شهرنوش پارسیپور – زمانی در سن هفده سالگی به استخدام سازمان آب و برق خوزستان درآمدم. در آن موقع ترک تحصیل کرده بودم و قصد داشتم در دوره شبانه درس بخوانم. پدرم گفت ببین دختر جان اگر درس بخوانی تا دوره دانشگاه خرجت را میدهم. اما حالا ترک تحصیل کردهای. بنابراین یا شوهر کن یا کار کن. یک شب هم آمد و گفت سازمان آب و برق خوزستان ماشین نویس استخدام میکند.
گفتم ماشیننویسی نمیدانم. گفت این ماشین تحریر و این هم کاغذ. پنجشنبهای بود و من باید برای امتحان دادن در روز شنبه به این سازمان میرفتم. تقریباً یک شبانهروز در کار ماشیننویسی بودم و بعد به سازمان آب و برق رفتم. مرا در اتاقی نشاندند تنها و گفتند ماشین کن. یک متن چهار خطی را هم جلویم گذاشتند. حالا به خاطر نمیآورم چقدر کاغذ تلف کردم تا بتوانم این چهار حط را ماشین کنم. این ماشین تحریر مکانیکی بود. حالا فقط در موزهها میتوان آن را پیدا کرد.
چند سال بعد از سازمان استعفا دادم چون به تهران رفته بودم به امید دانشگاه رفتن. در کارخانه تولید دارو استخدام شده بودم. کار بسیار سنگین بود و راه بسیار دور. یک آگهی دو سه خطی در روزنامه نظرم را گرفت. یک شرکت آمریکایی کارمند استخدام میکرد. حالا من هم تایپ فارسی میدانستم و هم انگلیسی. شال و کلاه کردم و رفتم به شرکت آمریکایی در خیابان تخت جمشید. در آینه بالابر به خودم نگاه کردم. دیدم بد نیستم و میتوانم تأثیر خوبی روی اطرافیان بگذارم. در شرکت را زدم. زنی در را باز کرد که انگار یکراست از بهشت آمده بود. این خانم موهای بلند طلائیاش را دورش ریخته بود و به نظر میرسید خیلی شبیه بریژیت باردو، هنرپیشه فرانسویست. اما نگاهش که میکردی میدیدی چهرهاش در جایی میانه مارلین مونروئه و اواگاردنر در نوسان است. بیحد زیبا بود، و یک آقای ایرانی همانند دیوانهها دور و برش میچرخید. هرجا که زن میرفت آقای ایرانی دنبالش بود. البته به عنوان یک ایرانی به دو دلیل احساس حقارت کردم. یکی اینکه خیلی از خانم کم میآوردم و دیگر اینکه آقای ایرانی روی اعصابم فشار میآورد.
آقای ایرانی همانند گوسفند سربریدهای دنبال خانم وارد اتاق شد. خانم یک ماشین تحریر به من نشان داد. گفت این نامه را ماشین کن ببینیم چه میشود و به همراه مرد از اتاق بیرون رفت. خیلی تنها بودم و روحیهام حسابی ضعیف شده بود.
خانم پرسید برای چه آمدهام. گفتم که آمدهام تا امتحان ماشین نویسی بدهم. خانم مرا به طرف اتاقی هدایت کرد و آقای ایرانی همانند گوسفند سربریدهای دنبال خانم وارد اتاق شد. خانم یک ماشین تحریر به من نشان داد. گفت این نامه را ماشین کن ببینیم چه میشود و به همراه مرد از اتاق بیرون رفت. خیلی تنها بودم و روحیهام حسابی ضعیف شده بود. نشستم پشت ماشین و بیآنکه اطلاع داشته باشم این ماشین برقیست محکم روی حروف فشار دادم. با هر حرفی که میزدم ده حرف ظاهر میشد. این نخستین بار بود که من این تکنولوژی جدید را میدیدم و نمیدانستم چه باید بکنم. کاغذ اول را خراب کردم و کاغذ دوم را و سوم و چهارم را. هیولای ماشین تجریر برقی مرا در خود گرفته بود و قاه قاه میخندید، بدتر از آن خانم زیبا بود که لابد به طریقی میدانست که من کاغذها را خراب کردهام. عاقبت بدون آنکه نامهای تایپ کرده باشم از در بیرون آمدم. خانم پرسید از نتیجه کار راضی هستم یا نه. نمیدانم چرا دچار این حس شدم که خانم از جایی مرا میدیده است. گفتم نه راضی نیستم. لبخند خانم نشان میداد که باید رفع زحمت کنم. هنگامی که در آینه بالابر به خودم نگاه کردم به نظرم رسید خیلی زشت هستم.
حالا هزارسالی از آن موقع میگذرد. من اندکی طرز کار با کامپیوتر را یاد گرفتهام. دیگر میدانم دستم را چه وقت بردارم که حروف روی صفحه ندوند. اما این تکنولوژی جدید نیز همانند هیولائی گاهی میترساندم. در این هفته دو بار اسیر بازیهای غریب کامپیوتر شدم. برنامه رادیویی را درست کرده بودم و حالا باید برای رادیو زمانه میفرستادم. ناگهان سرعت اینترنت کند شد. ای میل نمیرفت و برنامه باید فردای آن روز پخش میشد. ده بار تلاش کردم که نمیشد. بعد ناگهان سیستم فرستنده دیگری ظاهر شد. سیستم فرستنده جدید میگفت که میتواند برود، اما من طرز کارش را نمیدانستم. در این کوشش و تقلا داشتم تب میکردم. درست حالتی بود که انگار آدم دیگری دارد مرا اذیت میکند و همانند بختکی رویم افتاده است. ناگهان به فکرم رسید که اگر برنامه را اندکی بیشتر مونتاژ کنم مشکل حل خواهد شد. کوشیدم دستگاه آواگیر را روشن کنم. اما این دستگاه نیز ناگهان در همان لحظه تصمیم گرفت روشن نشود. چند باری این اتفاق افتاده است. باتریها را درآوردم و دوباره کار گذاشتم. باتری عوض کردم. سیستم برق را نگاه کردم و هر تلاشی که یک شخص غیر متخصص میتواند انجام بدهد انجام دادم. حالا خوب است که دیگر آفتابم لب بام است و دیگر هیجانهای جوانی را پشت سر گذاشتهام. به هر حال از آنجایی که مصمم بودم بر این مشکل غلبه کنم بلند شدم و رفتم به فروشگاهی و یک آواگیر نو خریدم. بعد به طور اتفاقی دستگاه قدیم را روشن کردم که ناگهان تصمیم گرفت روشن بشود. سرعت اینترنت هم میزان شد و برنامه را فرستادم.
و دیروز هیولای تکنولوژی دوباره حملهور شد. اینبار برنامهای را ماشین میکردم. به آخر برنامه رسیدم که ناگهان برنامه ناپدید شد. حالا میروم بالا و میبینم برنامههای دیگر هست. میروم پائین و میبینم تمام برنامهها هست. فقط این دو صفحهای که تایپ کرده بودم ناپدید شده. انگار کامپیوتر همانند موجودی هشیار که نوشته مرا دوست نداشت باشد آن را حذف کرده بود. تمام دکمههایی را که فکر میکردم این مشکل را حل میکنند فشار دادم. هیچ اتفاقی نیفتاد. ساعت یک بامداد بود و نمیشد از کسی یاری گرفت. بیآنکه دستگاه را ببندم از پشت کامپیوتر بلند شدم. از شما هم عذر میخواهم که نمیتوانم از واژه رایانه استفاده بکنم. این واژه به نظرم روح کامپیوتر را ندارد. به هرحال یاد آن خانم ایرانی افتادم که او را در مرکز ماشیننویسی یکی از دفاتر انتشاراتی دیده بودم. آنجا برای نخستین بار چشمم به کامپیوتر افتاده بود و دچار اعجاب شده بودم. اجازه گرفتم و پشت دستگاه نشستم و چند خطی ماشین کردم، اما خانم ماشیننویس اجازه نداد ادامه بدهم و گفت شما چند سال داری؟ گفتم چهل و هفت سال. گفت هیچکس پس از چهل سالگی نمیتواند کامپیوتر یاد بگیرد. البته متوجه بودم که خانم از نوع حکمای ابله است، اما حالا در سن شصت و پنجسالگی، عاجز جلوی دستگاه نشسته بودم و به مطلب ناپدید شده میاندیشیدم. امروز مهدی به کمک رسید. پای تلفن سلسله دستوراتی داد که به شدت فنی بود. یک به یک آنها را اجرا کردم و متن ناپدید شده دوباره پیدا شد.
هیولای کامپیوتر را میتوان همانند هر هیولایی دستآموز کرد، اما در جایی خواندهام که بزرگترین نوابغ نیز فقط از میدان محدودی از امکانات کامپیوتری استفاده میکنند. پس هیولای کامپیوتر با تمامی هیولاهای فنی که میشناسیم فرق دارد. این دستگاه بخواهیم یا نخواهیم بر ما مسلط شده است. حتی تصور اینکه کامپیوتر از میدان بیرون برود غیر ممکن است. تمام زندگی ما دارد با کامپیوتر اداره میشود. در جایی خواندم که در سال دو هزار هر کس که انگلیسی نداند و کامپیوتر نداند بهکلی بیسواد محسوب میشود. حالا در سال دو هزار و یازده هستیم و آنچه گفتهاند به حقیقت تبدیل شده. من فقط اندکی از این و اندکی از آن میدانم، پس در نتیجه کمسواد بیچارهای محسوب میشوم. اغلب نمادهایی که در بالای کامپیوتر ظاهر میشوند برایم ناشناس است. واژهها همه نو هستند و در هیچ یک از دیکسیونرهایی که در اینچا دارم وجود ندارند. در هفده سالگی من، جهان بر ماشین تحریر مکانیکی تکیه داشت و حالا بر دستگاهی که بهزودی همانند انسان اندیشمند خواهد شد. مادرم میگفت دلم نمیخواهد بمیرم، چون علم در راه ترقی سریع است و من دوست دارم این ترقی را ببینم. و من نمیخواهم بمیرم چون این هیولای کامپیوتر بر من مسلط شده و نوید حرکت به سوی تمام ناشناختهها را میدهد.
طرح: رادیو زمانه
با سلام.خانم شهرنوش نمیدانم کسی بمن گفت یا جائی خواندم؟! میگفت:کاریکاتوریست خوب کسی است که وقتی کاریکاتوری میکشد یا طنزیی را مینویسد؟ محاطب بگوید:ای وای منهم میخواستم همینه بگم !!خلاصه بماند که توی خرمشهر چطور دیپلم گرفتم!چطور تابستان گواهینامه ماشین نویسی گرفتم؟!مربی من اقائی بود معلول که با انگشتان ناقصش 240 حرفرا در یک دقیفه میزد! ومن با 180 حرف قبول شدم! وبعد رفتم سربازی وسپاه دانش شدم توی روستائی بین کتل دختر و کتل پیرزن بین کازرون وشیراز. دنیای وحش! وهنورهم که هنوز است میگویم فقط دو سال عمر کرده ام وهمین دوسالی که درمیان مردم کومره سرخی از ایل نجیب قشقائی زندگی کردم! بعد امدم تهران! با بدبختی توی رشته حسابداری قبول شدم و… خلاصه! توی یک شرکت ایتالیائی استخدام شدم با ماهی 300 تومان!یادش بخیر! منشی شرکت که دختری بود بلوند با چشمان ابی ویهودی کارمان به عاشقی کشید! ژیانی داشتم فکسنی که با ان سیر افاق کردیم. وهمیشه این شعر را بیخ گوش او زمزمه میکردم:( ای طلائی رنگ ..ای تورا چشمان من دلتنگ .. من که چونان کودکی دل باخته بازیچه اش را بی تو غمگینم !.. ایا چشمت هیچ راست خواهد گفت ؟ ایا قلبت هیچ مهر با من خواهد داشت؟؟..) ولی او سوار یک بی.ام.و البالوئی شد و رفت! نفر دوم شرکت بودم با ماهی 12000 تومان!(امیدوارم مهندس مرا ببخشد!) امدم اهواز در سرم هزار سودا بود! فولاد اهواز استخدام شدم وهزار بی مهری کردند ولی پس از کوتاه زمانی بالای دست قرار گرفتم ! سیستم ما دستی بود ولی شنیدیم که سازمان اب وبرق خوزستان کامپیوتر اورده من و یکی ازدوستان مامور شدیم تا با اجاره از وقت ان سازمان ماهم کامپیوتریزه یشویم! وقتی وارد انجا شدیم با چند کمد فلزی در ابعاد بزرگ که مثل کمدهای فلزی ارج بودند مواجه شدیم!دختران الامد با ناخنهای قرمز ارغوانی کارتهای سوراخ شده را به دستگاه میدادندوازانطرف مثل نان سنگک ماشینی فعلی روی هم تلنبار میشد ! ما همان کردیم! وقتی کارتنهای حساب و کتاب را اوردند ومقایسه کردیم معلوم شد که واویلا!! احتمالا خانم پارسی پور ان زمان من شمارا انجا ملاقات کرده ام !! چون منهم چند روز پیش شصت وپنج سالگیم را به عزا نشستم !!
کاربر نادر / 20 August 2011
آقای نادر
به طور کلی زندگی پیرها به هم شبیه می شود، اما شباهت زندگی شما به این بخش از زندگی من عبرت انگیز است. بله ممکن است یکدیگر را دیده باشیم.
شهرنوش
شهرنوش پارس پور / 22 August 2011