There are more things in heaven and earth, HoratioThan are dreamt of in our philosophy 

هملت

به تازگی میرشمس الدین ادیب سلطانی، مترجم چند اثر فلسفی مهم به فارسی (۱) کتابی در دویست صفحه تألیف کرده است با عنوان «مسئلۀ چپ و آیندۀ آن ــ یادداشت‌های یک ناظر» که دیدگاههای او را به طور اخص دربارۀ مارکسیسم، سرنوشت آن در صدو چند سال اخیر، و آینده احتمالی اش در بردارد.  

این دیدگاهها به شکل تزهای کوتاه، با بهتر گفته باشیم یک سلسله یادداشت و حواشی عرضه شده‌اند و، در مجموع، دفاعیه ای هستند از مضامین فلسفی و سیاسی مارکسیسم در دوران ما.

میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی به خاطر ترجمه‌های فلسفی‌اش و مقدماتی که بر آنها نگاشته، متهم شده است به تولید نثر دشوارفهم و «زبان سازی» یا اختراع زبانی (۲)؛ و ترجمه‌های او را از زبان‌های اصلی (آلمانی، یونانی،انگلیسی) “وفادار به متن، اما غیرقابل فهم” نامیده‌اند. تردیدی نیست که آقای ادیب سلطانی از زمرۀ روشنفکران “اکسنتریک” ماست (eccentric = غیرمتعارف در علایق فکری و خوی و رفتار)؛ کسانی که باید آنان را نه تنها در طرز نوشتن بلکه در منش و حشر و نشر با سایر اهل قلم هم متفاوت و تکرو به حساب آورد. کسی که به جای واژۀ سرراست «پیشنهاد» مایل است بگوید «پیش برنهش» و به جای متافیزیک بنویسد«متاگیتیک»، یا استتیک را به «زیباحسیک» برگرداند و تحلیلگر را «فروشکافنده» بنویسد ــ چنین کسی مسلماً تا اندازۀ زیادی برای دل خودش، برای رضایت روشنفکرانۀ خویشتنِ خود می‌نویسد. برای چنین روشنفکری، فراآوردن ساخته‌های زبانی ِ بکر در وهلۀ نخست لذتی خصوصی را در بردارد، همانند لذت بردن از قطعه ای مهجور از گوستاو مالر یا فرازی از فلوبر. شاید اینطور باشد که اصیل‌ترین روشنفکران همانهایند که، کمال‌گرا و سختگیر، نخست خود را خشنود می‌سازند، برای رضایت دل و شعور خویشتن می‌نویسند، و سپس آنرا به دنیا می‌سپارند؛ با این خطر که کارشان ناخوانده بماند. در بسیاری موارد آنها از ارتباط در حوزۀ عمومی ‌(در نقش روشنفکر ِ روشنگر) محروم می‌مانند. مترجمان دیگری که دل‌نگران روشنگری اند و جبران عقب‌ماندگی فرهنگی، البته ناچارخواهند شد خود دست به ترجمۀ دوباره ای از همان آثار بزنند.(۳)

حتا یک روشن اندیش پیرامونی، یعنی متفکری از یک کشوردرحال‌توسعه که قصد معرفی و انتقال (و احیاناً بومی‌سازی) میراث روشنگری اروپایی را به عهده گرفته، نیز مجاز است گهگاه اکسنتریک باشد، خود را از جمع جدا کند و همچون ماندارینی کمال طلب در برج عاج، علایق خصوصی خود را پی بگیرد. در چنین صورتی، ترجمۀ اثری از دکارت، هیوم، یا امانوئل کانت را نباید همچون انجام وظیفه در راه انتقال قله‌های روشنگری به فرهنگ بومی‌دانست. برعکس، چنین تلاشی تنها یک زورآزمایی خصوصی است برای تمرین و بارآوردن و به کمال رساندن توانایی‌های شخصی؛ مثل مجسمه سازی که با شور و ممارستی خستگی ناپذیر فقط به کمال اثرش و فراتر از خویش‌رفتن می‌اندیشد نه به تأثیر فوری کارش بر بینندگان. آنها که “می‌فهمند” تنها حلقۀ کوچکی از شاگردان و پیروان و نزدیکان اند.(۴)  

اما اگر همین روشنفکر بخواهد دربارۀ سرنوشت “چپ” (و مارکسیسم به عنوان تئوری و پراتیک آن) نظر دهد، یعنی حوزه ای که “خصوصی” نیست و یک جنبش اجتماعی و سیاسی جهانی را مد نظر دارد، آیا باز هم می‌تواند اکسنتریک بماند؟   خبر خوب این است که رسالۀ آقای ادیب سلطانی دربارۀ مارکسیسم و «مسئلۀ چپ» به زبانی روان و همه فهم نوشته شده، نه چندان فلسفی و نه چندان تخصصی، با لحنی معطوف به دیالوگ، در مواردی همراه با طنز، و عموماً با کم مدعایی و بدون ارائۀ تعاریف دقیق و راه حل‌ها. (به قول روزنامه نویس‌ها در آن اثری از «راهکار» و «برون رفت» نیست!) تشخیص‌ها و پیشنهادها همه غیرقطعی و پرسشگرانه مطرح شده‌اند و در موارد بسیاری به اشاره قناعت شده است.  

البته باید افزود که بیشترین بهره را از این سلسله یادداشتها، پیشنهادها، و اشاره‌های بکر، خواننده‌ای می‌برد که آثار اصلی مارکس و انگلس، و تعدادی از کلاسیک‌های سوسیال دموکراسی روسی و اروپایی (پلخانوف، کائوتسکی، لوکزامبورگ) را خوانده باشد، با تاریخ جنبش کمونیستی صدو پنجاه سال اخیر و نقاط عطف آن آشنا باشد، و برخی از بحث‌های نظری چنددهۀ گذشته را هم در نقد «فلسفۀ سوژه» (philosophy of the subject) بشناسد.  

خبر دیگر اینکه این کتاب به زبان انگلیسی است نه فارسی!  

از آنجا که آقای ادیب سلطانی در آکادمیای غربی شاغل نیست و کتاب او در میدان ولی نصر تهران زیر چاپ رفته، طبعاً باید پرسید، “چرا کتاب به زبان انگلیسی است؟” (۵)؛ در این‌باره توضیحی در کتاب نیامده است. شاید مؤلف بر این باور باشد که چنین کتابی به زبان فارسی ــ با توجه به فرهنگ چپ بومی‌در ایران (و فرهنگ چپ ستیزِ بومی) ــ بدخوانده و بدفهمیده خواهد شد و بد نیز پاسخ خواهد گرفت. شاید چنین باشد.

اما احتمالی دیگر نیز وجود دارد: کتاب به زبان انگلیسی “اندیشیده شده” و به سادگی به همان زبان نیز به قلم درآمده است. به گمان من شق اخیر محتمل‌تر است. با خواندن آن به یاد نوشته‌های مکتب مارکسیسم بریتانیایی می‌افتیم. اگر نام مؤلف و ناشر بر من شناخته نمی‌بود، شاید خیال می‌کردم این کتاب مجموعه ای از یادداشتهای کسی چون کریستوفر هیل، ریموند ویلیامز، یا اریک هابزبام باشد. چرا؟ لحن و زبان و “منش” کتاب بسیار “جنتلمن”وار است به همان معنای رسمی‌بریتانیایی: مؤدب، خونسرد، بی تعصب و بی غرض، کازموپالیتن (به معنی اصیل اروپایی یا اروپامدار و فرهیختۀ آن).  

لحن کتاب عصبی نیست، انگشت اتهام به سوی کسی نمی‌گیرد و گناهان عده ای را برنمی‌شمارد تا راه درست نشان دهد. فضای فکری کتاب به کلی غیرایرانی است، چیزی است شبیه فضای آکسفوردی‌/‌ بریتانیایی در دهه‌های سی ـ چهل ـ پنجاه قرن گذشتۀ میلادی.   سایۀ پوزیتیویسم منطقی و فلسفۀ تحلیلی برآن مشهود است. اگر همدردی با مارکسیسم نمی‌داشت، می‌توانست رسالۀ کوچکی باشد از لُرد راسل، یا کالینگوود، یا کلاس‌نوشتۀ یکی از شاگردان باهوش ویتگنشتاین.  

اما هیچ یک از دو بخش رساله (یکی در خصوص مفاهیم مدرن، پیش مدرن، و پسامدرن، و دیگری دربارۀ مارکسیسم) جُستاری تحلیلی/منطقی نیست. وقتی نویسنده ادعا می‌کند که گامهایش را به طرز “فنومنولوژیک” برمی‌دارد، منظور آن است که از تعاریف دقیق و ساختن مفاهیم می‌پرهیزد و به نحو تحلیلی به گسترش بحث نمی‌پردازد و نیز در پی استقرار روابط عِلـّی میان پدیده‌ها نیست. آنچه در کنار هم آورده شده می‌توانست به شکل‌های دیگری نیز به یکدیگر مربوط شوند یا نشوند. حاشیه‌پردازی و حاشیه در حاشیه، از شاخه به شاخه پریدن عمدی، معلق نگه دشتن بحث، ارجاع پاسخ به خواننده و پرتاب گوی به زمین مخاطب، مقدار معتنابهی ارجاعات انسیکلوپدیک، گاه با نقل مستقیم از چند فرهنگنامۀ معتبر، از وجوه استایلیستیک این رساله‌اند.   به موضوعات فلسفی و پرسش‌های عمومی‌در مارکسیسم اشاراتی شده (ماتریالیسم و تعریف ماده؛ طرح “زیربناـ روبنا” در ماتریالیسم ِتاریخی، تعیـُن‌های متقابل هستی اجتماعی و آگاهی اجتماعی، منطق دیالکتیکی، تئوری ارزش اضافه، تئوری انقلاب، تئوری الیناسیون، دیکتاتوری پرولتاریا، تحلیل طبقاتی، گذار از سوسیالیسم به کمونیسم و زوال دولت، و غیره) اما “مسئلۀ چپ” خود یک کتاب فلسفی نیست و بحثی مسـتقل و تفصیلی را در هیچ یک از این زمینه‌ها ارائه نمی‌دهد.  

در توصيف چهره‌ها و ويژگی‌هايی از مارکسيسم، مؤلف رمانتيسيسم خود را پنهان نمی‌کند (مثلاً با ذکر شوق‌آميز موسيقی انقلابی عصر رمانتيک، «سرود مارسی يز» و «انترناسيوناله»، موسيقی کاباره ای کورت وايل و برتولد برشت در دوران وايمار، آوازهای انقلابی آمريکای لاتين . . .). آقای اديب سلطانی شيفتة مارکس است و در ابراز اين شيفتگی تا حد «اختلاط» (gossip «گاسيپ»پردازي) و آوردن ِ حکايات کوتاه (anecdote) پيش می‌رود. (اين عادت، از قضا، مرا به ياد آن مارکسيستِ اکسنتريک ِديگرمان می‌اندازد ــ زنده‌ياد شرف الدين خراسانی ، مترجم ارسطو و مؤلف «نخستين فيلسوفان يونان» ــ که در يکی از کلاس‌هايش در دانشگاه ملي، به خوبی به ياد دارم، در بارة «دُمل‌های بزرگ و دردناک باسن کارل مارکس» چنان با هيجان سخن می‌گفت که گويی خود او روی صندلی کتابخانة بريتيش ميوزيوم نشسته و دارد درد می‌کشد! و اگر اين را با تصويری مجسم کنيد از مردی سالخورده با موهای بلند سپيد و سشوآر کشيده ، کت و شلوار و جليقة شق و رق، و پاپيونی به‌اندازه يک بشقاب ــ مثل نابغه‌های ديوانه در آزمايشگاه ــ آنگاه چيزی از منش انگلوفيل برخی از فيلسوفان ما دست‌گيرتان می‌شود.) بازی‌های زبانی مارکس در «داس کاپيتال» که از فرهنگ ادبی ِگستردة او حکايت دارد، ميرشمس الدين اديب سلطانی را مسحور خود می‌کند: «تنها يک نابغة غول‌آسا می‌تواند به چنين زبانی سخن بگويد. ستايشی که باخواندن اين خطوط در من بروز کرد قابل وصف با کلمات نيست: اين سخن، فيزيولوژی نبوغ را حين عمل به نمايش می‌گذارد.» (۶) يا، «مانيفست کمونيست يکی از درخشان ترين اسناد تاريخ انديشة بشری است.» (۷) آقای اديب سلطانی گاه به قلم اجازة شعار دادن نيز می‌دهد: «نيروی چپ پرچمدار فرهنگ {در جامعه} است.»  

و منظور مؤلف از «فرهنگ»، بدون شک فرهيختگی و فرهنگ والای زبدگان و خواصی است که در جنبش چپ، بيش از هرکس ديگر، خود مارکس مظهر آن بود و ميرشمس الدين اديب سلطاني، به يمن ذائقة فراگير اروپايی اش، با آن احساس خويشاوندی دارد. او به شکسپير و گوته نزديک تر است و از آنها قول می‌آورد تا مثلاً حافظ و مولوي.   يادداشت‌هايی که حاصلشان کتاب «مسئلة چپ» است، تا اندازه‌ای با روحيه‌ای هملت‌وار نوشته شده‌اند. می‌دانيم که در ميان شخصيت‌های شکسپير، هملت فکورتر و به تعبير امروزين روشنفکرتر است و درست به همين خاطر شکاک تر. او دانش‌پژوهی است (گويا تحصيل کرده در دانشگاه ويتنبرگ، همان دانشگاه لوتر) که با مشربی فيلسوفانه به جهان می‌نگرد. ترديدها و پرسش‌های او را برخی به ضعف اراده تعبير کرده‌اند اما هملت، به واقع، به قطعيت‌ها و پاسخ‌های يقينی باور ندارد؛ به پديده‌ها چندسويه می‌نگرد و برايندهای عمل را از زاويه‌های گوناگون می‌سنجد. او نمی‌تواند به سادگی تصميم بگيرد و حکم صادر کند و دست به عمل بزند زيرا جهان را يک سويه نمی‌بيند.  

اين‌ها همه به رغم اين حقيقت است که گرايش فکری و علاقة شخصی مؤلف به پوزيتيويسم، فلسفة آناليتيک، و روش علمی‌نزديک تر است تا فلسفة کانتی‌نانتال. از همين‌رو است که برخلاف گرايش غالب در مارکسيسم غربي، در اين رساله، فردريک انگلس (دوست و همکار مارکس در تدوين ماترياليسم تاريخی و ماترياليسم ديالکتيک) از ارجی ويژه برخوردار است. اين انگلس است که دست مارکس را می‌کشد و او را در خط «علمي» می‌اندازد. آقای اديب سلطانی ادعا می‌کند بدون انگلس، مارکس تنها يک ايده‌آليست هگلی باقی می‌ماند! در جای ديگر می‌نويسد، «مارکس و انگلس هردو پوزيتيويست بودند.» (۸) اين تأکيدها يادآور هشداری است که پری اندرسون در سال ۱۹۷۶ درباره ضرورت توجه به علوم دقيقه، اقتصادسياسي، و جامعه شناسی تاريخی (به جای تأکيد بر فلسفه و زيباشناسی در مارکسيسم غربي) به ميان کشيد (۹).  

می‌دانيم که مارکسيست‌ها در سياست (و نيز اگر پای اخلاق به ميان آيد در اخلاقيات عملي/اتيکز) عمدتاً ارسطويی يا نوارسطويی اند: نزد آنها «پوليس» و همبستگی ِ کمونيته بر فردگرايی ِ ليبرال پيشی می‌گيرد. اما آقای اديب سلطانی علاقه‌ای به اخلاقيات و سياست ارسطو نشان نمی دهد و در عوض ارسطوی فيزيک و شناخت علمی ‌را برجسته می‌کند و همان را به کليت مارکسيسم به طور عام تسری می‌دهد. ضمن تأکيد مکرر بر«ارسطويي» بودن مارکس، ارسـطو را هم «نخستين امپيريست منطقي/پوزيتيويست منطقی و نخستين فيلسوف [مکتب] تحليلي» برمی‌شمارد.  

اين روزها در پهنة تئوريک، ستارة اقبال مارکسيسم آناليتيک افول کرده اما به هرحال آن نيز شاخه ای است مهم از شاخه‌های مارکسيسم غربي. آقای اديب سلطاني، از همين رهگذر، سوسيال دموکراسی برنشتين و کائوتسکی را (می‌شد اضافه کرد با آسترومارکسيسم) تا «مدل سـوئدي» امروزين اش توصيه‌پذير می‌بيند، هم در سياست (دموکراسی چندحزبي) و هم در اقتصاد (حداقل مالکيت دولتی همراه با سرمايه داری تعاوني).   اديب‌سلطانی مارکسيست‌ها را دعوت به «التقاط» در تئوری‌های خود می‌کند و آنان را از بُـتواره کردن چيزی به نام «تاريخ» می‌پرهيزاند. به عقيدة او مارکسيست‌ها را بايد از تمايلات ايمانی و شبه مذهبی در اصول اعتقادی‌شان رمانيد. بايد نفرت آنها را از «راستگرايان» خنثا کرد. چپ بايد از حذف محافظه کاران در مبارزة طبقاتی انصراف حاصل کند؛ حضور «راست» در جامعه برای سلامت (فکری و اخلاقي) چپ ضروری است. اين سفارش‌ها از درس‌های تجربة تاريخی ناکام اتحاد شوروی و انترناسيونال سوم برمی‌آيند.  

آقای اديب سلطانی در بخش اول کتاب که بسيار کوتاه به «ماقبل مدرن، مدرن، و پست مدرن» می‌پردازد، به طور گذرا به ديگرگون شدن مفاهيم بنيادی «هويت» و «حقيقت» نظر می‌اندازد و می‌گويد نوپلاتونيسم و پُست‌مدرنيسم چالشی بزرگ برای فکرمدرن اند: «در مجموع، افلاطون، مارتين هايدگر، و لودويگ ويتگشتاين معرف يک معضل يا امر بغرنج در بستر انديشة مدرن اند و از اين ديد، مطالعة آثار آنها چالش ذهنی بزرگی را شکل می‌دهد.».  

مؤلف درباره اين امر بغرنج توضيح بيشتری نمی‌دهد، اما روشن است او دربارة چيزی صحبت می‌کند که در سالهای اخير زير عنوان نقد «فلسفة سوژه» مطرح شده است. تلاش برای «احيای چپ» نيز، که اين يادداشت‌ها در راستای آن نوشته شده، بايد با اين نقد رويارو شود. در اين کتاب به اين رويارويی هم پرداخته نشده است. طبعاً آن نوع از چپ که آقای اديب سلطانی نزديکی بيشتری با آن حس می‌کند ــ علمي، نوپوزيتيويست، آناليتيک ــ با شدت بيشتری در مقابل چالش پُست‌مدرن قرار می‌گيرد تا مثلاً مارکسيسم هگلی و نظرية انتقادی مکتب فرانکفورت.  

سـوژه (سابجکت) چيزی نيست مگر فاعل عقلانی ِ خود مختار؛ صاحب‌اختيارِ آگاهی و عمل در جامعه و تاريخ. در عصر مدرن، انسان در مدار هستی می‌نشيند و انديشه اش را که‌انديشيدنی عقلی است، به نحوی جهانشمول، به مقام داور نهايی حقيقت، نيکي، و زيبايی (علم، اخلاق، و هنر) بدل می‌کند. همين عقل از روشنگری به مارکسيسم می رسد و با وساطت هگل به منطق درونی جامعه و تاريخ نيز پيوند می خورد.  

اما اگر نشان داده شود ــ اگر! ــ که عقل مهار خود را به طور کامل در دست خويش ندارد و همواره با سويه‌هايی تاريک دمخور است، سويه‌هايی همچون ناخودآگاه، اراده به قدرت، سلطه گري، و ترور، و اگر ثابت گردد که اين سويه‌ها “بيرون” عقلانيت نيستند، بلکه در جايگاه خود او خانه دارند، آنگاه خودمختاری ِ عامل آگاه، يا عامليت سوژه، و عقل معطوف به آزادي، در صحنة تاريخ آسان تحقق نخواهند پذيرفت. اگر اين سويه‌ها به زبان سرايت کنند، که قطعاً می‌کنند، آنگاه روشن می‌شود که اين عقل (لوگوس) نيست که بر زبان سيطره دارد، بلکه سايه‌روشن‌های معنايي، استعاره‌ها و استعاره در استعاره، و جابجايی‌های دلالتگرانه‌اند که زبان را سراسر به تصرف گرفته‌اند. بر اين‌ها همچنين بايد سرپيچی‌های بدن، اروس، و تمنا را از يکسو و بازگشت امرقدسی و دين را در جامعة مدرن از سوی ديگر افزود. از ميان همة اين چالش‌ها، مهمتر از همه برای کسی با گرايش آقای اديب سلطاني، قاعدتاً بايد چالش زبانی (چالش ساختار شکنانة معناگريز) باشد. در کتاب حاضر، آقای اديب سلطانی بارها به ضرورت دقت زبانی و مفهومی («ريگور») تأکيد می‌ورزد که در راستای پوزيتويسم منطقی اوست؛ ولی آن «چالش ذهنی بزرگ» را که نام برده بود به حوزة زبان نمی کشاند. او با خوش‌بينی بسيار به دستاوردهای علوم، به افق‌های پيش رو در جهان‌های انفورماتيک و نانوتکنولوژی نظر دارد. به باور مؤلف کتاب «مسئلة چپ و آيندة آن»، منطق، علوم پوزيتيو، سوسيال دموکراسی اروپايي، و تکنولوژی ِخادم بشريت ــ اينهاست که بايد تجديد حيات چپ را موجب شود. آيا چيزی از قلم نيفتاده است؟ پرنس دانمارک بر اين داوری شاداب چگونه نظر می افکند؟ در اين خوش بيني، آيا جايی برای مفهوم تاريک «بربريت» در نظر گرفته شده است؟  

اريک هابزبام، يکی از بزرگترين تاريخ‌نگاران عصر ما می‌نويسد: «بالاگرفتن خشونت [در جهان] به طور عام، بخشی از فرايند گسترش بربريت است که از جنگ جهانی اول به اين طرف رو به رشد داشته است.» (۱۰) شکلهای مدرن بربريت به عقيدة هابزبام از جمله عبارت اند از بالا رفتن سطح خشونت دولتی و غيردولتی در داخل کشورهای ليبرال دموکراتيک غربی (کشورهايی که رشد تمدنی در آنها به ظاهر قرار بود از ميزان خشونت به نفع صلح عام بکاهد)، “جنگ‌های کثيف” يا تشکيل جوخه‌های مرگ در ديکتاتوری‌های وابسته به غرب برای از ميان بردن رهبران و کادرهای جنبش‌های مقاومت که تاکنون صدها هزار کشته برجا گذاشته است‌، توسعة شکنجه‌های سيستماتيک و مراکز تربيت شکنجه‌گر در جنگ‌های ضدپارتيزانی توسط دولتهای غربی و ديکتاتوری‌های وابسته به آنها، جنگ‌های قاچاقچيان مواد مخدر در سرحدات مرزی (narco-wars) که هرساله هزاران قربانی برجامی‌نهد، گسترش ارتش‌های خصوصی و مزدور که به شکل شرکتهای سهامی ‌چندمليتی به کار مشغول‌اند و به استخدام دولتهای سرمايه‌داری در می‌آيند، توجيهات تئولوژيک در جهان اسلام برای کشتن کسانی که مرتد (apostate) شناخته می‌شوند، و سرانجام، سياست‌های ميلتاريستی ناتو و ايالات متحده در جهان و رشد شبکة غيرمتمرکز تروريسم ضدغرب (نظير القاعده). اعتقادات جزمی‌و ايدئولوژيک کسانی که همواره خود را برحق می‌دانند باعث می‌شود که آنها اِعمال هرنوع بربريتی عليه «دشمن» را از لحاظ اخلاقی يا دينی توجيه پذير بدانند.(۱۱)

غالب مشکلات تاریخی ِ سوسیالیسم ارتباط چندانی به فلسفه به معنی آکادمیک آن ندارند و چاره‌اندیشی‌های نظری برای آنها نیز از جنس “فلسفه” نیست، اعم از فلسفۀ سوژه یا غیرآن. فلسفه شاید تنها بتواند این مشکلات را برای ما معنی کند. تردیدی نیست شبحی که زمانی در اروپا گشت می‌زد تا خواب سرمایه را بیاشوبد، خود اکنون از سـوی ارواحی دیگربه مصاف طلبیده می‌شود، ارواحی که خِرَد خوشبین روشنگرانه نسبت به پیشرفت تاریخ هرگز پیش بینی ظهورشان را نمی‌کرد.  

نوامبر ۲۰۱۰  

پانوشته‌ها  

۱- از ارسطو، کانت، ویتگنشتاین، و دیگران.  

۲- برای نمونه نگاه کنید به باقر پرهام، باهم‌نگری و یکتانگری، مجموعۀ مقالات، انتشارات آگاه، ۱۳۷۸، ص ۴۰۷ آقای پرهام مترجم چند اثر مهم از مارکس به فارسی است، از جمله: گروندریسه، هیجدهم برومر لوئی بناپارت‌، جنگ داخلی در فرانسه ۱۸۷۱.  

۳ – آرامش دوستدار، (فیلسوف اروپامدار و اکسنتریک دیگرمان) می‌نویسد: «امکان‌پذیر شدن چنین ترجمۀ مجهزی از کانت به فارسی [سنجش خرد ناب، ترجمۀ ادیب سلطانی]، با وجود شماری از ناروایی‌های زبانی اش، خود کاملاً غیرعادی و در نوع خود بی سابقه است. اما غیرعادی تر این خواهد بود که فرهنگ ما [بتواند انتظار مترجم را در بحث و جدل پیرامون آن برآورد.] … آیا کتاب کانت یا مانندهای آن ارتباطی با فرهنگ ما و نگرش و بینش آن دارند؟ یا با آنچه ما احیاناً بغرنج می‌یابیم؟ آیا می‌شود از میان یا فراز رویداد فرهنگی خود بیرون جهید و میان بغرنج‌های کانت و فرهنگ اروپایی او پایین آمد؟ اگر بشود، تازه چه مشکلی برای ما حل شده و چگونه می‌شود از این اقدام برای حل مشکلات خودمان استفاده کرد؟» نگاه کنید به: آرامش دوستدار، “کانت در میان ما”، در: درخشش‌های تیره، چاپ سوم، انتشارات فروغ ص ۳۱۲.  

۴- در مقالۀ حاضر، “اروپا مداری فرهنگی” را با بارمثبت می‌آورم. آرامش دوستدار و ادیب‌سلطانی هردو از فرهنگ تلقی «کولتور» اروپایی (خودآگاهی خواص منعکس در فلسفه، زبان، و هنرها) را مدّ نظر دارند. دربارۀ بومی‌سازیِ مقولات و مفاهیم غربی نگاه کنید به عبدی کلانتری، بهبود کیفیت زندگی.

۵- M. S. Adib-Soltani, The Question of the Left and Its Future

۶ – Notes of an Onlooker, Hermes Publishers, 2010   – ص ۶۷

۷- ص ۶۲

۸- ص ۶۸  

۹- نگاه کنید به Perry Anderson, Considerations on Western Marxism, 1976, Verso نوشته‌های اندرسون، در مجموع، خود بهترین قطب نمای موقعیت مارکسیسم معاصر در تئوری و عمل است. از جمله نگاه کنید به: Perry Anderson, In the Tracks of Historical Materialism, 1983, Verso Perry Anderson, Arguments Within English Marxism, 1980, Verso Perry Anderson, A Zone Of Engagement , 1992, Verso
Perry Anderson, Spectrum, 2005, Verso

۱۰- نگاه کنید به Eric Hobsbawm, Globalisation, Democracy and

Terrorism, 2008, Abacus UK, p. 125   ۱۱- همان، صص ۱۲۷-۱۳۷