کامران سلیمانیان مقدم – اواخر سالهای دههی ۶۰ خورشیدی نسلی در ادبیات ایران چهره شد که چند مشخصه داشت:
۱- نوشتههاشان ریشه در سنت ادبی پیشین داشت. هم میشد فرمگرایی گلشیری را در آثارشان ردیابی کرد که خیلی از آنها در جلساتش و بعد آن شناخته شدند.
هم مایههای رمانتیسم علوی درشان پیدا بود، هم نگاه تلخ اجتماعی هدایت و چوبک. البته شاید به وضوحی که میگویم رگهها دیده نمیشوند (که کسی هم کاری در این زمینه نکرده) اما بیشک هیچ ساختارشکنی بیریشهای درشان پیدا نبود.
۲- به نسبت آثاری که امروزه در ایران چاپ میشود بسیار خوشخوان بودند. از کارهای معروفی گرفته تا شهریار مندنیپور. دلایل خوشخوانی این آثار شاید در وجود قصههای قوی (سمفونی مردگان)، فضاهای متفاوت، نوستالژیک و غریب (کارهای رضا جولایی) و نزدیکی زمانی با وقایع اجتماعی (محاقِ منصور کوشان) باشد. بماند که تیراژ آن کتابها هم به زحمت آبروی نویسندهشان را میخرید. البته آن دوره بازار نقد و تبلیغات روزنامهای چنین داغ نبود. تعداد جوایز ادبی هم به فروش کمک نمیکرد که بعدها معلوم شد شاید به صلاح هم نبود.
۳- شاخصهی اصلی و قابل اعتماد این نسل دردی بود که در آثارشان صداقت و صراحت داشت. در رفتار صنفی و مطبوعاتیشان هم دیده میشد. دو مجلهی تکاپو و گردون بسیار متفاوتتر و پیشروتر از نشریات خوب قبل از خود (آدینه و دنیای سخن) بودند. نامهی ۱۳۳ (یا ۱۳۴) نفر محصول تلاش و جسارت همین گروه بود و تاوانش را هم دادند.
از آن نسل جولایی مدتها است که کار تازهای چاپ نکرده است. با اینکه خود صاحب نشر است انگار با وضعیت بررسیِ کتاب موجود به این نتیجه رسیده که کاری چاپ نکند. از مندنیپور هم مدتهاست خبری نیست. به این لیست اضافه کنید منیرو روانیپور، محمدرضا صفدری، امیرحسن چهلتن، محمد محمدعلی، رضا فرخفال، ناصر زراعتی، قاضی ربیحاوی، عباس معروفی. البته کارهای عباس معروفی به خصوص دو کتاب در خارج منتشر شدهاش (فریدون سه پسر داشت و تماماً مخصوص) به برکت چاپ افست در بساطیهای دم انقلاب فروخته میشود و چشم نویسندهاش روشن.
چاپ چند کتاب تازه از منصور کوشان آن هم در زمینههای مختلف نشان از همان دردی دارد که اشاره کردم. یاد کوشان تا مدتها به سرمقالههای جسورانه و خواندنیاش در تکاپو زنده بود. به غیر از محاق، کار بلند دیگری ازش در ایران دیده نشد یا من ندیدم. همین باعث شد تا یادداشتی به بهانهی رمانش بنویسم و ابراز شوقی کرده باشم. اینکه این کار در ایران خوانده شده شکی نیست. چون چاپش در همان ماههای اول تمام شد اما بازتابی در مطبوعات تخصصیِ مستعجل ادبی ایران نداشت. دلایل زیادی برای این حرف است اما قوت نفی و انکار تازهواردان فعلاً مجالی به معرفی و خواندن و طرح مطلب کتابهای آدمهای اثرگذار معاصرمان نمیدهد. یا شاید باز فعلاً صلاح نیست. البته با آثار چاپشدهی این روزها میشود سنجید که دغدغهی جوانان فعال امروز کمی با دههی ۶۰ فرق کرده. و باز البته چون همهی کارها در ایران مجال چاپ ندارند این نظر را با احتیاط میگویم.
مایی که از روی دست همین نسل نگاه کردهایم، یادگرفتهایم هر چه میگوییم آموختههای درونیشدهی خودمان باشد و جسارت این را داشته باشیم که برای تأیید حرفی یا نظری، با ربط یا بیربط اسم پشت اسم قطار نکنیم و از فهم خودمان مایه بگذاریم. همچنین که مطمئن هستم کوشان به خوانده شدن آثارش بیشتر بهاء میدهد تا تأیید شدن؛ و اما خود کار:
قصهی رمان “زنان فراموش شده” را اگر بشود یا دلیلی باشد که خطی تعریفش کرد این است که: زنی ایلاتی یا کولی که احوالات روحی و جنسی خاصی دارد در طلب مردش با شکارچی رهگذری وصلت میکند. با شکارچی به دهِ محل زندگی مرد میرود و کمکم مرد را متقاعد میکند که در معدن تازه ایجادشدهی نزدیک ده، دستکم در زمان جفتگیری شکار (که بیشتر منظور کَل – نوعی بز کوهی – و گوزن است) کار کند. مرد در زمان کوتاهی افسردهی زندگی از دسترفتهش (شکار) میشود و به تحریک خودِ زن دوباره به کوه و کمر میزند. در این میان زن یک بچه هم از دست داده است. مرد در کوه، گیر دستهای گرگ میافتد و در تلاش برای نجاتِ جان، بیضههایش را توسط گرگ از دست میدهد. از اینجا پای طبیبی به داستان کشیده میشود که عاشق زن میشود و داستان با گنگی، اشاره به مجنون شدن طبیب و حتی خودسوزیاش میکند. زن در کنار مردش میماند. به همراه خاطراتش، اوهامش، تابوها و حسرتهایش. اما این همهی ماجرا نیست. برای بیان حرفم مجبورم دلایلم را با تقطیع متن بگویم:
زنان فراموششده، نوشته منصور کوشان. زوال تدریجی یک نسل.راوی در صدد واگویهی افسانهای است که به شدت واقعی به نظر میرسد. هیچ چیزِ غیر عادی جز سبعیتِ لجامگسیخته و بدویتی معصوم و سرکوبشده وجود ندارد.
زمان روایت به یک تعبیر (که از آقای خانلری گرفتهام) مضارع اخباری است. باز ایشان همانجا و در تعریفی میگوید: “گاهی در مضارع اخباری فعلی بیان میشود که همیشگی است. بنابراین در هر زمانی که گویندهای از آن خبر بدهد مانند آن است که در همان زمان انجام میگیرد.” انگار اصرار نویسنده در بیان این زمان در روایت همین تکرار شوندگی وقایع داستان است. از طرفی بیمکانی- بیزمانی داستان که البته کمی اشاره به زمان دور دارد (آن هم به واسطهی بیان عادات ایل و وجود معدن و ده)، وجه تمثیلی به کار میدهد. البته منظورم از وجه تمثیلی نه تعریف عرفش که سطح سادهتر آن و بیان مصداق و نمونه یا به بیان واضحتر نشانه است. حالا آیا اثر قادر است این تکرارشوندگی را در ادامه کار به ذهن خواننده متبادر کند؟ یا به زبان دیگر آیا خواننده درگیر تناقض ردگیری حافظهاش از ایلات تاریخی و فضایی انتزاعی نمیشود؟ آیا نویسنده در تلاش برای آشناییزدایی ذهن خواننده توسط واقعیت داستانی است؟ آیا نویسنده در تلاش ساخت فضایی انتزاعی است؟ آیا بیان عادات غریب ایل با زمان روایت (حال تکرارشونده) به دنبال ایجاد ناکجایی در ذهن خوانندهی امروزی است؟ با هم ادامه میدهیم.
با توجه به حجمِ کم کار و شخصیتهای محدودش، “زنان فراموش شده” رمان است. دلیل اصلی آن، تحول شخصیتها در توالی وقایع و حجم رخدادهای داستان است. هر چند بیان این تحولات در سیر زمانی خوانش رمان صورت نپذیرد (و کمی پس و پیش شود) اما ادراکش در پایان کتاب تحقق مییابد. دلیل دیگرش مضمونی است که در جریان قصهها برجسته میشود: زوال تدریجی نسلی که، خود انتخاب کرد. دلیل سوم جزئیاتی است که در طول کار به فشردگی بیان میشود. همین جا این را اضافه کنم که فشردگیِ ذاتی نه تحمیلی، از علایق کوشان است. به کرات از اطناب فصل دو رمان محاق با گذشت بیش از بیست سال از نوشتنش هنوز یاد میکند. طرحِ جزئیات از عادات و رسوم ایل تا خصوصیترین رفتارهای زناشویی را در برمیگیرد. شاید توجیه فشردگی متن که جاهایی به شدت نثر را سنگین میکند، غرابت و دور از ذهن بودن خود تصاویر و جزئیات است.
راویِ دانای کل محدود رمان فرزند شخصیتهای اصلی است (خودش به کرات، تکرار و اصرار میکند). میگویم شخصیت و اصرار بر این دارم که اینها تیپ نیستند. دلایل حرفم واضح و بیانش غیر ضروری است. راوی در تمام طول رمان از اصطلاح پدر و مادر نام میبرد. واقعیت عینی آن است که در واقع فرزندی وجود ندارد. تنها جنین متولد شده را هم همزاد زنِ کولی (پلنگ) با خود میبرد. آیا راوی همان جنین بُرده شده توسط پلنگ است؟ آیا تعلق خاطر راوی به شخصیتهای اصلی بیان چنین لفظی (پدر یا مادر) را توجیهپذیر کرده؟ راوی طنازی نمیکند. به شدت وسواس دارد در بیان درست وقایع و در اکثر مواقع عبوث است. آیا راوی وجدان بیدار حافظه و خاطره است؟ رمان بر این باور است که این پاسخها را خواننده دنبال میکند.
اصطلاح حافظه و خاطره را از چهارچوب منطق روایی درآوردم. وقایع با شتاب، سرآسیمگی و درهم، در ابتدا ضربه میزند. پلنگ و دکتر و… همه با هم در شروع کلاسیک کار نام برده میشوند. بعد سیر توالی وقایع بدون ترتیب زمانی و فقط با ردگیری نشانهها دنبال میشود. جاده در قسمتی از روایت به جادهی دیگری در جایی دیگر و زمانی دیگر وصل میشود. انگار راوی جزئیات را با پیشبرد روایت تکمیل میکند. تداخل روایتها بر مبنای تداعی معانی نیست. بیشتر بر ردگیری نشانههاست. نشانههایی مانند مه، پلنگ، راه و ایل. مجال توجیه و تفسیر از همین جا به وجود میآید. استنادهایی که راوی میآورد اصرار بر واقعنمایی دارد. از جایی این واقعیت به واسطهی انگارههای از پیش تعریفشدهی خواننده و همچنین ردگیری ضمنی سرنوشت راوی که منطق حضورش تا انتها مبهم میماند این را به ذهن میرساند که راوی در صدد واگویهی افسانهای است که به شدت واقعی به نظر میرسد. هیچ چیزِ غیر عادی جز سبعیتِ لجامگسیخته و بدویتی معصوم و سرکوبشده وجود ندارد. و این بخشی از تأویلی است که به ذهن میرسد.
صحبت اینجاست که اگر اثر، این قدر خواننده را درگیر منطقهای روایی میکند پس چه چیز وامیداردش که خواندنِ اثر را ادامه دهد. اثر، سرشار از جذابیتهایی است که سوای بحث فرمال قضیه، آموختنی و به یادآوردنی است. هر تکهی به یادآوردنیِ هر کاری، به نوعی نشانهی آن کار میشود. این تکههای به یادآوردنی همان قصهای است که وجه شهرزادی هر کاری را میسازد. تکههای به یاد ماندنی بر چند ویژگی استوار است:
بیان تجارب شخصی که خاص خود نویسنده است و این سوای رو دور ریختن مسائل خرده زناشویی و رسواییهای فامیلی است. منظور تجارب شخصیِ داستانی شده است.
لحظات غافلگیرکننده که خواننده را سهیم تجربهی شخصیت داستانی میکند. پیشنیاز این پدیده ایجاد حس هم ذاتپنداری خواننده با شخصیت است.
وقایعی که تجربهی شرکت در شکوهش فقط در داستان امکانپذیر است.
رمان “زنان فراموششده” سرشار از این لحظات ناب است. لحظهی گریستن مرد در غار، برخورد زن با پلنگ، محاصرهی زنِ در برفمانده توسط گرگها، گیر کردن گوزن در عشقهها، آشنایی پدر با مادر، چنگ انداختن پلنگ به ماه (که در شعر دیگران آمده)، صحنهی بروز تمایلات همجنسگرایانهی زن، لحظهی تولد بچه و لحظههای بسیاری که به شدت هم تصویری است.
کماکان معتقدم پاشنهی آشیل کار، در پرتاب خواننده به تأویلی است که باعثش انتخاب زاویهی روایت است. نمیدانم میشد این کار را با لحن دوم شخص هم نوشت یا نه. به هر صورت تجربهی فشردهنویسی کوشان در بسیاری جاها جواب داده و حجم نفسگیر وقایع، کار را در قسمتهای زیادی درخشان کرده است. به هر حال این واضح است که کوشان با این کار از کارهای دیگرش فاصله گرفته و سعی دارد که خود را تکرار نکند.
در آخر، تنها حرف نگفتهام و شاید ادای دین به نَفَس کار، اشاره به درد عمیق نویسنده است که در سطر سطر کار فریاد میکشد. حرفهای زیادی که گفته شد و حیفم میآید که واگویهاش نکنم. تکرار موتیف پنجه بر ماه کشیدن پلنگ که بیقراری عشق است، سماعِ بیقراری است و اشاره به وسوسهی خیانت که از انتخاب میآید و انگار که خیانتی هم نیست.
شناسنامه کتاب:
زنان فراموش شده، رمان، منصور کوشان، چاپ اول ۱۳۸۷، انتشارات آرش، استکهلم، چاپ دوم ۱۳۸۹، انتشارات ققنوس، تهران
در همین زمینه: