مهسا صارمیاین گزارش بخشی از مجموعه خاطرات شفاهی زنان از دوران پناهجویی‌شان است. شماری از آنها در گفت‌وگو با رادیو زمانه درباره مشکلات و میزان امنیت و امکاناتی گفته‌اند که در کشورهای مختلف پناهجوپذیر داشته‌اند.

 

 
در این گزارش بهاره از مشکلات زندگی‌اش در دوران پناهجویی می‌گوید. او زنی جوان است که به همراه همسرش پس از دهمین انتخابات ریاست جمهوری به دلیل مشکلات امنیتی از ایران خارج شده‌اند و اکنون در شهری کوچک در ترکیه زندگی می‌کنند.
 
بهاره از بدو ورود به ترکیه با دردسرهای زیادی رو‌به‌رو شده و همانطور که می‌گوید این تجربه‌ها را آسان به دست نیاورده است.
 
روزهای نخست و دشوار‌های پناهجویی

بهاره درباره روزهای اول پس از مهاجرتش چنین می‌گوید: “از وقتی به این کشور آمدم زندگی‌ام پر از دردسر بوده، پر از تجربه‌هایی که لزوماً همه‌شان ارزان به دست نیامده‌اند. بابت خیلی از آنها، هزینه‌های زیادی پرداختیم. نه لزوماً مادی، بلکه معنوی و روحی- روانی. در انتخاب همه‌شان هم تنها خودمان سهیم نبودیم. شهری که سازمان ملل برای ما انتخاب کرد، به سختی می‌شد اسم شهر را رویش گذاشت. دهی بود که طی ده سال گذشته به اصطلاح شهر شده بود. نه فرهنگ، نه امکانات و نه چیزی که بتوان آن را زندگی معمولی نامید.

 
در این شهر ما خانه‌ای اجاره کردیم. وقتی در خانه قدم برمی‌دارم، صدای چوب‌های کف خانه را می‌شنوم با دیوارهای سیمانی که هیچ چیزی را در میان خود نگه نمی‌دارند. نه سرما نه گرما و نه حتی صدا. اوایل خانه پر بود از صداهایی که از اطراف به گوش‌مان می‌رسید. در اوایل برای ما مانند توهم بود، اما با گذشت زمان به صداها عادت کردیم. باید یاد می‌گرفتیم تا با مسائل کنار بیاییم.
 
خرید هرکدام از وسایل خانه نیز داستانی را در پی داشت. اگر می‌خواستیم وسیله‌ای را نو بخریم باید پول زیادی را می‌پرداختیم و از طرفی هم بیشتر پناهنده‌ها در مضیقه مالی هستند و امکان خرید وسایل نو برای همه وجود ندارد. بنابراین به سمساری‌ها سر می‌زدیم. سمساری‌هایی که وسایل کهنه و استفاده شده را به قیمتی بالاتر از ارزش واقعی‌شان به پناهنده‌ها می‌فروشند. تک‌ تک وسایل لازم را جمع کردیم تا جایی که باید در آن زندگی کنیم را بتوانیم خانه بنامیم.
 
این وضعیت برای ما که از جایی آمده بودیم که بهترین امکانات را داشت خیلی دشوار بود. از خانه‌ای آمده بودیم که تک تک وسایل زیبای آن را با جمع عشق کرده بودیم و کاملاً شبیه خانه بود، خانه‌ای گرم. گرما هم واژه‌ای است که این‌جا نمی‌شود به آن اعتماد کرد.”
 
تاثیرات مشکلات روحی و روانی بر زندگی

بهاره آزاردهنده‌ترین مشکلات خود را مشکلات روانی می‌داند. او درباره دردسرها و تجربیات تلخش می‌گوید: “روزهای زمستان در این شهر واقعاً سخت است، استخوان بدن‌مان به صدا در می‌آید چه برسد به خودمان، اما این نوع سختی‌ها می‌گذرد، سختی‌های ماندگار، سختی‌های روانی‌اند. سختی آنجایی است که هر روز صبح باید به اداره پلیس بروم و امضا کنم و بگویم من هستم، من فرار نکردم، به کجا؟ نمی‌دانم. به چه علت؟ نمی‌دانم.

 
مشکل بزرگ دیگری که در این کشور با آن مواجه هستم و امروز هم‌چنان با گذشت یک‌سال با آن دست به گریبان هستیم، مشکل زبان است. برای انجام هرکاری و برقراری هر گونه ارتباطی باید زبان بلد بود، وگرنه نمی‌توانیم حرف‌مان را به راحتی بگوییم و حق خود را بگیریم. هم‌چنین بی‌دلیل از ما پول خاک می‌گیرند؛ پولی که پس از پرداخت آن باید فشار زیادی را تحمل کنیم تا هزینه‌اش جبران شود. 
 
در روزهای زمستان نمی‌شود درخیابان نفس کشید چرا که سوخت‌شان زغال سنگ است و آنقدر هوا سنگین می‌شود که نفس را بند می‌آورد. هاله سیاه را در آسمان شهر می‌توان دید. معنی آسمان آبی را ما این‌جا هم نفهمیدیم، در ایران که فقط یک خواب بود.”
 
مشکل دیگری که بهاره به آن اشاره می‌کند، عدم حق اشتغال است. او می‌افزاید: “اگر هم بتوانیم کاری پیدا کنیم، اصطلاحاً به آن کار سیاه می‌گویند که در این نوع کار بیشترین کار را از کارگر می‌گیرند اما کمترین حقوق و مزایا نصیب او می‌شود. در واقع اسم زندگی ما پناهجویی است. به کشوری پناه آوردیم اما کمترین خواسته‌های‌مان هم برآورده نمی‌شود. از دردسرها و مصیبت‌های اینجا، از انتظارهای کشنده که انسان را پیر می‌کند بگذریم، اما اینجا جواب هیچکدام از خواسته‌ها و نیازها با امکانات رفاهی و انسانی داده نمی‌شود.”
 
چون می‌گذرد، غمی نیست

مسئله دیگری که بهاره به راحتی از کنار آن نمی‌گذرد، برخورد ایرانیان با همدیگر است. او می‌گوید: “اینجا کسی حق کسی را نخورده است. اینجا هرکسی آمده تا سهم و حق خودش را بگیرد، اما ایرانیان طوری با همدیگر برخورد می‌کنند و برای هم خط و نشان می‌کشند و سپر جلوی هم می‌گیرند که گویا به طور مثال اگر من قدری پیشرفت کنم و جلوتر بروم، از حق و سهم کس دیگری کم شده است. هنوز این مسئله در فرهنگ ما جای نگرفته است که هرکسی زندگی خودش را بکند و به زندگی دیگری کاری نداشته باشد. این جمله را خیلی راحت به زبان می‌آوریم اما به آن عمل نمی‌کنیم. زمانی که می‌بینم برای آزار و اذیت یکدیگر انرژی زیادی را صرف می‌کنند تحملش برای من سخت می‌شود که ببینم هموطنانم از آزار همدیگر لذت می‌برند.”

 
او در آخر می‌گوید: “از روز اولی که به این شهر رسیدم تا همین الان که این گفته‌ها را کنار هم می‌گذارم، نمی‌گویم که تنها و تنها بدی بوده، اما قسمت غالب زندگی‌ام به بدی گذشته است. تنها دلخوشی‌ای که دل مرا نسبت به درست شدن اوضاع گرم می‌کند، عبارتی است که با خط خوش نوشته شده و به دیوار اتاقم نصب کرده‌ام. صبح‌ها چشم‌هایم را رو به این نوشته باز می‌کنم و شب‌ها با دیدن این نوشته چشم‌هایم را می‌بندم: چون می‌گذرد غمی نیست.”