امسال (۲۰۱۱) ۸ مارس، روز جهانی زن، ۱۰۰ ساله میشود. بنیانگذاری نمادی به نام ۸ مارس حاصل مبارزات یک سده بود. بنابر این میتوان گفت اکنون این روز پشتوانهای از دو سده تجربیات مبارزاتی جنبشهای زنان جهان برای آزادی و عدالت را بر دوش میکشد.
جنبش زنان در طول این دو سده راههای گوناگونی در پهنه نظری و در رودرروییهای سیاسی−اجتماعی جستجو کرده و بسیاری از آنها را در عمل آزموده است.
تاریخ این جنبش از سویی مملو از اتحادها و همبستگیهای بزرگ و از سوی دیگر انشعابهای تأمل برانگیزاست. در کنار شکستها و عقبنشینیهای مقطعی، دستاوردهای نیروبخشی نیز وجود داشته، دستاوردهایی که گرچه در همه عرصهها همگون توزیع نشدهاند، اما افسانه حقارت و زیردست بودن زنان را به عنوان یک ایدئولوژی دیرینه و سختجان بیاعتبار کردهاند.
۱۰۰ سالگی ۸ مارس هنگامی فرامیرسد که در بخشی از جهان صعود زنان به عالیترین مقامات اداری-سیاسی امکانپذیر شده و در بخشهای دیگر همچنان تبعیض و ستم بر زنان در عریانترین اشکال خود جریان دارد. در این میان نسلی پا به جهان گذاشته است که تبعیض جنسیتی را به عنوان واقعیت بارز اجتماعی و قانونی لمس نکرده و پدیدهای به نام روز جهانی زن را با فاصله و گاه حتی اکراه نظاره میکند.
اما در گوشههایی ازجهان که تبعیض جنسیتی در فرهنگ، هنجارهای رایج در جامعه و سیاست رسمی دولتی تنیده شده، حتی یادآوری سمبولیک روز جهانی زن، رهاییجویی و اعتراض به تبعیض را به نمایش میگذارد. هر سال در روز جهانی زن، زنان طرفدار برابری حقوقی و اجتماعی جنسیتی در برخی از این کشورها، برای گسترش همبستگی در مقابله با تبعیض بر زنان و یادآوری وضعیت ناعادلانه و غیر انسانی زنان ، به مخاطرات جدی امنیتی تن میدهند.
واقعیت این است که علیرغم تفاوتهای شگرف در میزان آزادیهای فردی وحقوق برابر اجتماعی، هنوز مسئله رهایی جنسیتی از عزیمتگاههای متفاوت برای زنان جهان موضوعیت دارد، چه برای زنان ساکن در کشورهای پیشرفته و ثروتمند اروپای غربی و امریکای شمالی − که همچنان با نابرابریهای مبتنی بر تفاوتهای جنسیتی در بازارکار، در قدرت سیاسی و اشکال پیچیدهتری از خشونت در جامعه و خانواده دست به گریباناند − و چه برای زنانی که با اشکال عریانی از تبعیضهای ساختاری و فرهنگی رودررو هستند.
ازاینرو پرسشی در این متن شکل میگیرد که: آیا معادل قرار دادن ۸ مارس با سنتی بیمحتواشده و آیینی یکروزه تمامی قدرت تأثیر این نماد را بیان میکند؟
آیا درخواست لغو روز جهانی زن به نفع جنبش زنان است، آن هم به این بهانه که این روز نمایشی توخالی برای خالی نبودن عریضه از طرف برخی نهادهای دولتی است؟
برای پاسخگویی به این پرسشها ابتدا تاریخچه مختصری از جنبش زنان به عنوان زمینه و پشتوانه شکلگیری روز جهانی زن، سپس سرگذشت شکل گیری آن و سرانجام اهمیت و دستاوردهای آن را مرور میکنیم.
زمینه تاریخی اجتماعی شکلگیری روز جهانی زن
جنبش برابری طلب زنان از نظر تاریخ تکامل اجتماعی ثمره انقلابهای بورژوایی و به چرخش افتادن شیوه تولید سرمایهداری است. نخستین جرقه این جنبش با انقلاب کبیر فرانسه درخشید. در هنگامه پیروزی انقلاب کبیر فرانسه و انتشار “اعلامیه حقوق بشر و شهروند” (۱۷۸۹)، المپ دو گوش (Olympe de Gouges) نماینده یکی از انجمنهای زنان، که از چندی پیش در برخی از شهرهای فرانسه شکل گرفته بودند، این اعلامیه را به عنوان اعلامیه حقوق مردان به نقد کشید. او درمقابل، اعلامیه ۱۷ مادهای مبتنی بر حقوق زنان را به کنوانسیون ملی ارائه داد. مضمون مطالبات ۱۷ مادهای زنان بر محور برابریخواهیحق بالا رفتن از طناب دار را دارد، بایستی حق بالا رفتن از تریبون را نیز داشته باشد.
المپ دو گوش و یارانش بر این باور بودند که ادعاهای انقلاب در مورد آزادی و برابری ذاتی انسانها ، حقیقتی همگانی دارند و بیتردید دربرگیرنده حقوق برابر و لغو تبعیض بر زنان نیز میشوند. اما سرکردگان انقلاب در دوره ترور ژاکوبنی حرکت زنان را تحقیرکردند، المپ دو گوش و مادام رولاند را به اتهام ارتباط با ژیروندنها به مرگ محکوم کردند. آنان همچنان ورود زنان را به کنوانسیون ملی ممنوع و سپس تمامی انجمنهای زنان منحل اعلام کردند.
فشرده نظری مطالبات زنان در این دوره را مری ولستون کرافت (Mary Wollstonecraft)، نویسنده و فیلسوف بریتانیایی، که قویا از مبارزات زنان فرانسوی در متن انقلاب کبیر فرانسه متأثر شده بود، در سال ۱۷۹۲ در کتاب “در دفاع از حقوق زنان” به نگارش در آورده است. سخن نغزی از او که امروز همچنان شنیدنی است و به آینده نیز راه خواهد یافت، چنین است:
«مهمترین نکته یک هدف والا، رسیدن به مقام یک موجود انسانی مستقل از جنسیت است…کار حقیر، زنان را به موجوداتی حقیر تنزل داده است، برای زنان و مردان بایستی حقیقت یگانهای وجود داشته باشد.» [۱]
جنبش زنان در ایالات متحده امریکا در سال ۱۹۳۲ در آغاز متأثر از جنبش ضد بردهداری برانگیخته شد. این زنان بر همپیوندی میان بیحقوقی خودشان با وضعیت بردگان، تکیه کرده و در مبارزه خود حقوق مشترکی برای زنان (بردگان خانگی) و بردگان درخواست میکردند.
به موازات این حرکت، جریان دیگری به گشودن مدارس دخترانه آغازید. زنان مرتبط با این جنبش در فاصله ۱۸۲۰ تا جنگ داخلی (۱۸۶۱−۱۸۶۵) نزدیک به ۲۰۰ مدرسه دخترانه به راهانداختند. نقطه اوج جنبش زنان امریکایی با مضمون حق رأی برای زنان در ۲۰ جولای ۱۸۴۸ و انتشار “بیانیه دیدگاهها” [۲]رخداد. سرآغاز این بیانه تکیه بر برابری بنیادی، ارجگذاری هر دو جنس زن و مرد و حق انسانی هردو جنس به آزادی و تلاش برای سعادت است. سپس تبعیضات و محرومیتهای تاریخی زنان توسط استبداد مردانه برشمرده میشوند. در پایان خواست اعاده حقوق پایمال شده زنان به عنوان شهروندان ایالات متحده و برخوردار شدن آنها از همه حقوق و مزایای اجتماعی تصریح میشود.
بیداری زنان و پا گرفتن جنبش برابریطلب در آلمان با شعار حق رأی برای زنان، همزمان با طنینانداز شدن شعار “آزادی، برابری، برادری” در فضای ملتهب انقلاب ۱۸۴۸ آغاز شد. حق رأی زنان در هر دو نیمه قرن نوزدهم، به عنوان خواسته مرکزی در غالب جنبشهای زنان برافراشته بود. خیزشهای این دوره به ابتکار زنان روشنفکر و بشردوست اقشار مرفه شکل میگرفتند. این زنان مبارزه خود را علیه تبعیض جنسی و محرومیتهای اجتماعی عموم زنان متمرکز کرده و هدف برابر حقوقی جنسیتی را دنبال میکردند. آنان مطالباتی پایهای مانند حق استفاده از آموزش همگانی و حق رأی زنان را برای رسیدن به رهایی برگزیده بودند. این مطالبات پس از دو قرن همچنان در بخشهایی از جهان موضوعیت مبارزاتی دارند. ایده سیاسی الهام بخش عموم این جنبشها، از اصل جهانروای برابری ذاتی انسانی و حقوق بشر نشأت میگرفت.
جنبش سوسیال دموکراتیک زنان
گسترش شیوه تولید سرمایهداری، که برآمده از رشد غولآسای تکنیکی و دگرگونیهای شگرف اقتصادی بود، ورشکستگی تولید کارگاهی متکی بر کار خانگی را به دنبال آورد. انبوه جمعیت بیکار ناگزیر جذب صنایع تولیدی ماشینی شد. زنان خانوادههای کارگری نیز برای تأمین هزینه زندگی به کار در کارخانهها روی آوردند. ساعات طولانی کار، دستمزد اندک، تحقیر و خشونت در محیط کار، شکاف عمیقی در دنیای زنان کارگر از زنان متمکن بورژایی، که معیشتشان تأمین شده بود و نیازمند کار کردن نبودند، ایجاد میکرد. از این رو زنان کارگر کشش بیشتری برای پیوستن به جنبشهای کارگری داشتند که علیه استثمار سرمایهداری مبارزه میکردند.
خط مشی هدایتگر بخشهایی از جنبشهای کارگری از تئوری مارکسیستی درباره سیستم تولیدی سرمایهداری الهام میگرفت. جنبش زنان کارگر نیز با تکیه بر مبانی تئوری مارکسیستی، مبارزه سیاسی در سنگر طبقاتی خود علیه نظم سرمایهداری را به عنوان مهمترین سرپل رهایی زنان برگزیده بود. به این ترتیب یکی از مهمترین اختلافهای جنبش زنان لیبرال با جنبش زنان کارگر بر پایهایترین مطالباتشان گره خورده بود.
جنبش زنان لیبرال “حقوق برابر با مردان” را در چارچوب نظام موجود مد نظر داشت. جنبش زنان کارگر اما شعار “رهایی زنان” (Emancipation) و اصل برابر حقوقی همه انسانها را که در گرو از میان برداشتن نظم سرمایهداری بود، برای مبارزه برگزیده بود.
عزیمتگاه رهبران نخستین جنبش زنان کارگر نظر کارل مارکس در مورد تفکیک ناپذیری تولید و بازتولید [۳] بود. تفسیر این نظر کارل مارکس توسط جنبشهای منتسب به نظریه مارکسیستی همواره به برجسته کردن مبارزه سیاسی ضد سرمایهداری (به اصطلاح زیر بنایی) و به حاشیه رانده شدن مبارزات معطوف به کسب حقوق جنسیتی ورفع تبعیضهای مذهبی و قومی و فرهنگی (به اصطلاح روبنایی) منجر شده است. اما در کنگره ۱۸۹۳ انترناسیونال دوم در زوریخ، تفسیر متحولی از نظریه “زیربنا−مدار” شکل گرفت. این کنگره متمرکز شدن مباحث درون حزبی بر سر موضعگیری اساسی و تاکتیکی نسبت به مسئله “حق رأی زنان ” را با موفقیت تصویب کرد.
در سال ۱۹۰۷در اولین اجلاس زنان انترناسیونال در اشتوتگارت، نشریه زنان سوسیالدموکرات آلمان به نام “برابری” به عنوان یک ارگان بینالمللی و کلارا زتکین (Clara Zetkin) به عنوان منشی انترناسیول برگزیده شدند. زتکین یکی از شاخصترین چهرههای جنبش کارگری زنان، عضو حزب سوسیال دموکرات آلمان و ناشر نشریه زنانه “برابری” بود.
کلارا زتکین در ابتدا شعارهای زنان بورژوا−لیبرال مبتنی بر حق رأی ، حق آزادی انتخاب شغل وامنیت شغلی را در چارچوب نظم سرمایهداری و اسارت کار ، امری بیاهمیت ارزیابی میکرد ورهایی جنسیت بشری را در گرو آزادی کار از قید سرمایه میدانست. او بر این باور بود که زنان فقطدر سوسیالیسم به تمامی حقوق خود خواهند رسید. اما پس از مدتی با پذیرش مبارزه زنان برایحق رأی در باورهای خود تجدید نظر کرد. به ابتکار کلارا زتکین در دومین کنفرانس زنان انترناسیونال دوم در کپنهاگ ۱۹۱۰ ، برای یک اکسیون سالانه بینالمللی به عنوان “روزجهانی زن” تصمیمگیری شد.
البته از اواخر دهه ۱۹۶۰ تئوریهای فمینیستی مارکسیستی متحول شده و از سوی برخی از جریانهای فمینیستی به عنوان پایه تئوریک پذیرفته شدند.[۴] برای نمونه گروهبندی موسوم به “زنان سوسیالیست” به وجود یک سیستم سرکوبگر مردسالار در کنار سیستم سرمایه داری باور دارند و مبارزه با آن در چارچوب نظم سرمایهداری ضروری و ممکن میدانند. آنان زنان مارکسیست را به تقلیل گرایی جنسیتی متهم میکنند. زنان مارکسیست در مقابل میگویند که از یک مفهوم ذاتباور “زن” حرکت نمیکنند و منافع متفاوت و گاه متضاد زنان در سیستمهای سلسله مراتب طبقاتی را در نظر میگیرند. آنان از این رو پیوند تنگاتنگ جنبش فمینیستی با جنبش کارگری علیه نظم سرمایهداری برای از بین بردن بنیادی همه اشکال تبعیض و تحقیر جاری در جامعه بشری را ضروری میدانند.
از مباحثات میان این دو دیدگاه، گاه به عنوان تقابل تئوریهای دوسیستمی (dual-system-theories) و تئوری تکسیستمی (one-system-theory) نام میبرند.
درجستجوی هویت زنانه
حرکت جنبش زنان در فاصله دو جنگ جهانی بیهیاهو و فارغ از التهابات اجتماعی تکاندهنده جریان یافت. از تحولات چشمگیر این دوره میتوان کسب حق رأی و آزادی اشتغال زنان در اتحاد جماهیر شوروی پس انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و کسب حق رأی زنان در امریکا در سال ۱۹۱۸ نام برد.
جنبش نوین زنان متأثر از تئوریهای فمینیستی، پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. مشخصههای این جنبش، نخست باور به دو سیستم موازی مشترکالمنافع سرمایهداری−مردسالاری و ایقان به اهمیت مبارزه برابریخواهانه زنان در چارچوب نظم موجود بود. مبارزه برای کسب حقوق دموکراتیک در چارچوب نظم سرمایهداری بنا بر تـاثیر متقابل زیربنا و روبنا، تولید و بازتولید، امکانات سرمایهداری را در سرکوب خشن و بی حد و حصر محدود کرده و سیستم را ناگزیر به پذیرش برخی اصلاحات میکند.
در این دوره دو اثر دورانساز “جنس دوم” نوشته سیمون دو بوآر و “رمز و راز زنانه” (The Feminine Mystique) از بتی فریدان طلایه دار جنبش نوین فمینیستی شدند.
عزیمتگاه نظری سیمون دوبوآر انکار افسانه جنسیت طبیعی است که بر مبنای آن فرودستی و بیحقوقی زنان در طول تاریخ توجیه شده است. او در مقابل، تز جنسیت اجتماعی−فرهنگی خود را ارائه داد که نگرش غالب بر پرسش جنسیت را متحول کرد. ایده هدایتگر در کتاب “جنس دوم” بررسی نقش فرهنگ مسلط (که همواره بر منافع نیروهای اقتصادی مسلط در جامعه انطباق دارد) در شکل دادن جنسیت فرودست زنانه و جنسیت فرادست مردانه است. سیمون دوبوآر تصویرهای قالبی موجود در فرهنگهای انسانی را که ضعف، وابستگی و فقدان تعالیجویی در سرشت زنان را تلقین میکنند، در پیوند با سلسله مراتب مناسبات اقتصادی و جنسیتی حاکم و با هدف تثبیت وتداوم آنها میبیند. از اینرو او بر اهمیت شکلگیری هویت فردبنیاد زنانه برای رهایی زنان از فرودستی )جنس “دوم” بودن) تأکید میکند.
سیمون دوبوآر در این کتاب نظری را نمایندگی میکند که کسب آزادی و برخورداری از حقوق انسانی برابر در جامعه را به عنوان پیششرطی مهم، برای فراهم آوردن رهایی و پیریزی هویت مستقل زنان ضروری میداند. حوالی سالهای ۱۹۷۰ سیمون دوبوآر در برخی از گزارههای خود در کتاب جنس دوم ازجمله تقدم مبارزه طبقاتی بر مبارزه فمینیستی، تجدید نظر کرد. او در یکی از مقالات خود به نام “من خود را فمینیست میدانم” نوشت که مبارزه برای مطالبات زنان در چارچوب وضعیت موجود و مبارزه ضد سرمایهداری تکمیلکننده یکدیگر هستند و بایستی به موازات هم پیشبرده شوند.
اهمیت هویت مستقل زنانه ازچشم انداز دیگری توسط بتی فریدان در کتاب “رمز و راز زنانه” بررسی شده است. او نظریه خود را زیر عنوان “مسئله بی نام” بر پایه جمعبندی مصاحبههای بیشماری که با زنان خانهدار امریکایی نسبتا مرفه در۱۹۶۰ انجام شده است، ارائه کرد. زنان در این مصاحبهها مطرح کردهاند، که فاقد یک هویت فردی و مستقل از همسر و کودکانشان هستند، خود را تهی احساس کرده و سعادتمند نیستند. این زنان از پیشرفتهای شگرف اجتماعی عصر، فقط از طریق موضوعاتی مطلع میشدند که مجلههای زنانه درباره مسائلی که در چاردیواری خانه رخ میداد، مینوشتند.
بتی فریدان راه حل مسئله فقدان هویت مستقل را در کسب هویت فردبنیاد زنان جستجو میکند، هویتی که مستقل از همسر بودن و مادر بودن نیز معنا داشته باشد. او از این رو مطالبات جنبش زنان عصر را نه برگرفته از زندگی و نیازهای واقعی زنان، بلکه الگو برداری از موقعیت مردان آزاد در جامعه تعریف میکند. فریدان مطرح میکند که آزادیخواهی و تعالیجویی زنان نه با انگیزه برگرفتن قالبهای مردانه، بلکه برای کسب موقعیت والا و ارجمند انسانی است. او رهایی از جنون زنانگی و بارور کردن استعدادهای زنان را بوسیله کسب هویت اجتماعی واز طریق فعالیتهای خلاقانه امکانپذیر میداند.
نظریه سیمون دوبوآر مبتنی بر هویتیابی جنسیتی انسانها براساس فرهنگ و هنجارهای غالب در جوامع انسانی، تمامی کلیشههای کلاسیک “جنسیت طبیعی و ابدی” را برهم زد. غلبه ساختبندگرایی جنسیتی بر جنبش زنان اروپایی، باور بر دوجهی بودن جنسیت انسانی را در پی داشت؛ جنسیت طبیعی(sex) ، جنسیت اجتماعی(gender) . بر این مبنا شکلگیری جنسیت اجتماعی وابسته و ناشی از جنسیت طبیعی نیست، بلکه متأثر و برخاسته از فرآیندهای اجتماعی و چگونگی تآثیر گذاری آنها بر افراد مختلف انسانی است.
از این پس مطالعه ادبیات دیگری در کنار جامعهشناسی طبقات اجتماعی و معضل استثمار و ارزش اضافی در جامعه سرمایهداری، مورد توجه قرار گرفت. توجه به مطالعات مردمشناسانه درباره فرهنگ جنسیتی اقوامی که بافت طبیعی اجتماعی و رفتاری خود را حفظ کردهاند، نقش آموزش و تربیت در شکلگیری شخصیت زنانه و مردانه، روانشناسی تکامل، چشماندازهای نوینی را در برابر جنبشهای زنان در اروپا و آمریکای شمالی گشودند. تعمیق این مباحث به شکلگیری ایده صف مستقل زنان برای رشد آگاهی زنانه شد.
محصول این تحولات فکری عبارت بودند از ایجاد تشکلهای زنانه، مجامع فکری و سیاسی زنانه و برگزاری روز جهانی زن بدون حضور و مشارکت مردان.
از این پس بسیاری از تشکلهای زنان مراسم ۸ مارس را به عنوان محلی مناسب برای ارزیابی و سنجش وضعیت زنان در جامعه، طرح ایدههای نوین، معرفی اشکال نوین سازمانیابی زنان و همچنین تبلیغ و جذب نیروهای تازه از میان تودههای زنانی که در مباحث تئوریک و سیاسی شرکت نداشتند، منحصرا در مجامعی زنانه برگزار میکردند.
از دهه ۱۹۹۰مباحثه درباره تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی زنان نخست در کشورهای مهاجرنشین/پذیر کانادا و امریکا آغاز شد. در این زمینه دو جریان فکری اجتماعی تقش مؤثری ایفا کردند. نخست زنان متعلق به جنبشهای اقلیتها که مطرح میکردند که بخش زیادی از مفاهیمی که پژوهشگران فمینیست برای تحلیل مناسبات جنسیتی ابداع کردهاند، هیچگونه خویشاوندی با وضعیت ویژه آنان ندارند. این زنان نمایان کردن و به رسمیت شناختن هویت فرهنگی و مسائل ویژه اجتماعیشان را طلب میکردند. جریان دوم تئوریسینهای ساختارشکن فمینست بودند که هر گونهای از سیاست را که دارای هویتی بنیادجویانه باشد، با این استدلال که ناگزیر به “حذف کردنها” و “تبعیضهایی” منجر خواهد شد، مردود میدانستند.
از این رو انشعابهای دیگری در جنبش عمومی رخداد. از سویی جنبش “فمینیسم سیاه” با آرمان مبارزه با نابرابریهای اقتصادی و مناسبات طبقاتی که با نژادپرستی درهم تنیده بودند، شکل گرفت. از سوی دیگر زنان همجنسگرا با این استدلال که فعالیتهای سیاسی تئوریک جنبش زنان به هیچوجه مسائل و مطالبات آنها را منعکس نمیکند، صف خود را جدا کردند.
جنبش زنان از این مقطع منطقا به گروهها و شبکههای متعدد و متنوعی که بیانگر خواسته و منافع متفاوت زنان هستند، تقسیم شد. این تنوع در کشورهایی که مسائل زنان را با ویژگیهای فرهنگی و جغرافیایی خود ترکیب کردهاند، ابعاد گسترده و چشمگیری یافته است. در مرکز این تنوع اما اصل جهانشمول برابری همه انسانها مستقل از جنسیت، نژاد و مذهب به عنوان عزیمتگاه حرکت و تشکلیابی زنان جهان علیه تبعیض جنسیتی، معنا دارد.
مشی اصلی همترازگری جنسیت اجتماعی
خط مشی اصلی همترازگری جنسیت اجتماعی (Gender Mainstreaming) در دهه ۱۹۷۰ از جمعبندی نوشتههایی انتقادی درباره مسائل زنان در چارچوب همکاریهای مبتنی بر توسعه اجتماعی به وجود آمد. در سومین کنفرانس جهانی زنان ملل متحد در نایروبی در سال ۱۹۸۵ نخستین بار برنامه همترازگری به عنوان جریان محوری معرفی شد. در گزارش پایانی این کنفرانس مطرح شد که زنان بایستی در تعین هدفها و تحقق بخشیدن به فرآیندهای توسعه مشارکت داشته باشند. بنابراین بایستی امکانات و چارچوبهایی پشتیبانی و تقویت شوند که زنان برای واقعیت بخشیدن بهایدهها و نگرشهایشان لازم دارند. برابرنهادن زنان و مردان در پروسه اصلی توسعه به عنوان هدف این جهتگیری در نایروبی فومولبندی شد.
ده سال بعد ۱۸۵ کشور عضو در ۱۵ سپتامبر ۱۹۹۵ در چهارمین کنفرانس جهانی زنان ملل متحد در پکن قطعنامهای را که در آن همترازگری به مثابه هدف استراتژیک برابرنهی جنسیتها طرح شده بود، امضا کردند. کشورهای امضاکننده متعهد شدند که در چارچوب سیاستهای داخلی خود تصمیمگیری کنفرانس زنان در پکن را به اجرا بگذارند.
عزیمتگاه مشی همترازگری جنسیت اجتماعی به عنوان جریان اصلی، در مرکز قرار دادن سیاستهای برابری جنسیتی و تبدیل آن به جریان اصلی اجتماعی است. تأمین شانسهای برابر اجتماعی بایستی به عنوان پرنسیپی همه جانبه به رسمیت شناخته و در همه عرصههای زندگی اجتماعی رعایت شود. شانسهای برابربایستی بررسی و برنامهی تحقق آنها اجرا شوند. هدف این سیاست نه فقط بهبود بخشیدن انتزاعی به وضعیت زنان، بلکه تغیر آن چارچوبها و وضعیتی است که موقعیت تبعیض و نابرابری را تولید و حفظ میکند.
ویژگی این سیاست − برخلاف جنبش زنان − خصلت از بالا به پایین آن است. یعنی مسئولیت ایجاد تغییرات و پشتیبانی ازمشارکت اجتماعی زنان و ایجاد امکانات رشد و دخالتگری زنان بر عهده دولتها و برنامهریزیهای مرکزی با بودجههای دولتی قرار گرفته است. در پروژه جنسیت اجتماعی، گسترش همکاری وایجاد تفاهم میان جنسیتهای مختلف از طریق آموزش و تعدیل کلیشههای جنسیتی دارای اهمیت کلیدی است. تنها در سایه هماهنگی و ارج متقابل، امکان زندگی متعالی و مسالمت آمیز جنسیتهای انسانی فراهم میشود و نه جنگ قدرت و برتریجویی جنسیتی.
حتی تصویب و اجرای سیاست محوری مشی همترازگری جنسیت اجتماعی در کشورهای آمریکای شمالی و اروپا به معنای حذف تشکلهای زنان و دفاتر دولتی که حمایت از برابرحقوقی زنان را برعهده دارند، نبوده است. سیاست Gender Mainstreaming به ویژه به نقاط ضعف و نارساییهای ناشی از تبعیض جنسیتی توجه داشته و راهحلهایی مناسب در عرصههای تربیتی، فرهنگی و اجتماعی را جستجو میکند.
از اینرو هم دولتهای مدرن اروپای غربی و هم سازمان ملل متحد نه تنها در صدد حذف مناسبتهایی مثل ۸ مارس نیستند، بلکه همه ساله با انتخاب موضوعات ویژه مربوط به زنان، گزارش از وضعیت زنان در جامعه و بازار کار و انعکاس آن در افکار عمومی این روز را ارج میگذارند. ۸ مارس هر ساله فرصتی به دست میدهد تا در مورد راه طی شده و دستاوردهای آن اندیشه شود، بحث شود و موضوعاتی ویژه در رسانهها مطرح شوند.
پانویسها:
[۱] به نقل از Jutta Menschik, Feminismus, Geschichte, Theorie, Praxis, Pahl-Rugenstein Verlag, 1977, S. 23
[۲] Elisabeth Cady Stanton (1815-1902), Declarstion of Sentiments
الیزابت کیدی استینتون یکی از مؤسسین “کنوانسیون حقوق زنان” بود. ۱۸۴۸ در بیانیهای زنان و مردان را برابر حقوق اعلام کرد و خواستار حق رأی زنان شد. در سال ۱۸۶۹ به اتفاق سوزان آنتونی سازمان حق رأی زنان را تآسیس کرد.
[۳] Karl Marx, Das Kapital, MEW 23, S.591
[۴]Maria Pachinger, Sozialistischer und marxistischer Feminismus. Positionsentwicklungen in den letzten 35 Jahren, Arbeitsgruppe Marxismus,Wien, 1. Auflage 2005
ادامه دارد…
Trackbacks