیرهن‌ها، زیرپیرهن‌ها، پولیور‌ها، و جوراب‌هایم را دانه دانه باز کرد و تکاند. بعد کتاب‌هایم را برداشت و ورق زد. اول نگاهی عجولانه به کتاب‌های انگلیسی انداخت و بعد کتاب‌های فارسی را با دقت بیشتری بازرسی کرد. به شاهنامه فردوسی نگاه کرد، نگاه معنی‌داری به من انداخت و، با تکیه روی کلمه شاه، گفت “شاهنامه؟” آن را در هوا گرفت و با نیشخندی به مردی مسن‌تر از خودش که ریش توپی داشت و چند قدم آنطرف‌تر ایستاده بود، نشان داد. مرد دیگر که قیافه عبوسش اقتدار بیشتری را نشان می‌داد و یک تعلیمی مانند تعلیمی افسر‌ها در دست داشت، پیش آمد و کتاب را گرفت.
 

مظنونانه پرسید “کارت چیه؟”
گفتم “دانشجوام.”
“دانشجوی چی؟”
گفتم “ادبیات و این جور چیزا.”
سرش را از صفحه کتاب بالا کرد و با شک و تردید بیشتری به من نگاه کرد.
با لحنی طعنه آمیز گفت “سنت یه خورده واسه دانشجو بودن زیاد نیست؟”
من هم با لحنی کمی طعنه‌آمیز گفتم “نمی‌دونستم آدم در یه سن بخصوصی باید از تحصیل دست بکشه.”
“بچه‌های دوازده ساله دارن می‌رن جلوی مسلسل‌های عراقی و شهید می‌شن که از مملکت و مذهبشون دفاع کنن، و تو خیال می‌کنی الان وقت اینه که مردای گنده مثل تو توی آمریکا قایم شن، عرق بخورن، خوش بگذرونن، و «ادبیات و اینجور چیزا» بخونن؟” حالا دیگر لحن کاملا تهدید کننده‌ای داشت. ظاهرا بازرسیشان بازرسی گمرکی نبود. 

حالا هر دو با شور و حرارت بیشتری شروع به بازرسی کتاب‌های من کردند. سر دیوان حافظ نگاه معنی‌دار دیگری اول به یکدیگر، و بعد به من کردند. سر کتاب رباعیات خیام با تأسف سر تکان دادند. با کتاب مثنوی مولوی مطمئن نبودند چطور برخورد کنند. بعد از اتمام کتاب‌های فارسی باعلاقه تازه‌ای مجدداً به کتاب‌های انگلیسی روی آوردند. اول سراغ کتابهای کلفت‌تر رفتند. از لبخند تحقیرآمیزشان پیدا بود که کلیات شکسپیر را شناختند. اما سر کتاب اشعار ییتز Yeats گیج شدند.
مرد مسن‌تر با تعلیمیش جلد کتاب را باز کرد و گفت “این چیه؟”
من گفتم “ییتز. شاعر انگلیسی.”
با طعنه پرسید “شاهنامه انگلیسا؟”
گفتم “نه. اشعار تغزلی. کم و بیش در مایه حافظ.” 
 

هدف از بازپرسی رسمی این بود که بدانند من چه گناهان دیگری مرتکب شده بودم.

سرش را بالا کرد و به چهره من نگاه کرد تا ببیند آیا قصد طعنه داشتم. وقتی نتوانست در صورت خشک و بی‌روح من کشف رازی بکند،‌‌ همان لبخند تحقیرآمیز و حاکی از برتری به چهره‌اش برگشت. وقتی کار کتاب‌ها تمام شد به من گفتند که جیب‌هایم را خالی کنم. من محتویات جیب‌هایم را روی پیشخوان ریختم. مرد مسن‌تر به سرعت دستش را به طرف نسخه کوچک جیبی غزل‌های شکسپیر برد.

با اشتیاق، گوئی که میل دارد فرصت دیگری به من برای اعاده آبرو و حیثیتم بدهد، پرسید “قرآن مجیده؟”
من با لحنی گناهکار گفتم “متأسفانه نه. غزلیات شکسپیره.”
با تأسف و اندوه سرش را تکان داد.
گفت “این همه آشغال با خودت این ور اون ور می‌بری، اما نه یه قران مجید داری، نه یه مهر، نه یه تسبیح، نه یه سجاده. چی هستی؟ بهائی؟ جهود؟”
من سرم را به علامت نفی تکان دادم.
 

در این وقت مرد جوان‌تر از بازرسی شناسنامه من فارغ شده بود. شناسنامه را به مرد دیگر نشان داد و با لحنی طعنه آمیز که دیرباوری از آن می‌بارید گفت “شیعه اثنی عشریه و بناست سید اولاد پیغمبرم باشه.” هر دو با کنجکاوی تازه‌ای به من خیره شدند.
مرد مسن‌تر پرسید “پدرت سید اولاد پیغمبره؟”
جواب دادم “بود. خدا رحمتش کنه. مرده.”
داوطلبانه و با تردید گفتم “مادرمم سید بود.”
“پس چرا لقب سید رو از توی شناسنامت حذف کرده‌ی؟ خجالت می‌کشی که سید اولاد پیغمبر باشی، اونم سید طباطبائی؟”
با لحنی دفاعی گفتم “من حذف نکردم. پدرم کرد، موقع تولدم، وقتی برام شناسنامه می‌گرفت.”
“منظورت اینه که پدرت خجالت می‌کشید که سید اولاد پیغمبر باشه؟”
گفتم “نه. بیشتر این بود که فکر می‌کرد سید بودن یک مسئله شخصیه، بین خود آدم و پیغمبر و خداوند. دلیلی نمی‌دید که اونو جار بزنه. نمی‌خواست از اون بابت چیزی گیرش بیاد.”
“می‌دونی چقدر آدما حاضرن دست راستشونو بدن که سید اولاد پیغمبر باشن، اونم سید طباطبائی؟”
گفتم “متأسفم. من توی این قضیه تقصیری نداشتم. کار پدرم بود. و اونم مرده رفته پی کارش. هر گناهی که کرده مکافاتشواون بالا پس می‌ده.”
“بابات کارش چی بود؟”
گفتم “قاضی بود.”
 

مرد مسن‌تر چند بار اسم پدرم را توی دهانش چرخاند، انگار که با عبور دادن آن از غده‌های بزاقیش می‌تواند پدرم را زنده کند، یا روحش را احضار کند، یا با او بهتر آشنا شود.
 

سرانجام با لحنی پیروزمندانه و به نشانه شناسایی گفت “البته که قاضی بود. حالا یادم اومد. رئیس دیوان عالی کشور شاه بود، نیست؟”
با حس گناهکاری اذعان کردم که “در رژیم شاه رئیس دیوان عالی کشور بود. اما رئیس دیوان عالی کشور شاه نبود.”
با طعنه‌ای تلخ گفت “البته که بود. تمام اون سالهائی که برادران و خواهران مسلمان ما رو شکنجه می‌دادن و به شهادت می‌رسوندن، رئیس دیوان عالی کشور شاه بود.”
من با لحنی سرزنش‌آمیز گفتم “می‌دونین که اون در اون کارا دستی نداشت. می‌دونین که دادگستری هرگز با کار زندونیای سیاسی کاری نداشت. اون کار ساواک بود و هیچ ربطی به پدر من نداشت.”
با طعنه بیشتری گفت “یادم نمی‌آد که در این باره اعتراضی کرده باشه. یادم نمی‌آد که سر این قضیه استعفا کرده باشه.”
گفتم “سعی کرد. استعفاشو قبول نکردن. سه سال آخر عمرش توی خونه نشست و پاشو توی دادگستری نذاشت. هیچ کار دیگه‌ای از دستش بر نمی‌اومد. به هر حال اون فقط یه لولو سر خرمن بود. می‌دونین که وقتی پای زندونیای سیاسی تو کار می‌ومد رئیس دیوان عالی کشور یه شوخی بود. تمام سیستم قضائی یه شوخی بود. قاضی‌ها فقط اجازه داشتن به کار آفتابه دزدا زسیدگی کنن. و حالا که حافظه شما انقدر خوب کار می‌کنه، شاید یادتون بیاد که در زمانی که اون رئیس دیوان کشور بود پسر خودشو زیر شکنجه کشتن.”
 

دوباره با لحنی طعنه آمیز و لبخندی پیروزمندانه گفت “حالا که حرفشو به میون آوردی، البته که یادم می‌آد. اسمش اسکندر بود، نه؟ اسکندر شادزاد. جزو فدائیان خلق بود، نبود؟ کمونیست بود.”
من بدون آنکه قادر باشم جلوی خشم واستهزای خودم را بگیرم گفتم “اگه بود، مثل اینکه شما بهتر از من می‌دونین. تنها چیزی که من می‌دونم اینه که بر علیه شاه مبارزه کرد و توسط مامورین شاه زیر شکنجه کشته شد. و این مطلب اجل پدر پیرشو سال‌هاجلو انداخت.”
 

با لحنی تحقیرآمیز گفت “شرط می‌بندم نمازم نمی‌خوند، باباتو می‌گم، اون سید اولاد پیغمبرو. شرط می‌بندم اصلاً نماز یادش رفته بود. شرط می‌بندم هیچوقت روزه نمی‌گرفت.”
من با جسارت گفتم “نه، نمی‌گرفت. اما بذارین پشت سر مرده حرف نزنیم. بذارین مکافاتشو به کرام‌الکاتبین واگذار کنیم.” 
 

مگر نه اینکه تقیه در اسلام مجاز بود، دروغ گفتن وقتی که جان آدم در خطر باشد؟ و آیا من نمی‌دانستم که جانم در خطر است؟
 

مرد که نمی‌خواست برتری خودش را از دست بدهد، با لحنی کینه‌توزانه ادامه داد “حالا که فکرشو می‌کنم، یه برادرم نداشت که رئیس سازمان برنامه و قائم مقام نخست وزیر شاه بود؟” به‌نظر می‌رسید که مردک نوعی مورخ انقلاب بود. دست‌کم، تاریخچه خانواده ما را خیلی خوب می‌دانست.
من با لحنی غم‌انگیز و بی‌حوصله، که دیگر از جسارت هم خالی بود، گفتم “بله، داشت.” فکر کردم اگر می‌خواهند از من بازپرسی کنند، بگذار این کار را در یک اتاق خلوت بکنند و یک صندلی هم به من بدهند که رویش بنشینم. بدنم داشت به یادم می‌آورد که نزدیک به چهل و هشت ساعت سفر کرده بود و دلش برای کمی استراحت لک می‌زد.
 

حالا دیگر مرد جوان‌تر دفتر خاطرات مرا کشف کرده بود و داشت آن را با اشتیاق زیاد می‌خواند. بعضی تکه‌ها را به مرد مسن‌تر نشان داد و نیش هر دوشان تا بناگوش باز شد.
مرد مسن‌تر، گویی که مدرک تازه‌ای از گناهان من و خانواده‌ام به دست آورده، گناهانی که احتمالاً برای مفسد فی‌الارض شناختن و دار زدن من کافی بود، پرسید “این چیه؟”
من با خونسردی گفتم “دفتر خاطرات منه. فکر نمی‌کنم مورد علاقه شما باشه.”
مرد مسن‌تر گفت “این تصمیم رو ما می‌گیریم. تو آدم خیلی جالبی هستی. این دفترچه به ما اطلاعات کافی می‌ده که این همه سال که توی آمریکا «ادبیات و این جور چیزا می‌خوندی» چه جوری وقت می‌گذروندی.”
 

حالا دوتایی با علاقه مشغول خواندن و ورق زدن دفتر خاطرات من شدند. آنچه که می‌خواندند گاهی مایه تفریحشان می‌شد و گاهی تکانشان می‌داد.
مرد مسن‌تر گفت “مثل اینکه تو ویسکی زیادی می‌خوری و خیلی هم به این کارت افتخار می‌کنی. اگه صحبت زناکاری‌های فراوونتو نکنیم.”
گفتم “خیالیه. همش خیالیه. از خودم حرف در می‌آرم تو دفتر خاطراتم می‌نویسم که خودمو سرگرم کنم، مثل اینکه دارم داستان می‌نویسم.”
مرد جوان‌تر، انگار که جواب مرا نشنیده‌اند، یا آن را رقت‌انگیز‌تر از آن دیده‌اند که پاسخی به آن بدهد، خودش را وارد معرکه کرد: “حرفاش کفر و توهین به مقدسات هم هست.”
مرد مسن‌تر، در حالیکه سرش هنوز پائین بود، گفت: “مطمئنی تو رو نفرستادن اینجا واسه عراقیا جاسوسی یا خرابکاری کنی؟ چهارده سال اونجا مشغول عرق‌خوری و زناکاری بودی، حالا یکهو وسط جنگ، وقتی که می‌دونی واسه سربازی می‌گیرنت می‌فرستنت جبهه، پامی‌شی و بر می‌گردی می‌آی اینجا؟”
من ساکت ماندم. اینجاش را اصلأ نخوانده بودم. چنان از این حرف یکه خوردم که یادم رفت مردن مادرم را پیش بکشم.
 

کمی بعد مردک، یا حوصله‌اش از خواندن دفتر خاطرات من سر رفت، یا اینکه از حرف‌های کفرآمیزم عصبانی شد و دفتر را محکم به هم زد. تعلیمیش را در هوا تکان داد و دو تا پاسدار مسلسل به دوش به طرف ما دویدند. به یکیشان گفت “اینو ببرین اتاق ۱۲۰” در حالیکه مدارک مفسد فی‌الارض بودن من، شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ، رباعیات خیام، مثنوی مولوی، و دفتر خاطرات مسکینم، سند کتبی عرق‌خوری‌ها و زناکاری‌هایم را، به آن یکی می‌داد. من دستم را دراز کردم تا شناسنامه و گذرنامه‌ام را بردارم، ولی با تعلیمیش روی دستم زد تا بدانم که آن‌ها را هم نگه می‌دارند. پاسدار‌ها بازوی مرا محکم گرفتند، گوئی که ذکر شماره آن اتاق مرا گناهکار، مسلح، و خطرناک اعلام کرده بود.
 

مرا از چند پله بالا بردند و به داخل اتاقی هدایت کردند که در آن یک سروان پلیس و یک مرد خپله با ریش توپی سیاه پشت یک میز بزرگ نشسته بودند. از طرز نشستنشان آشکار بود که مرد خپله میز را از آن خودش می‌دانست و سروان پلیس را لولو سر خرمن حساب می‌کرد. خیلی از خودش راضی به نظر می‌آمد و ژست و حرکاتش آن را کاملاً نشان می‌داد. سروان پلیس یک گوشه میز نشسته بود و پا‌هایش را دو طرف پایه میز گذاشته بود. زنگی به صدا درآمد و مرد خپله به اتاق مجاور رفت، اتاقی که در آن، از پشت پنجره مشترک بین دو اتاق، مرد با تعلیمی را می‌دیدم که داشت گزارش مرا به یک مرد معمم میانسال با عبا و عمامه سیاه و عینکی با دسته مفتولی می‌داد. مرد معمّم سرش را کمی خم کرده بود و از بالای عینک دسته مفتولی که روی نوک دماغش نشسته بود مرا برانداز می‌کرد. ظاهراً پرونده من وارد مرحله تازه‌ای شده بود که رسیدگی به آن از حوزه اختیارات ریش توپی خارج شده و به حوزه اختیارات عبا و عمامه وارد شده بود.

مرد خپله با ریش توپی به گروه داوران من پیوست. مرد معمم با جدیت تمام به گزارش بازپرس اول درباره اعمال شنیع من گوش می‌کرد و سرش را به طرزی شوم تکان می‌داد. به زودی مرد خپله هم هماهنگ با مرد معمم شروع به تکان دادن سرش کرد. ظاهراً هر سه نفر داشتند در مورد خطیر بودن پرونده متهم و احتمالاً مفسد فی‌الارض بودن این بنده به توافق می‌رسیدند. در این لحظه سروان پلیس سرش را از معاینه ناخن‌هایش برداشت و مرا دید که با بیم و هراس به صحنه اتاق مجاور خیره شده‌ام. چند بار به نوبت به چهره من و به صحنه اتاق مقابل نگاه کرد و انگار که دلش برای وضع اسفناک من سوخته باشد، سرش را به طور نامحسوسی تکان داد. ظاهراً به طرز حزن‌انگیزی به انسان بودن و ناچیز بودن خودش آگاهی داشت. با نگاه غم‌انگیز چشم و حرکت درمانده دستش مرا به نشستن روی یک صندلی دعوت کرد.
گفت “پسر جون، بشین! خستگی پاهاتو در کن. دیر یا زود میان سراغت.”
 

از اینکه پس از آن همه “برادر” خواندن رسمی و بد شگون، حالا کسی مرا اینطور خودمانی “پسرجون” صدا می‌زد، و از اینکه آدم دیگری هم در فکر پاهای خسته من بود، احساس خوشحالی کردم. توجه کردم که او از سر مرحمت خودش را از گروه داوران من مستثنی کرده بود. با سپاسگزاری تمام نشستم.
بازپرس تازه من، به همراه کتاب‌ها و مدارک گناه من، به‌زودی سر میزش بازگشت. گوئی از اینکه من به خودم جرأت نشستن داده بودم متعجب و متغیر شده باشد، نگاه تندی به من کرد. من گوسفند‌وار به سروان پلیس نگاه کردم و در سکوت خواستار راهنمایی و شفاعت او شدم. سروان پلیس، انگار که افکار هر دو ما را خوانده باشد، تأئید کرد که او به من اجازه نشستن داده بود. ولی تا او به زبان بیاید، و حیران از اینکه مبادا سروان پلیس در اجازه نشستن دادن به من از حدود اختیارات خود تجاوز کرده باشد، من بی‌اختیار از جای خود بلند شده بودم. مرد خپله، خرسند از اینکه هم من و هم سروان پلیس به اختیارات او درباره اینکه چه کسی در حضورش حق نشستن دارد اذعان کرده بودیم، با حرکت بزرگوارانه دست به من اجازه نشستن مجدد را داد.
موقرانه گفت “برادر، پیش از اینکه حتی بازپرسی تو رو شروع کنیم، باید بهت اخطار کنم که وضع تو خیلی وخیمه.”
 

به اختصار فهرست دور و دراز گناهان بدیهی مرا دوره کرد. داشتن کتاب‌های غیر اخلاقی نظیر شاهنامه، دیوان حافظ، و رباعیات خیام. نداشتن قرآن مجید، مهر، تسبیح، سجاده نماز، و اعتراف به نخواندن نماز و نگرفتن روزه. اعتراف کتبی به زبان و به خط خود در دفتر خاطراتم، که سال‌ها به خوردن ویسکی و زناکاری، با زن‌هائی که بعضیشان مزدوج هم بوده‌اند، اشتغال داشته‌ام. (به طور ضمنی حاشیه رفت که البته در آمریکا زن‌ها همه زناکارند، خواه مزدوج باشند، خواه نباشند.) حذف لقب سید از اسمم، علامت آنکه از سید اولاد پیغمبر بودن و بخصوص از سید طباطبائی بودن خودم شرم دارم. داشتن یک پدر مفسد فی‌الارض، که جرائم بسیاری را در دوران شاه ملعون مرتکب شده بود. داشتن یک عموی مفسد فی‌الارض، که جرائم بسیاری را در دوران‌‌ همان شاه ملعون مرتکب شده بود. داشتن یک برادر کمونیست مفسد فی‌الارض، گذشته از آنکه خود او هم به دست مأمورین‌‌ همان شاه ملعون زیر شکنجه به قتل رسیده بود.
 

این گناهان، حتی پیش از آنکه بازپرسی رسمی من شروع شده باشد، بدون چون و چرا مسلم و ثابت شده بودند. هدف از بازپرسی رسمی این بود که بدانند من چه گناهان دیگری مرتکب شده بودم. چهارده سال در آمریکا با اصراف بیت‌المال مسلمین و خرج ارض خارجی مورد نیاز مملکت، چه کرده بودم؟ چرا زود‌تر، به محض آنکه جهاد ما بر علیه حمله خائنانه و تجاوزکارانه صدام کافر شروع شده بود، به مملکت خودم برنگشته بودم تا وظائف و تعهدات ملی و دینی خودم را به جمهوری اسلامی و به حضرت امام انجام دهم؟ و چرا حالا، درست در هنگامی که وضع جنگ عوض شده بود و جمهوری اسلامی در سایه حضرت حق و به رهبری حضرت امام داشت در جهاد مقدس خودش پیروز می‌شد، به کشور برگشته بودم؟ ظن قوی وجود داشت که بازگشت من به قصد جاسوسی یا خرابکاری به نفع صدام ملعون و اربابش شیطان بزرگ بود. وگرنه چه دلیلی داشتم که حالا برگردم، با علم به اینکه بلافاصله مرا به خدمت نظام احضار خواهند کرد و به جبهه خواهند فرستاد؟
 

من معصومانه گفتم “اما من برای کفن و دفن مادرم برگشته‌م.” می‌ترسیدم که با فهرست دور و دراز گناهانم، دیگر حتی این بهانه هم برای بازگشتم کافی نباشد.
مرد، انگار که این خبر جزئی و پیش‌بینی نشده چوبی لای چرخ بازپرسی و استدلال او گذاشته باشد زیر لب غرو لندی کرد: “چرا این مطلب رو زود‌تر به کسی نگفته بودی؟”
گفتم “به بنده فرصتی داده نشد. از‌‌ همان قدم اول بنده رو با فهرست دور و دراز جرائم خودم و خانواده م روبرو کردن.”
مرد با ظن و تردید پرسید “کفن و دفن چه وقتیه؟”
من با منّ و منّ گفتم که خبر نداشتم. با تردید و مجرمانه اضافه کردم که اول قرار بود که کفن و دفن شنبه گذشته صورت بگیرد، ولی من تلگرافی خواسته بودم که آن را تا ورود من به تعویق بیندازند.
مرد با حیرتی باور نکردنی پرسید “مادرت کی مرد؟” حتی سروان پلیس هم سرش را با حیرت و اضطراب از معاینه ناخن‌هایش بلند کرد.
گفتم “جمعه گذشته.”
 

مرد مثل ترقّه از جایش در رفت. با خشم و حیرت داد زد “مادرت جمعه پیش مرده و تو می‌خواستی که کفن و دفنشو یک هفته تا اومدن تو عقب بندازن؟ چه جور تعلیمات دینی توی خونه دو تا سید اولاد پیغمبر به تو داده‌ن که هنوز نمی‌دونی چند روز می‌شه یک میت رو بدون کفن و دفن روی زمین نگه داشت؟ حتی توی مدرسه متوسطه هم به تو تعلیمات دینی درس ندادن؟”
 

کاملاً خجالت می‌کشیدم اذعان کنم که هیچ یادم نبود که در قانون اسلام چه مدت می‌شد میت را بدون کفن و دفن روی زمین نگه داشت. آیا تا غروب روز بعد، یا تا آنکه جسد بو می‌گرفت؟ با علم به اینکه سیزده قرن پیش در زمان پیغمبر اسلام، صل الله علیه و آله، کسی از یخ زدن، و بخصوص از یخ زدن جنازه، چیزی نشنیده بود. تنها چیزی که از کلاس تعلیمات دینی دوره متوسطه به یاد داشتم آن بود که “سگ در نمکزار نمک شود.” ظاهراً با درخواست تعویق تدفین مادرم من گناه کبیره دیگری مرتکب شده بودم که بی‌شک به فهرست گناهانم افزوده می‌شد. و بی‌شک مادرم، حتی پیش از آنکه هواپیمای من واترلو را ترک کند به خاک سپرده شده بود و بهانه بازگشت من برای شرکت در تدفین او دیگر به مفت نمی‌ارزید.
مرد، که حالا دیگر متوجه شده بود که پایه‌های دینی من سست‌تر از آن است که در ابتدا تصور کرده بود، پرسید “تو حتی نماز یومیّه تو بلدی؟”
مردد بودم که آیا باید دروغ بگویم و جواب مثبت بدهم یا نه. و اگر امتحانم می‌کردند چی؟ می‌توانستم با آن تنها جمله‌ای که از قرآن بلد بودم بلوف بزنم؟ آیا چند روزی به من مهلت می‌دادند تا خودم را برای امتحان آماده کنم؟
با صداقت محض گفتم “نه.” سروان پلیس، لابد متحیر از بی‌گناهی یا خرفتی من، دوباره سر از معاینه ناخن‌هایش برداشت و به من خیره شد. واقعاً چه نوع تربیتی من در خانه دو تا سید اولاد پیغمبر دیده بودم که حتی بلد نبودم دروغ بگویم؟ مگر نه اینکه تقیه در اسلام مجاز بود، دروغ گفتن وقتی که جان آدم در خطر باشد؟ و آیا من نمی‌دانستم که جانم در خطر است؟
مرد دوباره با خشم و دیرباوری داد زد “و به این افتخار می‌کنی؟” و خودش را در صندلیش انداخت. “سید اولاد پیغمبر، اونم سید طباطبائی، و حتی نماز روزونه شم بلد نباشه؟”
من ساکت ماندم. یادم آمد که عمو جلال با چه فصاحتی درباره بازنگشتن من استدلال کرده بود. آیا او می‌دانست چه مدت می‌شد میت را بدون کفن و دفن روئ زمین نگه داشت؟ آیا حالا به راستی کلیدی را که به جست‌وجویش آمده بودم پیدا می‌کردم؟
مرد به نشانه آنکه یا بازپرسی من تمام شده بود، یا اینکه کار من از این کار‌ها گذشته بود، به آرامی اضافه کرد “شاید توی اوین برادرا بتونن تو رو به یه سراطی مستقیم کنن.”
من که اسم زندان وحشتناک اوین را شنیده بودم، هراسان گفتم “اوین؟ زندون اوین؟”
گفت “بعله. اونجا اول ازت بازپرسی می‌کنن بعد هر اقدام دیگه‌ای که لازم باشه. اون‌ها تمام پرونده‌های تو و خانواده‌تو دارن. وسائل لازم رو هم دارن. شاید کارت به حبس ختم بشه، شایدم به بد‌تر از حبس. شاید به عنوان جاسوس و خرابکار دارت بزنن. شایدم بفرستنت به جبهه. اگر یک مین عراقی رو هم بتونی با بدن مفلوکت منفجر کنی، جون یک برادر مسلمان معتقد رو نجات می‌دی. تمام این تصمیم‌ها رو اونا می‌گیرن. به هر حال، اگه من به جای تو بودم تند و فرز نماز خوندنو یاد می‌گرفتم. یه مهر و تسبیح و یک جلد قرآن مجیدم از یه جا گیر می‌آوردم.”
زنگ زد و پاسدار‌ها را صدا کرد. با لحنی تهدیدآمیز گفت “این برادر می‌ره اوین.”