مهسا صارمی- این گزارش بخشی از مجموعه خاطرات شفاهی زنان از دوران پناهجوییشان است. آنها در گفتوگو با نگارنده این سطرها از مشکلات خود گفتهاند و هم از میزان امنیت و امکاناتی که در کشورهای مختلف پناهجوپذیر داشتهاند. امروز بخش نخست این مجموعه را میخوانید.
در سالهای اخیر شاهد موج گسترده مهاجرت از ایران بودهایم؛ ایرانیانی که به دلایل مختلف ازجمله فعالیتهای سیاسی، اجتماعی و حضور در اقلیتهای مذهبی، زندگی خود را در معرض خطر میبینند و به کشورهای غربی پناهنده میشوند. مهاجرت البته مختص ایرانیها نیست و سالانه هزاران انسان، مرزهای جغرافیایی کشورها را طی میکنند تا به سرزمینی امن برسند و از حقوق شهروندی برخوردار شوند.
روشن است روش خروج مردان و زنانی که در کشور خود تحت تعقیب و مورد آزار قرار گرفتهاند، به راحتی سفرهای توریستی به کشورهای دیگر نیست. بسیاری از این زنان و مردان اجازه خروج از کشورشان را ندارند و گاه حتی گذرنامهای نیز برای این کار ندارند.
آنها با گذشتن از مرزهای غیر قانونی و راههای دشوار، جان خود را به خطر میاندازند، ساعتها پیاده در تاریکی و سکوت میدوند، سوار بر اسب از راههای سخت میگذرند، گاه در اتومبیلها و کشتیها مخفی میشوند تا به کشوری دیگر برسند و از امنیت جانی برخوردار شوند. در این میان البته چه بسیار زنان و مردانی که در این راه جان خود را از دست دادهاند.
براساس ماده چهاردهم منشور جهانی حقوق بشر که به تصویب مجمع عمومی سازمان ملل متحد رسیده است، هرکسی حق دارد برای گریز از هرگونه شکنجه و فشار به کشوری دیگر پناهنده شود، اما در جرایم غیر سیاسی یا اموری که مخالف با اصول و هدفهای ملل متحد باشد نمیتوان از این حق برخوردار شد.
بسیاری از این مهاجران که با دشواری خود را به کشوری دیگر، برای برخورداری از حداقل امنیت رساندهاند، با قوانین سخت سازمانهای مهاجرت، زمانهای طولانی برای اخذ مدرک پناهندگی و گاهی جواب منفی سازمان ملل روبهرو شدهاند. بهطوری که پس از خروج از ایران و با گذشت زمان و رویارویی با دشواریها، رویاهای بسیاری از این مهاجران رنگ میبازد و آینده خود را محو و مبهم میبینند.
وقتی به خاک ترکیه رسیدیم و در تاریکی جایی روی زمین نشستیم دختر دوسالهام ترسید و از هوش رفت، تاثیر آن شب ترسآور پس از گذشت سه سال همچنان در رفتار، طرز حرف زدن و روحیه دخترم نمایان است
انسانهایی که به عنوان شهروند در کشور خود ایران، امنیت، حقوق شهروندی، آزادی اجتماعی و فردی نداشتهاند، با همه مشکلات موجود به کشوری دیگر میآیند و پس از رسیدن به کشور دوم اینبار به عنوان پناهجو با مشکلات زیادی ازجمله شرایط زندگی، کمبود امکانات رفاهی، اشتغال و عدم اجازه تحصیل دست به گریبان میشوند. در این میان گاه سازمان ملل و ادارههای مهاجرت دلایل آنان را برای مهاجرت و دریافت پناهندگی کافی نمیدانند و مشکلات آنها در کشورشان را جدی نمیگیرند.
شمار بسیاری از این مهاجران را زنان تشکیل میدهند که به دلیل نابرابری و تبعیضهای اجتماعی و قانونی مجبور به ترک کشور خود میشوند. برخی از این زنان ازجمله هم همجنسگرایانی هستند که براساس قانون اسلامی حاکم بر ایران، جانشان در خطر است. عدهای از این زنان به تنهایی و بدون همسرانشان و شماری هم همراه با فرزندانشان از ایران خارج شدهاند. به دلیل نگاه جنسیتی حاکم در کشورهای واسط، زنان بیشتر از مردان، آسیبپذیر و تحت فشار هستند و وضعیت اسفناکی را تحمل میکنند.
این زنان مهاجر نه تنها در وطن خود مورد حمایت قرار نمیگیرند، بلکه پس از مهاجرت نیز از هیچگونه حمایتی برخوردار نمیشوند و به تنهایی مسئولیت خود و فرزندانشان را به دوش میکشند و برای به دست آوردن امکانات مناسب برای زندگی مبارزه میکنند.
زن مهاجر و گذر از مسیرهای غیر قانونی
یکی از این زنان پناهجو، مریم نام دارد که به همراه دختر چهارساله و پسر ۱۰ سالهاش در ترکیه زندگی میکند. سه سال از خروج غیر قانونی او و فرزندانش از ایران میگذرد. مریم که مسیر غیر قانونی و راه قاچاق را با دختر و پسرش در پاییز ۲۰۰۸ تجربه کرده است، وضعیت این سفر اجباری را چنین شرح میدهد: “در آن زمان بچههایم یکی تقریبا دوساله و دیگری هفتساله بود. خروج غیر قانونی و قاچاقی، از راه کوه با دو بچه کوچک خیلی برایم سخت بود. از خطرات راه میترسیدم. میترسیدم با خطرات موجود در راه بچههایم را از دست بدهم. روزی که از ایران حرکت کردم قاچاقچی به من گفت که بیست دقیقه راه تا ترکیه بیشتر نیست و به زودی از مرز گذر خواهی کرد و به ترکیه خواهی رسید، اما راه قاچاق در مهرماه بارانی آن سال برای من یک هفته به طول انجامید.
شرایط در آن روز بارانی که ما از ایران خارج شدیم وحشتناک بود. شیشه دخترم در میان کوه از ساکم افتاده بود، گرسنگی و سرمای بچهها سختی راه را برایم بیشتر میکرد. مدام دخترم میگفت: مامان سردمه، اما من کاری از دستم برنمیآمد. چند روزی را در ایران در یک روستا مانده بودیم، بعد از اینکه پیاده راه افتادیم، در یک لحظه قاچاقچیها دخترم را از دستم گرفتند و از کوه پایین رفتند. توان ادامه راه را با یک بچه در بغل و یک بچه دیگر که دستم را گرفته بود آنهم با کوله پشتی سنگین نداشتم. بعد از اینکه بچه را از دستم قاپیدند خیلی ترسیدم. دخترم هم ترسیده بود و جیغ میزد. قاچاقچی دستش را در دهان بچهام گذاشته بود تا ساکتش کند. هر صدایی ممکن بود ماموران و نگهبانان مرز را متوجه ما کند. لحظهای احساس کردم که دخترم مرد. دنبال قاچاقچیها میدویدم، از کوهها لیز میخوردم و به پایین میرفتم و دنبالشان میدویدم تا فقط بتوانم دخترم را از دست آنها بگیرم.”
دشواری و اتفاقهای سخت راه تا آنجا برای مریم و فرزندانش ادامه مییابد که دختر کوچک او در نقطهای از مسیر بیهوش میشود و این مادر سی ساله برای زنده نگهداشتن دخترش تلاش میکند. مریم این لحظات ناگوار را چنین تعریف میکند: “وقتی به خاک ترکیه رسیدیم و در تاریکی جایی روی زمین نشستیم دختر دوسالهام ترسید و از هوش رفت. در بغلم بود که بیهوش شد و دندانهایش به هم قفل شدند. دخترم دیگر نه گریه میکرد، نه حرف میزد و نه چشمانش را باز میکرد. بعد از نفس دادن به او و تقلا برای زنده نگهداشتن او، درست بعد از لحظهای که در جلوی چشمانم داشت جانش را از دست میداد، دوباره زنده شد. تاثیر آن شب ترسآور پس از گذشت سه سال همچنان در رفتار، طرز حرف زدن و روحیه دخترم نمایان است.”
زنان مهاجر، تنهایی و مسئولیت فراوان
مریم در ترکیه هیچ آشنا و اقوامی ندارد. او پس از رسیدن به ترکیه همانطور که خودش میگوید از روزها و هفتههای اول شروع به کار کرده است تا هزینه کرایه خانه، خوراک و پوشاک فرزندانش را تأمین کند. او درباره دشواریهای زندگیاش میگوید: “پس از اینکه به هر سختی جایی را برای ماندن پیدا کردیم، با وجود دو بچه کوچک مجبور شدم از روزهای اول سر کار بروم. اینجا کار به سختی پیدا میشود اما من چون در حرفه خودم مهارت کافی داشتم توانستم خیلی زود پس از ورود به ترکیه شغلی برای تامین هزینههای خودم و بچههایم پیدا کنم. از این لحاظ مشکلی نداشتم و توانستم به راحتی کاری را دست و پا کنم.
رویای بسیاری از زنان پناهجو برای دستیابی به آسایش، امنیت و برابری حقوقی به زندگی در پشت درهای بسته دفاتر سازمان ملل و زندگیای به دور از امکانات رفاهی برای خود و فرزندانشان منتهی میشود
پسرم را در مدرسههای ترک پذیرفتند و به مدرسه میرفت، اما دخترم را هیچ مهد کودکی با مقدار پولی که من میتوانستم بپردازم، قبول نمیکرد. باید هزینه زیادی را پرداخت میکردم که برای من مقدور نبود. مجبور شدم برای ذخیره پولم دخترم را به پناهندههایی که در دفتر پلیس، دفتر یو ان و یا در خیابان با آنها آشنا شده بودم، بسپارم تا هزینه کمتری را پرداخت کنم و بتوانم همزمان به کارم هم برسم. با پول کمی که به پناهندهها برای نگهداری فرزندم میدادم، عدهای حاضر نبودند از او نگهداری کنند. یکی یکماه دخترم را نگه میداشت. دومی دوماه و دیگری پنجماه. او را مدام از این خانه به آن خانه میبردم. این مسئله به حدی در روحیهاش تاثیر گذاشته بود که حس میکردم مرا که مادرش هستم، دیگر نمیشناسد. یک سال به همین روال گذشت. روزهایی بود که اگر من یک روزش را کار نمیکردم گرسنه میماندیم. بعضی روزها تنها یک نان را تکه تکه میکردم و به بچههایم میدادم تا گرسنگی آزرده و بیمارشان نکند.”
دستمزدی که مریم در ازای کارش دریافت میکند، پول کمی است که تنها هزینه کرایه خانه، خوراک و پوشاک فرزندانش را تامین میکند و نه بیشتر. ادامه زندگی برای این سه نفر با این روند بسیار سختتر از امروز خواهد بود. این زن سی ساله به همراه دو فرزندش روزهای دشواری را گذرانده است و حالا پس از گذشت بیش از سه سال، سازمان ملل دلایل پناهندگیاش را رد کرده و پروندهاش را بسته است.
مریم معتقد است سختیهای زندگیاش را فقط زنانی درک میکنند که در این شهر به تنهایی زندگی کردهاند. او دلیل بسیاری از نارضایتیها، آزارها و برخورد نامناسب اطرافیان را در جنسیت خود میداند: “رفتار و برخورد آدمهای این شهر وحشتناک و آزاردهنده است. تحمل نگاههای سنگین مردان و زنان به زنی تنها مانند من و حرفهایی که گاهی به من میگویند واقعا آزاردهنده است، آنقدر که گاهی اشکم را در میآورد. در اوایل پسرهای مجرد ایرانی اذیتم میکردند. چشمان زیادی پشتام بود که وجودشان آزارم میداد و امنیتم را سلب میکرد. تحمل این نگاهها و دیدن وقاحت مردانی که به من پیشنهاد دوستی و رابطههای جنسی میدادند، برای من که با کسی کار و رابطه خاصی نداشتم و فقط سرم به کارم بود و دنبال تامین هزینههای زندگی خودم و بچههایم بودم، واقعا سخت بود.علاوه بر محیط بیرون از خانه و در جمعهای ایرانی اطرافم، در محل کار هم همین وضعیت تا مدتها آزارم میداد.”
مریم بسیاری از روابطی را که در این شرایط شکل میگیرد روابط اجباری مینامد؛ نوعی رابطه اجباری با انسانهایی که هرروز باید دیدشان و با آنها همکلام شد. او میگوید مجبور است این روابط را در جمع دوستان و همچنین در محل کارش تحمل کند.
او در آخر از آزارها و مزاحمتهایی میگوید که در خیابان با آنها برخورد میکند: “وقاحت انسانها در برخورد با زنان تنها، تمام نشدنی است. من مسیر ده دقیقهای از خانه تا محل کارم به را سختی میگذرانم. در یک مسیر ده دقیقهای بارها و بارها باید متلک و مزاحمتهای مردان را تحمل کنم؛ اعم از ایرانی و ترک. اگر به هرکدام نگاهی بیاندازم و جوابشان را بدهم کارم تمام است و دیگر رهایم نمیکنند. زندگی کردن در شرایط این شهر مانند مردابی است که هرچقدر بیشتر دست و پا بزنید بیشتر در کثافت درونش غرق میشوید. هرچقدر در این شرایط بیشتر دست و پا میزنم کمتر چیزی نصیبم میشود. برخی از انسانها چنان وقیح و از خودراضی هستند که ما را در این شرایط انسانهای بدبختی میپندارند که مجبوریم هرچه میگویند انجام دهیم. درست است که امروز من با این مشکلات به این روز افتادهام، اما باز هم شخصیتی دارم.”
رویای بسیاری از زنان پناهجو برای دستیابی به آسایش، امنیت و برابری حقوقی به زندگی در پشت درهای بسته دفاتر سازمان ملل و زندگیای به دور از امکانات رفاهی برای خود و فرزندانشان منتهی میشود. در صورتی که خواست آنها بر اساس قراردادها و مادههای بیانیههای مختلف سازمان ملل باید رنگ واقعیت به خود میگرفت و امکاناتی براساس منشور و بیانیههای مدافع حقوق بشر به آنها داده میشد.
سرنوشت مریم و دیگر زنان مهاجر با گذشت چند سال از مهاجرت، همچنان در پشت پردههای ابهام قرار دارد: آیا آنها روزی به سرزمین امن میرسند و از حقوق شهروندی برخوردار میشوند؟
شاید بهتر بود اول این خانم توضیح میداد واسه چی مهاجرت کرده و این شرایط رو واسه خودش و بچهاش به وجود آورده، آیا اصلا ارزشش رو داشته ؟
رضا / 30 September 2011