بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، بخش سوم، فصل ششم، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران، اول مارس ۱۹۶۷ – امروز وقتی از ایستگاه اتوبوس به طرف مدرسه می‌رفتم یک مرد لاغر بلند قد بیست و چند ساله خودش را به من رساند و پا به پایم قدم برداشت.

با صدائی خفه و لحنی توطئه‌گرانه، بی‌آنکه حتی سرش را به طرف من بر گرداند، گفت «بدون اینکه جلب توجه کنی پا به پای من راه بیا و گوش بده.» من، در حالیکه سعی می‌کردم اضطراب و هیجانم را بپوشانم، به حرفش گوش کردم. گفت که یکی از رفقای اسکندر است و آن‌ها به کمک من نیاز دارند. گفت با ماجرایی که به سر اسکندر آمده بود، حالا من یک مظهر مهم برای تمام نهضت انقلابی بودم، پرچمی بودم که می‌توانستند دورم جمع شوند و نفرات تازه زیادی را جلب کنند. آیا حاضر بودم به خاطر اسکندر به‌شان کمک کنم یا نه؟ من اول به حرف‌های سرهنگ و بعد به حرف‌های بابا فکر کردم و جواب مثبت دادم. گفت توی اولین کوچه دست راست بپیچم، تا دم مسجد دست چپم بروم و آنجا منتظر بایستم. یک رفیق دیگر آنجا مرا ملاقات می‌کند.

گفتم «مدرسه‌ام دیر می‌شه.»

گفت «مدرسه می‌تونه صبر کنه. بعد از بلائی که به سر اسکندر اومده چطور می‌تونی غصه اینو بخوری که مدرسه‌ات دیر می‌شه؟» مثل اسکندر حرف می‌زد. قیافه‌اش به ساواکی‌ها نمی‌خورد. با خودم گفتم نکند بابا اشتباه فکر می‌کند. اما به قولی که به او داده بودم فکر کردم و به حرف یارو گوش کردم.
 

توی کوچه به راحتی مسجد را پیذا کردم. کسی آنجا منتظر نبود. چند دقیقه بعد مردی را دیدم که از طرف مقابل می‌آمد. خیلی با احتیاط قدم برمی‌داشت و مرتب پشت سرش را می‌پائید. وقتی نزدیک‌تر رسید و صورتش را دیدم یکه خوردم. آدمی بود که روزنامه را زیر در باغ انداخته بود. این به آن معنا بود که آن یکی هم روراست بود، که راستی از رفقای اسکندر بود. یکهو از دست بابا عصبانی شدم. پس بابا علامه دهر نبود.
 

مردک شروع کرد راه رفتن به طرف مقابل و به من گفت که دنبالش بروم. تا ته کوچه رفتیم تا به جائی رسیدیم که دیگر نشانی از دکان و خانه نبود. انگار می‌خواست مطمئن شود که کسی نمی‌تواند از پشت در بسته‌ای حرف‌های ما را بشنود. من گیج شده بودم. حالا باید چه کار می‌کردم؟ یا بایذ به اسکندر خیانت می‌کرذم یا باید قولی را که به بابا داده بودم می‌شکستم. شاید می‌توانستم شب با بابا راجع به مطلب صحبت کنم و بعد تصمیم بگیرم. انتظار نداشتند که من همه چیز را بلافاصله با تلفن عمومی گزارش بدهم، یا داشتند؟ به هر حال پول خرد برای تلفن نداشتم. اما باید به این بابا هشدار می‌دادم، بهش می‌گفتم که من مجبورم گزارش هر که را که با من تماس می‌گیرد بدهم. بعذ هم ازش بخواهم که به همه رفقایش بگوید که دور و ور من نیایند.

پرسید «منو می‌شناسی؟»
گفتم «آره. تو رفیق اسکندر بودی. تو اونی هستی که روزنامه رو انداخت زیر در باغ.»
پرسید «به من اعتماد داری؟»
گفتم «آره.»
«چرا؟»
«چون رفیق اسکندر بودی.»
«اون هیچی رو ثابت نمی‌کنه. اسکندر مرده. من زنده‌م. چه می‌دونی واسه زنده موندن مجبور بودم چه کار بکنم؟»
پرسیدم «چی می‌خوای به من بگی؟»
جواب سئوالم را نداد. پرسید «می‌دونی اسم من چیه؟»
گفتم «نه. اما می‌دونم که اونا عکستو دارن.»
«اونا کین؟»
«ساواک. منو بردن اونجا. برام تعریف کردن که چه بلاهائی سر اسکندر آورده بودن. هر چی تو اون روزنامه بود راسته. همه اون کارا رو کرده بودن. بد‌تر از اونم کرده بودن؟»
«به من داری می‌گی؟»
خیلی عصبانی بود، انگار که من کاری کرده باشم، یا چیزی گفته باشم.
«کلی عکس به من نشون دادن، از جمله عکس تو رو. می‌خواستن من رفقای اسکندرو لو بدم. می‌خواستن من تو رو لو بدم. اما من این کارو نکردم. بهشون راجع به روزنامه‌ای که زیر در انداخته بودی گفتم، اما هیچی راجع به تو نگفتم. هیچی بروز ندادم. وقتی عکس تو رو دیدم هیچ به روی خودم نیاوردم. گفتم صورت تو رو ندیده بودم. گفتم خیلی تاریک بود، تو نصف صورتتو با شال‌گردن پوشونده بودی، کلاهتو خیلی پائین کشیده بودی. گفتم من نمی‌دونم تو چه ریختی هستی. من لوت ندادم. به خدا ندادم.»
نگاهی غمگین به من انداخت و عصبانیتش شروع به خوابیدن کرد.

گفت «حماقت کردی. چرا لوم ندادی؟ می‌دونی اگه مچتو گرفته بودن چیکارت می‌کردن؟ می‌خوای یه قهرمان مرده دیگه مثل اسکندر بشی؟»

هنوز نمی‌فهمیدم چرا آنقدر از من عصبانی است؟ دلش می‌خواست گیر بیفتد؟ دلش می‌خواست لوش بدهم؟
 

گفت «و من به زبون اومدم» و اشکش سرازیر شد. با لحنی خشن و خشمگین گفت «می‌دونی، همه‌مون که نمی‌تونیم قهرمان مرده باشیم. بعضییامون معده‌مون ضعیفه. زود بالا می‌آریم. همه‌مون که نمی‌تونیم بمیریم. بالاخره یه بابایی باید زنده بمونه، وگرنه به زودی توی دنیا آدم نمیمونه.» همینطور اشک از چشم‌هایش سرازیر بود.
پرسیدم «تو رم شکنجه دادن؟»
کلاهش را برداشت و جای زخم‌های عمیقی را در وسط سرش به من نشان داد. بعد پیراهنش را بالا کشید و جای زخم‌های عجیب و غریبی را روی شکمش نشان داد. گفت «بیشتر می‌خوای ببینی؟»
 

«نمی‌تونستم این کارو بکنم. تو رفیق اسکندر بودی. اون تو رو دوست داشت. تو اونو دوست داشتی.»
پرسید «تو از کجا این همه می‌دونی؟»
«چونکه جونتو به خطر نمی‌نداختی که اون روزنامه رو واسه من بیاری.»
«از کجا می‌دونی جونمو به خطر انداختم؟ از کجا می‌دونی من مأمور ساواک نبودم؟ از کجا می‌دونی آوردن اون رورنامه یه نقشه نبود که اعتماد تو رو جلب کنم که بعد بتونم ازت استفاده کنم؟ به هر حال، فایده اون روزنامه چی بود؟ اسکندر که مرده بود. چی راحت‌تر از اینکه اون رورنامه رو بفرستن واسه تو، که تو رو خر کنن؟ کدوم ابلهی می‌ومد جون خودشو واسه آوردن اون روزنامه به خطر بندازه، وقتی هر خری می‌تونست حدس بزنه که خونه‌تون تحت نظره؟»

حرفش درست به نظر می‌آمد. ممکن هم بود راست باشد. تازه داشتم می‌فهمیدم چقدر در این مسائل ساده و خامم. و پیش خودم خیال کرده بودم که چون چند تا کتاب خوانده‌ام، می‌توانم سر سرهنگه و تمام تشکیلات ساواک شیره بمالم. یاد حرف بابا افتادم درباره شیوه‌هائی که این آدم‌ها داشتند که آدم را مجبور به کردن کاری کنند که نمی‌خواهد. آن‌وقت خیال کردم صحبت شکنجه را می‌کند. البته صحبت شکنجه را می‌کرد. اما منظورش می‌توانست این هم باشد.

اما بابا هم ظن نبرده بود که آدمی که روزنامه را آورد ممکن بود مأمور ساواک باشد. اگر این آدم مأمور ساواک بود خودش همه این چیز‌ها را به‌من می‌گفت؟ شاید فقط داشت مرا امتحان می‌کرد تا ببیند چقدر خامم. شاید این اولین درس من در تاکتیک‌های انقلابی بود. هیچی نشده داشتم خیلی چیز‌ها یاد می‌گرفتم. اما من یک برتری بر او داشتم که او خبر نداشت. او نمی‌دانست که من قبلاً هم صورتش را دیده بودم. نمی‌دانست که شبی که با اسکندر به خانه ما آمد، وقتی که داشت برای اسکندر دم در باغ کشیک می‌کشید، من از لای درز در نگاهش کرده بودم. خود این ثابت نمی‌کرد که اسکندر به او اعتماد داشت؟

گفتم «ولی من تو رو قبلاً دیده بودم. می‌دونستم که رفیق اسکندری. اون شب نصفه‌شب که از جنگل اومد به دیدن من، دوتائیتونو با هم دیدم. بهش قول دادم نیام تا دم در باغ. اما اومدم. دو تائیتونو با هم دیدم. معلوم بود که داری واسه اون کشیک می‌دی. معلوم بود که به تو اعتماد داره. دیدم پیش از اینکه از دو راه مختلف برین که با هم گیر نیفتین، همدیگه رو بغل کردین. وقتی به من گفتی می‌دونی که چقدر من و اسکندر همدیگه رو دوست داشتیم، می‌دونستم که درباره من با تو حرف زده، شاید ازت قول گرفته که اگه اون چیزیش شد به دیدن من بیای.» تقریباً سرش داد زدم «من نمی‌تونستم اون معامله رو با تو بکنم. نمی‌تونستم تو رو لو بدم. عین این بود که اسکندرو لو داده باشم.»

دیدم که قطره‌ای اشک روی گونه‌اش لغزید.
گفت «اگه از من خواسته بودن که تو رو لو بدم من لوت می‌دادم. جونمو واسه تو به خطر نمی‌نداختم.»
«واسه اسکندر چی؟»
«واسه اسکندرم جونمو به خطر نمی‌نداختم. ترجیح می‌دادم به زبون بیام تا اینکه بمیرم.»

ناگهان یاد حرف بابا افتادم. «اسکندر چیزی نگفت. این به این معنا نیست که هیشکی دیگه این کارو نکرد.» آیا او به زبان آمده بود؟ اسکندر را لو داده بود؟ آیا اسکندر اینطوری گیر افتاده بود؟ اما این ممکن نبود. وقتی آن روزنامه را آورد اسکندر مرده بود.

دوباره با عصبانیت پرسید «چرا دنبال اون یارو اومدی؟ چرا به حرفش گوش دادی؟»
«چون که گفت رفقای اسکندر به من احتیاج دارن. گفت که من حالا واسه تمام نهضت انقلابی یه مظهرم که دورم می‌تونن نفرات جمع کنن.»
«و تو‌ام حرفشو باور کردی؟»
گفتم «نه. اول نه. تا اینکه تو رو دیدم. «
دوباره با عصبانیت پرسید «چرا به دستورش عمل کردی؟»

خیلی احساس خجالت کردم. من به آنجا آمده بودم آماده برای جاسوسی کردن، آماده برای اینکه هر کسی را که آنجا ببینم لو بدهم، فقط چون که بابا فکر می‌کرد که همه‌شان مأمور ساواکند. اگر اتفاقاً او نبود که آنجا منتظرم ایستاده بود، همه‌شان را لو می‌دادم، همه رفقای اسکندر را. فقط به خاطر حرف بابا. بابا علامه دهر نبود. یا اینکه شاید عمداً به من دروغ گفته بود که من همه را لو بدم، که جان خود بدبختم را نجات بدم، تا بابا کمتر درد بکشد.

گفتم «خجالت می‌کشم اینو بهت بگم. من به اون سرهنگ ساواک قول داده بودم باهاشون همکاری کنم، که هر کدوم از رفقای اسکندرو که با من تماس می‌گرفتن گزارش بدم. گرچه خیال نداشتم این کارو بکنم. فکر کرده بودم که تا یه مدتی مأمور به سراغم می‌فرستن. خیال داشتم تشخیص خودمو به کار ببرم و فقط اونائی رو که فکر می‌کردم مأمورن گزارش بدم. البته اگه تشخیصم غلط از آب در می‌ومد هر تصمیمی که می‌گرفتم بدبختی بار می‌آورد، مگه نیست؟ بعد بابام گفت که همه رو گزارش بدم. گفت رفقای اسکندر الان محاله به من نزدیک بشن. گفت توی سه ماه آینده هرکی به سراغ من بیاد مأمور ساواکه. این بود که فکر کردم این یارو مأمور ساواکه. اومدم اینجا آماده که گزارش اونو بدم، با هر کی دیگه که اینجا منتظرم باشه.»
گفت «حالا چی؟»
«خب، معلومه که بابام اشتباه کرده بود. واضحه که تمام اونائی که به سراغ من بیان نمی‌تونن مأمور ساواک باشن. من احمق بودم که حرفشو باور کردم. شاید به من دروغ گفت که من همه رو گزارش بدم، که شکنجه نشم، که اون بیشتر درد نکشه. »
با تفریح و خنده گفت «یا شاید احمق بودی اگه حرفشو باور نمی‌کردی، وقتی که حرفش راسته. وای که چقدر اسکندر تو رو دوست داشت. چقدر سعی کرد که از تو حمایت کنه. و ببین که حالا به چه روزی افتاده‌ی.»
چند قطره اشک دیگر از چشمش سرازیر شد. دستش را دور شانه من گذاشت، طوری که اسکندر، اگر آنجا بود این کار را می‌کرد. دوباره شروع به راه رفتن کردیم.
«می‌خوای بگی اون یارو مأموره؟»
«دقیقاً.»
«پس می‌تونه بفرستدشون دنبال تو، مگه نه؟»
گفت «شاید اون فکر می‌کنه که منم مأمورم.»
پرسیدم «می‌خوای بگی تو مأمور دوجانبه‌ای؟» یاد حرف اسکندر افتادم که می‌گفت یک زمانی حزب توده تعداد زیادی مأمور دو جانبه در ساواک داشت.
با لبخند و تفریح بیشتری گفت «چرا که نه؟» چنان احساس خامی و ابلهی کردم. احساس کردم مثل گربه‌ای که با موش بازی می‌کند دارد با من بازی می‌کند. گرچه هنوز بهش اعتماد داشتم. آنطور که هر وقت اسم اسکندر را می‌برد اشکش سرازیر می‌شد معلوم بود که او را دوست می‌داشت.
گفت «خب، گزارششو می‌دی یا نه؟»
گفتم «نباید بدم؟ اگه می‌گی که مأموره؟»
گفت «مأمور که هست. باید گزارششو بدی. منو چی؟ منم گزارش می‌دی؟»
گفتم «البته که نه. بهشون می‌گم تو اینجا نبودی. می‌تونم بگم اصلا من نرفتم به مسجد. «
» وقتی دومرتبه بردنت اونجا توی اون زیرزمین، واسه «درمان»، حرفتو عوض نمی‌کنی؟ خیال می‌کنی جناب سرهنگ داستان اسکندر رو برات گفت که سرگرمت بکنه؟ خیال نمی‌کنی بتونن همون معامله رو با تو بکنن چونکه شونزده سالت بیشتر نیست؟»
من ساکت ماندم. چنان احساس خامی و ابلهی می‌کردم و چنان گیج بودم. هیچ نمی‌دانستم که زیر شکنجه چه می‌کنم. یادم افتاد چطور از شنیدن آن استفراغ کرده بودم. کاش بابا آنجا بود تا نظر او را بپرسم. اما جواب او را می‌دانستم. کاش اسگندر آنجا بود. نمی‌دانستم او چه جوابی می‌داد. و این مرد که هم سنگر اسکندر بود، او چه توصیه‌ای می‌کرد؟ همین الان بمن نگفته بود که او مرا لو می‌داد تا جان خودش را نجات بدهد؟ آیا براستی مامور دوجانبه بود؟ آیا توانسته بود که سر تمام تشکیلات ساواک شیره بمالد؟
انگار که دارم از اسکندر این سئوال را می‌کنم، پرسیدم «فکر می‌کنی باید گزارش تورم بدم؟»
پرسید «می‌تونی مثل اسکندر شکنجه رو تحمل کنی؟»
گفتم «فکر نمی‌کنم. من خیلی قوی نیستم.»
«حاضری به نهضت بپیوندی، مخفی بشی، تفنگ دستت بگیری و مثل اسکندر بزنی به کوه و جنگل؟»
گفتم «نه. اسکندر می‌دونست واسه چی داره می‌جنگه. من نمی‌دونم واسه چی دارم می‌جنگم. اسکندر یه هدفی داشت که بهش معتقد بود. من ندارم. لااقل هنوز ندارم. من فقط به اسکندر اعتقاد داشتم، و به هر کاری که اون می‌کرد، چون که خیلی دوستش داشتم.»
گفت «پس چاره‌ای نداری جز اینکه گزارش منو بدی. فکر نمی‌کنی دنبالت کردن ببینن می‌آی دم مسجد یا نه؟ فکر نمی‌کنی همین الان دارن سر راه انتظارتو می‌کشن، که ببینن چه مدت با من حرف زدی؟»
دوباره فهمیدم که چه خام بودم، و چه مشکل بود که بتوانم به ساواک حقه بزنم، بدون آنکه جان خودم یا بابا را به خطر بیندازم. این کار چنان کار کثیفی بود که اگر گرفتارش می‌شدی هیچ راه خلاصی برایت نبود، هر چند هم که بیگناه یا زیرک باشی. هیچکس در امان نبود. بابا با سیاست کاری نداشت، رئیس دیوان عالی کشور بود، و در امان نبود. عمو جلال دیگر انقلابی نبود، قائم مقام نخست‌وزیر بود، با شاه پکر بازی می‌کرد، و در امان نبود. من هیچ‌وقت نخود هیچ آشی نشده بودم و من که هیچ در امان نبودم.
پرسیدم «اگه من گزارش تو رو بدم، چی بسر تو می‌آد؟»
گفت «غصه من با منه، نه با تو. تو فقط فکر این باش که جون خودتو نجات بدی.»
از خودم می‌پرسیدم چگونه او می‌تواند با این همه گرفتاری خونسردیش را حفظ کند. چنان صحبت کند که انگار تا دلت بخواهد وقت دارد و هیچ باکیش هم نیست.
 

خواهرمو آوردن اونجا. جلوی چشم من بهش تجاوز کردن. جلوی چشم من شکنجه‌اش دادن. طاقت شنیدن جیغاشو نداشتم. به من التماس می‌کرد یه جوری کمکش کنم. به هر حال فکر نمی‌کردم اگه به زبونم بیام هیچکدوممون از اونجا زنده بیاد بیرون. این بود که باز چیزی رو لو ندادم. اما یه چیزی درون وجودم پاره شد. شروع کردم به استفراغ. همینجور بالا می‌آوردم. اما بازم چیزی نگفتم. بعد دیگه صدای نعره‌های اسکندر رو نمی‌شنیدم و فهمیدم که مرده. انقدر احساس تنهائی کردم

پرسیدم «راستی مامور دوجانبه‌ای؟»
«اگه بودم این چیزا رو بهت می‌گفتم؟»
گفتم» نه. اما چرا هیچ باکیت نیست؟ چرا حودتو مخفی نکرده‌ی؟ خودت گفتی اون یارو مأموره، و مسلم می‌دونه که همین الان تو اینجائی. می‌گیرنت. می‌شناسنت. عکستو دارن. خودم دیدمش.»
با لبخند تلخی پرسید «از کجا خیال می‌کنی عکسمو گیر آوردن؟ از توی یه جعبه شوکولات؟»
«می‌خوای بگی یه دفعه گیر افتاده‌ی؟»
سرش را به علامت مثبت تکان داد. ناگهان قیافه گناهکار و شرمزده‌ای به خود گرفت، انگار که از اینکه او زنده بود و اسکندر نبود احساس گناه می‌کرد.
«و تو به زبون اومدی؟»
گفت «و من به زبون اومدم» و اشکش سرازیر شد. با لحنی خشن و خشمگین گفت «ما همه جیگر اسکندرو نداشتیم. می‌دونی، همه‌مون که نمی‌تونیم قهرمان مرده باشیم. بعضییامون معده‌مون ضعیفه. زود بالا می‌آریم. همه‌مون که نمی‌تونیم بمیریم. بالاخره یه بابایی باید زنده بمونه، وگرنه به زودی توی دنیا آدم نمیمونه.» همینطور اشک از چشم‌هایش سرازیر بود.
پرسیدم «تو رم شکنجه دادن؟»
کلاهش را برداشت و جای زخم‌های عمیقی را در وسط سرش به من نشان داد. بعد پیراهنش را بالا کشید و جای زخم‌های عجیب و غریبی را روی شکمش نشان داد. گفت «بیشتر می‌خوای ببینی؟»
با خجالت گفتم «نه.» حالا اشک از چشم‌های من روان بود.
گفت «و بدترینش کاری نیست که با تو می‌کنن. بدترینش کاری‌ هست که با اونایی که خیلی دوست داری می‌کنن، یا می‌تونن بکنن.»
من فکر ترسی افتادم که من برای بابا داشتم، و بابا برای من داشت، و حرفش را فهمیدم. وقتی به شرح کارهائی که با اسکندر کرده بودند گوش می‌کردم، با خودم می‌گغتم که حاضر بودم همه آن‌ها را تحمل کنم اگر جان اسکندر را نجات می‌داد. من از ترس جان خودم بالا نیاورده بودم، بلکه به خاطر کاری که با اسکندر کرده بودند. گو اینکه هیچ نمی‌دانستم که اگر آن کار‌ها را با خود من می‌کردند من چه می‌کردم.
گفتم «می‌دونی، وقتی من داستان بلاهائی رو که به سر اسکندر آورده بودن شنیدم، بالا آوردم.»
گفت «ناراحت نشو، منم بالا آوردم.»
رسیدم «اون بلا‌ها رو به سر توام آوردن؟»
«به جز اره. اونوقت بود که همه چی رو لو دادم. گرچه خوشحال بودم که اسکندر مرده، که دیگه نمی‌تونم به اون صدمه‌ای بزنم. نعره‌هاش شب پیش بند اومده بود. دست‌کم به اون خیانت نکردم. به هرحال به نظر می‌ومد که بیشتر رفقامون گیر افتاده بودن. کلی چیزا درباره ما می‌دونستن. یه نفر به زبون اومده بود. به هر حال، امیدوارم هیشکی به خاطر حرفائی که من زدم گیر نیفتاده باشه یا کشته نشده باشه. من انقدر خودمو نیگه داشتم تا مطمئن شم که دیگه حرفای من نمی‌تونه براشون فایده‌ای داشته باشه.»
ناگهان دلم برای او سوخت.
پرسیدم «اون سرهنگ دوئه بود، با اون سه تا وردست بوزینه‌ش، یکی با دندون طلا و یکی که دندون وسطش افتاده بود؟»
«آره. اونا بد‌ترین متخصصینشونن. وقتی سر و کارت با اونا می‌فته دیگه هیچ امیدی برات نیست. فکر می‌کردم حتی بعد از اینکه به زبون اومدم بازم منو بکشن. دلیل اینکه نکشتنم اینه که چند تا از رفقامون هنوز تو مخفیگاهن. من طعمه‌ای هستم که باهاش می‌خوان اونا رو بگیرن. تو هم همینطور.»
«تو هم قول داده‌ی باهاشون همکاری کنی، نیست؟ و می‌دونستی که منم این کارو کرده‌م. اون همه سئوالا واسه این بود، نیست؟ که ببینی من باهات رو راستم یا نه؟»
فقط به من نگاه کرد.
گفت «هر جوری نیگاش کنی من به هر حال مرده‌ام. اما بریم سر تو. فکر اینو که حساب کنی کی رو راسته و کی نیست، از سرت به در کن. تو واسه این کار کثیف خیلی خامی. فکر کنی هر کی که یه روزی انقلابی بوده نمی‌تونه مأمور ساواک باشه. انقلابی‌های سابق بهترین مأمورای ساواک می‌شن. یه مشت از سرکرده‌های فعلی ساواک اعضای برجسته سابق حزب توده‌ن.»
به بابا و عمو جلال فکر کردم. آن‌ها هم زمانی انقلابی بودند. اما حالا یکیشان رئیس دیوان عالی کشور بود و آن یکی قائم مقام نخست وزیر.
پرسیدم «ولی تو چرا فرار نمی‌کنی؟»
گفت «یه چیزیم دستشونه.»
در حالیکه من سعی می‌کردم فکر کنم که چه چیزی می‌توانست انقدر مهم باشد که او به خاطرش نتواند فرار کند و جان خودش را نجات بدهد، او مدتی ساکت ماند.

«خواهر کوچکترم دستشونه. من اونو اونجوری دوست دارم که اسکندر تو رو دوست داشت. می‌گفتی اگه آدم اشتباه کنه، چقدر می‌تونه براش گرون تموم بشه. اگه من گزارش آدمی رو ندم که خیال می‌کنم روراسته و تشخیصم غلط باشه، فقط جون من نیست که در خطره. جون خواهرمم هست. گو اینکه دیگه نمی‌دونم اونم می‌خواد زنده باشه یا نه. واسه من فرقی نمی‌کنه. اصلاً اینجوری بود که تونستن منو خورد کنن. خواهرمو آوردن اونجا. جلوی چشم من بهش تجاوز کردن. جلوی چشم من شکنجه‌اش دادن. طاقت شنیدن جیغاشو نداشتم. به من التماس می‌کرد یه جوری کمکش کنم. به هر حال فکر نمی‌کردم اگه به زبونم بیام هیچکدوممون از اونجا زنده بیاد بیرون. این بود که باز چیزی رو لو ندادم. اما یه چیزی درون وجودم پاره شد. شروع کردم به استفراغ. همینجور بالا می‌آوردم. اما بازم چیزی نگفتم. بعد دیگه صدای نعره‌های اسکندر رو نمی‌شنیدم و فهمیدم که مرده. انقدر احساس تنهائی کردم. تا وقتی که صدای نعره‌های اونو می‌شنیدم و می‌دونستم که اونم صدای نعره‌های منو می‌شنوه، هنوز قابل تحمل بود. اما یکهو دیگه هیچی اهمیت نداشت. احساس می‌کردم که مرده‌ام. درون خودم مرده بودم. اونا اینو نمی‌دونستن، اما احتمالا بدون اره هم من به زبون می‌ومدم.»

حالا خیلی احساس گناه می‌کردم. احساس می‌کردم که من مفت و مجانی جان سالم به در برده‌ام، در حالیکه بقیه همه قیمت گزافی پرداخته‌اند. شاید اگر با من کاری را کرده بودند که با خواهر او کرده بودند، اسکندر هم الان زنده بود. آیابا من این کار را نکرده بودند چونکه پسر رئیس دیوان عالی کشور بودم؟ اما اسکندر هم پسر رئیس دیوان عالی کشور بود و این کمکی بهش نکرد.

انگار که افکار مرا خوانده باشد گفت «می‌دونی اسکندر شانس آورد. از خودم می‌پرسم اگه تورو جلوی چشم اون شکنجه داده بودن و بهت تجاوز کرده بودن اون چقدر می‌تونست طاقت بیاره؟ کی می‌دونه، شاید اونم خورد می‌شد. و اگه بابات رئیس دیوان عالی کشور نبود با توام همین کارو می‌کردن. به یه معنا اسکندر از همه ما خوش‌شانس‌تر بود. بعد از اینکه من به زبون اومدم، هیچ آرزویی بیشتر از مردن نداشتم. وقتی آزادم کردن تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم. بعد فهمیدم که خواهرمو نگه داشته‌ن. حالا باید جون خواهرمو به قیمت جون رفقام نجات بدم. فکرم اگه اسکندر جای من بود چکار می‌کرد.»

راست و خدایی، من هم جواب آن سئوال را نمی‌دانستم. شاید او حق داشت. شاید میان هر سه تای ما، هر چهارتای ما، اگر بابا را هم حساب می‌کردیم، اسکندر از همه خوش شانس‌تر بود.
پرسیدم «تو کی گیر افتادی، پیش از اسکندر یا بعد از اون؟»
«هر دوی مارو در یک شب گرفتن. هر دو توی یه تیم بودیم. هر دو توی یه تله افتادیم. اون خواست فرار کنه، هر دو تا پاش تیر خورد. من حتی فرصت فرارم پیدا نکردم. شکنجه اونو زود‌تر شروع کردن و سخت‌تر. می‌دونستن که اون ماهی گنده‌تریه، گنده‌ترین ماهیه. یه نفر دیگه پیش از مردن همه چی رو لو داده بود.»
پرسیدم «آوردن اون روزنامه فکر تو بود یا فکر اونا؟»
«فکر من بود. به اسکندر قول داده بودم اگه اون طوریش شد و من زنده موندم، سعی کنم تو رو ببینم. اما وقتی که همه چیز امن و امان بود. اونم قول داده بود همین کارو واسه خواهر من بکنه، اگه من می‌مردم و اون زنده میموند. واسه من دیگه همه چی امن و امان بود. دیگه نمی‌تونستم جون هیچکدوم از رفقامم به خطر بندازم. یه داستانی سر هم کرده بودم که اگه مچمو گرفتن براشون بگم، که این یه ترفندی بود از طرف من که اعتماد تو رو جلب کنم.»

از شنیدن اینکه آوردن آن روزنامه و خبر مرگ اسکندر، همانطور که گمان کرده بودم، فکر خود او و فقط از سر عشق و علاقه‌اش به اسکندر بود، احساس راحتی کردم. حالا خوشحال بودم که او را برایشان شناسائی نکرده بودم، خواه برایش خطری داشته باشد خواه نه.

در حالیکه هنوز اشکم سرازیر بود پرسیدم «حالا چیکار بکنیم؟»

«دارن هر دوی مارو امتحان می‌کنن. باید امتحان رو قبول شیم. باید هر دو عیناً، مو به مو، یه چیزو، یه مکالمه رو گزارش بدیم. بذار بگیم من از تو خواستم که به ما بپیوندی و با ما بزنی به کوه و جنگل. و تو گفتی نمی‌تونی این کارو بکنی چون بابات راست راستی دق می‌کنه. می‌گیم که تو رفتنتو به ساواک و داستان شکنجه و مرگ اسکندرو واسه من تعریف کردی، اما تو بنا نیست هیچی راجع به گیر افتادن من، شکنجه من، لو دادن من و داستان خواهرم بدونی.
«می‌دونی، تو یه مزیتی داری. تو تنها وسیله‌ای هستی که برای ساکت نگهداشتن بابات دارن، یعنی اگه نخوان سر به نیستش کنن. اگه فرصت اینو پیدا کنه که با خبرنگارای خارجی، یا با سازمان ملل، یا با یه گروهی مثل عفو بین‌المللی تماس بگیره خیلی آبروشون می‌ره. هنوز رئیس دیوان عالی کشوره، حتی اگه فقط به اسم. واسه اینه که تا مدتی با تو کاری نمی‌کنن. و تو رو به خدا، از امروز به بعد، هر کسی رو که باهات تماس گرفت، و هر چی رو که هر کسی بهت گفت، کلمه به کلمه گزارش بده. تنها رفقای اسکندر که هنوز زنده‌ن مدت مدیدی زیر زمین قایم می‌شن. حتی منم نمی‌تونم پیداشون کنم. بابات راست می‌گفت. هر کسی که باهات تماس بگیره مأمور ساواکه.»

وقتی از هم جدا شدیم، دلم می‌خواست بغلش کنم و رویش را ببوسم، همانطور که با اسکندر می‌کردم. و عینا همین کار را کردیم. وقتی راه افتادم بروم متوجه شدم که هرگز اسمش را نپرسیده بودم.
پشت سرش داد زدم «اسمت چیه؟»
گفت «صوفی.»

طرح: رادیو زمانه

در همین زمینه:
::بی‌لنگر در رادیو زمانه::