۱ ـ مراقبه ادبی و توقف در لحظات

معروف است که مارسل پروست در و پنجره اتاقش را حین نوشتن به روی خودش می‌بست. برای این کار می‌توان دلایل مختلفی برشمرد: در وهله اول دفاع از خود و از زمان تا به حال سپری شده در مقابل هجوم بی وقفه زمان خطی، و در وهله دوم تبدیل زمان کمی به زمان کیفی.

پروست برای تبدیل زمان کمی به کیفی احتیاجی به امتداد آن در وجه خطی و تمدید آن در زمان آینده ندارد. چرا که در این صورت گوشه چشمی نیز به کمیت زمان می‌داشت. به عبارتی می‌توان گفت که پروست به جای اینکه زمان را در اختیار حال یا آینده قرار دهد، سعی می‌کند زمان‌های حال و آینده را در بست خرج گذشته کند و از این گذشته ـ که گذشته است ـ زمانی به دست آورد که هیچ‌وقت نمی‌گذرد. این زمانی که او به دست می‌آورد همان زمان هنری است.

Marcel Proust 1871 – 1922

توقف‌های طولانی به شیوه پروستی در لحظات، نوعی مراقبه (مدیتیشن) است، منتها مراقبه‌ای که به جای زمان اکنون در لحظات سپری‌شده سیرمی‌کند و آنها را احیا می‌سازد. البته این فقط یک وجه مسئله است. مراقبه‌ در شکل متداولش در لحظه اکنون صورت می‌گیرد و به آن ابعاد دیگری می‌بخشد. مراقبه‌کننده همچنین، با فراموش کردن زمان، بر گذر زمان خط بطلان می‌کشد. مراقبه وقتی به این معنی باشد که ما زمان حال را با گذشته و آینده یکی کنیم، در حقیقت، از زمان کنده می‌شویم و در فضاهایی بی زمان و هم‌وزن ابدیت سیر می‌کنیم. ولی از آنجایی که مراقبه‌کننده، تنها در لحظه اکنونی که بین گذشته و آینده ایستاده، توقف می‌کند، بازهم به نوعی اسیر دست زمان است، یعنی او دست به دامان همان لحظه اکنون است که زمان در اختیار او گذاشته است. مراقبه مارسل پروستی به شکل متفاوتی صورت می‌گیرد، چرا که او حتی از خیر این هم می‌گذرد و به جای آن به لحظه‌ای و لحظه‌هایی از گذشته می‌چسبد که زمان از او گرفته یا می‌خواهد از او بگیرد.

تفاوت دیگر ـ همان طور که پیش تر آمد ـ در این است که مراقبه‌کننده در اینجا خود تعیین می‌کند که در کدام نقطه، در کدام لحظه توقف کند. اگر مراقبه‌کننده حالتی را از سکون و سکوت می‌جوید تا با حرکات و صداهای کیهان وکائنات همنوا شود، مارسل پروست، برعکس، با ایجاد نقوش گوناگون در لحظات ظاهرا مرده و از دست رفته، آنها را بر زمینه مسطح جهان پیرامون، برجسته می‌کند و به حرکت و صدا وامی‌دارد. لحظه‌های سرشار این چنینی در رمان مارسل پروست بیشمارند. این لحظات در گذشته نمی‌مانند بلکه با حرکتها و رنگها به زمان اکنون نویسنده منتقل می‌شوند و فضای ظاهرا عاطل و باطل و خالی اکنون او را پر می‌کنند.

هر لحظه از زندگی ما بخشی از وجود ماست، و فراموشی هر لحظه، بدین دلیل، فراموشی بخشی از خود ماست. فراموشی هر چه بزرگتر باشد، بخش بزرگتری از ما کشته می‌شود و همه اینها بی سروصدا صورت می‌گیرد. به این دلیل بیاد آوردن لحظه ها، خوب یا بد، از نظر پروست زنده نگه داشتن خود است.[1]۱

آندره ژید در اولین نگاه خود به رمان “در جستجوی زمان از دست رفته” گفته است که مارسل پروست از مصالح زیادی استفاده می‌کند ولی هیچ خانه‌ای و هیچ بنایی نمی‌سازد (این نویسنده معروف فرانسوی بعدها این گفته و گفته‌های دیگرش در مورد رمان پروست را تصحیح کرد و “در جستجو” رمان مورد علاقه او شد). چیزی که در قضاوت اولیه آندره ژید فراموش شده این است که هم مصالح و هم ساختمان مارسل پروست همان لحظه‌ها هستند که رمان از آنها ساخته می‌شود. توجه به مصالح در حقیقت توجه به لحظه‌هاست و ما در نهایت ساختمانی، خانه‌ای می‌بینیم که از لحظه‌های بی‌شمار و نامیرا بنا شده است.

پروست برخلاف رونده معمولی در نشانه‌ها دقت می‌کند و در حین دقت از رفتن باز می‌ماند. لحظه که در نگاه معمولی، یک هیچِ گریزان است در نگاه موشکاف پروست، خود آبستن لحظه‌ها و زمانهای نامیرا و طولانی است. و بر همین زمینه است که می‌توان سطرهای پیچ‌ در پیچ و مالامال از نشانه‌ها و پرانتزهای او را فهمید و درک کرد. شهلا حائری می‌نویسد: “پروست به قصد چنین سبکی برگزیده است زیرا آن را مناسب سیر اندیشه خود می‌بیند. بدین سان بدون این که رشته کلام گسیخته شود می‌تواند مطالب بیشتری در آن بگنجاند.”[2] در کنار این‌ها باید گفت که جملات مارسل پروست برای رفتن و گذشتن نیست، بلکه برای توقف است. او خواننده را ناچار به توقف‌های طولانی‌مدت در لحظه‌ها می‌کند. زمان مکانیکی در رمان پروست، در خدمت این است که در یک لحظه هنری متبلور شود و لحظه متبلور شده نیز، به سهم خود، برای این است که رنگها و نشانه‌های خود را به زمان خطی منتقل و آن را در خود حل کند. این لحظه‌ها در جملات طولانی مارسل پروست بسط می‌یابند، گویا نویسنده خواسته باشد آنها را در جهت‌های گوناگون و تا آنجایی که ممکن است، امتداد بدهد.

علی تسلیمی در کتاب “رباعی‌های خیام و نظریه کیمیت زمان” نشان می‌دهد که خیام چگونه چنین کیفیتی را از زمان اکنون، تنها و تنها از زمان اکنون، و نه گذشته و آینده بدست می‌آورد. پروست اما، همچنان که می‌بینیم، نگاهش تنها و تنها معطوف به گذشته است و آنچه را که گذشته است نمی‌خواهد به عنوان گذشته از دست بدهد. بلکه، برعکس، با تبدیل آن به زمان اکنون و انبساط آن در جهت‌های گوناگون، به آن ارزش کیفی می‌دهد. رباعی، در آن شکل کوتاه و فشرده‌اش می‌تواند اشاره‌ای نیز به گذار لحظه به لحظه شاعر باشد، رمان پروست، برعکس، هم در شکل کلی آن و هم در جزئیات تفصیلی‌اش نشان می‌دهد که نویسنده نه تنها این گذار را نمی‌طلبد بلکه با چنگ و دندان بر لحظه‌های ظاهرا سپری‌شده پافشاری می‌کند.

وان گوگ در نامه‌ای به برادرش می‌نویسد: “دلم می‌خواهد همه خاطره‌ها را، همه لحظه‌ها را طراحی کنم، ولی کار فراوان و وقت کم این اجازه را نمی‌دهد.” (نقل به معنی). باید گفت که اگر وان گوگ لحظه‌ها را نقاشی می‌کند، (همانطور که از نقاشی‌های او می‌بینیم) در حقیقت این لحظه‌های زمان واقعی نیستند که به تصویر می‌آیند، بلکه زمانی هنری است که رنگ و بوی خود را از ذهن نقاش گرفته‌اند. کار مارسل پروست به این رنگ‌آمیزی وان گوگ شباهت بسیار دارد. او لحظه‌ها را با کلمه نقاشی می‌کند و به آنها رنگ ویژه ذهن خودش را می‌دهد. البته بر خلاف آنچه که آقای تسلیمی می‌گوید این بازیافت گذشته همراه با رنج نیست[3]. رنج می‌تواند در خود گذشته نهفته باشد ولی کاری که پروست می‌کند بازیافت لحظه‌ها و فراروی از رنجها و دردهای آن است. بیاد آوردن رنجهای گذشته در رمان “جستجو” به شکل دیگری صورت می‌گیرد چرا که زمان کیفی زمان کمی را در خود حل می‌کند. از طرف دیگر باید توجه کرد که گذشته هیچگاه به آن شکل که تجربه کرده‌ایم قابل تکرار نیست. اگر زمان در گذشته، تجارب تلخ و شیرین را رقم زده است حالا هنرمند ـ نویسنده ـ است که زمان را می‌آفریند. طبیعی است که گذر از رنجهای گذشته، با بازسازی هنری لحظه‌های سپری شده آن، به شکل دیگری نیز شامل حال خواننده به هنگام خواندن می‌شود.

۲ ـ سایه‌بانی در برابر خط زوال

در جای‌جای رمان “جستجو”، علاوه بر بازگشت به گذشته که تمام رمان بر پایه آن بنا شده، به موارد متعددی برمی‌خوریم که نشان‌دهنده ابعاد دیگر نگاه پروست به مسئله زمان است. یعنی پروست در برگشت به لحظات گذشته، به جوانب متعدد آنها نظر دارد، به گونه‌ای که احساس می‌کنیم که حواس راوی بیش از آنکه مشغول راه‌ها باشد، به حاشیه و اطراف و اکناف آنها پرداخته است. در این موارد، سرپیچی از زمان ساعتی و مکانیکی شکل دیگری به خود می‌گیرد.

مارسل پروست: در جستجوی زمان ازدست‌رفته، ترجمه مهدی سحابی، تهران: نشر مرکز.
مارسل پروست: در جستجوی زمان ازدست‌رفته، ترجمه مهدی سحابی، تهران: نشر مرکز.

در جایی می‌بینیم که مارسل که با پدر و عمویش به طرف خانه سوان در راه است، در حاشیه راه و دور از چشم آن دو، اولین جرقه‌های عشق را با دیدن دخترکی به نام ژیلبرت تجربه می‌کند. از آن به بعد او هر بار با شنیدن نام آهنگین ژیلبرت خواسته یا ناخواسته وارد فضاهای رویایی دیگری می‌شود. راوی درجایی دیگر به توصیه پزشکان و جهت درمان تنگی نفس که از کودکی (همچون خود پروست) به آن مبتلا بوده، به همراه مادربزرگش عازم شهر بالبک است. او، در قطار، حواسش متوجه بیرون است؛ مناظر از سمت راست و چپ به سرعت می‌گذرند و جای خود را به مناظر تازه‌ای می‌دهند.

کاری که راوی با نظر مدام به سمت چپ و راست قطار انجام می‌دهد، شاید همان چیزی باشد که ادبیات بطور کلی انجام می‌دهد؛ به جای پرداختن به خط مستقیم زندگی روزمره به چپ و راست نظرافکندن و از مسیر معمول به “بیراهه” زدن. و نیز پرداختن به اتفاقاتی که می‌توانست بیفتد و نیفتاده است، چرا که قطار زندگی از روی ریل‌های کاملا مشخصی می‌رود و بسیاری چیزها را نادیده می‌گیرد:

“این دوشیزه زیبا، که موقع شتاب گرفتن قطار هنوز می‌دیدمش، به بخشی از زندگی‌ای می‌مانست که از آنچه می‌شناختم و به بوسیله یک حاشیه از آن جدا می‌شد متفاوت بود. زندگی‌ای که احساساتی که بوسیله اشیاء در آن بوجود می‌آمدند احساسات دیگری بودند، زندگی‌ای که حالا جداشدن از آن دیگر ممکن نبود و به مردن می‌مانست. برای زنده‌نگاه داشتن این احساس زیبا همین بس بود که من به اندازه کافی نزدیک آن ایستگاه کوچک ساکن باشم، طوری که هر صبح شیرقهوه‌ام را از دست دختر روستایی بگیرم. اما افسوس، او از آن زندگی دیگر که من بسرعت به‌ سویش می‌رفتم، همیشه غایب بود.”۴[4]

رمان” جستجو” به مثابه پنجره قطاری است که ما را از راست و چپ متوجه مناظر پیرامون می‌کند. و اتفاقا همین پنجره‌ها باعث شده‌اند که زمان، که برای قطار خطی است و دو ایستگاه و دو نقطه را به هم وصل می‌کند، از خط خارج شود و وارد فضاهای دیگری شود. قطاری را در نظر بگیریم که شهری نه چندان دلچسب را به شهر نه چندان زیبای دیگری وصل می‌کند و ما، از بخت بد، سوار همین قطار شده‌ایم تا از شهر اولی به دومی برویم. این دور تسلسلی است که اکثر ماها بدان مشغولیم. نگاه به راست و چپ ریل آهن، در حقیقت خروج از دور تسلسل و خلق زمانی دیگر است که ذهن مسافر را از خط ریل به افق‌های دیگری می‌برد، یعنی به آنجاهایی که خطوط مستقیم ریل راهی ندارند. این طرز نگاه ادبی، اشاره به مکانی و به امکاناتی در بیرون از موقعیتی است که ما در آنیم.

گوش سپردن به چپ و راست، همزمان با برگشت به گذشته، وجه دیگری از سینه سپرکردن در مقابل گذر زمان و نوعی ایستادگی در مقال زوال است ـ شبیه مواقعی که برای محافظت از باران شدید یا آفتاب‌زدگی، زیر چتری یا سایه‌بانی می‌ایستیم ـ و نیز نوعی مقابله با زمان تک‌بعدی است که پیوسته رو به اتمام دارد. نگاه راوی از پنجره قطار، پرهیز از زمان خطی است و از روزمرگی. گریز از زمان خطی نگاهی است به عمق و تلاشی است برای جاودانگی.

شاید یکی از راههای گریز از خط ممتد کوتاه یا بلند زندگی مکانیکی‌شده این باشد که به جای یک انتخاب، همزمان دست به چندین انتخاب بزنیم و به راههای بیشمار برویم. و یا اگر هم امکان انتخاب‌های موازی متعدد نداریم چنان شیوه‌ای انتخاب کنیم که در خط مستقیمِ دیکته شده شکستگی و اعوجاج و پستی و بلندی بوجود بیاوریم. اینکه آیا چنین چیزی واقعا ممکن است یا خیر، بحث دیگری است. حقیقت این است که رمان، چنین امکانی را در اختیار ما قرار می‌دهد. آن شکلی از زندگی که در رمان رخ می‌نماید معمولا در نقطه مقابل زندگی معمولی و روزمره ماست، چرا که افراد داستان معمولا به جای اینکه از راههای معین، خط‌کشی‌شده، رسمی و قانونی جامعه پیروی کنند راهی تجربه نشده، نامرسوم، غیر قانونی و شاید هم معکوس پیش می‌گیرند. به عبارت دیگر ادبیات، واقعیتی را به موازات و در ماوراء واقعیت موجود می‌آفریند و نشان می‌دهد که گذار از این واقعیت ممکن است. ادبیات از این نظر گناهی است که نویسنده نسبت به مناسبات موجود مرتکب می‌شود. حکومتها این را به خوبی می‌دانند و راز حساسیت آنها به ادبیات نیز در همین نکته نهفته است

منظره پشت پنجره برای راوی رمان “جستجو” اصل مطلب است. ولی قطار به راه خود می‌رود و راوی را با خود می‌برد. اینکه چیزی به حاشیه رفته و جزء زندگی نشده، بی شک به دلیل کم اهمیت بودن آن نیست، بلکه بدین دلیل است که زندگی در مسیر خطی و یک‌بعدی‌ خود، از موارد متعدد تنها یک مورد را انتخاب می‌کند و بقیه را به “حاشیه” می‌راند و حذف می‌کند. ادبیات، این حذف‌شده‌ها و به‌حاشیه‌رفته‌ها را زنده می‌کند و به این ترتیب، تاریخ دیگری می‌نویسد. این گفته که ادبیات، تاریخ را کامل می‌کند مبنای درستی ندارد. ادبیات بیشتر از آنکه در فکر تکمیل تاریخ باشد، تاریخ دیگری را به موازات تاریخ رسمی و حتی در تقابل با آن می‌نویسد. بطور خلاصه می‌توان گفت که ادبیات به حاشیه همچون اصل مطلب می‌نگرد و آن را به مرکز رویدادها برمی‌گرداند‌، یعنی به آن جایی که می‌توانست باشد.


پانویس‌ها

1: Marcel Proust: Auf der Suche nach der verlorenen Zeit, S. 883

2: شهلا حائری: در سایه مارسل پروست، نشر قطره، صفحه ۵۸.

3: علی تسلیمی، رباعی‌های خیام و نظریه کیمیت رمان، تهران، کتاب آمه، صفحه ۱۵.

4: Marcel Proust: Auf der Suche nach der verlorenen Zeit, S. 865


در همین زمینه