بخش فرهنگ زمانه- جشنواره فیلم تورنتو (tiff) یک جشنواره سینمایی است که از سال ۱۹۷۶ تاکنون، هر سال به مدت ۱۰ روز در تورنتو، در برج فستیوال که به نام بل لایتباکس (Bell Lightbox) شهرت دارد، برگزار میشود.
این جشنواره چه از نظر شکوه ظاهری و چه از نظر اعتبار سینمایی نمیتواند با جشنوارههای اروپایی رقابت کند. اما به دلیل حضور انجمن بینالمللی تهیهکنندگان فیلم در آن، از نظر اقتصاد فیلم اهمیت دارد. سی و ششمین جشنواره فیلم تورنتو در سال ۲۰۱۱ میزبان پنج فیلم ایرانیست. «مرغ و خورش آلو» از مرجان ساتراپی، «این یک فیلم نیست» ساخته مجتبا میرطهماسب، «به امید دیدار» از محمد رسولاف، «جدایی نادر از سیمین» ساخته اصغر فرهادی و کات از امیر نادری. همه این فیلمها به استثنای فیلم امیر نادری پیش از این در جشنوارههای معتبر اروپایی به نمایش درآمده بودند.
جشنواره فیلم تورنتو، یکشنبه ۲۷ شهریور (۱۸سپتامبر) به پایان میرسد. به این مناسبت در طی سه روز نگاهی داریم به پنج فیلم ایرانی که در سی و ششمین جشنواره فیلم تورنتو به نمایش درآمدند. نگاه محمد عبدی به «مرغ و خورش آلو» ساخته مرجان ساتراپی را میخوانیم:
محمد عبدی – «مرغ و خورش آلو»، تجربه تازه مرجان ساتراپی (با همکاری ونسان پارانو)، ادامهای است بر جهان «پرسپولیس» که اینبار میخواهد در دنیای واقعی- و نه انیمیشن و کتاب مصور- همان تمها و جهان قصهگوی فانتزی را دنبال کند؛ اما در ارائه این جهان به قدر فیلم دیدنی و صادقانه پرسپولیس- یا کتابهای مصور جذابش- موفق نیست.
فیلم قصه ویولوننوازی به نام «ناصر علی» را بازمیگوید که روزی همسرش ویولون او را میشکند و ناصر علی که نمیتواند ویولونی در حد و اندازه آن پیدا کند، تصمیم میگیرد در گوشه خانه کز کند تا بمیرد. فیلم روزهای انتظار او برای مرگ را با فلش بکهایی از زندگی و گذشته او و عشقاش به دختری جوان دنبال میکند.
«مرغ و خورش آلو» از ابتدا تکلیفش را روشن میکند و تصمیمش را برای «قصهگویی» در فضایی فانتزی با تماشاگر در میان میگذارد: راوی اولین جملهاش را به زبان فارسی میگوید: «یکی بود، یکی نبود» و بعد در ادامه به زبان فرانسه توضیح میدهد که این جمله آغازگر قصههای فارسی است. روند قصهگویی به همین ترتیب ادامه مییابد و ما صدای راوی را بر روی برخی تصاویر میشنویم که قصه ناصر علی و حسهای او را در برابر رویدادهای گوناگون برای ما بازمیگوید.
مرجان ساتراپی و ونسان پارنو
فیلم به چند دهه قبل بازمیگردد؛ به تهران قدیم. در نتیجه بهطور غیر مستقیم داستان آن به دوران مصدق و سرخوردگیهای ناشی از کودتای بیست و هشت مرداد ربط پیدا میکند. شاید تلخی فیلم- یا چیزی که خود ساتراپی آن را «نیهلیسم» مینامد- از همین جا نشأت میگیرد: سیاهیای که بر سراسر فیلم سایه افکنده و شخصیت اصلیاش را با شکستهای مختلف عشقی و اجتماعی روبرو میکند، تا آنجا که او سرانجام با کولهباری از غم میمیرد.
اما شاید هم نوعی تعهد اجتماعی که فیلمساز برای خودش در نظر گرفته، فیلم را از مسیر اصلی منحرف میکند. «مرغ و خورش آلو»، میتوانست فیلم فانتزی جذابی درباره شخصیتهای تازهاش و حسهای درونی آنها باشد، اما در نهایت اصرار فیلمساز/فیلمنامهنویس بر تأکیدهای اجتماعی و سیاسی و اصرار بر نمادپردازی و قرض گرفتن استعارههای نه چندان ضروری، فیلم را به یک نوستالژی دردمندانه درباره وطن ساتراپی بدل میکند.
در واقع فیلم در لایههای زیرین خود حرف تازهای ندارد، جز دلتنگی ساتراپی برای وطنش. تمام عشقی که فیلم بر اساس آن بنا شده، با تنها یک اشتباه در به کار گرفتن یک نام، از مسیر اصلی و درونیاش منحرف میشود و «مرغ و خورش آلو» را درگیر یک نمادپردازی سطحی میکند: نام دختر مورد علاقه ناصر علی، «ایران» است!
ناصر علی در جوانی با دختری به نام ایران (گلشیفته فراهانی) برخورد میکند و عاشقش میشود، اما پدر ایران، با ازدواج آنها مخالفت میکند و این دو عاشق و معشوق در یک صحنه زیبا با هم خداحافظی میکنند. سالها بعد وقتی ناصر علی در خیابان با ایران برخورد میکند، ایران تظاهر میکند که او را نمیشناسد، اما ما او را در صحنه بعد میبینیم که در گوشهای میگرید. صحنهها و فضای فیلم بیانگر عشقی درونی و زیبا بین دو انسان است که تا انتهای زندگیشان با آنها باقی میماند، اما این ظاهراً برای سازندگان فیلم کافی نیست.
فیلمساز عامدانه میخواهد با «ایران» نام نهادن دختر، عشق ناصر علی را عشق به وطن معرفی کند و در نتیجه به یک نمادپردازی سطحی و کلیشهای میرسد. در واقع شاید ناصر علی با این تأکیدها به نمادی از خود فیلمساز بدل میشود که سالهای زندگی در غربتش به دو دهه میرسد. در نتیجه این حدیث نفس گفتن، جملههای استعاری بیشتری را در اینباره به همراه میآورد، به ویژه آنجا که راوی (یعنی در واقع خود فیلمساز) پس از مهاجرت ناصر علی و اقامت طولانیاش در اروپا به ما میگوید: «در تمام این ۲۰ سال در هر نت او ایران نهفته بود!»
این نوع نگاه استعاری سطحی، فیلم را از دنیای فانتزی جهانشمولش بیرون میکشد و به جای پرداختن به دنیای درونی یک شخصیت (که در وهله اول ایده ستایشبرانگیزی هم هست: درباره هنرمندی که جز هنرش چیزی ندارد و بدون آن میخواهد که بمیرد؛ و سرانجام هم میمیرد) آن را محدود به یک نوستالژی نسبت به وطن و شعارهای کلیشهای میکند.
گلشیفته فراهانی و مرجان ساتراپی در جشنواره فیلم ونیز
جز این اما کارگردانی ساتراپی و پارانو – به عنوان تجربه اولشان در فیلمسازی غیر انیمیشن- تجربه نسبتاً موفقی در فضاسازی است. شاید این خوشاقبالی آنهاست که محدودیتهای آنها در خلق تهران قدیم (و این نکته که نمیتوانستهاند در محلههای قدیمی تهران فیلمبرداری کنند) عملاً با نقاشیهای درون تصویر که شدیداً با فضای فانتزی قصه و نزدیک بودن آن به فضای انیمیشن همخوانی دارد، جبران شده است. نماهای عمدتاً بسته در فضاهای خارجی به باورپذیری فضای تهران قدیم- از جمله صحنه داخلی کافه نادری- کمک میکند و در عین حال نورپردازی غریبی که در سراسر فیلم دیده میشود، از ابتدا تماشاگر را برای ورود به دنیایی دیگر با مناسبات و قصههای خاص خود آماده میکند؛ تماشای داستانی از نوع قصههای «جن و پری».
تماشاگر به مدد تکنیک و شیوه قصهگویی راوی، با شخصیت اصلی جلو میرود و قصه او برایش جذاب میشود. اما در میانه فیلم، زمانی که با روایت تک تک روزهای انتظار او برای مرگ روبرو هستیم، ریتم فیلم کند میشود و به تکرار میرسد. بازی خودآگاهانه متیو آلماریک (که البته عمدتاً بازیگر خوبی است در سینمای فرانسه این سالها) با تأکیدهای زیاد در ادای برخی کلمات و نوعی سردی نچسب در رفتار، مانع دیگری میشود در ارتباط کامل تماشاگر با جهان شخصیت اصلی.
با این حال فیلم سعی دارد با شوخیهای گاه بهگاه (از جمله کودکی که با تریاک به خواب میرود!) تماشاگر را با خود همراه نگه دارد و البته با چند صحنه زیبا و دلنشین، خاطرهای از خود برای تماشاگرش باقی بگذارد. یکی از این صحنهها زمانی است که گلشیفته در زیر بارانی زیبا در تهران قدیم میدود تا به خانه ناصر علی برسد و برای همیشه با او خداحافظی کند. جبر زندگی بر زیباییهای آن غلبه میکند: پدر- یا اگر معناهای استعاری فیلمساز را بپذیریم: دیکتاتور- میخواهد عشق را بکشد و مانع از رسیدن دو عاشق میشود، اما آنها با بوسهای گرم برای وداع، یاد و خاطره این عشق را ابدی میکنند.
پیش پرده «مرغ و خورش آلو» ساخته مرجان ساتراپی و ونسان پارنو