اکبر فلاحزاده – اوژن یونسکو از پیشقراولان تئاتر آبسورد را همگان با نمایش «کرگدنها» میشناسیم. اکثر کارهای او به فارسی ترجمه و چندتایی هم اجرا شدهاند. نمایش «درس» او همین چندی پیش در تهران اجرا شد. با وجود همه این اجراها و کتابهای مختلفی که در مورد تئاتر آبسورد نوشته شده، هنوز ابهاماتی در مورد کم و کیف این گونه از تئاتر وجود دارد. قرار نیست همهی این ابهامات رفع شوند. اما میشود در مورد آنها حرف زد، چون این ابهامات نه فقط به تئاتر، بلکه به زندگی و به همهی ما مربوطاند. هر یک از ما بنا به بینش و تجربیات خود به این ابهامات پاسخ میدهیم. تئاتر آبسورد یکی از این پاسخهاست.
اواخر سالهای دههی هشتاد میلادی اولریش ویکرت، خبرنگار سرشناس آلمانی با یونسکو گفتوگویی کرده که در آن یونسکو بیپرده از همه چیز حرف زده است. او در این گفتوگو از نویسندگان دیگر از جمله ژان ژنه و ژان پل سارتر هم یاد میکند و ضمن ستایش استعداد و برخی آثار این دو، از روحیهی عجیب و غریب و «دلهدزدی»های ژان ژنه گلایه میکند. سارتر را نیز به علت آنچه او «تغییر مکرر عقاید سیاسیاش» میخواند، مورد انتقاد قرار میدهد.
این گفتوگو را با هم میخوانیم:
●اولریش ویکرت: شما زیاد سفر میکنید آیا یک دلیل روانشناسانه برای علاقه شما به سفر وجود دارد؟
اوژن یونسکو: بله، این یک موضوع روانشناسانه است. من دوست دارم جایی بروم، بپرم. هنگامی که در خانه هستم احساس میکنم بیشتر از وقتی که در سفرم، در خطرم. برای همین هم هست که سفر را دوست دارم. به قول یک شاعر فرانسوی، ترک یک مکان، به معنای کمی رفتن از دنیا و کمی مردن است. اما من قضیه را بر عکس میبینم: برای من رفتن و سفر کردن کمی زندگی است – بنابراین سفر میکنم.
●یعنی شما هنوز هم همچنان با علاقه سفر میکنید؟
هنوز هم. در گذشته کمتر سفر میکردم. چون سفر کردن گران تمام میشد و من پولی نداشتم. اما حالا پول و پله دارم و چون مشهور شدهام دیگران خرج سفرهایم را میدهند. در گذشتهها که پول نداشتم کسی خرج سفرم را نمیداد.
●واقعاً برایتان مهم نیست به کجا سفر کنید. مهم این است که فقط سفر کنید؟
دوست دارم فقط سفر کنم و جاهای تازه را بشناسم. خرسند میشوم که انسانهای دیگر را میبینم. در سفر از نمایشگاهها دیدن میکنم، در هتل مینویسم و با مردم دیدار میکنم. وقتی در سفر هستم، احساس میکنم که دنیا تازه، کاملاً تازه و دستنخورده میشود. من همیشه دنبال دنیایی تازهام. کریستف کلمبی هستم که در پی دنیای تازهای مثلاً در کشور سوئیس میگردد. هر جا بتوانم دنبال این دنیای تازه میگردم. مشکل اینجاست که دیگر چیز جدیدی پیدا نمیشود. در سفر به آلمان، امریکا یا سوئیس همه جا یک جور است و مردم از ریگان و گورباچف حرف میزنند. مشکل میشود چیز تازهای یافت. باید به بیراهه زد، چون چیزهای جالب مخفی هستند. دنیای زیبایی که دنبال آن هستیم، پنهان شده است. آدم وقتی مدام در اتوبان یا هواپیما است، چیز جدیدی پیدا نمیکند. بهندرت در شهرها یا مناظر اطراف آنها چیز تازهای پیدا میشود.
اوژن یونسکو: حرف و حرف و حرف. سرانجام از کلمات متنفر شدم و به سکوت نیاز پیدا کردم.
شهرها هم همه شبیه هم شدهاند. آلمان در گذشته چه شهرهای زیبایی داشت! خوشبختانه چندتایی هنوز باقی ماندهاند. اما بیشتر شهرها شبیه نیویورک شدهاند، نیویورکهای کوچک. اگر برای پیادهروی به جای شهر به صحرا بروید، آنوقت با چیز تازهای روبرو میشوید. یکبار که در اسرائیل بودم، وزیر کشاورزی آنجا که داشت صحرازدایی میکرد، از من پرسید: «چه چیز در اسرائیل را میپسندید؟» با کمال سادگی گفتم، صحرای اسرائیل. در شهرهای بزرگ میشود صحرا یافت، اما صحرای شلوغ. من دنبال یک صحرای حقیقی هستم، دنبال تنهایی.
●چرا دنبال تنهایی هستید؟
در تنهایی انسان را مییابم. در شلوغی دیگر نمیتوانم او را پیدا کنم. دو نوع تنها و تکرو داریم: تکرو واقعی و تکرو جعلی. تکروان و تنهایان واقعی در تماس دائم، عارفانه یا واقعی با عالم بالا هستند.
●شما کدامیک هستید؟ چه جور تکرویی هستید؟
من تلاش میکنم تکرو واقعی باشم، اما لزوماً چینن نیستم. من با همهی عوالم، با روزنامهها و رسانههای جمعی در تماسم. اما نمیدانم آیا میتوانم چیزی را از من خودم و از آنچه از من باقی میماند، حفظ کنم؟ منِ من از دیگران جدا نیست. این من با دیگران در خودش روبرو میشود.
●شما دوست دارید در من خودتان چه چیزی پیدا کنید؟
خدا را.
●خدا وجود دارد؟
او وجود ندارد، او هست. ولی ما فقط از طریق مسیح به او دسترسی داریم. خدا در دسترس ماست، چون انسان شده است. در غیر این صورت او یک هستی است. نام ندارد و بیانتهاست. غیر قابل توصیف است. اما به طور واقعی و ملموس فقط در پسرش، یعنی در مسیح وجود دارد.
●میگویید دوست دارید در من خودتان خدا را ببینید. فکر میکنید به طور مشخص چه چیزی در او بیابید؟
گفتنش مشکل است. یک نور، یک حضور. دخترم وقتی شمایل مسیح را تماشا میکند، خدا را میبیند. چشمان مسیح در شمایل. او به دیدن شمایل یکباره حضوری را حس میکند، و خدا درست همین حضور است. من خودم هم در هجده سالگی تجربهی مشابهای داشتم. داستانش را بارها تعریف کردهام. آنوقتها در شهر کوچکی زندگی میکردم و صبحهای زود در تابستان ناگهان نور به طرز خیره کنندهای سفید میشد، از آفتاب هم خیره کنندهتر. لباسها و ملافههایی که برای خشک شدن روی بند در حیاط پهن کرده بودیم یکباره ظاهری غیر طبیعی به خود میگرفتند. تمام چیزهای اطراف در نظرم به طرزی وصفناپذیر زیبا جلوه میکرد. حضوری را حس میکردم که سبب میشد فکر کنم و به خودم بگویم: «دیگر از مرگ نمیهراسم. پیر هم که بشوم به این لحظه میاندیشم و از مرگ ترسی به دل راه نخواهم داد». حالا اینها همه خاطره است. یادآوری خاطرهها. خود آن لحظهی ناب دیگر وجود ندارد. آن حضور، آن پدیدههای عرفانی فقط لحظاتی پاییدند و از آن پس خورشید در نظرم تیرهتر جلوه کرد. این جور لحظات ناب و دیریاباند. درست همینهاست که کسی را از مردن محفوظ میدارد و بهرغم حوادث وحشتناک در جهان امید را زنده نگه میدارد. مانند تونلی که در رؤیا میبینیم و به سوی نوری در انتهای آن میرویم. من این رؤیا را برای دوستانم تعریف کردهام. در بدترین دقایق نومیدی این رؤیا سراغ آدم میآید.
●شما از کابوسهایتان زیاد میگویید. چه کابوسهایی دارید؟
اغلب کابوسهای وحشتناک. از خوابهای وحشتناک که بیدار میشوم، احساس میکنم هنوز در کابوسم. همین چندی پیش دچار این کابوس شدم. در چنین حالتی از رختحواب بیرون میآیم، لباسم را میپوشم و دست و رویم را میشویم، شاید که کابوس از وجودم پاک شود. واقعاً هم کابوس ناپدید میشود. اما من به دام کابوس دیگری میافتم، کابوس زندگی روزمره. احساس میکنم زندگی ما انسانها سراسر وحشت است. بهخصوص در دو قرن گذشته در جهنم دست و پا میزنیم. انسانها انقلابهایی میکنند که هر کدام از دل نابسامانیهای انقلابهای قبلی درمیآیند. من واقعاً حس میکنم دنیا وحشتناک شده است. به استثنای پارهای لحظات که در عین هراسانگیزی، زیبا هم هستند.
●در کابوسهاتان چه روی میدهد؟
اعمال وحشتانگیز.
●شما فاعل این اعمالاید یا قربانی آنها؟
منظورم فجایعی است که دور و بر مشاهده میکنم. تابستان گذشته در همین نزدیکی در یک قهوهخانه یکی از این فجایع روی داد. من دیگر نمیدانم که در دنیای واقعیام یا در دنیا غیر واقعی. واقعی برای من امروز است. اما من واقعی و غیر واقعی را باهم قاطی میکنم، بس که هردو وحشتناکاند. در کابوسهایم اعمال وحشتانگیزی میبینم که خودم مرتکب شدهام. گاهی فکر میکنم که من در خودم حامل یک جنایت هستم. چون انسانیت در جنایت زندگی میکند.
●شما بدبین هستید؟
نمیتوانم چنین ادعایی کنم. فقط میتوانم بگویم که متحیر و هاج و واجم. از خودم میپرسم این وضع تا کی ادامه مییابد. جهنم است. جهنم ادامهی این وضع است؛ جهنم تکرار این وضع است. جهنم زیاد میپاید، اما ابدیت فقط یک لحظه است. ابدیت بیرون زمان است.
●بسیاری از نمایشنامههای شما با مرگ تمام میشوند…
با مرگ یا با فاجعه. در یکی از نمایشنامههایم به نام «قاتل بیجیره و مواجب» شخصی هست که از یک قاتل میپرسد چرا آدم میکشد. به این طریق میخواهد او را قانع کند دیگر آدم نکشد. یک داستان ساده و پندآموز. انسان و مرگ. زندگی در شرارت، زندگی در مرگ یا زندگی در زندگی. در زندگی زیستن یعنی که بهار جاودانی را بیابیم که گاهی در خودمان است. این به فاجعه میانجامد، چنانکه در نمایش «کرگدنها» شاهدیم. در یکی از نخستین نمایشنامههایم بهنام «آوازخوان طاس» هم با فاجعه رودرو هستیم: با فاجعهی زبان. کسانی در صحنه ظاهر میشوند که خیلی جدی مزخرف میگویند. بعد رشتهی امور و کلمات از هم گسیخته میشود و همه چیز به هم میریزد. اما من این بههمریختگی زبانی را با زبانی شوخ نوشتهام.
●شما نویسندهای شوخطبع هستید. ویرانی رابطه و درهمریختگی زبان را نمایش میدهید و این کار را با لذت انجام میدهید…
بله، ساده و راحت، انگار که یک امر عادی است. آنوقتها که اینها را مینوشتم هنوز جوان بودم.
●شوخ و شنگ هم بودید؟
نه. من هیچوقت شوخ و شنگ نبودهام. اما از نوشتن خوشم میآید. ده سالم که بود، خواستم فیلم بسازم. فیلمنامهی این نخستین فیلمم را هم خودم نوشتم. دوستم که یک سال بزرگتر از من بود، عمویش دوربین داشت. خوب این فیلم یادم مانده: چند تا از بچهها به دیدن بچههای دیگر میروند و آنجا به پدر و مادرها بر میخورند و و پدر و مادرها و مبل و وسایل خانه را از پنجره به بیرون پرت میکنند. من از همان وقتها این حس رسوایی و فاجعه را داشتم. همان نخستین نمایشنامهام هم موضوعش همین از خود بیخود شدن سرخوشانه است، گویی که میخواستهام هیچ چیز برقرار نباشد و این دنیا نباشد. در دنیای دیگری بیرون از این دنیا سر کنیم. در کارهایم همیشه زبان را به سخره گرفتهام. حتی بعد از نوشتن چند نمایش ایدئولوژیک هم از مسخره کردن زبان دست برنداشتم. در آخرین نمایشم به نام «سفر به دیار مردگان» یک تکگفتار در پایانبندی گنجاندهام. در این تکگفتار زبان بهکلی ازهم میپاشد. پر است از اصوات و کلمات بیمعنی و خلقالساعه. مسئله این است که گفتار با لحنی بسیار غمانگیز ادا میشود. اینجا مسئله بر سر ویرانی از روی سرخوشی نیست، این ویرانی ناشی از نومیدی است. اولین نوشتههایم را در رومانی نوشتم، این نوشتهها یک جور طغیان علیه فرهنگ رومانیایی است که من تحملش را نداشتم. من محیط ادبی رومانی را دوست نداشتم، چون شبیه همهی محیطهای ادبی در همه جای دنیا بود: یعنی که در کنار چندتایی استعداد درخشان و تک و توکی آدم هوشمند، یک خروار ادعا و تکبر هم سنگینی میکرد: من از این دنیا بدم میآمد، چون اصلاً از ادبیات بدم میآمد: راه من به سوی ادبیات با مبارزه با ادبیات شروع شد و عنوان نخستین کارم هم «نه» بود. در زمان دانشجویی نسبت به پروفسورها حالت تهاجمی داشتم: کتابهای دیگری جز آنچه پروفسورها نوشته بودند، میخواندم. مارسل پروست را خیلی دوست داشتم. آنوقتها کتابهای او تازه منتشر شده بود و مردم او را احمق میپنداشتند. پروست هرگز فهمیده نشد.
●همانطور که گفتید همیشه مخالف سخنان پروفسورها بودید. منظورتان این است که روحیهی مخالفخوانی و اعتراض داشتید؟
فکر میکنم همینطور بود. این را در نخستین نمایشنامههایم هم میشود یافت. شخصیت اصلی «یعقوب و نافرمانی» علیه دنیا میشورد. بعد از این نمایشنامه داستانی نوشتم که بعد از روی آن یک نمایشنامه نوشتم و فیلمی هم ساختم که خودم هم در آن بازی کردم. عنوانش «لجن» است. شخصیت اصلی آن از نظر اخلاقی، روحی و جسمی وامیرود. چنان وامیرود که پاهایش را از دست میدهد؛ دستهایش از دست میدهد. در نهایت فقط یک دهان برایش باقی میماند. یک چشم که به آسمان نگاه کند و دهانی که بگوید: «از نو آغاز میکنم. من این دنیا را نمیخواهم.» او از خدا وحی تازهای میطلبد. او دعا میکند جهان دیگری پدید آید.
●در کار شما دو چیز هست که باهم جمع نمیشوند: منطق و منطقشکنی…
دقیقاً. چون من یک انسان عاقل هستم، منطقی عمل میکنم و منطقی مینویسم. اما غیرعقلانیت تکانم میدهد و منطق را از بین میبرد. اینگونه است که تئاتر من، تئاتر آبسورد ایجاد شده است. کسان دیگری که بعد از من به تئاتر آبسورد روی آوردهاند، کارشان از من بدتر است. خیلیها از آنچه نوشتهام تقلید کردهاند. آنها زور میزنند آبسورد در معنای معناباختگی و پوچی و بیهودگی ایجاد کنند، در حالی که در آثار من «آبسورد» از رویارویی عقلانیت و غیرعقلانیت پدید میآید.
●شما اصطلاح تئاتر آبسورد را میپذیرید؟
بله. فکر میکنم دنیا در تمامیتش آبسورد است، یا اینکه آبسورد نیست. مشکل میشود گفت چه چیزی آبسورد است، چون ما نمونهای در دست نداریم که آبسورد نباشد. من از دنیا خوشم نمیآید، دنیا بیمعنی است. وانگهی اصطلاح تئاتر آبسورد خیلی وقت است که پیدا شده. سوفوکل تئاتر آبسورد دارد، شکسپیر هم تئاتر آبسورد را تعریف کرده. او از زبان مکبث میگوید. «دنیا داستانی است که یک دیوانه روایت میکند، داستانی پر سر و صدا و بیهوده.» جملهاش خوب یادم نیست، تقریباً چنین چیزی گفته است. این معنای بیمعنایی است که شکسپیر گفته است. من نقاشی میکنم، چون برایم مانند یک جور درمان است. یک روش درمان عالی.
●درمان چه چیزی؟
ترسهایم، تشویشهایم. ترسهایم مرا مقهور میکنند. زمانی ترسها و یأسهایم چنان وحشتانگیز بودند که اصلاً نمیتوانستم زندگی کنم. یک روانپزشک به من گفت آدمهای روانپریش حق دارند، اما به آنها دارو میدهند تا درکشان را فروبنشانند، چون دنیا غیر قابل تحمل است. یک آدم حساس نمیتواند در این دنیا زندگی کند. اگر هم زندگی کند، پرمشقت و بد زندگی میکند. مانند خود من. ابتدا درمان بود. اما بعد انزجار از حرف مفت پیش آمد. ۳۰، ۳۵ سال نمایشنامه نوشتم. حرف و حرف و حرف. سرانجام از کلمات متنفر شدم و به سکوت نیاز پیدا کردم. حالا در سنین پیری در سکوت به سر میبرم. استثناء حرفهایی است که با شما میزنم.
یکی از بهترین نوشته هایی که تا بحال راجع به اوژن یونسکو خوانده ام. یونسکو رابطه عجیبی داشته است با عنصر زبان.
خیلی سپاسگزارم برای این مطلب.
کاربر مهمان / 05 November 2011
اوژن یونسکو آنطور که از این مصاحبه اش بر می آد ، احساس عجیبی داشته : نیاز به سکوت. این مصاحبه یونسکو واقعا برا ی تاتر پوچی و برای شنا ختن هر چه بیشتر یونسکو خیلی مهمه. در نمایشنامه های او مثل نمایش درس همش فقط حرف زده می شه. این نیاز رو ،منظورم نیاز به سکوته ، کسی پیدا می کنه یک عمر زجر کشیده باشه .این نیاز انسان مدرنه که اسیر ماشینه .
mahnaz / 09 March 2012
شاهکار بود آقای دکتر فلاح زاده. سپاس بی دریغ.
کاربر مهمان / 18 October 2012