زیگموند فروید:
«هربار که احساسات ملی سرمستکننده به من دست داده است کوشیدهام تا آنها را همچون امور شوم و نامنصفانه از خود برانم.»
فروید برخی گرایشها و جریانهای حزبی و سیاسی و ایدئولوژیک زمانۀ خود را، از بولشویسم در شوروی گرفته تا اشکال افراطی ملیگرایی در اروپای باختری، نقد میکند و از گوشزد کردن خطراتی که از ناحیۀ آنها انسان و جامعه و آزادی اندیشه را تهدید میکند خودداری نمیورزد. از این میان ملیگرایی و ملتستایی از مواردی است که مورد انتقاد او واقع شده است.
گفتوگو دربارۀ موضعی که بنیانگذار روانکاوی بهعنوان شهروند در قبال ملیگرایی برگزیده است روشنگر موضع دانش روانکاوی (روانکاوی در معنای باریک و درست واژه) در برابر همین جریان سیاسی میتواند باشد. گو این که خود فروید «سرنوشت تاریخ روانکاوی» را از چگونگی زندگانی فکری و نظری و دانشورانۀ خویش و فرجام آن جداناپذیر بهشمار آورده است. در پیشگفتاری که در ۱۹۲۵ بر کتاب خودسرگذشتنگاریاش نگاشته است میخوانیم:
«دو موضوع سراسر این کتاب را درمینوردد: یکی سرنوشت زندگانی من است، و دیگری سرنوشت تاریخ روانکاوی است. این دو در ارتباط بسیار نزدیک با یکدیگرند.»[1]
در این گفتار، نخست دو مورد از مخالفتورزی فروید را با ملیگرایی از نظر میگذرانیم که مربوط به سالهای ۱۹۲۸ و ۱۹۳۰ یعنی دورۀ پایانی زندگانی اوست که برابر با زمان اوجگیری و سروری «ناسیونال سوسیالیسم» (Nationalsozialismus) در آلمان نازی میشود. مورد انتقادی نخست بنا بر دیدگاهی همزمان روانشناختی و سیاسی− اجتماعی صورت گرفته است، و مورد دوم اشکال سیاسی و دینباورانۀ ملیگرایی را موضوع خود قرار میدهد. سپس به چگونگی برداشت تحلیلی و روانشناسانهای خواهیم پرداخت که در پرتو دانش روانکاوی از ملیگرایی و موارد پیرامونی آن مانند ملتستایی، دیار و خاکپرستی، و بیگانههراسی و غیره میتوان داشت.
۱. موضع انتقادی فروید در برابر ملیگرایی
ملیگرایی به ویژه اشکالی از آن که آمیخته به تیره و تبارستایی و ملتستایی و همچنین دینباوری است در نظر زیگموند فروید ارج و منزلتی ندارد و این گرایش با رسالت دبستان روانکاوی او نیز که همواره آهنگ پیوستن به چشماندازی فراملی و فراقومی و جهانی داشته است بیگانه است. خوارداشت ملیگرایی از سوی او هم زادۀ تجربۀ تاریخی و دیدگاه سیاسی ـ اجتماعی آزاد و غیرقالبی و همچنین بینش انسانی و بشردوستانۀ ویژۀ اوست، و هم سازگار با خط و مشی کلی روانکاوی وی (بهعنوان یک دانش) و مسلک و ایدئولوژیگریزی این دانش است. همین موضعگیری از تیزحسی و آیندهنگری اندیشمندی خبر میدهد که به پیامدهای ناراست و خطرناک ملیگرایی یا ملتستایی به ویژه اشکال خام و احساساتی آن میاندیشد.
۱. نخستین انتقاد فروید را بر تعصبات ملیگرا و ملتستا در تصویری میبینیم که او از جنبههای راست و ناراست شخصیت روانی و اجتماعی نویسندۀ روسی فئودور داستایوفسکی بهدست داده است. فروید در ۱۹۲۸ بهتقاضای یک ناشر پیشگفتاری نسبتاَ بلند به یکی از برگردانهای آلمانیزبان داستان برادران کارامازوف مینویسد. او این پیشگفتار را زیر عنوان «داستایوفسکی و پدرکشی» مینگارد، و در آن نخست دو جنبه ناراست شخصیت اجتماعی این نویسنده را بازمیشناساند: یکی مصلحتجویی آمیخته به ترس و واهمۀ او در برابر دو قدرت سرکوبگر سیاسی و کلیسایی است، و دوم ملیگرایی تعصبآمیز و آلوده به بیگانههراسی (Xnophobia) اوست. فروید مورد نخست را انزجاربرانگیز و نشانهای از نبود بیپروایی و بزرگمنشی در داستایوفسکی میبیند، و مورد دوم را یک «ملیگرایی تنگاندیشانۀ روسی» مینامد که این نویسنده را از دستیافتن به مراتب برتر و ارجمند انسانیت بازداشته است. او این چهره از ملیگرایی خام و واهمهآمیز را «معصوم و نامسئول» نمیبیند؛ بلکه آن را، با توجه به شخصیت بسیار هوشمند و تیزحسی که در وجود داستایوفسکیِ نویسنده نشسته بوده است، ناموجه و ناپذیرفتنی میشمرد. فروید در بندی از پیشگفتار یادشده که تصویرکنندۀ نگاه و اندیشۀ توأمان سیاسی و روانشناسانۀ خود او هم هست مینویسد:
«داستایوفسکی، پس از سپریکردن یک دوره مبارزۀ سخت برای برقرارساختن آشتی و سازگاری میان چشمداشتهای روحی و نفسانی انسان و چشمداشتهای اجتماع، سرانجام موضعی منفی و منفعل برمیگزیند. چرا که او، با سرفرود آوردن در برابر قدرتهای سیاسی و روحانی زمانه، یک احترام آمیخته به ترس و دلهره نسبت به تزار و خدای مسیحیان در خویشتن میپرورد، و نیز به ملیگرایی تنگاندیشانۀ روسی تن میدهد. برگزیدن اینچنین موضع منفی همان است که [معمولاً] در بین افراد پستمرتبه، آنهم با پرداخت بهایی بس ناچیز، صورت میگیرد.
داستایوفسکی نتوانست به راهی گام نهد که او را به مرتبۀ آموزگار انسانها و رهاییبخش آنان میرسانید. او به زندانبانان پیوست. آینده فرهنگی بشریت چیز زیادی وامدار او نخواهد بود… هوشمندی بسیار چشمگیر و عشق سرشار او نسبت به بشریت میتوانست راه دیگری پیش پای او بگذارد، و در مثال وی را بهسوی رسالت [صلحجویانه و بشردوستانۀ] پاپیـ روحانی رهنمون شود…»[2]
بهمنظور رمزگشایی از این سخنان و بازنمودن معنای چندسویه و گستردهتری که در آنها نهفته است به یادآوری چند نکته میپردازیم.
فروید در پیشگفتار یادشده نهتنها از «هوشمندی» داستایوفسکی و «عشق سرشار او نسبت به بشریت» دم میزند که نیز در عبارات دیگری از همان پیشگفتار از «نبوغ» شاهکارآفرین او سخن میگوید، زیرا آثار داستانی وی در تصویرکردن باریک سایهروشنهای عاطفی و انفعالی دنیای درون انسان بیبدیل و بیرقیباند. و باز فروید در گفتوگو از استعداد و شم روانشناسانۀ داستایوفسکی او را «پیشتاز کارشناسان دنیای روان» در نظر میآورد، و حتا خاطرنشان میکند که دانش روانکاوی با قرارگرفتن در برابر وسعت شناخت باطنی و معرفت روانشناسانۀ او «متأسفانه چارهای جز بر زمین گذاشتن سلاح ندارد»، یعنی حرف زیادی برای گفتن و رازگشودن ندارد! [3]
با اینهمه فروید از چنین «نابغه»ای عمیقاً نفرت دارد و دلزدگی خویش را از شخصیت او بیپرده ابراز میدارد. میدانیم در آنسوی چهرۀ انسانی و مهربان و خلاقۀ داستایوفسکی، چهره دیگری نهفته است که خاص نیمۀ دیگر وجود اوست. نیمهای است نفرتبار که با چهار مورد زشت و ناراست سروکار دارد. یکی پرداختن داستایوفسکی به سیاهترین بزهکاریها یعنی پدرکشی است. دوم سیاهاندیشی و سیاهنگاری پیوستۀ او دربارۀ اموری چون «تسخیرشدگی» یا «جنزدگی»، «جنایت و مکافات»، و بهخصوص «قماربازی» است (خود او نیز تا سالهای پایانی زندگانی یک قمارباز خستگیناپذیر بوده است). سوم منمحوری و خودخواهی بیکرانۀ اوست. و چهارم دستیازیدن او به یک دختربچه و تجاوز جنسی به اوست، و این بزهکاری همان است که خود وی، بیگمان بهدلیل عذاب وجدان، بهآن اعتراف کرده است. مجموعۀ این موارد فروید را برآن میدارد تا اینکه نهتنها در وجود شخصیتهای «پدرکُش» داستان برادران کارامازوف بلکه بهویژه در وجود شخص خود داستایوفسکی شاهد یک «جنایتکار» (Criminal) باشد. از اینمیان دو چیز بیشاز هرچیز دیگر به انزجار فروید از نویسنده دامن میزند. یکی خودخواهی فراوان اوست، و دیگر گرایش وی به ویرانگری (در معنای دیگریآزاری و خُردکردن انسانها) است. فروید معتقد است که انگیزه و اندیشۀ واقعی ارتکاب جنایت را در داستایوفسکی پیشاز هرچیز در این دو مورد باید جُست.
« درنظرآوردن داستایوفسکی همچون گناهکار یا جنایتکار در ما انزجار قوی نسبت به او برمیانگیزد. بیزاری ما از او الزاماً بهدلیل بیفرهنگی و بیبندوباری چهرۀ جنایتکار او نیست… بلکه بهخاطر منمحوری بیکرانه و تمایل بسیار شدید وی به ویرانگری است. آنچه که میان این دو امر مشترک است و تظاهرات آنها را موجب میشود نبودِ عشق و غیاب ارزشبخشی عاطفی به افراد انسانی است. داستایوفسکی در برخورد با نخستین همسر خویش و معشوق او از میان همۀ راهکارهای ممکن فقط پرخاشجویی، نیات آدمکُشانه، و خودپسندی را برمیگزیند. این امور از درون خود او سرچشمه میگیرند، و از همان انگیزهها و کششهایی بارور میشوند که در زندگانی خصوصی او به بروز مسائلی چون تنسپردن به قماربازی و یا تجاوز جنسی به یک دختر خردسال انجامیدهاند.»[4]
مورد دیگری نیز هست که به بیزاری فروید از داستایوفسکی میافزاید، و آن وجود یک بیگانههراسی در اوست که به ملیتگرایی و تیره و تبارستایی کورکورانهاش انجامیده است. از دید فروید عارضۀ بیگانههراسی در نویسنده ریشه در ترس و واهمۀ دیرینۀ او از پدر خشک و خشناش دارد. ترسی است که تعبیرپذیر به ترس و دهشت از یک پدر «اختهگر» یعنی محرومکنندۀ پسر از اراده و ابراز وجود، خودفرمانی، و خودگردانی است. گفتنی است که پدر داستایوفسکی پزشک ارتش و از دید منشی فردی بیانداره بدخو، خودکامه، و زورگو بوده است، و از همینرو در ۱۸۳۹ بهدست کشاورزانی که در زمینهای او کار میکردهاند به قتل میرسد. به همین ترتیب در برادران کارامازوف پدر بدرفتار و خودکامه هرچهار فرزند پسر خویش را به چنگ ترس و دهشت مدام میسپرد، و سرانجام پسرش ایوان نقشه قتل او را میکشد و پسر «نامشروع»اش اسمردیاکوف نقشه را به اجرا میگذارد. در دنیای داستایوفسکی ترس از پدر با ترس منفعل کنندهای که او از ناحیۀ سیاسی و اجتماعی و اعتقادی در خویش میپرورد درمیآمیزد و به این ترس بیرونی شدت و حدتی هرچه بیشتر میبخشد. از این پس ترس کلی نویسنده بهگونۀ ترس و دلهره دربرابر مظاهر قدرت سرکوبگر، نظیر شخص تزار، نهاد پرقدرت کلیسا، و یا خدای بیگذشت و کیفردهنده عمل میکند. در برادران کارامازوف نیز این دو چهره از ترس (ترس روحی و روانی ریشهدار، و ترس سیاسی و اعتقادی) در سیمای شماری از آدمهای داستانی و نیز در پیچ و خم رویدادهای خیالانگیز داستان نقش بسته است.
نکته درخورد اعتنای دیگری که در متن فروید به چشم میخورد این است که او، ضمن تبارشناسی روانشناختی ترس و واهمه مورد بحث، آن را بهاعتبار موضع سیاسی و اجتماعی و عقیدتی نویسنده در نظر میآورد و میسنجد. حتا میتوان گفت که او جلوههای سیاسی و اجتماعی و دینی این ترس را (ترس از تزار، هراس از قدرت کلیسا، و واهمه از خدای قاهر) بیشتر و برجستهتر مد نظر قرار میدهد. و اینچنین است که او رویداشت خویش را بر پیامدهای سیاسی و اجتماعی این ترس نظیر پناهجستن در ملیگرایی و ملتپرستی متمرکز میکند، و سرانجام آن را به عارضۀ بیگانههراسی (که بهراستی در ذات هرگونه ملیگرایی احساساتی و ملتستایی هییجانآمیز لانه دارد) بسط میدهد.
بنابراین ملیگرایی داستایوفسکی (بهمثابۀ مشتی از خروار) گرایش نافرخندهای است که با «ترس از پدر» و یا ترس از جایگزینان او (تزار، کلیسا، خدا) بهپا میخیزد، سپس از رهگذر گرایش به «خودمانی ماندن» (درمثال «روسیماندن»)، که خود صورتی از خودشیفتگی ملی و متفاوتگریزی است، در ملتستایی متبلور میشود، و سرانجام همداستان عارضۀ بیگانههراسی میگردد. یادآور میشویم که «بیگانگان» در نظر داستایوفسکی، آنگونه که در برخی داستانهای او به گونۀ «جنزدگان» یا «تسخیرشدگان» (Demons, The Possessed) رخ مینمایند، هم ترکان عثمانی دستانداز و اروپاییان زیادهخواهاند (ترکان و اروپاییانی که از دیرزمان با روسیه تزاری در جنگ و ستیز بودهاند)، و هم شماری از یهودیان روسی را دربرمیگیرند. منظور آن دسته از یهودیانی است که، مثلاً در داستان تسخیرشدگان، در چهرۀ «سخنچین» و «جاسوس» یعنی «خیانتکار» و «ضدروس» ظاهر میشوند، و با سازمان «جوانان انقلابی» نیز که متشکل از «تسخیرشدگان» سیاسی و شورشگرند نسبت فکری و مسلکی مییابند. داستایوفسکی این یهودتباران را در صف «بیگانگان» بهطور کل جای میدهد.[5] بدینسان بیگانههراسی او که بیگانهستیزی کلی وی را در پی میآورد موجودیت خود را با بهانه قراردادن اینچنین «بیگانگان»ی تأیید و توجیه میکند، و همزمان بهترین بهانه را برای تیره و تبارستایی و دیار و خاکپرستی فراهم میسازد. چنین است که بیگانههراسی و تیره و تبارستایی مزمن نویسنده در «عشق سرشار او نسبت به بشریت» گسست و بحران میآفریند و کژاندیشی سیاسی و اجتماعی وی را بهارمغان میآورد.
فروید با انتقاد از «ملیگرایی تنگاندیشانه»ی داستایوفسکی بهراستی نبودِ یک جهانبینی انسانی و بینش و اندیشۀ جهانگستر را در او افشا میکند، و پیدا است که او با درنظرداشتن «هوشمندی بسیار چشمگیر» نویسنده و «عشق سرشار او نسبت به بشریت» وی را بیشتر برازنده و سزاوار این میدیده است که «آموزگار انسانها و رهاییبخش آنان» بوده باشد، تا اینکه به دام آن دید و اندیشۀ ناشکیبا و مداربستهای درافتد که آکنده از ترس و دلهرۀ مفرط، سرسپره به مظاهر قدرت سیاسی و دینی زمانه، و تنسپرده به تیره و تبار و خاکپرستی است.
۲. نمونۀ بامعنای دیگر دوریگزینی فروید را از ملیگرایی و ملتستایی در انتقاد بیپردهای بازمیبینم که او در ۱۹۳۰ (۹ سال پیش از درگذشتاش) بر جنبش سیاسی و ملیگرای صهیونیسم وارد آورده است، بر جنبشی که در زمانۀ او طرح برپایی یک دولت− ملت یهود در فلسطین را بر دوش میکشیده است. او جنبش صهیونیسم را − بدین سبب که آن را برآمده از اقتدارجوییِ همراه با تیره و تبارستایی تشخیص میدهد − برنمیتابد، و دولت-ملتخواهیِ آمیخته به دینباوری آن را نیز که میرود به برپایی «دولت یهود» در فلسطین بیانجامد، ناموجه و ناپذیرفتنی بهشمار میآورد.
«من با این امر که، زیر تأثیر یک زهدورزیِ توأم با سوء تعبیر، قطعهای از دیوار ندبه میرود تا تبدیل به یک تقدس ملی بشود، و بههمین دلیل نیز احساسات ساکنان بومی منطقه ملتهب میگردد، اندک احساس همدلی نمیتوانم داشته باشم.»[6]
و باز فروید در نامهای، با مخاطب قراردادن اعضای انجمن یهودی «بنای بریث» (B’nai B’rith)، نگرانی خویش را از دچارآمدن جریانهای سیاسی-یهودی به آن دسته از تعصبات عقیدتی و نژادپرستانه ابراز میدارد که ملیگراییهای کور و افراطی دیگر مثلاً در آلمان نازی آلودۀ آن بوده است.
«آنچه مرا به یهودیت پیوسته است ایمان دینی نبوده است ـ میباید بدان اعتراف کنم ـ و نه غرور ملی… هربار که احساسات ملی سرمستکننده به من دست داده است کوشیدهام تا آنها را همچون امور شوم و نامنصفانه از خود برانم… [احساسات ملی بیرویۀ] مردمانی که ما یهودتباران در بینشان بهسر بردهایم مرا همواره گوش بهزنگ و وحشتزده کرده بوده است.»[7]
سرانجام فروید در نامهای که در ۱۹۳۵، درست چهار سال پیش از درگذشتاش، به دوست روانپزشک خود یوزف ورتیس (Joseph Wortis) مینویسد، ضمن اعلام عدم پیوستگی خود به صهیونیسم، نگرانی خویش را از احتمال ظهور یک ملیگرایی آمیخته به احساسات دینی در بین مستعمرهنشینان یهود در فلسطین بر زبان میآورد:
«من صهیونیست نیستم… دیرزمانی واهمه داشتم که مبادا صهیونیسم موقعیت و بهانهای برای جانگرفتن دوبارۀ دین کهن [یهودیت در فلسطین] فراهم آورد، ولی کسانی که به آنجا رفتهاند به من اطمینان دادهاند که جوانان یهود درکل سر و کاری با دین ندارند، و این خودْ چیز درست و دلپسندی است.»[8]
در پرتو این کلام فروید، که معنای آن بسطپذیر به هرگونه ملیگرایی توأم با دینباوری است، به این نکتۀ هشداردهنده نیز پی میبریم که اندیشه و گرایش ملیگرا، چنانچه در قالب ملی ـ مذهبی بهکار افتد، بسی نگرانکنندهتر و زیانبارتر از یک ملیگرایی ساده و معمول خواهد بود؛ زیرا با درآمیختن با باورها و احساسات و توهمات دینی هم به قدرت تنگاندیشی و انحصارجویی خود میافزاید، هم هرچه بیشتر و مؤثرتر منشاء بازدارندگی اندیشۀ آزاد و دید و بینش وارسته و روبهتحول در بین تودۀ مردم واقع میشود، و هم دگرگونی شرایط فرهنگی، اقتصادی، و سیاسی و اجتماعی جامعه را در گروِ راهکارهای متأثر از ملاحظات اعتقادی و عقیدتی درمیآورد. دستآورد عینی و ملموس مسألۀ اخیر را دستکم در این امر میتوان دید که سلطنت دیدگاه ملی ـ مذهبی در جامعهای که در آن دین یا مذهب یگانهای رسمیت و اولویت یافته است نادیدهگرفتن یا حداقل کوچکشمردن ادیان و مذاهب متعلق به «اقلیتهای دینی» همان جامعه را موجب میشود، و همچنین طرد دیدگاههای سیاسی و اجتماعی و مدنیِ غیردینی شهروندان را.
۲. از روانکاویِ ملیگرایی
در سرآغاز این گفتار دیدیم که بنیانگذار روانکاوی با اتکا به دید و بینش و اندیشهای فراقومی، فراکشوری، و جهانگستر بر «ملیگرایی تنگاندیشانۀ روسی» داستایوفسکی خرده میگیرد، بیگانههراسی او را مورد بازخواست قرار میدهد، این بیگانههراسی را باورشده از ترس و هراسی میبیند که در اعماق یک شخصیت باهوش و مبتکر ولی همزمان ترسو و سرسپرده به «قدرتهای سیاسی و روحانی زمانه» لانه دارد، و دنبالۀ ترس و وحشت از یک پدر خودکامه و هراسناک نیز هست، پدری که همزادانی چون تزار، ارباب کلیسا، و خدای قاهر و کیفردهنده دارد. همچنین فروید، و اینبار از دید اساساَ سیاسی، به ملیگرایی و ملتستایی جنبش صهیونیسم میتازد و نگرانی خویش را از متحقق شدن نیات «ملی ـ مذهبی» آن ابراز میدارد. مجموعۀ این موارد که تصویرکنندۀ موضع کلی فروید در برابر ملیگرایی از هرسنخ و صورت است زمینهای افتتاحکننده برای درنگ و بررسی در «روانکاوی ملیگرایی» در دسترس ما میگذارد.
در اینجا بهگونه فشرده به چگونگی برداشتی میپردازیم که نظریۀ روانکاوی از ملیگرایی و پیشزمینههای عاطفی و انفعالی و بهویژه آرمانجویانه و توهمآمیر آن میتواند داشته باشد. بدین منظور بحث را با پدیدۀ «آرمانجویی» آغاز میکنیم که ازجمله در ملیگرایی نمودی برجسته دارد، و در توضیح منشاء روانی این پدیده و جلوههای بیرونی و اجتماعی آن از چند مفهوم کلیدی روانکاوی سود میجوییم، نظیر، «آرمانیگردانی» (Idealisierung)، «خودشیفتگی» (Narzißmus)، و «همانندسازی» (Identifizierung). سپس به مسألۀ ترس و واهمه میپردازیم که، با بهکار افتادن در هردو سطح فردی و دستجمعی، در ظهور ملیگرایی و ملتستایی نقشی مهم بازی میکند.
میدانیم وجود فرهنگ و تمدن در زیستگاه انسانی و اجتماعی انسانها، افزون بر ایجاد دگرگونی و پیشرفت در سطوح فکری و اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره، جلوهگاه برآمدن آرمانجویی و آرمانپروری در اشکال زشت و زیبا و در سطوح فرهنگی، سیاسی، و دینی و عقیدتی و غیره نیز هست. مهمترین موردی که زیر تأثیر آن آرمانجویی و آرمانپروری مجال و بهانۀ خودنمایی بهدست میآورد شرایط مادی و اقتصادی، فرهنگی، و سیاسی چیره بر جامعه است، و یکی از بسترهای این خودنماییْ ملیگرایی است (دیگربسترهای سیاسی برآمدن آرمانجویی و آرمانپروری را در مارکسیسم و بولشویسم، آنارشیسم، نازیسم و هیتلریسم، تفکرات و گرایشهای دینی سیاستزده و اقتدارجوی، و یا تفکرات متمایل به دهشتافکنی یا «تروریسم» خاصه در اشکال اسلامگرای امروز آن میبینیم).
در دیدگاه روانکاوی، ابرمن روانی (که با دو عنصر «من» و «آن» تشکیلدهندۀ شخصیت روانی است) صورتی از یک «الگوی آرمانی» ابتدایی و تشکیلدهندۀ جزئی از شخصیت روانیِ روبهگسترش است. نظریۀ روانکاوی تا آنجا که فروید در دیدگاهی رواناجتماعی و در گفتوگو از «روانشناسی تودهها و تحلیل من»[9] پروریده و سامان داده است، ما را با چگونگی تحرک این «ابرمن روانی» یا «الگوی آرمانی» و دنبالۀ آن در جهان خارج آشنا میکند. این «الگو» نخستینبار برپایۀ «آرمان من» (Ichideal) یا «من آرمانی» (Idealich) شکل میگیرد و ضمن ارضای خودشیفتگی «من روانی» در پیدایش فرهنگ اجتماعی و سیاسی سهمی پایهای برعهده میگیرد. از سوی دیگر «آرمان من» یا «من آرمانی» زیر تأثیر فرایند «برونفکنی» اشکال بیرونی و اجتماعی بهدست میآورد و خودشیفتگی خود را نیز در این اشکال پیاده میکند. از این پس «آرمان من» موقعیت و ویژگی «ابرمن» بهدست میآورد و در چهرۀ «رئیس قبیله»، «مراد» (مثلا در تصوف)، «قهرمان»، «سردار»، «شخصیت ملی»، «قهرمان ملی»، «پیشوا» و «راهبر»، رهبر حزب، و یا سرکردۀ یک گروه شورشی و غیره تجسم و تعین مییابد. از سوی دیگر روند آرمانجویی و آرمانیگردانی در پیروان و دوستداران یا مریدان بهکار میافتد و به ابرمنستایی یعنی قهرمانستایی و راهبرستایی و غیره میانجامد. در همین حال، بنا بر فرایند روانی و عاطفی «همانندسازی» و «همانندشدگی»، هریک از پیروان و دوستدارانِ «ابرمن» بیرونی خود را «همانند» او میگرداند، خواست و آرزومندی خویش را با خواست و آرزومندی او مطابقت میدهد، همجوش و همکردار و «گوش بهفرمان» او میشود، و نیز خودشیفگیاش را در آینۀ خودشیفتگی او بازمییابد. بهاین ترتیب آرمانجویی، آرمانپروری و آرمانستایی در جهان خارج، که از دید تکوینی هرسه برساختۀ «من آرمانیِ» ابتدایی و خودشیفتهاند، قرین و خویشاوند خودشیفتگی میشوند، و آن صورت از خودارضایی نیز که از این راه (چه در راهبر و چه در پیرو) دست میدهد ویژگی التذاذ خودشیفته بهخود میگیرد.
در سطح سیاسی و اجتماعی، ملیگرایی را میتوان بامعناترین موردی دانست که جلوهگاه و نیز حاصل اینچنین روند آرمانگرایی و آرمانیگردانی و همانندشدگی است. در این گرایش سیاسی، چونان در مورد خویشتنگرایی و خویشتنمحوری در ابعاد انفرادی و ابتدایی، همهچیز از خودشیفتگی و خودستایی و خودارضایی بارور میشود. این خودمحوری و خودستایی، هنگامی که اشکال عنانگسسته و خشونتآمیز به خود میگیرد، به بروز کنشها و واکنشهای تعصبآمیز و ستیزهجویانه و اندیشۀ ازمیان بردن هرآنچه غیربومی و غیرملی و غیرخودی است میانجامد. چنین است که در یک وضعیت بحرانی، و زیر تأثیر شرایط تاریخی و فرهنگی، سیاسی، و اجتماعی و اقتصادی خاص، میتوان شاهد اشکال خام و احساساتی و خطرناک «غرور ملی»، «هویت ملی»، تیره و تبارستایی، و یا دیار و خاکپرستی و غیره بود. قهرمانپروری و راهبرگرایی و پیشواستایی نیز، آنگونه که سرشت عاطفی و انفعالی خود را در آینۀ «روانشناسی تودهها» بازمینماید، ریشه در روند کلی آرمانگرایی و آرمانیگردانیِ توأم با خودشیفتگی و وهمآمیزی فردی و گروهی دارد.
در پیجویی بیشتر ملیگرایی بنا بر دیدگاه روانکاوی میافزاییم: «آرمان من» در فرد و هریک از آحاد تشکیلدهندۀ یک گروه ملیگرا از دورۀ افتتاحکنندۀ کودکی توان و مایه برمیگیرد، و فرد در اینجا بهمثابۀ جزئی از گروه اجتماعی مشخصات کودکانه یا بهتر بگوییم کودکی این گروه را نمایندگی میکند، درست همانگونه که کل گروه بهسهم خود تجسم و نمایندۀ کودکی هریک از افراد تشکیلدهندۀ خود میباشد. کودک با پرورش آرمانجویی در خویش، آنهم در پرتو آرمانیگردانی نزدیکان و پیرامونیان بهویژه پدر و مادر و سرمشق قراردادن کنش و منششان، به فرایند همانندسازی تن میدهد و خود را همانند آنان متصور میشود. هماو بهیاری این فرایند درصدد جلب پاسداری از خویشتن، گریز از واهمۀ طرد و تکافتادگی، و خلاصه کسب احساس امنیت برمیآید. این روندی است که به ارضای خودشیفتگی، رضایت خاطر، آرامش روحی، و احساس ایمنی او مدد میرسامد. به همین ترتیب یک گروه اجتماعی یا حزب سیاسی خاص بهمنظور پاسداری از هویت و یکپارچگی خود و همچنین تحقق بخشیدن به آمال و آرمانهایش بنا بر ساز و کارهای همسانی عمل میکند. نمونه بامعنای این مورد را در یک حزب یا گروه ملیگرای خاک و دیارپرست میتوان دید، و در افرادی که آرزومندیها و آرمانهایشان سرراست از احساسات ملی تند و تیز (بهعنوان برآیندی از خودشیفتگی ملی و میهنی، و یا در مواردی نژادی و نیاکانی) بارور میشود. این گروه، همانند هر عضو خود، با پناهجستن در آغوش «مام وطن» (که تجسم دستجمعی مادر محبوب و محافظ انفرادی است) و ستودنِ بهغایت احساساتی «هویت ملی و میهنی»، آهنگ ارزشبخشیدن خودشیفتگانه هم به موجودیت خود دارد، و هم به ایدئولوژی سیاسی و اجتماعی خویش. همچنین رخدادهایی چون شعلهور شدن جنگ بینکشوری، که تمامیت «مام وطن» را تهدید میکند و احساس ناامنی و ترس و هراس میآفریند، بیشترین بهانه را برای بیدارشدن و فعالگشتن ترس و واهمههای ابتدایی و ناخودآگاه و همچنین خودشیفتگی و تعیّن و تجسم آنها در قالب «ملیگرایی» و «ملتستایی»، «غرور ملی»، و دیار و خاکپرستی فراهم میآورد. شرایط ناساز و بحرانی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی در یک جامعه خاص نیز دستآورد مشابهی خواهد داشت. بهاین معنا که وجود این شرایط افراد و یا گروههایی خاص را برآن میدارد تا، بهگونۀ ناخودآگاه، چارهجویی و برونرفت از بحران و ترس و دلهره را در خویشتنگرایی و خودمحوری، خودباوری شدید، و سرانجام خودستایی مفرط بجویند و بدینگونه زمینه را برای خودنمایی یک ملیگرایی خام و خطرناک آماده گردانند، ملیگرایی عنانگسستهای که مستعد سربرآوردن از فاشیسم (بهمثابۀ مرحلۀ نهایی این گرایش) میتواند باشد. چگونگی پیدایش و ترکتازی «تودههای فاشیست» در آلمان نازی و سرزمینهای مجاور، و یا سرکشیدن «احزاب راست افراطی» در دیگرکشورهای باختری، ترسیمکنندۀ روند پیدایشی این چهرۀ عارضهوار و نگرانکنندۀ ملیگرایی آمیخته به خودستایی مفرط در مقیاسی گسترده است.
ملیگرایی با چنین ویژگیهای عاطفی و احساساتی ناگزیر از ایستایی در رشد و تحول شخصیت روانی فرد ملیگرا نشان دارد، و از تثبیت و درجازنی این شخصیت در مرتبهای فرودست و ناشکوفا از رابطۀ او با انسان و جهان. در بالا از «خودشیفتگی نخستین» یعنی خودشیفتگی «من آرمانی» در نخستین دورۀ رشد شخصیت روانی سخن گفتیم، و یادآور شدیم که چگونه فرد در بزنگاه اجتماع با قرارگرفتن در صف پیروان و مریدان یک «راهبر» و «پیشوا» و غیره خویشتن را همانند این «ابرمن آرمانی» میگرداند و خودشیفتگی و خودارضایی خویش را نیز در سیمای خودشیفتۀ و خودباور او بازمییابد. این مورد در ملیگرایی نمودی برجسته مییابد. راهبر در اینجا «ابرمن»ی است که سخت دلبستۀ خاک و دیار، مرز و بوم «نیاکانی»، «مام وطن»، «عرف» و «سنت»، «مفاخر ملی»، «ارزشهای بومی» و موارد دیگری از این دست است. هماو پیروانش را نهتنها از «بیگانگان» و «دشمنان» یعنی «غیربومیان» و «غیرخودیها» که نیز از هرآن چیزی که متفاوت و بیگانه با دنیای مداربستۀ اوست میترساند و میپرهیزاند. این ماجرا از آنرو که سخت پیوسته به درخودخزیدگی و خودشیفتگی فرهنگی و ذهنی و عاطفی اوست در وی احساس التذاذ برمیانگیزد. احساس التذاذی است عمیقاَ خودشیفته و بدوی که به هواداران راهبر، به این همانندگشتگان و همرنگ شدگان، نیز سرایت میکند و درنتیجه در ابعاد دستجمعی و زیر پوشش «غرور ملی» بهراه میافتد. از این میان «مام وطن» و عشقورزی بیکرانه بدان نیز یادآور ابتداییترین دورۀ حیات روانی و عاطفی است که در آن کودک چندماهه هنوز میان خویشتن، وجود مادر، و جهان بیرون مرز و فاصلهای بازنمیشناسد، در خلوت «خودشیفتگی نخستین» و مطلق بهسر میبرد، و چندی بعد مادر خویش را موضوع مایهگذاری عاطفی قرار دهد و به او فراوان عشق میورزد.
بههرروی، انفجار خودباوری و خودشیفتگی ملی در شرایط سیاسی و اجتماعی و اقتصادی پرتنش و اضطرابزا رخ میدهد، در شرایطی که فرد و گروه را در سطوح عاطفی و انفعالی به ابتداییترین دورۀ رشد شخصیت روانی بازگشت میدهند؛ و ما نمونۀ بامعنایی از این انفجار را، گذشته از آنچه دیرزمانی در کشوری چون آلمان رخ داده است (از سدۀ نوزده تا دورۀ سروری نازیسم)، در «اقمار» یا جمهوریهای پیوسته به «اتحاد جماهیر شوروی» شاهد بودهایم، منتهی در پوشش «استقلالجویی» و «آزادیخواهی» و «مردمسالاری». آنهم با سرانجامی که (بهخصوص در مورد کشورهای «روبهرشدی» چون جمهوری آذربایجان و ترکمنستان در شرق، و یا رومانی و لهستان در غرب) الزاماً بهمعنای نایلآمدن به یک «آرمانشهر» سیاسی و اجتماعی نبوده است. زیرا در همین دیارهای «رسته» و «آزادشده»، ولی درواقع از خواب و خیال و پندار برخاسته، ملیگرایی با آن مشخصاتی که پیشتر برشمردیم دستکم در بین اقشاری از شهروندان همواره چشم درانیدهاند. این در حالی است که همزمان ملیگرایی و ملتستایی در اروپای باختری در احزاب «راست» بهویژه «راست افراطی» فشرده و متبلور میشود، و در این میان جریان روبهگسترش «عوامگرایی» (پوپولیسم) نیز. که همواره در ذات هرگونه گرایش ملیگرایِ بهویژه افراطی و مردمفریب نهفته بوده است، جایگاه و کارکردی برجستهتر به خود اختصاص میدهد. در همۀ این موارد عنصر ترس و واهمه (ترس و واهمۀ ناشی از شرایط نامطلوب اقتصادی و اجتماعی که ترس و واهمۀ ناخودآگاه و دیرینۀ افراد را نیز به خدمت خود میگیرد و قدرتمندتر میشود) نیروی محرکۀ چنین گرایشهایی را تشکیل میدهد. همزمان میبینیم احزاب یادشده بهمنظور آمادهساختن زمینه برای تحقق نیات سیاسی و امتیازجویانۀ خود به ترس و واهمۀ مردمان سادهاندیش و تلقینپذیر دامن میزنند: نژادپرستی، یهودستیزی، بیگانههراسی، مهاجر و مسلمانهراسی (که همه معمولاَ با توهم برباد رفتن «هویت ملی»، «غرور ملی»، «ارزشهای فرهنگی»، و «سنت اعتقادی» همراه میشوند)، اینها همه از جلوههای رایج ترس و توهم ریشهدار مورد بحث است که در بین احزاب ملیگرا بهخصوص در جناحهای سیاسی راست افراطی و عوامگرا («پوپولیستی») تبلور و نمود بهدست آورده است. در مواردی نیز برخی خکومتها و دولتهای برخاسته از عوامگرایی در جهت منافع مصلحتجویانه خود به ترس و واهمههای واهی یادشده تمسک میجویند. نمونهای از آن را چندی پیش در ایتالیای دورۀ ریاست جمهوری برلوسکونی دیدهایم؛ مورد تازهتر و عوامگرایانهتر آن را هماکنون در دستگاه دولتی دونالد ترامپ در آمریکا میبینیم؛ و همزمان در ترکیۀ اردوغان با چهرۀ بلندپرواز و سلطانی، تُرکستا و ترکمحور، و همزمان کُردهراس و کُردستیز و همچنین دینباورانۀ ملیگرایی و ملتستایی روبرو هستیم. پیداست است که اینچنین عارضههای درآمیخته با خودشیفتگی، تا آنجا که در خدمت و التزام ملیگرایی و توجیه و تأیید آن قرار میگیرند از سرشت و کارکرد وهمآلودۀ خودِ پدیدۀ ملیگرایی (خاصه در اشکال خام و عوامگرای آن) و فرجام سستبنیاد آن حکایت دارند، که در این صورت میتوان از «پندار ملیگرای» سخن گفت.
***
بنابراین در برآمدن و کارکرد ملیگرایی (ملیگرایی با مشخصاتی که در این نوشتار برشمردیم) با پیشزمینههای روانشناختی و همچنین زمینهها و بهانههای سیاسی و اجتماعی و اقتصادیِ مشخص سروکار مییابیم، و در این میان ترس و واهمۀ ناشی از نبود احساس امنیت با گرایشهای حزبی و ایدئولوژیکی و امتیازجویانه درمیآمیزد. همچنین آن دسته از سازوکارهای روانیِ ابتدایی که نخست به برآمدن «آرمان من» و سپس در جهان خارج به آرمانپروری مفرط و خاک و دیار و تبارستایی میانجامند و عارضۀ خودشیفگی گروهی را نیز پاس میدارند توضیحدهندۀ وجه روانشناختی ملیگرایی بهشیوۀ روانکاوانهاند.
با توجه به نکاتی که در این گفتار آمد میتوان پذیرفت که در مطالعۀ تحلیلیتر و جامعتر اموری چون ملیگرایی در اشکال خُرد و بزرگ یا حزبی و دولتی و عوامگرا («پوپولیستی»)، همزمان با درنظر گرفتن عوامل سیاسی و اقتصادی و یا نیات ایدئولوژیکی و امتیازجویانه سهم عامل روانشناختی را در پدیدآیی و روند روبهگسترش آن (که امروزه بهویژه در اشکال عوامگرایانه خود مینماید) نمیتوان نادیده گرفت. از سوی دیگر رویداشت به عامل روانشناختی مورد بحث، بهدلیل پیوندهای مرموزی که ملیگرایی با ابتداییترین و دیرینهترین امور عاطفی و انفعالی جاری در دورۀ کودکی دارد (نظیر ترس و واهمههای وهمآمیز، خودمحوری و دیگریهراسی کودکانه، اشکال بدوی خودشیفتگی، خودآرمانانگاری…) پای دانش روانکاوی را به میان میآورد.
پانویسها
[1]. Freud, Sigmund (1925-26), An Autobiographical Study, Standard Edition, Vol. XX, “Introduction”.
[2]. Freud, S. (1928), “Dostoevsky and Parricide”, Standard Edition, vol. XXI (ed. by J. Strachey & Anna Freud).
[3] . برای آگاهی بیشتر از نظرات و داوریهای فروید دربارۀ داستایوفسکی و روانشناسی شخصیت او بنگرید به: شریعت کاشانی، علی، روانکاوی و ادبیات و هنر، تهران، نشر نظر، ۱۳۹۲، بخش دوم، فصل سوم: «فروید، داستایوفسکی، و برادران کارامازوف»، بندهای ۲ و ۳.
[4]. Freud, S., “Dostoevsky and Parricide”, op. cit.
[5] . یادآور میشویم که یکی از ناقدان نکتهسنج آثار داستایوفسکی، دیوید گلدشتاین (David I. Goldstein) معتقد است که حساسیت داستایوفسکی نسبت به یهودیان روسی نشانهای از یهودستیزی و دشمنی او با دین یهود و کل یهودتباران نیست، بلکه گویای انزجار وی از آن دسته از یهودیان اصولگرا و بنیادگرا است که قوم یهود را همچون «قوم برتر» شمردهاند. بهدیدۀ ناقد، این خودبزرگشماری است که نویسندۀ مسیحی بسیار معتقدی چون داستایوفسکی را رنجانیده بوده است. گلدشتاین همچنین با توجه دادن به فرگرد نسبتاً مفصلی که داستایوفسکی در کتاب خاطرات یک نویسنده (۱۸۷۷) به «مورد یهود» (Jewish Qestion) اختصاص داده است، این نکته را یادآور میشود که انتقاد داستایوفسکی از یهودیان و لجبازی و پافشاری او در این زمینه از «خداپرستی» او سرچشمه گرفته است، «خداپرستی»ای که از نظر او در انحصار یهودیانِ خودبرترشمار نیست، بلکه در مسیحیت نیز حضور قاطع و برجسته دارد. دربارۀ این دسته از آرا و داوریهای گلدشتاین بنگرید به مرجع زیر از او:
Goldstein, David I. (1981), Dostoevsky and the Jews, USA, University of Texas, 1981.
[6]. Freud, S., http://www.freud.org.uk /archive/catalogue / letters/id/ASC/14/
[7]. Freud, S., Lettre au B’nai B’rith, Freud S., Correspondance 1873-1939, Paris, Gallimard, 1967, p. 398.
[8]. Wortis, Joseph (1954), Fragments of an Analysis with Freud, New York, McGraw-Hill, 1975:
[9]. Freud, S. (1921-22), Group Psychology and The Analysis of The Ego, trans. By James Strachey, Standard Edition, Vol. XVIII.
بررسي روانكاوانه ملي گرايي، كار جديدي است كه من تاكنون مواجه نشده بودم و برايم بسيار تازگي داشت كه بتوان چنين چيزي را در روانكاوي تعميم داد. از اين نظر كار آقاي شريعت كاشاني بسيار مغتنم و ارزنده است. اگر رشته كاري و مطالعاتي ايشان روانكاوي يا روانشناسي، انتظار بيشتري ندارم ولي اگر به روانشناسي اجتماعي هم عنايتي دارند. بسيار خوب است كه بازتابها و تأثيرهايي كه به ملي گرايي روند و مسيري ارتجاعي مي بخشند و از نظر سياسي ملي گرايان به خصوص در عصر پيشرفت سرمايه داري و جهاني شدن، به اردوهاي ارتجاعي و اتحادهاي جنايتكارانه يي مي پيوندند، بررسي سياسي و اجتماعي جداگانه يي مي طلبد.
به خصوص براي من كه مدت كوتاهي است از ايران خارج شده ام به روشني ديده ام كه در ايران امروز، ملي گرايي هاي افراطي و گرايشهاي گوناگوني شكل گرفته اند يا شكل مي گيرند و برخي به سرعت از نفس مي افتند و برد محدودي در مبارزه با ديكتاتوري تمامت خواه مذهبي ولايت فقيه دارند. اما در ميان آنها نحله هايي را مي توان يافت كه در شكل و ظاهر و بر سر زبان و فرهنگ و پيشينه باستاني ايران تعصبهاي شگفت به خرج مي دهند ولي شوربختانه به دام رژيم مي افتند و مثلا از دخالتهاي رژيم در عراق و سوريه و رژيم با عنوان مجد و شكوه ايرانيگري ياد و دفاع مي كنند.
احمد مجد / 09 April 2017