بی‌تا ملکوتی – جیغ خواهرم در ماشین به دنیا آمد. ماشینی که با سرعت زیاد، از آسفالت خاکستری و تبدار زیر چرخ‌هایش می‌گذشته، از روی ته سیگارهای خاموش له شده. از روی جنازه‌های خون‌آلود گربه‌های زیر گرفته شده.

از روی خط‌کشی‌های یک در میان کمرنگ شده و از بالای سرمان، چراغ‌های موازی روشن و خاموش به سرعت رد می‌شده‌اند. همراه با تکه ابرهای سبک و بازیگوش که دور و دور‌تر می‌شدند. اما مادرم ماه را دیده بوده که از پشت هر تکه ابر، هلالی و آویزان دنبال ماشین می‌آمده، بی‌هیچ نگرانی و تشویش. خونسرد و آرام مانند دختر تازه بالغی با پوست قهوه‌ای که نزدیک خط استوا آفتاب می‌گیرد؛ دختری با موهایی قهوه‌ای برّاق که می‌توانست خواهرم باشم. اگر موقع تولد نمرده بود.
 

ماشین قرمز بوده و یا آلبالویی. مادرم اصرار داشته که ماشین سیاه بوده اما من بار‌ها تأکید کردم که ماشین در آن شب داغ، آلبالویی بوده. آلبالویی خوش‌رنگ و صندلی‌هایش از چرم مشکی. مادرم جیغ می‌کشیده اما راننده را نمی‌شناخته. فقط هرچند دقیقه یک‌بار جیغ بلندی می‌کشیده؛ جیغی که در میان بوق‌های مکرر و عصبی مرد راننده که معلوم نبوده برای کی و برای چی می‌زند، گم می‌شده.

بی‌تا ملکوتی: مادرم فریاد زده بوده نگهش دار و راننده پایش را محکم کوبیده بوده روی پدال ترمز چنان محکم که بقیه‌ی خواهرم با سرعت ریخته بوده‌ روی دست‌هایم و از روی دست‌های کوچک هشت‌ساله‌ی‌ام لیز خورده بوده به طرف لاستیک کف ماشین همراه با صدایی مهیب؛ صدایی مانند کوبیده شدن دو فلز به هم و یا دو ماشین به هم. و خون همه جا را فرا گرفته بوده.

همچون فریادهای خفه و ضعیف دختربچه‌ای کوچک با دو مو بافته‌ی طلایی وقتی که در ازدحام کوچه‌های پیچ در پیچ شهری متروک از مادرش گم شده؛ دختری با چشم‌های سبز روشن که می‌توانست خواهرم باشد. راننده مرد جوانی بوده و یا شاید زیاد هم جوان نبوده. میان‌سال بوده با موهایی قهوه‌ای و لخت و گردنی کشیده. به طوری که مادرم می‌توانسته در چند ثانیه عاشقش بشود. مادرم گردن کشیده‌اش را خوب به خاطر آورده بود چون از صندلی عقب گاه‌گاهی به طرف راننده، سرش را برمی‌گردانده تا بگوید، سریع‌تر، خواهش می‌کنم و یا تو رو خدا و یا کمکم کنید و یا چیزی شبیه این‌ها. اما تنها گردن کشیده و موهای مرد را می‌دیده. موهایی که می‌درخشیده. من هشت ساله بودم. فقط هشت سال و ترسیده بودم. آن‌قدر که یادش رفته بودشیشه‌ی ماشین را پایین بکشم تااز گرمای انبوه نفس‌گیر کمی کم شود و دانه‌های درشت عرق چنان زیاد و با سرعت از روی پیشانی مادرم نریزد روی چرم سیاه و صندلی‌های ماشین آلبالویی. مادرم روی صندلی عقب دراز کشیده بوده اما پا‌هایش را که جا نمی‌شده‌اند گذاشته بوده روی صندلی جلو، بالای سرم. پا‌هایش بلند بوده و باریک و کشیده و پیرهن نخی نازکِ نارنجیِ توی خانه‌اش از روی پاهای بلند و لاغرش کنار رفته بوده و یک لنگه دمپایی ابری روفرشی از پایش درآمده بوده اما لنگه‌ی دیگر به پایش بوده. پیرهن گشاد بوده، خیلی گشاد و چنان نازک که راننده می‌توانسته خطوط برآمده‌ی شکم و ناف بیرون‌زده‌اش را ببیند. البته اگر سرش را به طرف صندلی عقب می‌چرخانده. شاید از توی آیینه‌ی ماشین هم می‌توانسته آن برآمدگی بزرگ را ببیند.
 

خواهرم در حجمی به اجبار حجیم شده، داشت به اجبار بیرون می‌آمد. با دست‌هایی از آرنج خم و پا‌ها جمع در شکم. با پوستی چروکیده اما شناور نه. دیگر مایعی وجود نداشته برای شناور ماندن. خودم دیدم که از میان پاهای از هم باز مانده مادرم، چه آب کدر و یا شفافی بیرون می‌ریخته، با شتاب و با صدایی شبیه شره‌ی آبی که از سراشیبی جویی با سرعت و یک‌باره به پایین می‌ریزد. شاید راهی باقی نمانده بوده جز بیرون و به دنیا آمدن. آن هم خونی و مچاله و چروک. شاید داشته زیاد تقلاّ می‌کرده و فشار می‌آورده به دیواره‌های مرطوب و منحنی اطرافش چون جیغ‌های مادرم بلند‌تر شده بوده با فواصل کمتر. طوری که شروع کرده بودم به گریه کردن آن هم بی‌وقفه و با صدای بلند. گریه‌ای که می‌شده صدایی چون زوزه‌ی سگ تیر خورده را از میان آن تشخیص داد. دیگر مادرم جیغ‌هایش تبدیل به عربده‌هایی ترسناک و کشدار شده بوده، همراه با صدای بوق‌های ابدی مرد راننده. فریادهای بلند مادرم پوست شب را می‌خراشیده و یا می‌دریده همچون خواهرم که او را می‌خراشیده و یا می‌دریده. کسی چه می‌داند. چون هرگز بعد از آن شب، کسی از مادرم نپرسیده بود که میزان جراحت تا چه حد بوده. مادرم، احتمالاً من را صدا زده تا بیایم و بین دو پایش بنشینم. شاید فقط علامت داده بوده. از زمانی که گریه‌ام شروع شده بود، دیگر چیز زیادی به خاطرم نمانده. دیگر صدایی هم نمی‌شنیدم حتی صدای خودم را. و راننده پای راستش را محکمتر روی پدال گاز فشار می‌داده.
 

از زمانی که پابرهنه و با شلوارکی سفید و پر از لک، توی کوچه‌ی خلوت و خسته‌ی محله‌ای واقع در جاده‌ای منحرف از جاده‌ی اصلی شمال شهر، جلو ماشین آلبالویی‌رنگش را گرفته بودم تا آن زمان که دیگر فریادهای مادرم، گوش ستاره‌های محو و مست آن شب را کر کرده بودند، زمان زیادی را به یاد نمی‌آوردم و یا زمان زیادی نگذشته بوده مرد جوان و یا میانسال را به داخل خانه آورده بودم با زور و او را وادار کرده بودم تا مادرم را بلند کند. بی‌هیچ توجه به اینکه تمام خطوط منحنی بدن مادرم از پشت آن پیرهن نخی تابستانی پیداست و راننده‌ مادرم را بغل کرده بوده تا بیاورد بگذارد صندلی عقب ماشینش که شیک بوده بدون خراش و یا خوردگی و یا فرورفتگی. موهای مادرم آن شب بلند بوده و سیاه و وقتی روی صندلی عقب دراز کشیده بوده مو‌ها از روی صندلی چرمی سیاه ریخته بودند تا روی لاستیک کف. اما پا‌هایش جا نشده بودند. چون مادرم بلند بوده و کشیده و لاغر تنها با برآمدگی که خواهرم بوده. چروکیده با چاک‌هایی عمیق در میان بندهای بدنش. شاید مادرم زیبا بوده زیرا راننده چند ثانیه‌ای در بهت و حیرت به صورت مادرم زل زده. مادرم بهت مرد را خوب به خاطر می‌آورده. و من نیز که در صندلی جلو نشسته بودم.
 

گردی دور سر خواهرم فشار آورده بوده به میان پاهای مادرم که آن شب خیلی زیبا بوده. انبوهی از مو را که داشتند بیرون می‌آمدند را می‌دیدم اما یادم نمانده که مو‌ها چه رنگی بوده‌اند. زیتونی؟ سیاه، بلوطی و یا رنگ گندم‌زار‌ها. بعد چند خط افقی دیدم که انگارچشم‌های خواهرم بودند و ابرو‌هایش و لبش و یک دایره‌ی کوچک که حتماً بینی‌اش بوده اما رنگ چشم‌هایش را ندیده بودم و یا شاید چشم‌هایش را هنوز باز نکرده بوده. نه من و نه مادرم نمی‌دانستیم که چشم‌های خواهرم میشی‌رنگ بوده‌اند و یا آبی سیر و یا سبز لجنی و یا سیاه مثل تاریکی. و بعد شانه‌هایش را دیدم. مادرم فریاد زده بوده نگهش دار و راننده پایش را محکم کوبیده بوده روی پدال ترمز چنان محکم که بقیه‌ی خواهرم با سرعت ریخته بوده‌ روی دست‌هایم و از روی دست‌های کوچک هشت‌ساله‌ی‌ام لیز خورده بوده به طرف لاستیک کف ماشین همراه با صدایی مهیب؛ صدایی مانند کوبیده شدن دو فلز به هم و یا دو ماشین به هم. و خون همه جا را فرا گرفته بوده. روی مچ پاهای برهنه‌ام و خون از میان پاهای مادرم می‌ریخته روی چرم مشکی ماشین سیاه و از پهلو، شکم و کمرگاهش خون فواره می‌زده و بالا می‌آمده تا لب‌های مرد. طوری که مزه‌ی شور و گس آن را حس کرده بود چنان واضح که انگار یک خرمالوی درشت و درسته را گاز می‌زند و یا یک گیلاس خوش‌رنگ و گندیده را زیر دندان‌هایش له می‌کند. زیر لاستیک‌های ماشین متوقف شده هم خونی بوده اما کسی نپرسیده که از لای در خون می‌ریخته و کسی در تصادف ماشین مجروح شده بوده. صدایی از مادرم شنیده نمی‌شده.

راننده خودش را به در فرورفته‌ی عقب ماشین رسانده و خواهرم را از روی کف ماشین برداشته بوده همراه با طنابی که از ناف به آن آویزان بوده‌ و گذاشته بوده روی سینه‌ی مادرم. مادرم که لابه‌لای آهن‌های درهم خمیده‌ی ماشین بیهوش شده بوده و من را بغل کرده بوده و نشانده بوده روی جدول کنار خیابان و ازم خواسته بوده جیغ نکشم. اما اصرار او فایده‌ای نداشته. با صدای زوزه مانند و بلندی جیغ می‌کشیدم. به طوری که مرد، با پشت دست محکم کوبیده توی دهنم و ساکت شده بودم، چنان ساکت که انگار زنی سی ساله در شبی تابستانی نوزادش را می‌خواباند؛ زنی که می‌توانست خواهرم باشد؛ اگر هنگام زایمان مادرم، مرد راننده با شدت تصادف نکرده بود. اما هیچ‌کدامشان یادشان نمانده که خواهرم بعد از سقوط به کف ماشین، گریه‌ای هم کرده بوده یا نه. فقط یادشان بوده که آن شب دوشنبه بوده، دوشنبه نیمه‌شب و یا بامداد سه‌شنبه در نیمه‌ی تابستان؛ تابستانی که خیلی گرم بوده، به طوری که تنها عرق کرده بودند.
 

بهمن ماه ۸۲
 

در همین زمینه:

در همین زمینه:
::نوشتن تلاش برای بقاء و ماندن است، بخش نخست گفت‌و‌گو محمود خوش‌چهره با بی‌تا ملکوتی::
 

::”گذشته، حال و آینده‏ آدم‏های حقیقی را در ذهنم می‌‏سازم”، بخش دوم و پایانی گفت و گو محمود خوش چهره با بی تا ملکوتی::
 

::اساطیر در جهانی سترون، محمود خوش‌چهره::
::نیش عقرب، بیتا ملکوتی::