بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل هجدهم، بخش نخست – زمین، به من ریشه بده! نه برای خوردن، بلکه برای کاشتن. برای رسوخ در این جنگل اسفالت آدم به ریشه نیاز دارد، ریشه اصلی عمیق، ریشه بدون ابهام. من اینجا فضای خودم را دارم. اما این کافی نیست. به لنگر احتیاج دارم، به چیزی که در جا نگهم دارد، به زمین اتصالم بدهد.

 دریغا از آن سرکرده دلیر سرخپوستان. گفت، زمین من؟ زمین من آنجاست که اجساد دلاورانم مدفونند. به اجساد دلاورانش نظر می‌انداخت که از هر سو، از سم اسبش تا به افق، پراکنده بودند. به هر سو که نگاه می‌کرد زمینش زیر پایش بود. نیازی به ابهام نداشت. اشباح در شب‌هایش ترکتازی نمی‌کردند. اما شب‌های من پر از اشباحند. عمو عزرا Ezra، گفتی که اشباح آدم صاف و صادق را نمی‌ترسانند؟ من خیلی صاف و صادقم و کلی از اشباح می‌ترسم. گفتی هیچ چیز اهمیت ندارد بجز خلوص کامل و تعریف دقیق؟ مرده‌ها را فراموش کردی، مرده‌هایی که دور و بر باقی می‌مانند و هوای زندگان را فاسد می‌کنند.
 

اما، تعریف دقیق من چیست؟ من کسی هستم که در یک کالبد نقش‌های بسیاری را بازی می‌کنم. و وقتی مردم می‌پرسند، اسم آقاپسر چی می‌دونه باشه؟ می‌گم، هر چی که دل مبارکدون بخواد. من تام بیچاره‌ام. من شازده املتم. من عیسی مسیحم، من پنتیوس پیلاطم Pontius Pilate، من بابا ظاهر کون پتی‌ام، من اون ویالون زن عینکیم. من عبلی لجنم. من کون خرم. تعریف دقیق. بذار عمو عزرا هی بگه از گوش خوک نمی‌شه کیف حریر درست کرد. نه ربا خورم. نه طلا دارم. نه ریشه دارم.
 

من کسیم که ننه ندارم، بابا ندارم، تقریباً برادر ندارم، اما یک گله عموی خردمند دارم. عمو جلال میلیاردر، عمو تایمون Timon گدا، عمو والت Walt سرگردون، عمو والاس Wallace بیمه‌چی، عمو کارل لومپن پرولتاریا، عمو زیگموند Sigmund جهود، عمو عزرای جهودکش، عمو لودویگ Ludwigآلمانی، عمو بیلیام Billyum ایرلندی، سناتور، و جد اعلا عمو بزرگ انگلیسی، نمایشنامه‌نویس، هنرپیشه.
 

من آکنده از خرد دیگرانم، از خودم هیچ. من صدا می‌شنوم، صداهای مبهم و دو پهلو. عمو والاس می‌گه، پیش‌در‌آمد‌ها تمام شده. حالا نوبت ایمان نهایی است. عمو لودویگ می‌گه، حرف‌های ناگفتنی براستی وجود دارند. عمو بزرگ ویلیام می‌گه، پول توی کیفت بذار! از من بشنو، فقط پول توی کیفت بذار! عمو عزرا می‌گه، طلا خوردنی نیست. رباخواری نکن. هیچ چیز مهم نیست بجز کیفیت عاطفه. عمو کارل می‌گه، گرفتاری تو اینه که تو لومپنی. کلاس نداری. عمو زیگموند می‌گه، زیر دامن مامان جونت نیگاه کن. همه جواب‌ها اونجاست.
 

و حالا مرده. و این شبح هرشب توی شب من ترکتازی می‌کنه و می‌گه، املت! من روح برادرتم! محکوم به فنا! انتقام مرگ غیر طبیعی منو بگیر! و این یکی شبح دیگه می‌گه، املت! من روح باباتم. محکوم به فنا. انتقام مرگ طبیعی منو بگیر. و این یکی شبح دیگه می‌گه، املت! من روح ننه‌تم. واسه من دعا کن. و من چیکار می‌کنم؟ نقش بازی می‌کنم. دنبال تعریف دقیق می‌گردم.
 

اما ناچاریم تعریف دقیق داشته باشیم، تعریف مجزا، روشن، و خالی از تناقض، پیش از اینکه شب سحر بشه، پیش از اینکه از مستی به خواب هوشیاری فروبریم. از نو شروع کنیم. من کی هستم؟ من یک خیالباف خانوم‌بازم. کجا هستم؟ توی دنیا. دنیا چیه؟ دنیا هر چیزی است که موردش باشد. هان، این عمو لودویگه. می‌گه Die Welt ist alles was der Fall ist.. آلمانیش شاید قابل فهم‌تر باشه. می‌گه، دنیا مجموعه واقعیات است نه اشیاء. Die Welt ist die Gesamtheit der Tatsachen، nicht der dinge هر چی که می‌خواد مفهومش باشه. ما که نمی‌فهمیم.
 

واقعیات چه هستند؟ واقعیات این‌ها هستند: واقعیت: اسکندر مرده. مدت‌هاست مرده. مرده اما دفن نشده. واقعیت: مادرجون مرده. مرده اما دفن نشده. واقعیت: بابا مرده و دفن شده. سام نه مرده، نه زنده‌اس. آهسته داره گیاه می‌شه. شاید کلم قرمز. بث Beth عروسی کرده رفته. تقریباً عروسی کرده، اما به هر حال رفته. شاید پشیمونه، اما رفته. شاید غمگینه، اما رفته. کلارا نرفته، اما داره می‌ره. کم مونده که با نیمچه کلان‌تر حیوان دوپشت بسازه.
 

خب، این‌ها مجموعه واقعیات من هستن. این دنیای منه. جای من کجای این دنیاست؟ از این سر تا اون سرش. وجب به وجبش. من توی دنیای خودم لول می‌خورم. با دنیای خودم نزدیکی می‌کنم. با دنیای خودم عشقبازی می‌کنم. دنیای خودمو پر از آدم می‌کنم. توی دنیای خودم نقش‌بازی می‌کنم. فضای من اینجاست. از سر تا به پا هنرپیشه‌ام. وقتی بابا نقش روح رو بازی می‌کنه، من نقش پولونیوس Polonius رو بازی می‌کنم. وقتی اسکندر نقش روح رو بازی می‌کنه، من بازم نقش پولونیوس رو بازی می‌کنم. وقتی عمو جلال نقش پولونیوس رو بازی می‌کنه، من می‌رم توی نقش شازده املت. وقتی مادر جون نقش مادر املت رو بازی می‌کنه، من نقش کوریولان Coriolanus رو بازی می‌کنم. وقتی سیروس نقش یاگو Iago رو بازی می‌کنه، من نقش اتلو Othello رو بازی می‌کنم. وقتی بث Beth افیلیاOphelia می‌شه، من لیرتیز Laertes می‌شم. وقتی کلارا کلئوپاترا Cleopatra می‌شه، من مارک آنتونی Mark Anthony می‌شم. وقتی اون فاحشه می‌شه و فاحشه زیرک می‌شه، من هنوزم نقش مارک آنتونی رو بازی می‌کنم.
 

من کیف می‌کنم نقش مارک آنتونی رو بازی کنم، نقش شازده املتو، نقش یاگو رو، نقش ریچارد دویوم و سیم و چهارمو و پنجم و شیشم و جیشم و پیشم و خویشم و تایمون و کوریولان و شایلاک Shylock جهود و لیرLear پادشاه و دلقک و عیسی روح الله و بابا ظاهر کون برهنه و پونتیوس پیلاط و عبلی لجن. من عاشق نقش بازی کردنم، من عاشق بازی کردنم. عاشق بازی کردن مارک آنتونیم، بخصوص با کلارا. اون حالا داره نقش کی رو بازی می‌کنه؟ البته نقش کلئوپاترا رو. آه، کلئوپاترای عزیزم، کلئوپاترای لذیذم، کلئوپاترای مطلقم، کلئوپاترای هالیدی اینم. هر چه بیشتر ارضاء می‌کند گرسنه‌تر می‌سازد. کاش هرگز او را ندیده بودم. بزرگ‌ترین سرباز روی زمین به یک جنده‌باز حسود بدل شده. کلارا کارت را دلیرانه بکن! دقیق بکن! با چشمان باز و پاهای باز. می‌دونم کاری که می‌کنی فقط یک عمل جسمانیه، نه؟ فقط می‌خوای با هم یر به یر بشیم، نه؟ فقط می‌خوای از شر عقده‌های خودت خلاص بشی، نه؟ می‌دونم که فقط منو دوست داری، نه؟ حسودی؟ بچه می‌شی! بزرگ‌ترین سرباز روی زمین و حسودی؟ چیزی که بین ما هست چنان عرفانی است، چنان روحانی است، چنان معنوی است، چنان بی‌نظیره که هیچ چیز نمی‌تونه اونو نقض کنه. در قیاس با اونچه که ما داریم، یه خورده مالش و آبریزش چه اهمیتی داره؟ مثل دست دادنه، نه؟ هیچ چیز اهمیت ندارد بجز ماهیت عواطف. خلوص مطلق. باز بودن مطلق.
 

برگردیم سر لوح خودم. دنیای من کجاست؟ نه اینجا. نه اونجا. صوفی می‌گه، من به هیچ کجا تعلق ندارم. من یک لومپن هستم. فقط فکر نیازهای بدنی خودم هستم، لذات حیوانیم. می‌گم، والله راست می‌گی. من می‌خورم و می‌خوابم و می‌کنم. زندگی من وعده به وعده و کن به کن می‌گذره. می‌گه من دلقک هم هستم. می‌گم، اونم راست می‌گی. می‌گه من به بیماری بورژوازی مبتلا هستم. می‌گم، والله راست می‌گی. من اصلاً خود بوبوازیم. می‌گه من ننگ یادبود حماسی برادرمم. باورکردنی نیست که خون اسکندر توی رگ‌های من جاریه. می‌گم والله اونم راست می‌گی.
 

روانکاو من می‌گه من از انزجار از خود، دمدمی مزاجی، و تضاد شدید احساسات رنج می‌برم، از سلطه‌جویی دهانی و شهوانیت مقعدی. می‌گه، من خودم رو از اینکه من زنده‌ام و اسکندر مرده ملامت می‌کنم. می‌گه من از دنیا بی‌اندازه متنفرم چون از خودم بی‌اندازه متنفرم. می‌گم، راست می‌گی. من از یک تایمونایتیس Timonitis شدید رنج می‌برم. قلم:

اگر السی بی‌ایدیس Alcibiades هموطنان مرا بکشد
از قول تایمون به السیبییدیس این را بگویید
که برای تایمون بی‌تفاوت است. اما اگرآتن زیبا
راچپاول کند و ریش پیرمردان تنومند را بکند،
و دوشیزگان عفیف ما را به لکه ننگ جنگ وحشی
و خونخوار بی‌حرمت کند. پس بگذارید او بداند
و بگویید که این گفته تایمون است که با تأثر
از حال پیر و جوانمان، چاره‌ای ندارم جز آنکه
بگویم که برای من بی‌تفاوت است، چون که
برای دشنه‌های آنان بی‌تفاوت است، مادام که
گلو‌هایتان پاسخگو هستند. بگذارید السی بی‌ایدیس
بلای جان شما باشد، و شما بلای جان او.
و این زمانی دراز بپاید.
با این همه من میهنم را دوست می‌دارم و
کسی نیستم که خرابی همگانی خوشنودم کند،
آنچنان که شایعات عوام گزارش می‌دهد.

ای عمو تایمون! ‌ای لومپن! ‌ای تایمون! ‌ای تایمون! ‌ای لومپن! تو هیچ کلاس نداری. تونم به همون بدی ال سیبی ایدیسی، تونم به بدی کوریولانوسی، که هرگز از توده‌های دم‌دمی مزاج بوگندو، از آن حیوان هزارسر، خوشش نمی‌آمد، که از نفس سیرخور‌ها بیزار بود، که مادر عزیزش را، مادام که زنده بود، محترم نداشت. رحم و شفقتت کجاست؟ پس آن همه مادر بی‌پسر چه؟ پس آن همه پسر بی‌مادر چه؟ پس آن همه اجساد مرده که هوای مرا فاسد می‌کنند چه؟ آیا اگر مرا در تابوتی به خانه می‌آوردند، می‌خندیدی؟ بخدا عمو کارل راست می‌گفت. تو هیچ کلاس نداری. تو لومپنی. تعریف دقیق.
 

صوفی می‌گه، من به ملتم خائن شده‌ام. و صوفی مرد شریفیه. می‌پرسم، ملت من کیه؟ اسکندر ملت من بود. و حالا مرده. برای چی؟ برای اون حیوون هزارسر. سام ملت من بود. و داره می‌میره. برای چی؟ برای اون یکی حیوون هزارسر. جان آدامز John Adams به توماس جفرسن گفت، تو از فرد مطلق می‌ترسی. من از قلت. اما طفلکی جان ته دلش سلطنت‌طلب بود. اگه بهش یک تاج داده بودند قبول می‌کرد. اما من، هم از فرد مطلق می‌ترسم، هم از قلت، هم از کثرت.
 

صوفی می‌گه، من به آرمان اسکندر خائن شدم. اون باهاس بدونه. اون در آرمان اسکندر سهیم بود. من نمی‌دونستم آرمان اسکندر چیه. اون می‌دونست. و اسکندر مرده. و صوفی زنده است. به چه قیمتی؟ و صوفی می‌گه من به آرمان اسکندر خائن شدم. و صوفی مرد شریفیه. و حالا که مرده، همه در آرمان اسکندر سهیم شدن. همه آرمان اسکندرو به خودشون اختصاص دادن. همه اسکندرو به خودشون اختصاص دادن. آدم راحت‌تر می‌تونه مرده‌ها رو در آغوش بگیره، تا زنده‌ها رو، خطاهاشون رو بپذیره، محاسنی رو بهشون نسبت بده که هیچوقت ادعای داشتنشو نداشتن. برای این خلق خدا همه خائنن، بجز اونهایی که کشته شدن. انگار که بیگناهی رو فقط با مردن می‌شه ثابت کرد. بهترینشان هیچ ایمانی ندارند، حال آنکه بدترینشان از جدیت آتشینی برخوردارند. هان، این عمو بیلیامه. بیلیام ایرلندی. سناتور. به اونم تا دم مردنش نسبت لومپن دادن. به اونم نسبت خیانت دادن.
 

با این همه، اگه اسکندرو پیش‌تر نکشته بودن، حالا می‌کشتنش. توده دمدمی مزاج. اونهایی که جایی برای خلوص کامل ندارند. هر کسی بنام خدای خودش. خوش گفتی عمو عزرا. اما خودت هم رفتی ایتالیا زیر علم پیشوا موسولینی سینه زدی. صوفی می‌پرسه، آخه تو واسه ملتت داری چیکار می‌کنی؟ می‌گم، من ملت ندارم. می‌گه، این از لومپن بودنم بدتره. تو نه تنها طبقه خودتو نمی‌شناسی، ملت خودتم نمی‌شناسی. می‌گم والله راست می‌گی. من طبقه ندارم. من کلاس ندارم. من ملت ندارم. می‌پرسه، برای خاطره رویای دنیای عادلانه اسکندر داری چیکار می‌کنی؟ می‌گم، درد می‌کشم. برای خاطره رویای دنیای عادلانه اسکندر درد می‌کشم. این تنها کاریه که بلدم بکنم.
 

روانکاوم می‌گه من عقده شهید شدن دارم. می‌گه از درد کشیدن لذت می‌برم. می‌گه، توی ترحم نفس خر غلت می‌زنم، البته وقت یکه دلقکی نمی‌کنم، یا سیاه‌مست نیستم. می‌گم، باشه. می‌گم من یک هنرپیشه تراژیک هستم که آستر کمدی دارم. می‌گه، من نقش‌های بازیگریمو با هویت واقعیم قاطی کردم. می‌گم، خلاف به عرضدون رسوندن. نقش‌های بازیگری من همون هویت واقعیمن. اوهام من واقعیات من شدن. من اون چیزی که نقششو بازی می‌کنم نیستم. من اون نقش‌هایی رو بازی می‌کنم که هستم. تایمون، کوریولان، اتللو، املت، مارک آنتونی، لیر، تام بیچاره، دلقک لیر، پنتیوس پیلاطس، بابا ظاهر کون پتی، عیسی روح الله، شایلاک، عبلی لجن. نقش همه شونو بازی می‌کنم. اما اون حرف من حالیش نمی‌شه. خیال می‌کنه سه نمایش تراژدی ادیپوس Oedipus رو زیگموند فروید نوشته.
 

گاهی فکر می‌کنم درد کشیدن تنها کار شرافتمندانه‌ای‌ست که باقی مونده، که مردم دنیا به دو گروه تقسیم می‌شن، اونهایی که درد می‌کشن، و اونهایی که سبب درد می‌شن. و من خوشتر دارم درد بکشم تا اینکه سبب درد بشم. صوفی می‌گه، خرم زیر بار درد می‌کشه. برای دردشون داری چیکار می‌کنی؟ می‌گم، هیچی. باهاشون درد می‌کشم. سهیم می‌شم. رویا در سرم می‌پرورونم. خواب می‌بینم. فکر می‌کنم. عرق می‌خورم. با خودم حرف می‌زنم. می‌گه، دمت گرم. این یک عالمه به درد اونا کمک می‌کنه. تو فقط داری خودتو گول می‌زنی. تو نمی‌خوای با حقیقت روبرو بشی.
 

حقیقت؟ حقیقت؟ چه لقمه دهن پرکنی! کدوم حقیقت و حقیقت چه کسی و در کدام فصل از زندگی آدمیزاد؟

بر کوهی غول آسا و سراشیب،
پر از صخره و پرتگاه،
حقیقت ایستاده است، و آنکه
به آن رسیدن می‌خواهد،
می بایست گرد آن کوه
بگردد و بگردد.

آهان، این عمو جانه John، نه، John Kennedy نه، جان‌دان، John Donne. این هم در کتاب صوفی نیست. کتاب صوفی کارل مارکسه. بهش می‌گم، صوفی، حقیقت یک خورده از عمو کارل گنده تره. هر چقدرم که لومپن مومپنش بکنی. اما اون نمی‌فهمه. هیچ هنر استعاره نداره. مثل من جناس سازی و بازی با زبون رو بلد نیست.
 

روانکاو من کلمه “حقیقت” رو بکار نمی‌بره. اون بهش می‌گه “واقعیت.” تشخیص واقعیت. امتحان واقعیت. مواجهه با واقعیت. البته واقعیت هم لقمه دهن پرکنیه. اما لقمه کوچکتری است از حقیقت. و واقعیت چیست، سقراط؟ بگو! واقعیت چیزی است که با چیزی دیگر می‌آمیزی و چیزی تازه بدست می‌آوری. به همین دقیقی است. می‌گه، هر چی که هست، تو نمی‌خوای با واقعیت روبرو بشی. می‌پرسه، می‌دونی واقعیت چیه؟ می‌گم، آره. دقیقه‌ای دو دلاره. پنجاه دقیقه صد دلار، پنج روز در هفته، پولی که من به تو می‌دم، و درد می‌آره. می‌گه، تو خوشت می‌آد به مردم نیش بزنی. الانم داری به من نیش می‌زنی. من بلافاصله معذزت می‌خوام. من عاشق معذرت خواستنم. درش مهارت دارم. هر دفعه معذرت می‌خوام، دو دلار برام آب می‌خوره.
 

گو اینکه من “حقیقت” را بیش از “واقعیت” دوست دارم. عرفانی‌تر است، لیز‌تر است، لومپن‌تر است. جای بیشتری برای ابهام باقی می‌گذارد. فقط یک حقیقت نیست. هر کسی حقیقت خودش را دارد. حالا، حقیقت من چیست؟ من حقیقتی ندارم. مثل آقای نمی‌دونم چی چی در کتاب تاریخچه بارچستر در تمام مسائل مهم عقیده‌ای ندارم. در تمام مباحث اساسی اعتقادی ندارم.

حقیقت، قربان، یک گاو ماده است که دیگر به این خلایق شیری نمی‌دهد. از این رو رفته‌اند تا شیر گاو نر را بدوشند.
 

احسنت! این عمو ساموئل انگیسی است، دکتر ساموئل. این هم از حقیقت بنده.
 

اما چشم و چراغ من عمو بزرگ ویلیام انگلیسی است، نمایشنامه‌نویس، هنرپیشه. من با او می‌میرم و با او زنده می‌شوم. برای آنکه او دودستی می‌زند، هم با چپ و هم با راست. هم به نعل می‌زند و هم به میخ. حقیقت‌های او همیشه جفت جفت می‌آیند. برای هر اتللویی یک یاگو هست. فقط پول توی کیفت بذار! برای هر ژولیتی یک دایه هست. هر مسئله اخلاقی که می‌خواهد باشد، می‌بینی که عمو بزرگ ویلیام دو پایی در هر دو طرف قضیه است.
 

هدف من چیست؟ هدف من آن است که با زیستن مثل سگ، بر مرگ متکبر پیروز شوم. اما این هم راستی هدف من نیست. هدف مشنگ است. هدف بابا ظاهر کون پتی است. هدف عبلی لجن است. هدف من چیست؟ من هدفی ندارم. نقش بازی می‌کنم. آیا مرکز شور و شوقی دارم؟ نه؟ آیا در زندگی نیازی دارم؟ نه. بله، لنگ و پاچه. خفه شو، مشنگ! خفه‌ شو پاچه ور مالیده خر نفهم! بنده هم همین رو عرض کردم. بنده هم عرض کردم پاچه. خفه شو، جناس گوی لعنتی، شهوت‌پرست اضطراری، مذکر متعصب، که، مست یا هوش، لنگت را به تعرض روی نیمی از خواهران این شهر بلند کرده‌ای. از توست که کلارا بیزار است، نه از من. بث Beth تو را گذاشت و رفت، نه مرا. شرلی از دست تو فرار کرد، نه از دست من. سام از تو متنفر است، نه از من. تو هستی که همه دوستان نجیب مرا منزجر کرده‌ای، کوس رسوایی مرا در تمام شهر زده‌ای. تو خودت را وارد این مقوله نکن، می‌شنوی؟ این جای عنتربازی‌های تو نیست. ما باید امشب پیش از طلوع آفتاب، پیش از آنکه از مستی به خواب هوشیاری فرو رویم، یک مشت تعریف دقیق پیدا کنیم، مجرد و روشن و خالی از تناقضات.
 

خب، حالا اون رفته و من دوباره خودم هستم. سئوال را تکرار می‌کنم. آیا من در زندگی نیازی دارم؟ بله، کله پاچه و لنگ و پاچه و عرق. خفه شو، مشنگ! دهن آلوده‌ات را ببند، زبانی را که در هر سوراخی می‌کنی بسته نگهدار! صحبت ما درباره تو نیست. صحبت ما درباره من است، من! که من چه هستم؟ و من که هستم؟ و ریشه من کجاست؟ نه اینجا، نه آنجا، نه هیچ کجا.
 

سئوال را تکرار می‌کنم. آیا من نیازی دارم؟ نه. روانکاو من می‌گه، انکار، سرکوبی و رپرسیون، فرونشانی و سوپرسیون، وسواس و اضطرار، دهانیت و مقعدیت. نیازهای تو این‌ها هستند. من می‌گم، فلان‌شعر. می‌گه، یک انکار دیگه. من می‌گم، یک فلان‌شعر دیگه.