بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل دوازدهم، بخش نخست – عمو جلال امتحان واقعی دوام و ابقاء خود را چند روز پیش از کودتای بیست و هشتم مرداد ۱۳۳۲ داد. پس از آنکه دو کودتای بیست و پنجم و بیست و ششم مرداد بر ضد کابینه دکتر مصدق و مجلس شکست خورده بود، شاه به بغداد گریخته بود، و کمیته مرکزی حزب توده تصمیم گرفته بود که در این دعوا کنار گود بنشیند، عمو جلال احساس کرد که اوضاع بدتر از اینها خواهد شد.
حساب کرد که کودتاهای دیگری صورت خواهد گرفت و یکی از آنها به پیروزی خواهد انجامید. با شهرتی که او در خوزستان داشت، برایش جای تردید نبود که از جمله نخستین کسانی بود که فرمانداری نظامی به قتل میرسانید. واگر آنها این کار را نمیکردند، رفقای حسود زیر دستش که مشتاق بودند جای او را بگیرند، کلکش را میکندند. یکی از محاسن عمو جلال این بود که، با اینکه میدانست که رقبایش اگر دستشان میرسید او را از بین میبردند، هرگز حاضر نبود سنگ اول را بیندازد. او شایعات مامور دو جانبه بودن خود را به صورت اشتباهی از طرف رفقای غیور و افراطی حزب تلقی میکرد.
شاید هم آتش اشتیاق عمو جلال برای مبارزه داشت سرد میشد. سنش از نیمه عمر گذشته بود، چند سالی بود که ازدواج کرده بود، و حالا یک کودک شیرخوار داشت. بهر دلیلی که بود، روزبیست و پنجم مرداد زن و فرزندش را سوار اتوبوس شبانه تی. بی. تی به مقصد تهران کرد و بانتظار نشست. روز بیست و ششم مرداد، پس از شکست دومین کودتا توسط طرفداران مصدق، با عبا و عمامه از شهر فرار کرد. پاکت سربستهای پشت سر بجا گذاشت که حاوی استعفانامه او از پست دبیر اولی کمیته ایالتی، از عضویت کمیته اجرائی، و از عضویت حزب بود، پاکتی که دستیار و رقیبش بسرعت باز کرد و از آن بسود خود استفاده کرد.
عمو جلال وارد تهران شد و دوباره به انتظار نشست. روز بیست و هشتم مرداد، پس از آنکه سومین کودتا پیروز شده بود، عمو جلال نامهای از پستخانه مرکزی تهران برای سرهنگ ساواک در آبادان، به آدرس یک صندوق پستی که زمانی به او داده بودند تا «اگر اطلاعاتی داشت گزارش دهد،» پست کرد. با عادتی که به دور نینداختن اشیاء داشت، این آدرس را نگهداشته بود، بدون آنکه دلیل آن را بداند، چون یقین داشت که هرگز موردی برای استفاده از آن نخواهد یافت. تاریخ نامه را سه روز جلوتر گذاشت، تا همزمان با روزی باشد که فرار شاه به بغداد پخش شده بود. با ذکر در نامه که آن را در صندوق پستی میندازد، و بعد پست کردن آن در پستخانه مرکزی به تاریخ دو روز پس از تاریخ ادعا شده در نامه، شاید سرهنگ را قانع میکرد که تاریخ نامه درست است. در نامه اعتراف کرد که درجوانی مارکسیسم او را به بیراهه کشانده بود و او عضو حزب توده شده بود و تا چندی پیش در حز ب باقی مانده بود. بعد دلایل تغییر فکر و استعفای خود را داده بود.
نوشت که به عنوان یک مسلمان معتقد، سالها به غلط پنداشته بود که هیچ ناهمسازی بین مارکسیسم و کمونیسم از یک سو، و اسلام از سوی دیگر، وجود ندارد، چون که هر دو برای ایجاد دنیائی که بر اساس عدل و انصاف بنا شده باشد میکوشیدند. اما کم کم طبیعت خدانشناس کمونیسم، و عنادی را که نه تنها با اسلام بلکه با همه ادیان داشت، کشف کرده بود. او حتی به خطا میپنداشت که حزب توده تابع خط استالینیستی روسیه نیست و هدفش استقلال سیاسی واقعی ایران است. کم کم در اینباره هم دچار تردید شده بود. اما آنچه که بالاخره ماهیت خائنانه آنها را برای او آشکار کرده بود رفتار بیشرمانهای بود که با شخص اول مملکت، مظهر استقلال کشور، کرده بودند و سبب گریز شرمآور او از کشورش شده بودند.
عمو جلال همیشه در فصاحت و بلاغت استاد بود. تحسین بیاندازهای را که برای سعدی، استاد فصاحت و بلاغت در دوره زرین ادبیات ایران، داشت به این سبب بود. او اهمیت لحن درست را میدانست. در نخستین نسخه نامهاش بجای «شخص اول مملکت» نوشته بود «اعلیحضرت.» اما به نظرش آمده بود که آن کلمه در دهان یک تودهای، حتی یک تودهای پشیمان، دروغ جلوه میکند. در نسخه دوم کلمه «شاه» را جایگزین کلمه «اعلیحضرت» کرده بود، اما به گمانش رسیده بود که کلمه فاقد احترام لازم است، بهخصوص زمانی که جان آدم در خطر باشد. در نسخه سوم اصطلاح دقیق لازم را پیدا کرده بود: «شخص اول مملکت، مظهر استقلال کشور.» این درست همان لحنی بود که دنبالش میگشت، طعمه کافی، درست به قدر دهن سرهنگ. گفت که خودش را مخفی کرده است، نه از ساواک، بلکه از رفقای حزبی سابقش که، از ترس آنکه او اسرارشان را برای مقامات دولتی فاش کند، ممکن بود قصد جان او را بکنند. گفت بمحض آنکه خود را از آنها در امان میدید دوباره با سرهنگ تماس میگرفت.
پس از پست کردن نامه خود را با زن و بچهاش در زیر زمین خانه پسردائی زنش مخفی کرد و ریش گذاشت. حالا تنها کاری که برای کردن داشت صبر بود. سر فرصت، مامورین ساواک که لابد حالا اسم و آدرس تمام دوستان و قوم و خویشهای او را داشتند، رد او را تا آن خانه بو میکشیدند. تا مدتی ممکن بود سراغ او را نگیرند، چون که در بحبوحه کودتا دنبال شکارهای بزرگتری بودند. گذشته از آن، این نامه تا مدتی خیالشان را از بابت او راحت میکرد. بوقت خودش بسراغش میامدند تااطلاعاتی را که میتوانستند از او کسب کنند، تا ببینند رد چه کسی را از طریق او میتوانند بگیرند، بخصوص اگر مدارکی کشف میکردند که نشان میداد او بیش از یک عضو ساده گمراه حزب بوده که حالا به غلط کردن افتاده.
تا چند ماه بعد، عمو جلال گلیمش را یک جوری از آب بیرون کشید. یک کار میرزابنویسی با حقوق کم توی بازار پیدا کرد. رئیسش که لابد حدس زده بود که او یک تودهای فراری است، خوشحال از اینکه مهندس برجستهای را که فرانسه و انگلیسی را خوب میدانست با سه شاهی صنار پول، برای اداره مکاتبات صادرات و وارداتش استخدام کرده، نه سئوالی کرد و نه معرفی خواست.
بیلنگر، بهمنن شعله ور: عمو جلال در نخستین نسخه نامهاش به جای «شخص اول مملکت» نوشته بود «اعلیحضرت.» اما به نظرش آمده بود که آن کلمه در دهان یک تودهای، حتی یک تودهای پشیمان، دروغ جلوه میکند. در نسخه دوم کلمه «شاه» را جایگزین کلمه «اعلیحضرت» کرده بود، اما به گمانش رسیده بود که کلمه فاقد احترام لازم است، بهخصوص زمانی که جان آدم در خطر باشد. در نسخه سوم اصطلاح دقیق لازم را پیدا کرده بود: «شخص اول مملکت، مظهر استقلال کشور.»
وضع عمو جلال استثنائی نبود. سراسر مملکت پر از آدمهای بااستعداد فراری بود. بهزودی آگاه شد که فوجی از رفقایش در شرکت نفس سابق، او را سرمشق و هواسنج او را راهنمای خود قرار داده بودند و همزمان با او و به همان دلایل از خوزستان گریخته بودند. محتاج به یک پیر طریقت، همهشان به دنبال او میگشتند. شاید شانس عمو جلال چند صباحی دیگر میپائید و آنها را از مخمصه میرهانید. شاید ارتباط او با ساواک صحت داشت. مگر نبود که دو روز پیش از فاجعه او از پستش استعفا کرده بود و فلنگ را بسته بود؟
به هر حال حالا دیگر عمو جلال فوجی از رفقای سابق را به دنبال خود داشت که در آن روزهای ترس و وحشت به رهبری و راهنمائی او چشم امید دوخته بودند. مصدق پیرمرد از زمان بازگشت فاتحانه شاه در خانهاش محبوس بود. دستیاران نزدیکش همه در زندان بودند، و آنهائی که پس از فرار شاه دم دهنشان را در باره شاه و خانواده سلطنتی نگرفته بودند درجا اعدام شده بودند. در میان آنها تنها فاطمی، که طبق گزارشها، در شب توقیفش پس از کودتای دوم یک فوج سرباز به زنش تجاوز کرده بودند، و روز بعد در ملاء عام خاندان سلطنتی را به باد ناسزا گرفته بود، شکنجه سختی را تحمل کرده بود و توبه نکرده جان داده بود. کریمپور شیرازی، روزنامهنگار رک و راستگو را، که اشرف خواهر شاه را آشکارا فاحشه خوانده بود، در زندان شکنجه داده و آتش زده بودند.
مجلس به دستور فرمانداری نظامی منحل شده بود و نمایندگانی که تا آخرین دم با مصدق همراه بودند زندانی و شکنجه شده بودند و یا به سزائی بدتر رسیده بودند. گویندگان رادیو چنان داد سخن میدادند که گوئی انقلاب مشروطه مرده بود و خاک شده بود و شاه بار دیگر، به شیوه کهن، فرمانروای مطلق بود. حتی بدتر از آن، چنان میگفتند که انگار سلطنت مشروطه پنجاه سال گذشته اصلا اتفاق نیفتاده بود، که قانون اساسی مشروطه اصلاً چیزی نگفته بود جز آنکه شاه فرمانروای مطلق است، و قانون اساسی و مجلس و مصدق همه جزئی از توطئهای از سوی اجانب و کمونیستها بودند که میکوشیدند قدرت مطلق شاه را محدود و مملکت را تضعیف کنند. خوشبختانه به فیض الهی، ارتش این دسائس شیطانی را خنثی کرده بود و اعلیحضرت همایونی دیگر بار بر تخت طاوس نشسته بود و همین و همین. و بازاریها و ملاها که در اول کار با شور و اشتیاق از مصدق و جبهه ملی او پشتیبانی کرده بودند حالا دوباره داشتند زیر علم «خدا، شاه، و ملت» سینه میزدند و علما خمس و ذکاتشان را میگرفتند و فتوای مرتد بودن مصدق را صادر میکردند.
روزها به دستگیری دستهجمعی اعضاء حزب توده و شبها به تیر باران نوجوانان تودهای، که بیاعتنا به تحریم حرکت شبانه هنوز روی دیوارها شعار مینوشتند، سپری میشد. اما غنیمت بزرگی که ساواک در بدر دنبالش میگشت جای دیگری بود. حزب توده در سطح وسیعی در ارتش و در ساواک نفوذ کرده بود و حق تقدم کار ساواک در آن بود که شاخه نظامی-ساواکی حزب را کشف و ریشه کن کند. تا زمانی که آن سازمان در جای خود باقی بود خواب راحت به چشم کسی نمیرفت. و فایده جوجه موجههای حزب در آنچه بود که زیر شکنجه فاش میکردند که راه یافتن کله گندهها را نشان بدهد. گمانی که سالها وجود داشت، که برخی از اعضاء کمیته مرکزی حزب توده عمال انگلیس بودند، فرقهای که مصدق آنها را «تودهای نفتی،» (در برابر «تودهای استالینی) میخواند، اینک تائید شده بود.
روزنامههای شب، صفحه پشت صفحه، پر بودند از «توبهنامه»های تودهایهای سابق، که به خیانت خود بر علیه خدا، شاه و میهن اعتراف میکردند، از گناهان خود توبه و عاجزانه از اعلیحضرت همایونی تقاضای بخشش میکردند. تا زمانی که دستگیر شدگان جوانان و جوجه موجهها بودند، کمیته مرکزی حزب اکیدا دستور داده بود که اعضاء حزب زیر شکنجه بمیرند ولی» توبه نامه «ندهند. زمانی که دستگیر شدگان نیمچه شدند، کمیته مرکزی شبانه نظرش را عوض کرد و گفت که دستگیر شدگان، در صورت لزوم، با امضای «توبهنامه» جان خودشان را نجات بدهند، ولی هیچ سری را فاش نکنند. دیگر وظیفه ساواک بود که بداند هر عضوی چقدر میداند، تا چه اندازه راست میگوید، و تا کجا باید شکنجه شود، پیش از آنکه امضای یک «توبهنامه» کافی باشد. از این رو روزنامههای شب پر بودند از «توبهنامه» یا بزبان مردم کوچه و بازار «گه خوردن نامهها.»
در آن زمان بود که عمو جلال و رفقایش نتیجه گرفتند که به اندازه کافی صبر کردهاند. هر چه پارتی در میان دوستان دولتیشان داشتند ردیف کردند، هر چه پول میتوانستند برای رشوه دادن به تیمسارها و سرهنگهای ساواک جمع کردند، تا مجازاتشان را کمی کمتر کند، و بعد دسته جمعی خودشان را تسلیم کردند. عمو جلال بدلیل رابطهای که با» سرهنگش «، که حالا بعد از گرفتن درجه سرتیپی «تیمسارش» شده بود، داشت، خودش را جلو انداخت. نوشت و پرسید آیا میتواند به آبادان بیاید و خودش را، مانند» یک عبد عبید خداوند به یک عبد عبید دیگر خداوند، شخصاً تسلیم تیمسار کند. عمو جلال آدمی بود که اگر ورق برنده دستش بود آن را تا فیها خالدونش بازی میکرد.
تیمسار موافقت کرد. از همه چیز گذشته، برای او کلی اعتبار بود که بتواند یک فوج مهندس تودهای شرکت نفت را یکباره دستگیر کند. اگر عمو جلال میتوانست یک فوج مهندس تودهای شرکت نفت را تحویل بدهد، همه آماده اعتراف کردن، امضاء کردن و لو دادن، شاید از آن یک ستاره سرلشگری برای او از آب در میآمد.
بیلنگر، بهمن شعلهور: تنها فاطمی، که طبق گزارشها، در شب توقیفش پس از کودتای دوم یک فوج سرباز به زنش تجاوز کرده بودند، و روز بعد در ملاء عام خاندان سلطنتی را به باد ناسزا گرفته بود، شکنجه سختی را تحمل کرده بود و توبه نکرده جان داده بود. کریمپور شیرازی، روزنامهنگار رک و راستگو را، که اشرف خواهر شاه را آشکارا فاحشه خوانده بود، در زندان شکنجه داده و آتش زده بودند. در آن میان روزنامهها پر بودند از «توبهنامه»ها یا به قول مردم »گهخوردننامهها»
عمو جلال حرفی هم درباره مقداری پول برای رشوه زده بود، البته نه برای تیمسار که بهعنوان یک وطنپرست واقعی و یک عبد عبید خداوند، محال بود فکرش را هم بکند، بلکه برای چرب کردن سبیل آن عده از افسران ارتش و ساواک که بیرشوه برای مادرشان هم کاری نمیکردند. این هم امیدبخش بنظر میرسید. گذشته از همه چیز، او باید دویست هزار تومنی را که برای گرفتن درجه سرتیپیش رشوه داده بود، و دویست هزار تومنی را که باید برای گرفتن درجه سرلشگریش رشوه میداد، از یک سوراخی در میاورد. اگر چه حالا که سرتیپ شده بود، و حالا که اداره دوم، بدنبال سازمان مخفی حزب توده در ارتش، داشت سرش را توی هر سوراخی میکرد، شاید آن سرهنگها و تیمسارهای مزلف کارگزینی جرات این را نمیکردند که یک سرتیپ اداره دوم را بدوشند.
عمو جلال با اتوبوس شبانه به آبادان رفت و در یک خانه امن ساواک خودش را تسلیم کرد. از آنجا او را دستبند زدند، چشمهایش را بستند، و با یک جیپ ارتشی به مقصدی که ساعتی با آنجا فاصله داشت بردند. وقتی چشمهایش را باز کردند خودش را در اتاق آشنائی دید که در آن نماز خوانده بود. کاملا آماده بود که نمایش گذشته را تکرار کند. رد ساعت نماز را نگه میداشت و این بار مهر و تسبیح تربت امام حسین خودش را هم به همراه آورده بود. این راز را هنوز با هیچ یک از رفقایش در میان نگذاشته بود، از ترس آنکه دستش رو شود، یا اینکه یکی از رفقایش هم همان کلک را بزند، و در نتیجه پته او را روی آب بریزد.
بالاخره سر و کله «تیمسار» پیدا شد که، گرچه کمی رسمی بود، باز او را بغل کرد، گونههایش را بوسید، و او را پسرم و برادر مسلمانم خطاب کرد. کار عمو جلال بسیار راحت بود.» توبه نامه «را امضاء کرد، تمام رفقایش را نام برد، همه حاضر و مشتاق برای تسلیم شدن و» سوگند همکاری «خوردن، که کلمه رمز بود برای خبرچین شدن. وقتی اسامی دیگران را پرسیدند، هرکسی را که در کادر رهبری کمیته ایالتی میشناخت نام برد، به حساب اینکه همه یا دستگیر شده بودند یا کشته، یا اینکه دیگر عمو جلال را خائن و براستی مامور مخفی ساواک در حزب میدانستند. کوشید تا آنجا که میتواند نقش خود را در کادر رهبری کوچک نشان بدهد و نقش دستیارش را، مردی که سعی کرده بود او را پائین بکشد، که شایعه مامور ساواک بودن او را رایج کرده بود، و واقعا پس از استعفای او به پست دبیراولی کمیته ایالتی ارتقاء یافته بود، بزرگتر جلوه دهد.
با کاردانی معمول خودش داستانی سر هم کرده بود که، علیرغم آنکه در لیستهای حزبی او را دبیر اول حزب توده در آبادان معرفی کرده بودند، اوتنها یک عضو ساده و بیاهمیت حزب بود. دبیر اول واقعی کمیته ایالتی نفر دوم بود و سالهای مدید نقش عمو جلال در حزب تنهااین بود که سپر بلائی برای این مرد باشد، تا او بتواند در رفت و آمد و انجام وظائف حزبیش آزاد بماند. داستان عجیب اما باور کردنی بود. این مسئله را روشن میکرد که چرا در برخی همایشهای مهم حزبی، عمو جلال، که توسط دوستان دولتیش از برنامه یورش ساواک با خبر شده بود، تنها باصطلاح رهبری بود که حضور نداشت.
تیمسار قرآن جیبیش را بیرون کشید و از عمو جلال خواست که دستش را روی آن بگذارد و قسم بخورد که آنچه که میگوید عین حقیقت است، و اگر جز آن باشد روحش برای ابد در جهنم اسفلالسافلین بسوزد. عمو جلال وظیفه محول شده را به آسانی و بنحو احسن انجام داد و نکتهای هم از خودش اضافه کرد باین مضمون که: «اگر گفتههای من عین حقیقت نباشه، انشاءالله که در روز قیامت جدم پیغمبر اعظم، صل الله علیه و آله، شفاعتم رو نکنه.» این جمله سرتیپ را، که خودش هم سید بود و همیشه روی این شفاعت جدش در روز قیامت حساب کرده بود، سخت متأثر کرد. و این داستان خود مزاحی شد که سالهای سال عمو جلال و رفقایش را سرگرم کند.
روز بعد فوج تودهایهای سابق عمو جلال با اتوبوس شبانه به آبادان آمدند و خودشان را تسلیم کردند. همگی نمایش عمو جلال را تکرار کردند و حتی برخیشان قسم خوردند که همیشه میدانستند که عمو جلال یک دبیر اول قلابی است و نفر دوم است که زمام امور را بدست دارد. همگی به قرآن قسم خوردند، «توبهنامه» و «سوگند همکاری» امضاء کردند، و هرچه پول به همراه آورده بودند تقدیم کردند.
با تسلیم و «توقیف» اسمی آنها، و توقیف آن عده محدود از رهبرانی که ساواک تا آن زمان از آنها اطلاعی نداشت، کمر حزب توده در آبادان شکست. عمو جلال باکی از این نداشت که دستیار سابقش داستان ساختگی او را انکار کند. زمانی که شکنجهگرها کارشان با او تمام میشد، یا مرده بود، یا حاضر بود به هر چیزی، از جمله داستان قلابی عمو جلال، اعتراف کند.
گزارش سرتیپ به تهران، حاکی بر اینکه شاخه حزب توده در آبادان مرده بود و خاک شده بود، و افرادی که مغز متفکر حزب توده در شرکت نفت را تشکیل میدادند همگی دستگیر شده بودند و آماده آن بودند که نه تنها اعتراف، بلکه جاسوسی و خبر چینی کنند، مثل گردبادی اداره مرکزی ساواک را در تهران تکان داد. خبر گزارش دهن به دهن سلسله مراتب ساواک و ارتش را طی کرد و به گوش شخص شاه رسید و او را تحت تأثیر قرار داد. گزارش سرتیپ را خواست و شخصاً آن را خواند، پرونده ساواک عمو جلال را بررسی کرد، و فرمان داد که بلافاصله «سرتیپ ساواک و سردسته مهندسین تودهای شرکت نفت» را به حضور او بیاورند. به سرتیپ دستور داده شد که در معیت عمو جلال فورا به تهران پرواز کند و آماده آن باشد که فورا در کاخ سعد آباد به پیشگاه اعلیحضرت همایونی شرفیاب شود.
وقتی سرتیپ، هیجانزده و سراسیمه، توی اتاقی که او و رفقایش در آن زندانی بودند دوید، نخستین واکنش عمو جلال ترس و اغتشاش فکر بود. سرتیپ اونیفرم تشریفاتی نو و براقی به تن داشت، و مانند یک سرتیپ واقعی پارس میکرد. تند تند صحبت میکرد و هیچ نشانی از انس و آشنائی در چهرهاش خوانده نمیشد. کوتاه و مختصر به عمو جلال دستور داد که در عرض پانزده دقیقه آماده رفتن باشد. نگفت به کجا. رفقای عمو جلال حتی بیش از او هراسان شده بودند. مثل آن بود که گرفتاری بزرگی پیش آمده بود. شاید عمو جلال بلوف بزرگ زده بود. شاید در نزدیکیش به سرتیپ اغراق کرده بود. شاید تیرهایشان به خطا رفته بود و جریان از دست سرتیپ بیرون رفته بود. شاید حالا برای خود سرتیپ گرفتاری درست شده بود، که معنایش این بود که پارتی و امید و پولشان همه از بین رفته بود.
درست سر پانزده دقیقه دنبال عمو جلال آمدند. دستهایش را دستبند زدند، چشمهایش را بستند، و به داخل یک اتومبیل خیلی راحت هدایتش کردند. او و سرتیپ عقب اتومبیل نشسته بودند و ظاهرا یک محافظ در جلو در کنار راننده بود. در تمام سفر، که یک ساعتی طول کشید، هیچ صحبتی نشد. ظاهرا از چند پست نگهبانی گذشستند و عمو جلال صدای به هم خوردن پاشنههای پوتین را شنید و احساس کرد که کسی دارد کارتهای شناسائی را بررسی میکند. دست آخر، وقتی چشمهایش را باز کردند خود را در یک فرودگاه در وسط یک پایگاه نیروی هوائی یافت. سرتیپ، دو مامور با لباس شخصی، و یک سروان نیروی هوائی دورش کرده بودند. سرتیپ نفسش در نمیامد، اما هنوز بطرز آشکاری هیجان زده بود.
پس از چند دقیقه سروان هوائی به سرتیپ اعلام کرد که همه چیز آماده است و همه با شتاب بسوی یک جت کوچک نیروی هوائی که آماده پرواز بود حرکت کردند. یکی از دو مامور عقب ماند و دیگری جلو جلو همراه سروان حرکت میکرد. سرتیپ بازوی راست عمو جلال را چنان محکم گرفته بود که گوئی یک قدم دورتر از خود به او اعتماد نمیکند. وقتی سروان و مامور جلوئی باندازه کافی دور شده بودند و مامور دیگر بانازه کافی در پشت سر مانده بود، سرتیپ، انگار دیگر نمیتواند هیجانش را درون خودش نگهدارد، سرش را به گوش عمو جلال نزدیک کرد و با صدائی چندان بلند که با وجود صدای موتور هواپیما شنیده شود، به او گفت که به شرفیابی اعلیحضرت همایونی میروند. «این یعنی اینکه یا سر من میره یا اینکه درجه سر لشگریمو میگیرم. و یادت باشه، اگه سر من بره سر تو هم میره.»
ناگهان عمو جلال احساس ترس آمیخته با احترام عمیقی کرد. درجوانی بارها روی دیوارها با گل اخرا بر علیه شاه شعار نوشته بود، در حالیکه دوستانش آمدن جیپهای پلیس و فرمانداری نظامی را میپائیدند. شعارها با حروف درشت و خط قشنگ میگفتند مرگ بر شاه خائن. رفقایش به شوخی میگفتند که شعارهای عمو جلال را از یک فرسخی میشد شناخت. او تنها کسی بود که روی نوشتن شعارها چنان زحمت میکشید که گوئی دارد مشق خط مینویسد. سر بسرش میگذاشتند که با آن خطاطی منحصر به فردش بهتر بود شعارهایش را امضاء هم بکند.
یک بار در استادیوم امجدیه، در مراسم جشنهای ورزشی به مناسبت تولد شاه، درست هنگامیکه شاه داشت مدالها را روی سینه ورزشکارها سنجاق میکرد، عمو جلال و پانصد عضو وفادار حزب که روی نیمکتهای مقابل جایگاه سلطنتی نشسته بودند، شعار مرگ بر شاه خائن را سر داده بودند. در حالیکه مرتب در مقابل باتوم آژدانها و دژبانها و ته تفنگ سربازها، که بلافاصله به آنها حملهور شده بودند، جاخالی میدادند و میکوشیدند دستگیر نشوند، در دایرهای که هر لحظه وسیعتر میشد میدویدند، مشتهاشان را در هوا تکان میدادند و به شعار مرگ بر شاه خائن ادامه میدادند. در میان ترس و گیجی و جا خالی دادن برای پرهیز از باتومها و ته تفنگها، برای یک لحظه، عمو جلال نظری به شاه انداخته بود که در جایگاه سلطنتی، در لباس مارشالی و با عینک آفتابی، در حال سنجاق کردن مدال خشکش زده بود و با حیرت و کمی رنجش به جنجال میان جماعت نگاه میکرد.
به جز آن یک نگاه سریع، هر چیز دیگری که در باره شاه میدانست نوعی انتزاع و تجرید بود. و حالا او داشت به دیدار این موجود انتزاعی میرفت، نه با عنوان شاه خائن، بلکه با عنوان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی، که با یک اشاره میتوانست جابجا فرمان اعدام این سرتیپ قدرقدرت ساواک و خود او را صادر کند. و برای گرفتن مدال بخاطر دلاوریش، و یا تشویق برای مشق خطش هم نبود که به آنجا میرفت، بلکه بهعنوان یک کمونیست سابق معترف به خیانتش، که تنها میتوانست عاجزانه از اعلیحضرت طلب بخشایش کند. وحشتی که احساس میکرد شباهتی به هیچ احساسی که در زندگی کرده بود نداشت. ترس آمیخته بااحترامش هم همینطور. تنها احساس در زندگیش که کوچکترین شباهتی به احساس کنونی داشت مربوط به چند سال پیش میشد، زمانی که باو گفته بودند که باید برای دیدن یکی از اعضاء کمیته مرکزی حزب به تهران برود. باو نگفته بودند کدام عضو، و بهر حال ملاقات هرگز صورت نگرفته بود.
در هواپیما تیمسار به دو افسر نیروی هوائی که همراهشان بودند دستور داد تا دستبند عمو جلال را باز بکنند. به او گفت وانمود کند که هیچ نمیداند کجا میرود. و تا زمانی که به تهران رسیدند دیگر حرفی نزدند. در تمام طول سفر عمو جلال میکوشید ملاقاتش را با شاه در ذهن مجسم کند. احساسی را داشت که در کودکی در حضور ملا مصطفی داشت، یا بعداً در حضور رئیس دبیرستانش، هر بار که برای مجازات صدایش میکردند. جز آنکه فکر نمیکرد این بار برای مجازات صدایش کرده باشند. چیزی در باره او شاه را تحت تاثیر قرار داده بود و شاه میخواست شخصا سبک سنگینش کند. آیا میشد برای این باشد که برادرش رئیس دیوان عالی کشور بود؟
بهمن شعلهور، بیلنگر: در تمام طول سفر عمو جلال میکوشید ملاقاتش را با شاه در ذهن مجسم کند. احساسی را داشت که در کودکی در حضور ملا مصطفی داشت، یا بعداً در حضور رئیس دبیرستانش، هر بار که برای مجازات صدایش میکردند. جز آنکه فکر نمیکرد این بار برای مجازات صدایش کرده باشند.
در تهران در حالیکه از یک اداره ساواک و ارتش به اداره دیگر میرفتند، گاه به او دستبند میزدند و گاه آن را باز میکردند،گاه چشمهایش را میبستند وگاه آنها را باز میگذاشتند،گاه با او مانند جانیها رفتار میکردند وگاه ماننذ آدمهای خیلی مهم. تیمسارهای ارتش و ساواک در مورد کل قضیه بسیار مشکوک بودند. شخصا جانشان را میدادند که با شاه شرفیابی خصوصی داشته باشند، چیزی که به آنها سرشناسی زیادی میداد که اغلب ارتقاء درجه به دنبال داشت. اگر کسی در دربار از لبخند یا تاب سبیل آدم خوشش میامد نانش در روغن بود. افسران جوان اغلب خواب و خیال آن در سر میپروراندند که به گارد سلطنتی منتقل شوند و فاسق یکی از والاحضرتها شوند. سرهنگها هر بار که فرصتی مییافتند تا دست شاه را ببوسند خواب درجه سرتیپی میدیدند. اما تیمسارهای پیر میدانستند که هر چه به نیروگاه نزدیکتر میشدند امکان بیشتری بود که برق آنها را بگیرد. مثلی بینشان بود که هرگز نزدیک دو چیز نایست، یکی فرمانده کل قوا و یکی لگد قاطر. با وجود این شیوه رفتارشان با سرتیپ نشان میداد که دارند از حسادت میمیرند. یک سرتیپ تازه از زرورق در آمده و یک تودهای با اعلیحضرت شرفیابی خصوصی داشته باشند! قابل تحمل نبود!
در یک اداره سر لشکری بهشان پارس کرده بود که» سرتیپ، چرا اینجانی دستبند به دستش نیست؟ «سرتیپ در جواب پاشنههایش را به هم کوبیده بود و گفته بود» جناب تیمسار، بنده مسئولیت کامل زندانی رو بعهده میگیرم! «بعد به نجوا در گوش عمو جلال گفته بود» جاکش داره از حسادت میمیره! اگه همه چی بر وفق مراد پیش بره، شاید بزودی درجه و میزش مال من بشه! «
ناگهان احساس عجیبی به عمو جلال دست داده بود، که گوئی هر دو آنها سالها در توطئهای شریک جرم بودهاند. دیگر گوئی قرنهااز سالهای زندگیش بعنوان دبیر اول کمیته ایالتی حزب میگذشت. نگاهش کن. هنوز ته دل خودش را یک مارکسیست دو آتشه میدانست، بخودش میگفت که تمام حرکتهایش در چند ماه گذشته نوعی مانوور تاکتیکی بوده و نه تغییر جهت ایدئولوژیک، و حالا یار غار شده بود با این سرتیپ ساواک که بسیاری از رفقایش را شکنجه داده بود و کشته بود، و با هم داشتند میرفتند برای یک شرفیابی خصوصی با اعلیحضرت همایونی شاه خائن. مضحک بنظر میرسید اما واقعی بود و کمی هم هیجانآور.
در بخش آخر سفر، تیمسار چند راهنمائی نهائی به عمو جلال کرده بود که در کاخ سلطنتی چطور رفتار کند. از چند تا از اقلام پرونده ساواکش، که تا حالا حتما به نظر اعلیحضرت رسیده بود، با خبرش کرده بود، از جمله آن یکی که خود او وارد کرده بود، به این مضمون که عمو جلال یک مسلمان دیندار بود و از این رو نمیتوانست یک کمونیست واقعی باشد. بیتردید صلاح تیمسار در آن بود که عمو جلال در این شرفیابی امتحان خوبی بدهد. البته شاه شهرت به دینداری داشت. عمو جلال یکبار او را پشت تلویزیون دیده بود، درست پس از ترور نخست وزیر منصور بدست فدائیان اسلام. زار و نحیف و وحشت زده بنظر میرسید و آشکار بود که میخواهد جناح افراطی روحانیون را آرام کند.
به مردم گفته بود که زندگانی طلسم شدهای دارد. گفته بود که شب پیش از شاه شدنش، جدش حضرت پیغمبر اکرم، صل الله علیه و آله، در خواب به او نازل شده بود و باو فرموده بود که او را همیشه از جمیع بلیات ایمن خواهد داشت. بعد آسمان و ریسمانی به هم بافته بود از زیارتی که در دوران ولیعهدی به امامزاده داود کرده بود، که در سفر از قاطر افتاده بود و دستی از غیب در آمده بود و او را میان زمین و هوا گرفته بود. رو به نوکرش کرده بود و گفته بود «دیدی چی شد؟» و نوکرش گفته بود «بله، والاحضرت! دست جدتان پیغمبر اکرم، صل الله علیه و آله، بود که وسط زمین و هوا نجاتتان داد!»
عمو جلال عین واکنش خودش را در آن لحظه به یاد داشت. با خشم و ناباوری فریاد زده بود «مادر قحبه! یقین کرده که تودههای مردم خر و گول خورن. زندگی طلسم شده، بیلاخ! جدش پیغمبر اکرم. مادر قحبه اصلاً سید نیست.» و بعد به یاد حرف لنین افتاده بود که مذهب تریاک تودههاست.
ادامه دارد
طرح: رادیو زمانه
در سال 1332 ساواک تاسیس نشده بود
تهران / 31 August 2011
زیبا بود در انتظار ادامه :-)
کاربر مهمان / 31 August 2011