جایی نوشته بودم برآوردم در مورد ۲۵ بهمن ۸۰ درصد عقلی است و ۲۰ درصد احساسی؛ به این معنا که اگر بخواهم منطقی بنگرم، تا ۸۰ درصد احتمال می‌دهم ۲۵ بهمن در نهایت چیزی نظیر سالروز ۲۲ خرداد باشد، ولی ته دلم حسی می‌گفت ایرانیان مردمان بزنگاه‌های سرنوشت‌سازند و ۲۰ درصد احتمال می‌دادم این مردم غیرتی و احساسی، در این بزنگاه مهم، خیابان، این یکی از اصلی‌ترین عرصه‌های مبارزه را خالی نمی‌گذارند و انصافاً خالی هم نگذاشتند.

حضوری که من در ۲۵ بهمن دیدم، واقعاً یادآور ۳۰ خرداد و عاشورای سال گذشته بود و نوید روزهای اعتراضی را می‌داد که در راه هستند. وقتی پیش‌درآمد اعتراض‌های آینده چنین حضوری باشد، حکومت حقیقتاً باید برای آینده‌ای نزدیک برنامه‌ریزی مناسبی انجام دهد و هرچه زودتر به فکر اصلاحات عمیق بیافتد، وگرنه تومارش در هم پیچیده خواهد شد.

این، گزارشی است از ۲۵ بهمن، در تهران؛ خیابان رودکی. خیابان رودکی یکی از خیابان‌های متقاطع با خیابان آزادی‌ست که در تقاطع آن با خیابان آزادی، مرکز فرماندهی پلیس راهنمایی و رانند‌گی مستقر است. این‌که چرا به جای خیابان آزادی در این خیابان حضور داشته‌ام برمی‌گردد به این‌که محل کار من در این خیابان است و زمانی که تصمیم گرفتم به خیابان آزادی بروم، متوجه شدم بازار تظاهرات در این‌جا هم چندان سرد نیست.

ساعت ۱۷:۳۰

از پشت‌بام ساخت‌مانی که در آن هستیم، دود سیاه‌رنگی که از خیابان آزادی- حدود تقاطع خیابان اسکندری- برمی‌خیزد دیده می‌شود. پس از آن، یک دود سپیدرنگ که احتمالاً اثر گاز اشک‌آور است، دیده می‌شود و بلافاصله، دود سیاه‌رنگ دیگری برمی‌خیزد. اندکی بعد فریاد شعارهایی از کمی دورتر شنیده می‌شود: «مرگ بر دیکتاتور.» مردم در خیابان پرتعدادتر می‌شوند. تفاوتی بین مردمی که برای خرید به مغازه‌ها مراجعه کرده‌اند و مردمی که قصدشان شرکت در تظاهرات است، مشاهده نمی‌شود. به تدریج گره‌ی ترافیکی که از حوالی خیابان آزادی آغاز شده، به محلی که ما هستیم می‌رسد. خیابان بند آمده، ماشین‌ها کم‌کم شروع به بوق‌زدن می‌کنند. عده‌ای از راننده‌گان پیاده می‌شوند و گروهی سطل‌های زباله را حرکت می‌دهند و آنها را جایی بالاتر از تقاطع خیابان‌های رودکی و دامپزشکی جمع می‌کنند. مغازه‌دارها یکی‌یکی کرکره‌ی مغازه‌ها را پایین می‌کشند و جلوی مغازه‌ها، در پیاده‌روها و خیابان منتظر و نگران می‌ایستند.

ساعت ۱۸

در خیابان که از حجم زیاد ماشین‌ها بند آمده و پیاده‌روهای دوطرف، مردم منتظر ایستاده‌اند. در تقاطع خیابان‌های رودکی و دامپزشکی، دو آمبولانس متوقف شده‌اند و خیابان‌های رودکی و دامپزشکی را به ترتیب به سوی شمال و غرب بسته‌اند. سطل‌های زباله‌ای که به حرکت درآمده‌اند در بالاتر از تقاطع خیابان‌های رودکی و دامپزشکی، سدی آتشین در برابر سرکوبگران پیاده و سواره‌ای که گاه به گاه از شمال خیابان به سوی جنوب آن روان می‌شوند و مردم را پراکنده می‌کنند، ایجاد کرده‌اند. گاه به گاه شعارهایی نظیر «مرگ بر خامنه‌ای» و «مرگ بر دیکتاتور» بلند می‌شود. گروه زیادی هم آن را تکرار می‌کنند، اما تداومی ندارد. از حوالی خیابان آزادی صدای تیراندازی شنیده می‌شود. نمی‌دانم صدای شلیک گاز اشک‌آور است یا گلوله. بوق‌ها بیشتر می‌شود، گویی واگیر دارد، ممتد می‌شود و اعتراض سواره‌ها را ابراز می‌کند.

ساعت ۱۸:۳۰

مردمی که از خیابان آزادی به جنوب خیابان رودکی سرازیر شده‌اند افراد دیگری را که گویی منتظرند کسی حرکت کند تا آنها هم حرکت کنند، به حرکت درمی‌آورند. جمعیتی حدود ۳۰۰ نفر به حرکت درمی‌آید. ابتدا فقط دست می‌زنند و پا می‌کوبند. بعد شعاری بالا می‌گیرد که بعدها اگر بخواهند از ۲۵ بهمن ۸۹ یاد کنند این شعار را به کرات به یاد خواهند آورد، شعاری که کاملاً مطابق با فلسفه‌ی این راه‌پیمایی است؛ حمایت از مردم تونس و مصر: «مبارک، بن‌علی، نوبت سیدعلی».

یک گروه پرحجم سواره و پیاده از مأموران یگان ویژه از شمال خیابان سرازیر می‌شوند و ابتدا، سد آتشین سطل‌های زباله را از میان برمی‌دارند و به سوی تظاهرات‌کنند‌گانی که مشغول شعاردادن و دست‌زدن و پاکوفتن هستند، یورش می‌برند و جمعیت پراکنده می‌شود. برخورد خشنی از آنها دیده نشد، ولی وقتی مردم پراکنده شدند برگشتند. کمتر آسیبی به مردم رساندند، من این‌گونه دیدم. برایم جالب بود که در ذهنم ناخودآگاه آنها را از خوی انسانی تهی می‌دیدم ولی امروز ایمان آوردم آنها هم ایرانی‌اند، و مهم‌تر از آن، «انسان»هایی هستند که «مجبور»اند.

ساعت ۱۹

خیابان باز شده، مردم کم‌کم متفرق می‌شوند و ماشین‌ها حرکت می‌کنند. سیاهی و سپیدی بر خیابان مانده است. سیاهی روی دیکتاتوری که گوشش را بر فریاد مردمش بسته و چشمش را به دهان مزدورانی دوخته که جاهلانه تنها به منافع خود می‌اندیشند و سپیدی روی مردمی که نشان دادند خواب نیستند. بیدارتر از هر بیداری منتظرند و استاد عمل در بزنگاه‌های سرنوشت‌سازند.

می‌خواهم به ساختمان برگردم که وسایلم را بردارم و بروم که پیرزن همسایه را می‌بینم در حال برگشتن به منزلش است. می‌گویم: «حاج خانم چه خبر؟» می‌گوید: «آخه این یارو سیده؟» می‌گویم: «نه، نیست. همین یارو غیر از همه‌ی کارهایی که کرده به اعتقادات مردم هم گند زده» و او می‌گوید: «خیلی آدم مذهبی‌ای بودم، می‌دونی که چه‌قدر روضه و مسجد می‌رفتم؟» سری به تأیید تکان می‌دهم و او ادامه می‌دهد: «الآن نمازم رو هم به زور می‌خونم. اگه این اسلامه، ما نخواستیم». بعد می‌گوید: «بمیرم برای مادرای این جوونا.»

ساعت ۱۹:۴۵

رادیو پیام روشن است و گوینده‌ی خبر اعلام می‌کند: «عصر امروز، در خیابان انقلاب، گروه‌های کوچکی “به اصطلاح” در حمایت از انقلاب مصر و تونس یک “تجمع غیرقانونی” برگزار کردند که خبر آن، پیشتر در “رسانه‌های وابسته به منافقین و ضدّ انقلاب خارج از کشور” اعلام شده بود و در آن، شعارهایی سر داده شد که شباهت‌هایی با شعارهای “جریان فتنه‌ی سال گذشته” داشت و در آن، تنها چیزی که وجود نداشت “حمایت از مردم مسلمان مصر و تونس” بود. گفتنی‌ست “ملت همیشه در صحنه و دانشجویان آگاه” در یک تجمع متقابلاً پاسخ آنها را دادند. هم‌چنین در این تجمع، چند سطل زباله نیز به آتش کشیده شد.»

از خیابان شادمهر- شادمان پیشین- خبر دارم که واقعاً «ملت همیشه در صحنه و دانشجویان آگاه» تجمعی ترتیب داده‌اند. گویی شوی تلویزیونی آن را امشب خواهم دید.