بهمن شعلهور – آنچه روز به روز آشکارتر میشد این بود که عمو جلال هم به خیل مأمورین فاسد دولت پیوسته بود. وگرنه یک رئیس سازمان برنامه، حتی اگر قائم مقام نخستوزیر هم بود، و با شاه پکر بازی میکرد، از کجا میتوانست آنقدر پول گیر بیاورد که کامیون کامیون پالتو پوست و پیت پیت برلیان بخرد؟
سازمان برنامه، البته، مرکز پخش و خرج تمام درآمد نفت کشور بود، جایی که تمام قراردادهای بزرگ دولتی بسته میشد. آشکار بود که عمو جلال هم روش مرسوم دریافت رشوههای کلان را برای پذیرفتن مناقصهها اتخاذ کرده بود، و اینکار بیدلیل هم نبود. حالا که به بهانه موجه آنکه دیوانسالاری و بوروکراسی دولتی را نمیشد عوض کرد، از ایدهآلیست مرتد بودن هم دست کشیده بود، ناچار بود که در تجارت موفق باشد. از همه چیز گذشته او قائممقام نخستوزیر بود نه نخستوزیر.
حتی اگر او نخستوزیر هم بود نمیتوانست تغییری در کارها بدهد. مصدق کوشیده بود و از همه طرف به او تاخته بودند. حتی حزب توده، که میبایست از دیدن آنکه او دارد اصلاحاتی میکند و جلوی چاپیدن خزانه مملکت را میگیرد خوشحال باشد، وحشیانه به او تاخته بود، به بهانه اینکه اصلاحات او تنها عمر جامعه سرمایهداری را درازتر میکند و انقلاب سوسیالیستی را به عقب میاندازد. عمو جلال، حتی به کمک فوج رفقای سابق حزبیش، چگونه میتوانست سیستم را عوض کند، وقتی که هر شازده یا شازده خانوم دربار تشکیلات خودش را برای خالی کردن خزانه مملکت داشت، بگذریم از آنکه هر تیمسار ارتش و ساواک و پلیس، و هر وزیر و معاون و استاندار و فرماندار و شهردار هم ماشین پولسازی خودش را داشت.
برای ابقاء در هر سمتی، واضح و مبرهن بود که هر کسی باید متناسب با مقامش بدزدد. فلانقدر برای دادن به بالادستها، فلانقدر برای بالادستتر از آنها یعنی دربار، فلانقدر برای دادن به مأمورانی که میتوانستند دردسر درست کنند، فلانقدر برای روز مبادا، روزی که دیر یا زود آدم با کسی سرشاخ میشد و سر و کارش با پلیس و ساواک و عدلیه میافتاد، و بالاخره فلانقدر برای خودش و والده آقا مصطفی. اگر کسی میخواست پایش را از این خط بیرون بگذارد، اصلاح کردن سیستم سرش را بخورد، خودش را دراز میکردند و به عنوان یک صاحبمنصب فاسد دارش میزدند، تا همه عالم اصلاحات را به چشم ببینند.
خوشبینی عمو جلال نسبت به مقاصد شاه هم بهزودی منتفی شده بود. بهزودی دستگیرش شده بود که وقتی شاه صحبت از مبارزه با فساد میکرد، منظورش فساد در دربار و خانواده سلطنتی نبود. از آن فساد بهخوبی آگاه بود و به آن ایرادی نداشت. دزد نمیخواست، اما فقط میان کارمندان دولت. البته که صاحبان مناصب میبایست بدزدند، اما فقط به منظور تحویل مال دزدیشده به دربار سلطنتی. تا آنجا که به خودشان مربوط میشد، آنها میبایست به داشتن مقام و قدرت قانع باشند، مقام و قدرتی که ارزش مشکوکی داشت، چون هر آنی ممکن بود یکی از منابع قدرت واقعی را برنجانند و رسوا و بیآبرو شوند و سر و کارشان با زندان و یا حتی چوبه دار بیفتد. دیر یا زود متوجه شد که شاه به راستی و حقیقت هم چندان ارادتی ندارد و ترجیح میدهد که چاپلوسی او را بکنند و به او دروغ بگویند، حتی آنهایی که دور و بر خود بهعنوان محک راستگویی جمع کرده بود. بگذریم از آنکه حالا دیگر عمو جلال هم همانقدر از راستی و راستگویی پرت افتاده بود که خود شاه.
یک جایی در طول این مسیر جریان اسکندر پیش آمد. اسکندر همیشه به عمو جلال با نظر احترام و تحسین نگریسته بود و او را سرمشق خود قرار داده بود. او برادرزاده محبوب عمو جلال بود. عمو جلال میل داشت خیال کند که بهخاطر او بود که اسکندر به سازمان جوانان حزب توده پیوسته بود و انقلابی شده بود. او اسکندر را عاقلترین، منطقیترین، و اصولیترین فرد خانواده میدانست، یک عمو جلال کوچک. این بود که وقتی عمو جلال خودش رنگ عوض کرد و از حزب توده بیرون آمد، نفهمید چرا اسکندر راه دیگری برای خودش انتخاب کرد. حساب کرده بود که اسکندر هم، مانند بقیه رفقای حزبی سابقش، از جماعت جدا میشود و به دنبال او راه میافتد تا در کلیسای جدید او پامنبری کند. وقتی اسکندر این کار را نکرد، عمو جلال احساس دردناکی کرد که مطرود شده است. این را به جوانی و بیتجربگی اسکندر نسبت داد. گفت «چند سال دیگه افکارت عوض میشه و به همون نتیجهای میرسی که من رسیدهم.»
پس از دفن، عمو جلال بابا و من را با عجله بغل کرد و بوسید، با مادر جون دست داد، توی لیموزین اداریش نشست و ناپدید شد. تنها یکبار دیگر من او را در آنجا دیدم، درست پس از سکته بابا، و درست پیش از آنکه از مملکت خارج شوم.
اما اسکندر افکارش عوض نشد. به همان نتیجهای که عمو جلال رسیده بود نرسید. و آنها روز بروز بیش از پیش از یکدیگر دور شدند. اما تا مدتها عمو جلال منتهای کوشش خودش را کرد. تا وقتی اسکندر مقاومت نشان میداد، وضع ایدئولوژیکی عمو جلال مشکوک بهنظر میرسید. حتماً میبایست اسکندر را بهسوی خود بکشد. عمو جلال کسی نبود که اگر با او هم عقیده نبودی با تو بحث کند. اما با اسکندر از هر فرصتی برای شروع یک بحث تازه استفاده میکرد. بهانه معمولیش این بود که بابا از او خواسته تا با اسکندر صحبت کند. معمولاً این حرف صحت داشت. بابا خیلی نگران اسکندر و کارهای او بود. اما هم عمو جلال و هم اسکندر میدانستند که بابا بهانهای بیش نیست. مسئله اصولیتری در کار بود، مسئلهای که ریشه در هویت این دو نفر داشت.
راست بود که حزب توده رو بهزوال میرفت. از بیرون ساواک بیرحمانه زخمیشان میکرد، ولی حتی مهمتر از آن، از داخل داشتند منفجر میشدند. اعضاء حزب زه زده بودند، فرار کرده بودند، زیر شکنجه مقر آمده بودند، و یا به دشمن پیوسته بودند، و این همه تشکیلات حزب را دچار نابسامانی کرده بود. سه سال طول کشیده بود تا شاخه حزب در ارتش و در ساواک شناسایی و ریشهکن شود. و با اینکار کمر حزب شکسته بود.
خط استالینی اکید حزب از چپ و راست محکوم شده بود. آنچه جالب بود آن بود که استالینیستها زودتر از همه رنگ عوض کردند و به دشمن پیوستند. ضربالمثل شده بود که تودهایهایی که برای ساواک کار میکردند بیش از آنهائی بودند که در حزب مانده بودند. اما نیاز جوانان به یک طرز فکر اوتوپیایی در جستوجوی یک مدینه فاضله بر جا مانده بود. سازمانهای چپی مستقل تازه از در و دیوار بیرون میآمدند. گروههای منفرد جوانان داشتند شور و شوق انقلابی را از نو کشف میکردند. تعصبات فکری قدیمی از میان میرفتند و شیوههای واقعبینانه تازه جایشان را میگرفتند. ترکیبهای جامعی-سیاسی جدید دوباره کشف میشدند: الهیات آزادیبخش، الهیات مارکسیستی، مارکسیسم اسلامی، سوسیالیسم دمکراتیک، سوسیالیسم اسلامی. جوانان به کلاسها و مسجدها پناه میبردند، یا به کوه و جنگل میزدند. و عمو جلال درک نمیکرد که آرمانگراییهای انقلابی تازهای وعظ میشوند که او از آنها بیخبر است، چونکه در کلیسای جامع او وعظ نشده بودند.
در فامیل همه میدانستند که اسکندر راه خود را در پیش گرفته است. اما هیچکس نمیدانست کلیسای تازه او در کجاست. وقتی از سازمان جوانان حزب توده بیرون آمد حتی به عمو جلال هم نگفت. حالا همه چیز را پیش خودش نگه میداشت. اینکه اسکندر حتی نمیگفت در چه گروهی فعالیت میکند عمو جلال را رنج میداد. این امر راست دینی انقلابی، اعتبار، صداقت، تمامیت، حتی هویت عمو جلال را مورد سئوال قرار میداد. بهیادش میانداخت که حالا قائم مقام نخستوزیر شاه است، با ساواک همکاری میکند، گرچه میگفت این همکاری فقط اسمی است، یکی دیگر از فنون جنگی درخشانش برای طفره رفتن از دشمن، چیزی که سالها بعد بتواند درباره آن با نسلهای انقلابی آینده مزاح کند.
از اسکندر میپرسید «دیگه به من اعتماد نداری؟»
اسکندر با خونسردی میگفت «چرا!»
«فکر میکنی من هیچوقت به تو خیانت بکنم، اسرارتو فاش بکنم؟»
اسکندر میگفت «نه!»
«پس چرا لااقل به من نمیگی با کدوم گروه کار میکنی؟»
اسکندر به او خاطر نشان میکرد که او به بابا هم اعتماد داشت، به من هم اعتماد داشت، که فکر نمیکرد که ما هرگز، حتی زیر شکنجه، راز او را فاش کنیم، اما این به آن معنا نبود که باید همه رازهایش را به ما بگوید. عمو جلال از این قیاس خوشش نمیآمد. منصفانه نبود. اصلاً مناسبت نداشت. از اسکندر میپرسید آیا او بابا و او را در یک ردیف میگذاشت. بابا رئیس دیوان کشور شاه بود. سالهای سال رئیس دیوان کشور شاه بود، تمام آن سالهایی که عمو جلال داشت در سنگر میجنگید، خاک و خل میخورد، و زندگی سگ یک مارکسیست انقلابی را میگذراند. خیلی بیانصافی بود که اسکندر او را با بابا قیاس کند. یادش نبود که سالها پیش، زمانی که عمو جلال کم و بیش بچهتر از آن بود که به یاد بیاورد، در دوران سیاه رضاشاهی، بابا هم انقلابی بود. او فکر نمیکرد که «قائم مقام نخست وزیر شاه» بودن او کاملاً مثل «رئیس دیوان عالی کشور شاه» بودن بابا است.
حتی اگر عمو جلال نخستوزیر هم بود نمیتوانست تغییری در کارها بدهد. مصدق کوشیده بود و از همه طرف به او تاخته بودند. حتی حزب توده، که میبایست از دیدن آنکه او دارد اصلاحاتی میکند و جلوی چاپیدن خزانه مملکت را میگیرد خوشحال باشد، وحشیانه به او تاخته بود، به بهانه اینکه اصلاحات او تنها عمر جامعه سرمایهداری را درازتر میکند و انقلاب سوسیالیستی را به عقب میاندازد.
من، البته، به حساب نمیآمدم. بچه بودم. برای امنیت خودم هم شده باید از اسرار بیخبر میماندم. بابا از اسکندر قول گرفته بود که به هر قیمتی شده نگذارد من در سیاست آلوده شوم. مادر جون قسمش داده بود. عمو جلال آن را اکیداً توصیه کرده بود. و خود اسکندر هم، برای حفاظت من، نمیخواست من در سیاست وارد شوم. میگفت «تو داداش کوچیکه منی. دلم میخواد که پیر شی. میخوام اگه چیزی به سر من اومد تو اینجا باشی و از بابا و مادرجون مواظبت کنی. اگه چیزی به سر من اومد، میخوام که تو اینجا باشی و بدونی، شاید یکی دو تا از اون شعرای چرندتم دربارهاش بگی.»
همه میخواستند از من حفاظت کنند. من جواهر یکی یکدانه خانواده بودم. به نظر میآمد که من برای هدفی مقدر شدهام. شاهدی بودم که میبایست از معرکه جان سالم به در ببرد، کسی که بتواند به دنیا بگوید که وقتی همه چیز دود شد و به هوا رفت چه بهسر همه مردم آمد، تنها کسی که بداند داستان آن گودال عظیم وسط زمین چیست. احساس میکردم که مخصوصاً میگذارند که من در تمام بحث و استدلالهای بین اسکندر و عمو جلال حاضر باشم، انگار که در یک بحث ماوراءطبیعی ابدی من تنها شاهد و تنها هیأت منصفه بودم. عمو جلال آدمی نبود که یک وعظ را دو بار بکند، یا دو بار بالای یک منبر وعظ کند. اما به نحوی احساس میکرد که در این بحث و استدلال باید بر اسکندر پیروز شود.
ظاهراً رقابتی در بینشان بود. انگار که برای عمو جلال تحملناپذیر بود که سر انقلابی تمام فامیل، کلام آخر در مارکسیسم، کمونیسم، و سوسیالیسم نباشد. نمیتوانست ببیند که پرچمدار تازه اسکندر است. این او را قهرمان پیشین میکرد، حریفی که میدان را خالی کرده بود، و حتی بدتر از آن، کسی که به دشمن پیوسته بود، یک مرتد، یک موجود تعریف ناپذیر، یک «قائم مقام نخست وزیر شاه.» تمام عداوتهای دیرین دوباره زنده میشد.
میگفت «بازی تموم شده، حالیت نمیشه؟»
اسکندر جواب میداد «اما این واسه من بازی نیست. و به هر حال، حزب توده تنها بازی توی شهر نیست. آرمانگرایی انقلابی کالای انحصاری اونا نیست.»
اما برای عمو جلال حزب توده تنها بازی توی شهر بود، و برای او بازی تمام شده بود، چونکه او دستش را جا رفته بود، چونکه ورقهایش را پرت کرده بود و از سر میز بازی رفته بود. نمیتوانست فکرش را هم بکند که هنوز یک بازی در جریان است و او را شایسته شرکت در آن ندانستهاند.
«در دنیای امروز، در جهان سوم، هیچ گروهی پیش نمیبره، مگر آنکه یا روسیه یا آمریکا ازش پشتیبانی کنن. و اگر روسیه از نهضت سوسیالیستی یا کمونیستی توی این کشور پشتیبانی نکنه، جز بچهبازی چیز دیگهای نمیتونه بشه. حزب توده، هر چی که ازش باقی مونده، هنوز تنها نهضت کمونیستی-سوسیالیستیه که پشتیبانی روسیه رو داره.»
اسکندر میپرسید «پس چرا شما ازش اومدین بیرون؟» این سئوال باعث میشد که عمو جلال آب دهنش را سخت قورت بدهد. عادت نداشت که کسی عرصه را بهش تنگ کند. این معمولا فرصتی بود که او با خواندن ورد معمول خودش «من دلایل خودمو داشتم،» از بحث بیرون برود. اما حالا دیگر نمیتوانست پشت آن ورد پنهان شود. این بهد معنای شکست تلقی میشد، چیزی که در این مورد برای او پذیرفتنی نبود. چارهای نداشت جز اینکه این بحث را ببرد. میکوشید پشت تجربه، امتیاز ویژه سن و سال، سنگر ببندد.
«وقتی تو هم مثل من به این مرحله از زندگیت رسیدی، میبینی که هر چیزی یک وقتی داره. زمانی میرسه که احساس میکنی که وظیفه خودتو انجام دادهی و کار زیاد دیگهای نمیتونی بکنی.»
«پس آرمانگرایی انقلابی مثل خدمت نظام وظیفه است، که آدم چهار پنج سال خدمت اجباری میکنه و بازنشسته میشه؟ تازه اگرم اینجوری باشه، باید قبول کنین که من هنوز به سن بازنشستگی نرسیدهم. و وقتی آدم باز نشسته شد، کجا بازنشسته میشه؟ توی اردوی دشمن؟»
به نظر میآمد که من برای هدفی مقدر شدهام. شاهدی بودم که میبایست از معرکه جان سالم به در ببرد، کسی که بتواند به دنیا بگوید که وقتی همه چیز دود شد و به هوا رفت چه بهسر همه مردم آمد، تنها کسی که بداند داستان آن گودال عظیم وسط زمین چیست.
عمو جلال آب دهنش را کمی سختتر قورت میداد. عادت نداشت با کسانی بحث کند که به صحت عقیده او اعتقاد نداشتند. انتظار نداشت اسکندر اینجور بیرحمانه بتازد، اسکندر که همیشه به او احترام میگذاشت، همیشه او را تحسین میکرد. اما درست به همین دلیل بود که عمو جلال باید در این بحث پیروز میشد. هویتش در خطر بود. برای باز یافتن مناعت طبع خودش میبایست احترام اسکندر را باز یابد. حالا به فلسفه پناه میبرد، به روانشناسی، به هر چیزی که بتواند دستش را به آن بند کند.
«مسئله حق تقدمه. دور و بر خودتو نگاه میکنی و مسئولیتهای دیگهای میبینی، افراد دیگهای که بتو وابستهاند، زن، بچه. »
«پس آرمانگرایی انقلابی فقط برای عزبهاست؟ برای اونائی که زن و بچه ندارن؟ مادر و پدر و برادر و خواهر چی؟ اگه خواهر و برادر آدم نصفه شبی ناپدید بشن و بیهیچ خبری، تک و تنها، توی یک سیاهچال بمیرن، اونوقت وظیفه آرمانگرای انقلابی چیه؟ صبر کنه تا روسها با آمریکاییها یک معامله بکنن؟ و اگه روسها تصمیم بگیرن یک کشور رو بخاطر منافع سیاسی سوق الجیشی خودشون در جهان فدا بکنن، اونوقت چی؟ میدونین که چنین مواردی پیش اومده. اونوقت تمام آرمانگراهای انقلابی روی ماتحتشون میشینن و زیر بار میرن؟ چرا روسها یک جو به مصدق کمک نکردن که ساقط نشه؟ یک مثقال از طلاهایی رو که بدهکار بودن به مصدق ندادن، اما بعد از کودتا، بعد از اینکه همه چی از دست رفته بود، هفده تن طلا رو به این جنایتکارا تحویل دادن؟»
عمو جلال با هیجان میگفت «باز داری همه چی رو قر و قاطی میکنی. مسئله زیربناست. تا زیربنا رو عوض نکنی هر کار دیگهای که بکنی بیفایده است. مصدق یک بورژوای دیگه بود، میخواست سیستم سرمایهداری رو حفظ بکنه، وفاداریش به یک «دمکراسی لیبرال» ولرم در چهارچوب رژیم سرمایهداری بود. روسها نمیتونستن از چیزی پشتیبانی کنن که یک انقلاب اصیل سوسیالیستی مارکسیستی نبود. طلاها رو به عنوان رشوه به اینا دادن که جاپاشون رو در اینجا از دست ندن.»
«قبول، مصدق مارکسیست نبود. کمونیست نبود. سوسیالیست نبود. اما لااقل به دمکراسی مشروطه پابند بود. سعی کرد فرماندهی ارتش رو از شاه بگیره و تحت فرمان دولت منتخب مردم قرار بده، نگذاره شاه هر وقت که دلش بخواد به آسونی یک کودتای نظامی بکنه. تا اون کار نمیشد، هیچ کار دیگهای نمیشد کرد. حتی حزب توده رو قانونی کرد. هرگز یک مرد، یک زن، یا یک بچه به دستور مصدق شکنجه نشد؛ و حالا ببینین چه خبره. مردم هزار تا هزار تا شکنجه میشن و ناپدید میشن. و ما یک انگشت بلند نکردیم که به مصدق کمک کنیم، ازش پشتیبانی کنیم. روسها نکردن. حزب توده نکرد. تا لحظه آخر به عنوان دستنشانده امپریالیستها تقبیحش کردن، شعارهای مبتذلی که دیگه معنای خودشون رو از دست دادهن. و در روز کودتا، حزب قدرقدرت توده، با تشکیلات قویای که در نیروی زمینی، نیروی هوایی، و شهربانی کل کشور و ساواک داشت، و با نیم ملیون عضو و طرفدار تنها توی تهران، چکار کرد؟ دستور داد که تمام افرادشون خیابونها رو خالی کنن، که بهقول خودشون گناه گردن اونا نیفته. خوب، به مراد خودشون رسیدن. گناه گردن اونا نیفتاد.»
«تو اون استدلال سادهلوحانه لیبرالها رو قبول کردهی. مصدق حزب توده رو قانونی کرد، به این امید که اونا گاردشونو پائین بیارن، بیپروا از مخفیگاه در بیان، تشکیلاتشونو در نیروهای مسلح فاش کنن، تا بشه خوردشون کرد. همه جا این روش متداول امپریالیزم بوده. وقتی دیدن که حزب زرنگتر از اونه، از راه نظامی وارد شدن.»
«و فایده تشکیلات فاش نشده حزب چی بود، اگه موقعی که احتیاج به عمل نظامی بود هیچ کاری نکردن؟»
«واضحه که فکر کردن موقع مناسب نیست. مگه تو یک قدم به پیش، دو قدم به پس لنین رو نخوندهی؟ همه توضیحش اونجاست.»
«حالا چند قدم به پس رفتهیم؟ یا اینکه دیگه دست از شمردن کشیدهیم؟»
«خب، نبرد رو باختهیم. این چیزی است که هی میخوام حالیت کنم.»
اسکندر با حیرت و سرگرمی میگفت «کدوم نبرد؟ شما نبردی دیدین؟ من که ندیدم. فکر کردم هنوز منتظر موقع مناسبن. راستی موقع مناسب چه وقتیه؟»
«موقع مناسب رو بصورت دقیق همیشه نمیشه حساب کرد. گاهی آدم غلط حساب میکنه. اونها قدرت اینو که رو در روی ارتش بجنگن نداشتن.»
«اما اگه اون روز وارد معرکه شده بودن، روزی که ملت پشت مصدق ایستاده بود، و گارد محافظ کاخ نخستوزیری داشت در دفاع از مصدق میجنگید، در ارتش دودستگی ایجاد میشد، ارتش شکست میخورد، فرماندهی ارتش از شاه گرفته میشد، مصدق میموند، نوعی حکومت ائتلافی منتخب باقی میموند، و خود اونها هم باقی میموندن.»
«اینجاست که تو مسئله اصلی رو، مسئله زیربنا رو، در نظر نمیگیری. اونها یک انقلاب اصیل مارکسیستی-لنینیستی میخواستن. نمیخواستن شونهشونو زیر بار حکومت بورژوای لیبرل مصدق بدن. میخواستن همه ماهیت واقعی بورژوازی لیبرال رو ببینن، ماهیت واقعی خرده بورژوازی رو ببینن.»
«و نتیجتاً گذاشتن که همه، و خودشون اول از همه، ماهیت واقعی دیکتاتوری نظامی رو ببینن. شما همچین صحبت میکنین که انگار زندونی شدن، شکنجه شدن و قتل هزارها هزار آدم مسئلهای نیست، که انگار تنها مسئله مطرح مسئله انتزاعی زیربنای اقتصادیه، که انگار مردم وجود ندارند مگر در سیستمهای ماوراءطبیعی انتزاعی. که انگار زندانی کردن، شکنجه دادن، و کشتن آدمها مناسبتی با هیچ چیزی نداره و حتی ممکنه که با زیربنای انتزاعی درست، بشه اون رو توجیه کرد.»
پدر عریضههای عاجزانه برای شاه فرستاده بود، و به حق موی سفیدش و سالهای مدیدی که در خدمت اعلیحضرت همایونی دادگستری کرده بود، برای جان پسرش عجز و لابه کرده بود. عریضههایش همه بیجواب مانده بود.
گردن عمو جلال بالای یقه بر افروخته میشد و عرق میکرد. مسئله برایش داشت شخصی میشد. میگفت «من این حرف رو نزدم. داری حرفهای منو تحریف میکنی. من از حزب توده دفاع نمیکنم. من از تئوری مارکسیسم-لنینیسم دفاع میکنم.»
«شما همین الان داشتین از حزب توده به عنوان تنها بازی توی شهر دفاع میکردین. و این استدلال خوبیه، اگه آدم بعدشم بگه، و چون اون بازی تموم شده پس بهتره آدم دیگه اصلاً بازی نکنه.»
«باز داری حرفهای منو تحریف میکنی. من گفتم هیچ حزب کمونیست یا سوسیالیست توی این مملکت نمیتونه موفق بشه، مگر اینکه پشتیبانی روسیه رو داشته باشه. و حزب توده تنها حزبیه که پشتیبانی روسیه رو داره. این به این معنا نیست که من دارم از حزب توده دفاع میکنم. توی حزب خیانتهاشده. حتی اون موقعش هم من گمان داشتم که افراد خائنی در کمیته مرکزی حزب وجود دارن. من از اونها دفاع نمیکنم. داری فراموش میکنی که من از حزب اومدم بیرون.»
«آره، اما نه به اون دلایل. شما از حزب، پیش از اینکه به قول خودتون بدونین بازی تموم شده اومدین بیرون. شما پیش از اینکه بدونین حزب میجنگه یا نه اومدین بیرون. شما وقتی اومدین بیرون که قیمتی که باید میپرداختین خیلی بالا رفت. و یک فوج هم دنبال شما اومدن بیرون. و حالا همهشون یا وزیر و وکیلن، یا تاجر ثروتمند توی سیستم کاپیتالیستی، و همهشون زندگیهای خیلی مرفهی دارن. و تنها بهانهشون اینه که بازی دیگهای توی شهر نیست. نمیخوان بیاد بیارن که دلیل اینکه اون یکی بازی ورچیده شد اینه که اونا ازش رفتن بیرون.»
«انقلاب رو آدم با یک کادر رهبرهای محلی حزب نمیکنه. انقلاب رو آدم با تودههای مردم میکنه.»
«تودهها هنوز اونجا بودن، وقتی که کادر رهبرهای محلی فلنگ رو بستن و لای علفها قایم شدن. هنوز داشتن روی دیوارها شعار مینوشتن، تیر میخوردن، میرفتن زندون، شکنجه میشدن، کشته میشدن، به جای اینکه «نفرتنامه» و «توبهنامه» بدهن و اسمها رو لو بدهن. و رهبری حزب براشون هورا میکشید و میگفت قهرمانن. تنها وقتی کادر رهبرهای محلی حزب داشتن دستگیر میشدن، حزب گفت ایرادی نداره که «نفرتنامه» و «توبهنامه» بدهن، بجای اینکه بمیرن، بهشرط اینکه بالادستیای خودشونو لو ندن.»
عمو جلال با کمی عصبانیت میگفت «میخوای من چکار کنم؟ هنوز میخوای من برم روی دیوارا شعار بنویسم؟ برم توی جنگل زندگی کنم؟ وقتی همه میدونیم که بازی تموم شده.»
اسکندر میگفت «من نیستم که دارم میگم شما چکار کنین. من نیستم که دارم نسخه مینویسم. شما یک راه و روشی در زندگی پیش گرفتهین که در این مرحله از زندگیتون جواب احتیاجاتتون رو میده. شما میخواین قائم مقام نخست وزیر شاه باشین. قائم مقام نخست وزیر شاه هم هستین.»
عمو جلال با لحنی حق بهجانب میگفت «تو راستی فکر میکنی من دلم میخواست قائم مقام نخست وزیر شاه باشم؟ تو نمیدونی راه دیگهش چی بود.»
اسکندر میگفت «چرا، میدونم راه دیگهش چی بود. و شما این راه رو انتخاب کردین. و من نیستم که میخوام نظر شما رو عوض کنم.»
عمو جلال به عنوان آخرین دفاع میگفت «این هم مدت زیادی نخواهد پائید. نقشههامو کشیدهم. بهزودی من از کار دولتی میآم بیرون.»
«منظورتون اینه که شرکتهای خودتون رو علم کردهین که با دولت معامله کنین، از اون یکی طرف؟ با سود بیشتری؟ یعنی میخواین خودتون کاپیتالیست بشین، جای اینکه پادو کاپیتالیستها باشین. یه مدتی هم شما وزراء رو بخرین. میدونستم که کار آمریکا تجارته، اما نمیدونستم که کار حزب توده هم تجارت شده. پس شما میخواین بازرگان بشین، تاجر بشین.»
حالا دیگر عمو جلال حسابی منقلب شده بود. «خیلی از اون حرفت رنجیدهخاطر شدم. حرف زننده و زشتیه که آدم به عموش بزنه، اسم تاجر روش بذاره، بهخصوص آدمی که مثل من زندگی کرده.»
اسکندر عذرخواهی میکرد. این را به معنای توهینآمیز کلمه نگفته بود. این کلمات را برای استدلال بهکار برده بود. هر کلمهای را میشد بد تعبیر کرد. مگر بعضی از رفقای حزبی حتی کلمه روشنفکر را چنان بهکار نمیبردند که گویا کلمه زنندهای است؟ مگر کلمه لیبرال زننده نشده بود؟ غرض این بحث حمله به شخص نبود. اما بحثها روز به روز شخصیتر میشدند، طعنهآمیزتر میشدند. عمو جلال و اسکندر داشتند برای همیشه از یکدیگر دور میشدند. آخرین بحثشان پایان غمانگیزی داشت.
عمو جلال گفت «هر کاری که داری میکنی، اگه گیر بیفتی ممکنه من دیگه نتونم نجاتت بدم.»
اسکندر جواب داد «من نمیخوام منو نجات بدین. امیدوارم که من برای شما مشکلی ایجاد نکنم.»
عمو جلال چنان به او نگاه کرد که انگار نیشش زده باشند. لابد با خودش میگفت، آیا این نظری است که اسکندر درباره من دارد؟ فکر میکند من نگران دربارم، فکر ساواکم، غصه وزارتم را دارم؟ دیگر هرگز بحثی نکردند. کمی بعد از آن اسکندر مخفی شد. و عمو جلال دیگر به ندرت به دیدن ما میآمد. شاید خجالت میکشید که با لیموزین و راننده دولتی، یا با مرسدس لوکس شخصیش، به دیدن ما بیاید.
بابا بهحالت تسلیم و رضا میگفت «وقتی با دربار درگیر میشی، دیگه تنها فکر و ذکرت اینه که نکنه از لبخندت کسی خوشش نیاد.»
زمانی که اسکندر گیر افتاد، اجازه دادند یکبار عمو جلال، بههمراهی دوست تیمسارش او را ببیند. چشمهای سرخ و آماسیدهاش بهزحمت باز میشد و دهانش یک حفره بیدندان خونآلود بود. وقتی عمو جلال کوشیده بود تا قانعش کند که بهزبان بیاید، رفقایش را لو بدهد، و جان خودش را نجات بدهد، اسکندر با لبخندی تحقیرآمیز به او نگریسته بود و گفته بود «باز تو رو فرستادن که کثافتکاریاشونو بکنی، نه؟»
عمو جلال خشمگین بیرون رفته بود و دیگر هرگز راضی نشده بود به دیدن او برود، هرچه هم که بابا التماس کرده بود. بعد از مرگ اسکندر بابا سعی کرد از عمو جلال برای گرفتن جنازه کمک بگیرد. اما عمو جلال مطلقاً حاضر نبود قدمی بردارد.
سر بابا داد زد «پیرمرد، چه غلطی میخوای با جنازه بکنی؟ بر فرض اگه بتونی جنازه رو پس بگیری، که مطمئنم نمیتونی، در چنان وضع اسفناکیه که کلاغها هم بهش نوک نمیزنن.»
واضح بود خیلی بیش از آنچه حاضر بود به ما بگوید میداند.
باباخودش خیلی سعی کرد که جنازه را پس بگیرد، اما فایدهای نداشت. تلاشش همانقدر بیفایده بود که تلاشی که برای نجات جان اسکندر کرده بود. سعی کرده بود وزیر دادگستری را ترغیب به شفاعت کند. دوست دیرینش با دیرباوری از بالای عینک به او نگاه کرده بود و گفته بود «شادزاد جون؟ این مدت کجا زندگی میکردی؟ توی کره ماه؟ راستی خیال میکنی من بتونم جون پسر تو رو نجات بدم؟»
عریضههای عاجزانه برای شاه فرستاده بود، و به حق موی سفیدش و سالهای مدیدی که در خدمت اعلیحضرت همایونی دادگستری کرده بود، برای جان پسرش عجز و لابه کرده بود. عریضههایش همه بیجواب مانده بود. بعد به وزیر دربار نامه نوشته بود، و او پاسخ داده بود که بهتر بود اگر او این عجز و لابهها را به پسرش کرده بود که به اعلیحضرت همایونی خیانت نکند، پس از آن همه لطف و مرحمت که اعلیحضرت همایونی نثار خانواده او کرده بود.
عمو جلال در دفن ساختگی جسد اسکندر حاضر شد، اما هیچکس نمیدانست آیا اینکار را بهخاطر اسکندر میکند، یا بر طبق دستور، تا اینکه شایعات بخوابند. بیشک درباره هیچ کفن و دفنی تا به این اندازه تبلیغ نشده بود. بابا دستور داشت که تا آنجا که میتواند آن را چشمگیر بسازد. پس از دفن، عمو جلال بابا و من را با عجله بغل کرد و بوسید، با مادر جون دست داد، توی لیموزین اداریش نشست و ناپدید شد. تنها یکبار دیگر من او را در آنجا دیدم، درست پس از سکته بابا، و درست پیش از آنکه از مملکت خارج شوم. سالهای مدید، دیگر او را ندیدم. بار آخری که او را در خارج دیدم کاملاً عوض شده بود. همه چیزش تغییر کرده بود. اولین چیزی که به چشم میخورد این بود که گردنش ناپدید شده بود. به نظر میرسید که سرش راست از توی بدنش در میآید، بدنی که خیلی چاقتر شده بود. از هر زاویهای که به آدم نگاه میکرد، نگاهش رو به پائین بود.
طرح: رادیو زمانه
در همین زمینه:
باسلام. شعله ور هرچه دلش خواست !گفت ! واسم انراهم گذاشته رمان !! شب هم خودرا در لباس صادق چوبک یا صادق هدایت میبیند! ولی غافل از انکه ما اورا در کسوت صادق لاریجانی میبینیم !! .
کاربر نادر / 10 September 2011
با سلام. سربسر عمو جلال نگذار !! همون چند زیر نویسی که برایت گذاشتم شاید سر عقل بیائی ؟! ولی عمرا همان صادق هستی که گفتم !!.
کاربر نادر / 10 September 2011