چارلز بوکوفسکی، طاهر جامبرسنگ- ستاره روی صندلیِ باغ نشسته بود و پرندهها را نگاه میکرد که چمنهای تازه آبیاری شده را نوک میزدند. جیمز استاگلر بود، ۸۱ ساله، ستارهی سابق سینما. به خاطر ایفای نقش اصلی در فیلمهای حماسی در خاطرهها مانده بود. برای کارهایی چون «آسمان برمودا»، «کودکی از بروکلی»، «پسر شیطان»، «یک قتل بزرگ» و «ده شماره».
این فیلمها، کارهای اصلیاش بودند؛ از این گذشته در صدها فیلم دیگر و حتی در «کیکنهای»، موزیکال برادوی هم شرکت کرده بود.
«ناهار!» صدای زن را شنید، آرام از روی صندلیاش بلند شد، با احتیاط از روی چمن به سمت خانه رفت. از در حیاط وارد شد و به طرفِ میزِ اتاقِ پذیرایی رفت. هنوز هم انگار داشت نقشهای اول دههی ۴۰ را بازی میکرد، فقط موهایش سفید شده بود و چشمهایش هم در صورتش گم شده بودند. چشمهایش طوری به بیرون خیره مانده بودند که پنداری خود را در خودشان پنهان میکنند. به میز که نزدیک شد، زن، واندا، فریاد کشید: «محض رضای خدا، چند بار باید بهت بگم که پاهاتو خشک کن؟ کفشاتو در بیار و بزارشون بیرون!»
چارلز بوکوفسکی (۱۹۲۰ تا ۱۹۹۴)، نویسندهی آلمانی – لهستانیتبار. بوکوفسکی که در سالهای دههی ۶۰ به نویسندگی روی آورد در طول زندگیاش بیش از ۴۰ داستان، رمان و مجموعهشعر منتشر کرد. او در آثارش به بزهکاران، الکلیها، خیابانخوابها و فواحش میپردازد و خودش هم در اغلب آثار داستانیاش در قالب شخصیتی به نام «هنک» حضور دارد. بوکوفسکی از سلین و چخوف بسیار تأثیر پذیرفته بود.
جیمز همان کاری را کرد که به او گفته شد. بعد با جوراب به طرف میز برگشت، نشست. واندا یک شب با چند تن از دوستان او برای تولد ۷۵ سالگیاش آمده بود و همانجا مانده بود. حالا دیگر جیمز دوستانش را نمیدید. حالا واندا که ۳۴ سال از او جوانتر بود، امور اجتماعی و مالیِ او را به دست داشت. آن اوایل با هم میخوابیدند، اما خیلی زود این کار کنار گذاشته شد. جیمز پشت میزی که بشقابی تخم مرغ با سیبزمینی سرخشده در آن بود، نشست. واندا با یک گیلاس شری روبرویش نشست و سیگاری گیراند. زل زد به جیمز.
«دیشب نتونستم پلک رو هم بزارم! دوباره خر و پُف میکردی! نمیدونم باید باهات چه کار کنم!»
تلفن زنگ زد. روی میز کنار دست واندا بود. واندا همیشه به تلفن جواب میداد.
«هوم؟ منزل جیمز استاگلره. با واندا بردلی، مدیر برنامههای آقای استاگلر صحبت میکنین. خیر، با آقای استاگلر نمیتونید حرف بزنید. چه کار دارین؟ مصاحبه؟ برای کدوم مجله؟ چقد میدین؟ حدس زدم، ما مجانی مصاحبه نمیکنیم.»
واندا گوشی را روی تلفن انداخت و دوباره به جیمز زل زد.
«اینقدر کره روی نونت نمال! چن بار باید اینو بهت بگم؟»
جیمز گرسنه نبود. او دوست داشت در سکوت غذا بخورد. کم پیش میآمد که ساکت باشد. تلفن دوباره زنگ زد. واندا طوری آن را برداشت که انگار از دست تلفن عصبانی است.
«بله؟ آه آقای استنهوس. گوش کنین، به شما گفتم که، پانصد هزار دلار، با قرارداد تشریف بیارید تا گرد و خاک جیمزو بتکونیم.»
واندا دوباره گوشی را بر تلفن گذاشت، جرعهای شری زد.
«تخم مرغتو بخور! حرومشون نکن.»
«نمیخوام واندا.»
«اون تخم مرغا رو بخور!»
«نه!»
«لعنتی!»
واندا بلند شد. با دستمال سفره یکبار به صورت جیمز زد و بعد یکبار دیگر، محکم.
نگاه جیمز پائین بود، به بشقابش با تخممرغهای دستنخورده. نرم حرف میزد.
«میخوام از خونهم بری. نمیخوامت…»
واندا ایستاده بود فقط. بعد زد زیر خنده.
«چرا پیرمرد لعنتی! فکر کردی بعد از اینهمه سال که تر و خشکت کردم سرمو میندازم پائین و میرم؟»
«بهت پول میدم…»
«تو بهم پول میدی؟ پولای این خونه دست منه.»
«نمیخوامت.»
واندا دور میز چرخی زد و بالای سر او دولا شد.
«چرا آخه بچهی گنده؟ تو همینی که من میگم، یه بچهی گنده!»
واندا خندید.
او گفت: «ازت متنفرم.»
«ازم متنفری، پیر بیدست و پا؟ کی موهاتو کوتاه میکنه؟ ناخناتو؟ قبضاتو کی پرداخت میکنه؟ کی پیش دندونپزشک برات وقت میگیره؟ کی از شر آدما حفظت میکنه؟ شورتای گهیتو کی میشوره؟ کی بهت غذا میده؟ بدون من یک هفته هم زنده نمیمونی!»
جیمز بالای سر تخممرغهایش نشسته بود. واندا هم سر جای خود بود.
او گفت: «میخوام بمیرم، دیگه برام مهم نیست…»
«هنوز وقتش نشده پیری، هنوزم میتونی یه کم پول کاسب بشی. میدونم که استنهوس اون نیم میلیونو میده. تو هم کافیه فقط یکی دو تا جمله بهش جواب بدی یا یه چیزی بلغور کنی. از این گذشته، اگه حالا بمیری صاف میری جهنم.»
«جهنم همین جاس…»
«بله، برای من. جیمی حالا دیگه برای آخرین بار بهت میگم این تخم مرغا را بخور!»
از آن دور دست صدای پارس سگی شنید. آن سگ زنده بود. هر چیز زنده، منحصر به فرد است، استثنائی، در هر موقعیتی.
جیمز از آن تخم مرغها نفرت داشت. خشک بودند و سوخته. وقتی سرِ حال بود میل به خوردن پیدا میکرد و واندا هم روبرویش میایستاد بدون درکی از احوالش. واندا اوایل آشنایی بسیار دلپذیر بود. به هر چیزی که او میگفت میخندید. وقتی که فیلمهای قدیمیاش را میدید، در اتاق پروژکتور با او میماند و میگفت: «تو واقعاً از براندو بهتری و حسابی مردونهتر!» بعد از چهار همسر و معشوقههای بیشمار، به نظر میآمد واندا آخرین باشد. اما همه چیز عوض شد، کاملاً عوض شد.
او بشقاب تخم مرغش را برداشت و پرت کرد روی زمین.
«نمیخوام این تخم مرغا رو بخورم!»
واندا لحظهای یکه خورد. او زنی درشتهیکل بود با موهای صاف سیاه، کوتاه. میخکوب شد و خندید.
«پس اینطور، میبینی، یه بچهی حرف نشنو اینجاس امروز، یه بچهی زبون نفهمِ درست و حسابی!»
واندا رفت و شریاش را سر کشید. سیگارش خاموش شده بود. سیگارش را باز روشن کرد، بعد به طرف قفسهی آشپزخانه رفت. با یک جارو و خاکانداز و یک سطل آشغال برگشت. با این وسایل چند ثانیه بالای سر جیمز ایستاد، بعد ناگهان همهی آنها را پرت کرد رویش. اشیاء به او خوردند و با سر و صدا پخشِ زمین شدند.
واندا گفت: «این آشغالا رو تمیز کن! حالا!»
جیمز نشسته بود و به میز زل زده بود. واندا بالای سرش دولا شده بود. جیمز وجود او را حس میکرد. مثل چیزی غیرممکن بود. دردی به گلویش رسید، بعد به سرش. همانجا نشسته بود.
زن گفت: «خب! شروع کن!»
او همانطور نشسته بود.
«من خیال ندارم زیاد منتظر بمونم!»
بعد او این را گفت:
«گورتو گم کن.»
«چی؟ چی گفتی؟»
«گفتم گورتو گم کن!»
واندا مثل پلنگی خود را بر روی او انداخت. صندلیش واژگون شد. سر او را گرفت و با هم بر زمین غلتیدند. واندا تقریباً روی او قرار داشت و دستش را دور سر او قفل کرده بود. نیروی زن او را متحیر کرد. به سختی میتوانست نفس بکشد اما صدای او را میشنید:
«پیری مسخره، نمیتونی بفهمی زندگی با تو چه بدبختیای بود…»
جیمز نمیتوانست نفس بکشد. بدتر شد. احساس کرد که کارش تمام است و البته مخالفتی نداشت فقط ناراحت بود از اینکه واندا اینکار را میکرد. بعد روی زمین چنگال را دید. بعد چنگال در دستش بود و با همهی توانش آن را در کمر واندا فرو کرد. واندا جیغی کشید و از جا جست. جیمز به زحمت بر پاهایش ایستاد. واندا ایستاده بود و سعی میکرد دستش را به چنگالی که در پشتش بود برساند، جیغ میکشید. چنگال در جایی نشسته بود که هیچکدام از دستهایش درست به آن نمیرسید. با چنگالی که در پشتش فرو رفته بود و خونی که از او میریخت، خوفناک شده بود. بعد جیغش را قطع کرد و فقط به او نگاه کرد. نگاه حیوانی بود که در تله افتاده باشد.
گفت: «نمیکشدت واندا، یه چنگاله فقط.»
آمرانه گفت: «درِش بیار جیمی! »
واندا پشتش را به او کرد و او به چنگال زل زد. محکم آن تو نشسته بود و خون بود که میریخت. از آن همه خون تعجب کرد. دیدن خون واندا را به واقعیت برگرداند. مثل زمانِ اولین دیدارشان بود؛ بالاخره آدم بود.
» درِش بیار، جیمی! »
«باشه واندا، فقط اگه یه قول بدی…»
«گفتم درش بیار! »
جیمز به چنگال پشت او نگاه کرد. به خاطر آورد که چطور عشقبازی میکردند؛ چطور هر روزشان روز خوبی بود؛ چه حس خوبی داشت که دوباره کسی را دوست میداشت و چه حس خوبی است که کسی عاشقت باشد؛ چطور همه چیز بامزه بود، چقدر چیزهای خندهدار زیاد بود. چرا تمام شد؟ او هیچوقت نمیخواست تمام شود.
«باید به من قول بدی…»
«باشه، قول میدم! چه قولی؟»
جیمز با هر دو دستش چنگال را گرفت و کشید.
گفت: «یا مسیح، خیلی محکم نشسته توی تنت»
«بکِش حرومزاده! تو آدم برجستهای هستی، ستارهی سینما هستی، یادت رفته؟»
جیمز یاد فیلمهایش افتاد و این خاطره به او نیرو داد.
چنگال بیرون آمد و در دستش بود و آن را نگاه میکرد. واندا چرخی زد، غضبناک، چنگی زد و چنگال را گرفت و هر دو به هم زل زدند. بعد ناگهان آن را در شکم جیمز فرو کرد. چنگال را بیرون کشید و دوباره فروکرد و بیرون کشید.
جیمز روده در دست نقش بر زمین شد.
در حالی که واندا را نگاه میکرد، با درماندگی گفت: «یک یک مساوی.»
واندا فریاد کشید: «بیشعور خرفت! همیشه متنفر بودم از تو و اون فیلمات!»
واندا بالای سر او رفت و با چنگال صورتش را خراشید. به محض اینکه او با هر دو دست جلوی دهان خود را گرفت، چنگال را به عقب برگرداند. دوباره چنگال را در شکم او فرو کرد. واندا روی او پرید و او را غلتاند، در حالی که فریاد میکشید: «ازت متنفرم، ازت متنفرم! »
یکبار دیگر چنگال را در شکم او فرو کرد، بیرون کشید. بعد متوقف شد. جیمز خیلی آرام خوابیده بود. به او نگاه نمیکرد، نفس هم تقریباً نمیکشید. واندا چنگال را انداخت، بلند شد و به پشت میز برگشت، نشست. بعد کف زمین بشقاب او را دید، تخم مرغها و سیبزمینیهایش را. این چیزها را که دید، خشمش فرونشست. چشمهایش خیلی گشاد شدند. در آن حالت چشم هایش تقریباً زیبا بودند. پشیمانی ناگهانی به سرعت بر او چیره شد. عجیب بود. حالا او را دوست داشت. او مردی قوی و خارقالعاده بود و معروف. پیر شده بود. اما این که گناه او نبود. حالا دیگر پولش را نمیخواست. فقط میخواست زنده باشد. او را همینجا کنار خود میخواست. از آن دور دست صدای پارس سگی شنید. آن سگ زنده بود. هر چیز زنده، منحصر به فرد است، استثنائی، در هر موقعیتی.
واندا نفسی کشید، هوا را بیرون داد، کاملاً هوشیارانه. جرأت نداشت به جیمز فکر کند.
سگ دوباره پارس کرد.
بطری را برداشت و یک شری دیگر ریخت. لاجرعه سر کشید. دور و بر را پائید. خانهی قشنگی بود.
تلفن زنگ زد. واندا گوشی را برداشت.
«الو؟»
استنهوس بود، گفت با پرداخت نیم میلیون موافق است. حاضر بود هر وقت جیمز میتوانست با قرارداد بیاید.
واندا گفت: «متأسفم استنهوس، ما دربارهی این موضوع صحبت کردیم. جیمز تصمیم گرفته دیگه بازی نکنه.»
گوشی را به آرامی گذاشت.
دوباره صدای پارس همان سگ از دوردست آمد.
منبع ترجمه:
Betting on the Muse
مجموعهای ۴۰۰ صفحهای، از اشعار و داستانهای چارلز بوکوفسکی چاپ ۱۹۹۶