مریم خدایگان – داستان «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد»، چهار راوی دارد که هر کدام روایت خود از وقایع را ارائه میکنند. نویسنده برای تغییر راوی، پاراگراف داستان را تمام میکند و راوی دیگر، روایت دیگر را از سر سطر پاراگراف بعدی آغاز میکند. همهی راویها به ترتیب همهی حوادث را روایت میکنند؛ حتی اگر کارکردی در پیشبرد داستان نداشته باشد.
هر روایتی که آغاز میشود معمولاً با کمی فاصله از روایت قبلی شروع میشود؛ معمولاً کمی پیش از تمام شدن روایت قبلی و نه در ادامهی آن. نکتهی دیگر اینکه، تغییر راوی، مکانمند است. هرکدام از راویان که به دلیل غیبت در مکان حادثه، قادر به ادامهی روایت نیستند جای خود را به راویای میدهند که کمترین فاصله را از محل وقوع حادثه دارد. این نوع از روایت، با تمام ضعفهایی که دارد، از آن نظر جالب توجه است که در قالب هیچیک از انواع مرسوم روایت نمیگنجد. جمعی راوی اولشخص، روایت معطوف به مکان خود را از حادثهای واحد ارائه میدهند.
۲. راویان داستان «بویی که…» تقریباً شبیه یکدیگر صحبت میکنند. در واقع جز در موارد معدود، از واژگان مشابه استفاده میکنند. از سوی دیگر میتوان گفت این راویان، فاقد تشخصاند. به عبارت دیگر، نه میتوان آنها را شخصیت داستانی دانست و نه نمونهی یک تیپ خاص هستند. بهخصوص دربارهی سرهنگ و خانم پولی، که در فضایی بین تیپ و شخصیت معلق ماندهاند. خانم پولی لباس قرمز میپوشد؛ عطر میزند؛ مبلهایش قرمز و پردههای خانهاش مخملی است؛ دامن کوتاه میپوشد و به در و دیوار خانه تابلو و مجسمه و آینههای قدی آویزان کرده. تا اینجا هیچ فرقی با روسپیان دیگر ادبیات و حتی سینما ندارد. تنها چیزی که باقی میماند رفتار و گفتار اوست. او مهمانانی را میپذیرد و پولش را میگیرد و یک روز در هفته هم استراحت میکند. باز هم تفاوت چشمگیری نمیبینیم. در گفتار خانم پولی اما چیزی وجود دارد که او را بیآنکه تبدیل به یک شخصیت داستانی کرده باشد از تیپ روسپی جدا کرده است. خانم پولی مثل بقیهی آدمها حرف میزند؛ مثل سلمانی یا زن فضول همسایه. این نوع حرف زدن و انتخاب واژگان، جز در مواردی اندک، همهی افراد داستان را شبیه میکند. جناب سرهنگ هم حالتی تقریباً مشابه خانم پولی دارد. با این تفاوت که گفتارش بیشتر او را به تیپ نزدیک میکند. به این ترتیب اگر بتوان هدف یا یکی از اهداف نویسنده را، از انتخاب چند روای، تولید چند صدا در داستان دانست، باید گفت نویسنده موفق نبوده است.
۳. حتی خوانندهی نه چندان پیگیر داستان، با خواندن داستان «بویی که…» به نکتهای پی میبرد که خبر از بیدقتی نویسنده میدهد. طی سالها رشد و تغییر و تحول در تکنیکهای داستاننویسی، برخی از روشهای شخصیتپردازی، فضاسازی، ارائهی اطلاعات و دیالوگنویسی چنان منسوخ شدهاند که برخورد با آنها، بیش از هر چیز تعجببرانگیز است. برای مثال مدتها میگذرد از زمانی که اطلاعات مورد نیاز دربارهی یکی از شخصیتها، به صورت توصیف مستقیم و شرح حالگونه ارائه میشد. دیگر نویسندهها یکیک شخصیتهایشان را در جملات و صفحات پیدرپی معرفی نمیکنند. دیگر بیواسطه راجع به رنگ چشم و قد و وزن و شغل و مرتبهی اجتماعی آنها، توضیح نمیدهند. دیگر در آغاز هر فصلی یا با هر تغییر مکانی ساعتها دربارهی ساختمانها و معماری و جویها و کاسبهای محل و ویژگیهای دقیق آنها صحبت نمیکنند. در واقع دیرزمانی است که هر آنچه مخاطب داستان باید بداند در رفتار و گفتار شخصیتها و نیز در کنشها و واکنشهای داستانی گنجانده میشود. تکیه بر گفتار شخصیتها برای معرفیشان هم یکی از روشهای پرداخت غیرمستقیم آنهاست. این مرور سردستی تنها برای یادآوری نکتهای است که در این داستان، به شکلی آزاردهنده به چشم میخورد. شهرام رحیمیان هر جا لازم دیده است اطلاعاتی دربارهی یکی از شخصیتها بدهد، آن را در قالب گفتوگویی بهوضوح تصنعی گنجانده است. این گفتوگوها اغلب تنها یک نقش ایفا میکنند و آن هم معرفی شخصیت است. دیگر نه هیچ کارکردی در پیشبرد داستان دارند و نه حتی در جایی که استفاده شدهاند، ضروری مینمایند. برای نمونه به یاد آورید زمانی را که فرزندان سرهنگ برای جلوگیری از آبرویزی، دستهجمعی به دیدناش میروند و میخواهند دست از سر خانم پولی بردارد. ملوک دختر سرهنگ برای اینکه پدرش را از رابطه با خانم پولی منصرف کند میگوید: «… شما اصلاً به فکر آبروی ما نیستین. فکر آبروی فرهاد که وکیل پایه یک دادگستریه و سرشناسه نیستین.» در ادامهی همین گفتوگوها سرهنگ عصبانی میشود و میگوید: «… مرتیکهی قلچماق و احمق، فکر میکنه چون کارخونهی لاستیکسازی داره، میتونه به من امر و نهی کنه…» (این دیالوگ دربارهی داماد دیگر سرهنگ است.) آنچه مسلم است، در دیالوگهایی از این دست که در داستان کم هم نیستند، تنها چیزی که مهم است شناساندن شخصیت به خواننده است. ولو از دمدستیترین و سادهانگارانهترین روش ممکن باشد.
عکس: مریم خدایگان، نویسنده مقاله
لینک:
::دانلود داستان بلند «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد» نوشتهی شهرام رحیمیان، فایل پی دی اف::
احتمالن منتقد محترم هم می داند که نوشته اش برای تحریک خوانند ه گانی است تا داستانی را بخوانند که فوق العاده زیبا و جسورانه و در میان این همه قصه که تولید می شود تقریبن یگانه است.
شهرام رحیمیان به خوبی توانسته از تلفیق گابریل گارسیا مارکز و عزیز نسین چیزی بیافریند که با قصه پردازی بسیاری از داستان پردازان معاصر ما ایرانیان متفاوت باشد.
روانشناسی تودۀ مردم در اجتماعی که چون کشتی بی لنگر میان سنت و دنیای جدید کژ می شود و مژ در این داستان به خوبی نظم می یابد و نشان داده می شود و تا فینالش که جالب نیست راه می پیماید را می توان نمرۀ ممتازی داد.
باید از منتقد گرامی تشکر کرد که با نظرش که به هر حال کمی پرت است بار دیگر سبب ساز شد تا این قصۀ شسته رفته بار دیگر با نگاهی دیگر خوانده شود.
متاسفانه پایان بندی این قصه از بی حوصلگی نویسنده ایی حکایت می کند که قصه های دیگر بزرگان ادبیات معاصر چون گابریل گارسیا مارکز و عزیز نسین را تا آخر نمی خوانند تا ضربۀ واقعی را موجز وموثر برای اختتامیه وارد آورند.
مهدی رودسری
کاربر مهمان / 25 February 2011