شکوفه تقی – فرانک مادر فریدون و همسر آتبین یا آبتین در شاهنامه با صفات «فرخنده»، «پرهنر»، «خردمند» و «پاکمغز» ستوده میشود. این زن چنان هشیار است که همیشه برای حفظ فرزندش فریدون زودتر از ضحاک عمل میکند و قبل از آنکه او حرکتی در جهت نابودی فریدون کند، او را از خطر مرگی که دشمن برایش تدارک دیده میرهاند. در شاهنامه همواره مردان چه بعنوان پدر و چه همسر بخت همسران و فرزندانشان به حساب میآیند. اما در حماسهی فریدون این فرانک است که بخت فرزندش به حساب میآید.
فردوسی میگوید چهل سال مانده به سرآمدن هزارهی پادشاهی ضحاک او خواب میبیند که سه مرد جوان؛ دو نفر بزرگتر و یکی کوچکتر، در کاخش پدیدار میشوند. آنکه کوچکتر است، با قامتی سرومانند و فرّ کیانی در حالی که کمرش را شاهوار بسته و گرز گاوسر حمل میکند، به جنگ ضحاک میآید. بر گردنش پالهنگ میگذارد، او را کشانکشان به دماوند میبرد.[1]
ضحاک وحشتزده از این کابوس، همهی موبدان را جمع میکند تا خوابش را تعبیر کنند. یکی جرأت کرده به ضحاک خبر از نابودکنندهی او «آفریدون» میدهد. ضحاک میپرسد فریدون به چه کینهای او را نابود خواهد کرد. موبد خبر میدهد به کینهی پدرش و گاوی که دایهی اوست، خواهد کشت.
باوجود آگاهی از آینده، ضحاک به روند خود در کشتن مردم ادامه میدهد. چهل سال بعد فریدون با فرّ شاهنشاهی و فرّ جمشید به دنیا میآید. فردوسی میگوید: «به سر بر همیگشت گردون سپهر/ شده رام با آفریدون به مهر» تجلی مهربانی چرخ گردون با فریدون، در تولد گاوی است به نام پرمایه یا برمایه که فردوسی او را چنین وصف میکند: «ز گاوان ورا برترین پایه بود». ادامه میدهد: «که کس در جهان گاو، چونان ندید/ نه از پیرسر کاردانان شنید».
در واقع گاو و فریدون تولدی همزمان دارند. وقتی ضحاک به وسیلهی ستارهشماران از تولد فریدون خبردار میشود و قصد کشتن او را میکند، فرانک تمام خردمندی خود را به کار میگیرد تا در فقدان شوهری که بوسیلهی ضحاک نابود شده فرزندش را از خطر مرگ برهاند. او گاو برمایه را در مرغزاری مییابد. بی درنگ فرزندش را به نزد نگهبان آن گاو میبرد.
گاو تا سه سال دایه و حیاتبخش فریدون است. وقتی ضحاک از وجود گاو و فریدون باخبر میشود، میخواهد آنها را بکشد، باز هم فرانک خودش را پیش از فرستادگانِ ضحاک، به مرغزار میرساند و چنین میگوید:
«که اندیشهای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی».
شکوفه تقی: فرانک زنی مصمم و تواناست که میتواند برای خود و زندگی فرزندش تصمیم بگیرد. او کودکش را از ایران یا بابل به هندوستان میبرد (…) در واقع فرانک با هشیاری حماسهی فریدون را میسازد و ضحاک را نابود میکند.(…) به این ترتیب میتوان در شاهنامه دید که هشیاری و دلآگاهی زنی، به هزارهی سیاهکاری ضحاک پایان میدهد اگر چه دستش از آستین فرزندش فریدون بیرون میآید.
او تنها زنی است که در شاهنامه مانند یک پیامبر خبر از آینده میدهد و الهام دریافت میکند. چنین نشان داده میشود که هشیاری و بیداردلی فرانک و سلامت شیر گاوی یگانه، از بزرگترین عوامل پیروزبختی فریدون هستند. فرانک سپس فریدون را به کوه البرز در «هندوستان» میبرد تا دست ضحاک به او نرسد. به هنگام بردنِ فرزندش، چنین میگوید:
«ببّرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرزکوه»[2]
از این مطلب بر میآید که فرانک زنی مصمم و تواناست که میتواند برای خود و زندگی فرزندش تصمیم بگیرد. او کودکش را از ایران یا بابل به هندوستان میبرد.
میتوان دید فرانک نه تنها راه البرزکوه را میشناسد، که تنی توانا هم دارد:
«بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بر آن تیغ کوه بلند».
این کوه بلند که گویا قلهای دست نیافتنی در افغانستان یا هند یا نپال باید باشد، محل زندگی «مردی دینی» است، که در قلهی کوه زندگی میکند،[3] کسی است که باید تربیت فریدون را تا زمانی که به بلوغ میرسد و آمادهی رویایی با ضحاک است باید بعهده بگیرد.
فرانک شرایط خود را برای «مرد دینی» توضیح میدهد و خودش را «سوگواری از ایران زمین» معرفی میکند. فرزندش را هم کسی که سرور مردم خواهد شد:
«بدان کین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن».
وقتی فرانک در هندوستان است و کودکش در امنیت کامل در نزد مرد دینی در کوهستان بسر میبرد، فرستادگان ضحاک گاو و سایر چارپایان را نابود میکنند. خانهی فرانک را به آتش میکشند. پس از آنکه فریدون شانزده ساله میشود، از کوه به زیر میآید. هنگامی که از ماجرای کشته شدن پدرش آبتین و گاو برمایه یا پرمایه به دست ضحاک باخبر میشود، قصدِ ایوانِ پادشاه را میکند. در شاهنامه جایگاه ضحاک در بابل است و فریدون برای رفتن به قصر او میبایست از اروندرود گذر کند:
«به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
به تازی تو اروند را دجله خوان».
فرانک پیشاپیش از آیندهی فرزندش باخبر است، وقتی گزارش میشود پسرش شاه شده، به گونهای عمل میکند که یک ملکهی خردمند و پرهیزگار و بردبار. چنین میکند:
«نیایش کنان سر و تن را بشست
به پیش جهانداور آمد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بر ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار
بر آن شادمان گردش روزگار
و زان پس کسی را که بودش نیاز
همی داشت روز بد خویش راز
نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان را ز او داشت اندر نهفت
یکی هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز
بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش
گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید
همان گنجها را گشادن گرفت
نهادن همه رای دادن گرفت»
فرانک سپس به رسم تهنیت، هدایای بسیاری مانند: جامه و گوهر شاهوار، ژوبین و تیغ و کمر بار شتر میکند و به همراهِ اسبانِ تازی به نزد فریدون میبرد.
«و زان پس جهاندیدگان سوی شاه
ز هر گوشهای برگرفتند راه».[4]
داد و دهش مادر را میتوان کنایه از برخورداری او از ثروت و سخاوتمندی دانست.
در مراسم آئینی که فرانک به هنگام رسیدن پسرش به پادشاهی انجام میدهد میتوان نخست، شستوشو کردن را دید. این بخشی از مراسم آئینی همهی ادیان و فرهنگهایی است، که در کنار رودهایی مانند دجله، فرات و نیل که محل رشد فرهنگ کشاورزی بوده دید. فرانک پس از نیایش «جهانداور» به فقیران نذری میدهد. سپس سفره میاندازد یا خوان میگذارد و بزرگان را به میهمانی میخواند. بعد از آن در گنج را میگشاید. مال و خواستهی فراوان برمیدارد، به نزد پسرش میبرد. در شاهنامه تأکید میشود که نخست او پسرش را به شاهی تهنیت میگوید سپس سایر بزرگان بر او نماز میبرند. در اینجا میتوان قدرت یک مادرسالار حتی ملکهای محلی را دید.
در زندگی فریدون نشان داده میشود که بخت به معنای هشیاری غریزی که راهنمای فرد به حفظ زندگی و یافتن سروری است برای فریدون خود را در وجود مادری خردمند و مهربان و توانا و ماده گاوی یگانه متجلی میکند. در این داستان گاو اگرچه زیبایی و یگانگی و عظمتش توصیف میشود، اما شخصیت بارزی ندارد. یک دایه است که تنها پرورندهی تن فریدون به نظر میرسد. اما فرانک دارای شخصیتی برجسته است با صفاتی که در هیچ زن دیگری دیده نمیشود. در واقع این زن است که با هشیاری و توانایی حماسهی فریدون را می سازد و ضحاک را نابود میکند. او میداند چگونه با عشق و هشیاری و تنی سلامت، دست دشمن را قبل از رسیدن به فرزندش بخواند، سریع عمل کند. به هنگامی هم که نوزاد حماسه بر اریکهی قدرت مینشیند، او نخستین کسی است که فریدون را برسمیت میشناسد. به این ترتیب میتوان در شاهنامه دید که هشیاری و دلآگاهی زنی، به هزارهی سیاهکاری ضحاک پایان میدهد اگر چه دستش از آستین فرزندش فریدون بیرون میآید.
پانویس:
[1] شاهنامه ۱ :۵۴.
[2] شاهنامه ۱: ۵٩.
[3] در اسطورهی جمشید در شاهنامه میآید که او مردم را به چهار طبقه تقسیم کرده و کاتوزیان یا روحانیان را در کوه جای داده است. در تاریخ هرودت نیز میآید که کوهها معابد طبیعی ایرانیان بوده است.
[4] شاهنامه ۱ :۸۱.