وحید علیزاده رزازی- انتشار اولین کتاب یک نویسنده، شاعر و هر کسی که دستی به قلمی کردن درونیاتش دارد، در وهلهی اول برای خود شخص اتفاق انرژیکی ست و در ثانی برای آنهایی که او را از نزدیک و دور میشناسند.
انرژی در اینجا به معنای مثبت، خونی ست تازه، که خالق اثر در ذهن خود و دیگران به جریان میاندازد و یا برعکس انرژی منفیایست که خون مسمومی را در ذهن و ضمیر خود و مخاطباش راه میاندازد که معمولاً، هم روان خود و هم روح و روان دیگری را به ملکوت اعلی میسپارد. خلاصه اینکه باز هم اولینی دیگرست و باز هم خبر چاپ اولین مجموعهی داستان دوستی نویسنده که پیش از این او را در کسوت کارشناس ادبیات داستانی و از خورههای ادبیات دههی چهل و پنجاه این مملکت دیدهایم که دغدغهی کلمه را از شوریدگیهای رفتاریاش هم میتوان دید. یوسف انصاریِ ناقد ادبی و بررس داستانی انتشارات محترم افراز، اینبار با «امروز شبنه» در لباس داستاننویسی پا به ذهنم گذاشته و در ادامهی این مقاله تلاش خواهم کرد بگویم خون کلمات و داستانهایش جانبخش است و یا کشنده!
داستانهایی با تقطیعهای سینمایی
مجموعهی داستان «امروز شبنه» از هشت داستان کوتاه تشکیل شده. هشت داستانی که مشخص است نویسنده، با وسواس به گزینششان برای همنشینی در یک مجلد اقدام کرده. ریتم و ضربآهنگ روایت تمامی داستانها، بر اساس یک تقطیع یکدست که خوانش آن را در یک نشست میسر میکند پایهریزی شده است. تقطیعی سینمایی که اگر بخواهم ما به ازای پرداخت سینمایی این قصهها را بازتعبیر کنم، میتوانم به شیوهی فیلمبرداری دوربین روی دست با «جامپکاتهای» موزون اشاره کنم که کارگردان (در اینجا داستاننویس) آگاهانه ریتم و تمپوی تصاویر (کلمات) را به قطعاتی کوتاه و بر اساس نیاز چشم بیننده (خواننده) تقسیم کرده. امری که در دنیای امروز با آدمهای «جامپکاتی» و نتیجهگرا، کاری شایسته و بایسته است. قصههایی به شدت تصویری و البته موجز با فضاهایی آشنا. نمیدانم چرا وقتی هر یک از هشت داستان انصاری در مجموعهی «امروز،شنبه» را میخواندم، ناخودآگاه در ذهنم به مقایسهی ادبیات و سینما میرسیدم و اینکه تدوین و نقطهگذاری پاراگرافها را با معادل تدوین سکانسها در دنیای سینما، نزدیک میدیدم. امری که حقیقتاً مهارت نویسنده را در دو وجه پرکشش کردن داستانها و ایجاد جذابیتی صمیمی از جنس ملودرامهای اجتماعی به رخ میکشد. صمیمتی ملموس به همراه چیدمانی ریتمیک به دور از پرداختن به توصیفات زائد و زبانبازیهای مرسوم برای اغوای ساختگی مخاطب. انصاری را از این نظر تحسین میکنم چرا که مرعوب فضای نگارشی حاکم بر اغلب داستانهای این روز همنسلان و همسنهای خودش نشده و از همین کتاب اول و از قصهی اول مجموعهاش یعنی «برف»، بهعنوان نویسندهای که حرفش از جنس خودش است نه از جنس حرفهای باب میل دیگران، دستش را بلند کرده است.
نمیدانم! خودتان قضاوت کنید…
به طور کلی قصههای مجموعه در رفت و آمدی میان سنت و مدرنیته و گاه تقابل این دو شکل میگیرند. نماد سنت در اینجا همان معنای مستقیم و سرراست همیشگی، یعنی زندگی روستایی و البته یکنواخت و آرام و اِلمان مدرنیته، همان زندگی پرهیاهو و دودآلود شهریست. روستا و آدمهایش معصوم و سادهدل و نه سادهلوح! و شهر و شهرنشینان شلوغ و پرکلک و نه تماماً شیاد و کلاهبردار! دغدغهی اصلی نویسنده خوشبختانه مقایسه بین این و آن نیست و در نتیجه خودش را به عنوان دانای کل نمیبیند و از بالا هم به مخاطبش نگاه نمیکند، چه آنکه خودش را نیز گرفتار همین تقابلها و رفت و آمدها میبینیم. نویسنده بهخوبی میداند که در جهان امروز قضاوت کار سختی است و خطکشی کردن میان معناها و تأویلها هم عواقب خوبی نخواهد داشت، پس محترمانه خودش را کنار میکشد و پایان اکثر داستانها را با «نمیدانم! خودتان قضاوت کنید.»هایی به پایان میبرد. باز اگر زیادی جوگیر فضای داستانها نشده باشم، باید بگویم که انصاری در همان صفحات ابتدایی با افتخار، دوباره، دست دیگرش را بهعنوان یک آذریِ اهل تبریز بالا میگیرد و ریشههایش را آنچنان قوی مییابد که ابایی از بیانشان ندارد که هیچ، بلکه مانند نویسندهی محبوبش- «غلامحسین ساعدی» – از طبیعت و جغرافیای مادریاش به خوبی بهره میگیرد.
غربت همیشگی انسانها
جغرافیا به طور کلی در داستانهای مجموعهی «امروز شنبه» نقش بسزایی دارند. حال میخواهد این جغرافیا، تبریز و روستاهایش باشند، حال کلانشهری مثل تهران. غربت آدمها در همه جا غربت است. این حرفیست که انصاری به دفعات و در لابلای خطوط داستانهایش به مخاطب گوشزد میکند. اینکه مهم نیست کجای این بیدر کجای جهان نفس میکشی، همین که بار هستی را روی دوشات گذاشتهاند، کافیست که رنج انسان بودن را دنبال خود بکشی. جبرِ ازلی- ابدی خلقت شاید بهترین توصیف برای این مجموعه باشد. جبری که در پایان هر قصه باز هم دست از سر شخصیتها برنمیدارد و نویسنده جبراً قصهها را به نوعی به حال خود رها میکند تا شاید اختیار، دست تخیل مخاطب را بگیرد و به شخصیتهای اسیر در چنبرهی تقدیر کمکی کند. در داستان «برف» که به واقع فضاسازی باورپذیر و خوشساختی دارد، این جبر، در قالب وجدان درد آقای بهبودی و سرانجام تلخش، در «احساسی که فقط یک آرایشگر میتواند تجربه کند» در هیبت روزمرگی و گمگشتگی جوانی آرایشگر وارد میشود (روی کلمهی آرایشگر تأکید دارم چرا که علاقهی انصاری در استفاده از مشاغلی عادی هم چون: آرایشگر، قصاب، مستخدم مدرسه، معلم، نگهبان کارخانه و… برای شخصیتهایش در تمامی داستانها نمود دارد و چه خوب که سراغ این دست از آدمهای جامعه رفته که خود به خود فضای آپاراتمانی داستانها و رمانهای این سالها را پس میزند.)، در «عروسی» به شکل تنهایی و بیکسی آدمی از یاد رفته به نام غلامعلی، در «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر میکردم نیست» در قالب عشق از دسترفته و رنگ باختهی ناصر، مردی که در نامهای به برادرش از رازهای زندگی زناشوییاش پردهبرداری میکند. در «کلهی گنجشک» که حتی میتوان در پرانتز و زیر عنوانِ جبر خطابش کرد، خود جبر پا به میان میگذارد با شکل و شمایل ناتوانی. ناتوانی در صحبت کردن پسر بچهای به نام سلمان با نیم نگاهی به جبر تاریخی و کهنهی خرافه. به علاوه استفادهی بهجا از تدوین موازی و پاساژگونه میان موقعیتها که راوی از دریچه چشمانش به خاموشی در حال تماشاست. در «دیوار به دیوار» جبر و قدرتی بیرونی با اسارت رابطهای مستقیم مییابند و بیان اینکه همواره سرنوشت محتوم انسانها در نقطهای نامعلوم به هم گره میخورد. این نقطهی نامعلوم در اینجا زندان، نمادی از عدم آزادی و محکومیت است. در «سگسار» هم خشونت درونی و نهادینه شده با جبری از جنس ضعف آدمها گره میخورد. مسخشدگی بر اثر خشونتی بومی، محور داستان را شکل میبخشد.
دو نیم شدن زندگیهای وارفتهی انسانها
و اما در داستان آخر مجموعه، «اسماعیل» که شخصاً از همهی قصههای این مجموعه بیشتر میپسندم، نوستالژی و غم غربت را نویسنده به مهارت تمام عرضه میکند. تکرار خاطراتی در ذهن مردی میانسال که تنها، تصویر آدمی در یک قاب عکس شکسته او را از فرانسه تا ایران و تهران کشانده است؛ بازگشتی از جنس کشف و شهود آدمهایی که بار سنگین گذشته روی دوششان سنگینی میکند و این جبر همان جبری است که گفتم جغرافیا سرش نمیشود. «… عکس سیاه و سفید بود و شیشهی قابش طوری شکسته بود، انگار عکس دو نیم شده باشد….» (ص ۹۱). دو قسمت شدن عکس سیاه و سفید در اینجا به مثابهی دو نیم شدن زندگیهای وارفتهی آدمها، جداییها، دوریها و باز یافتن چیزهایی که مشمول مرور زمان شدهاند. تو گویی نیمی در گذشته مانده و نیم دیگر در کولهپشتی روزها، دنبالات میآید. قصهی آدمهایی از جنس دیروز که امروز پوک و خرفت شدهاند. آدمهایی که میخواهند محتاط باشند، اما دست آخر همه چیز را ویران و خراب میکنند.
نتیجه آنکه حال قصههای مجموعهی «امروز شنبه» خوب است و این خوبی در ارگانیسم داستانها، به سلولهای خاکستری مغز مخاطب کمک میکند تا کمی به روشنی هم فکر کند. به راستی یوسف انصاری گام نخست را چنان محکم برداشته که توقع میرود، کار بعدیاش، شنبه را تمام کرده باشد و به یکشنبه رسیده باشد. چرا که او بهتر از هر کسی میداند که شنبه هم مثل تمام روزهای خدا، بیست و چهار ساعت دارد و دیر یا زود، یکشنبه از راه میرسد و باید با شنبه وداع کرد.
شناسنامهی کتاب:
«امروز شنبه» نوشتهی «یوسف انصاری»، انتشارات افراز، ۱۳۹۰
در همین زمینه:
::نظر علی چنگیزی، نویسنده رمان پرسه زیر درختان تاغ درباره «امروز شنبه»::