حمید پرنیان – سوزان سونتاگ به سال ۱۹۳۳ در شهر نیویورک به دنیا آمد. در شیکاگو فلسفه و تاریخ و ادبیات باستان خواند و پیش از این‌که مقطع دکترای فلسفه در هاروارد را شروع کند به پاریس رفت و آن‌جا بود که با هنرمندان و روشن‌فکران بسیاری در ارتباط قرار گرفت و مهم‌ترین سال‌های زندگی‌اش شکل گرفتند.

سونتاگ سال ۱۹۶۴ هنوز در دانشگاه کلمبیا تدریس می‌کرد که تصمیم گرفت ارتباط‌اش را با دنیای دانشگاهی قطع کند و همه‌ی وقت‌اش را به نوشتن اختصاص داد؛ نوشتن رمان‌های تجربی. سونتاگ خود را بیش‌تر رمان‌نویس و داستان‌نویس می‌دانست تا فیلسوف. اما کتابی که درباره‌ی عکاسی نوشت ماندگار و برجسته شد.

به مناسبت سال‌روز تولد سونتاگ، در این برنامه به بررسی دیدگاه او درباره‌ی عکس و عکاسی می‌پردازیم.
 

سونتاگ در کتاب «درباره‌ی عکاسی»، عکس را دیدگاهی به جهان می‌داند و به عکس‌هایی که گردش‌گران و مسافران می‌گیرند بیش‌تر توجه می‌کند تا عکس‌های حرفه‌ای. تئوری عکس سونتاگ در واقع عکس‌گرفتن به هنگام مسافرت است. برای همین است که می‌گوید:

«من بیش‌تر از آن‌که در مورد عکاسی بنویسم، دارم درباره‌ی مدرنیته و راهی که می‌رویم می‌نویسم. موضوع عکاسی، شکلی از دست‌رسی به شیوه‌های معاصر احساس و اندیشه است، و نوشتن در مورد عکاسی مثل نوشتن درباره‌ی دنیا است.»

سونتاگ عکس‌گرفتن را «فرم هنر مردمی» می‌داند و می‌گوید همه به آن دست‌رسی دارند. حضور دوربین در مراسم عروسی و زندگی مردم مدرن گواه آن است که عکس وارد «آیین زندگی خانوادگی» شده است. عکس‌گرفتن خودش یک رخ‌داد است و حتی یک حق بی‌چون‌وچرا. عکس‌گرفتن می‌تواند در واقعه‌ای مداخله کند، به چیزی تجاوز کند یا واقعه‌ای را نادیده بگیرد.

سونتاگ دوربین را «فالوس» می‌داند. دوربین را می‌توان با قاتل هم‌بسته دانست. دوربین برای مردم کشورهای صنعتی‌شده امکان «حس دست‌نیافتگی» را زنده می‌کند. دوربین، افراد ثروتمند را با «ستم و استثمار و قحطی و کشتارهای جمعی» آشنا می‌کند و زهر این تصاویر را می‌گیرد.

عکاسی، در دنیای مدرن، مواد بصری را دچار فراوانی بیش از حد می‌سازد. همین‌که دوربین‌ها کوچک شدند و انتقال‌شان آسان شد، مردم بیش‌تر از آن استفاده کردند و بنابراین «از همه‌چیز عکاسی شد»، و حالا که عکس همه‌چیز حاضر و آماده است، ما می‌خواهیم ببینیم و دیدن بدل به حق شده است. این همان چیزی است که سونتاگ «اخلاق دیدن» می‌نامدش.

سونتاگ اندیشه‌های‌اش در مورد عکاسی را ادامه می‌دهد و از تاثیر عکاسی بر آموزش و پرورش می‌نویسد. «عکس‌ها، بیش‌ترین دانش را برای مردم فراهم می‌کند و مردم می‌توانند با نگاه‌کردن به عکس‌ها از گذشته آگاه شوند و به مسایل حال حاضر دست‌رسی داشته باشند.» عکاسی چیزهایی درباره‌ی جهان به ما یاد می‌دهد که ادبیات از یاددداد‌ن‌اش عاجز است.

سونتاگ بعد درباره‌ی ارتباط عکاسی و واقعیت می‌نویسد «عکس قادر است واقعیت را غصب کند، چون عکس صرفن یک تصویر نیست، بل تفسیر واقعیت است.»

نقش عکاسی تغییر کرده است؛ مفهوم تجربه تغییر کرده است. تصویر، اطلاعات را انتقال می‌دهد و آن‌ها را مقوله‌بندی می‌کند. سونتاگ می‌گوید عکاسی، واقعیت را زندانی می‌کند. وقتی لحظه‌ای ثبت می‌شود، آن لحظه معنی جدیدی پیدا می‌کند و مردم طبق دیدگاه خویش آن را معنی می‌کنند. عکاسی، حس را از واقعیت می‌گیرد و برداشت و ادراک مردم را تحریف می‌کند.

عکاسی بدل به ابزاری برای تجربه‌کردن شده است، ابزاری برای پدیداری مشارکت. به همین دلیل جمع‌کردن عکس و کلکسیون‌کردن آن‌ها، کلکسیون‌کردن تجربه‌های جهانی است. سونتاگ می‌گوید عکاسی تا بدان‌جا واقعیت و دانش را تسخیر کرده است که زمانی می‌پذیریم چیزی وجود دارد که عکس‌اش را ببینیم.

«اما باز این ایدئولوژی است که تعیین می‌کند چه چیزی یک رخ‌داد را می‌سازد؛ تا خود رخ‌داد نام‌گذاری و تعریف نشده است، نمی‌توان از آن عکس گرفت یا مستندش ساخت. عکاسی همیشه پس از نام‌گذاری رخ‌داد عمل می‌کند. عکاس از رخ‌داد یک آگاهی سیاسی دارد و بر اساس همین آگاهی است که از رخ‌دادی عکس می‌گیرد. اگر سیاست را برای یک لحظه فراموش کنیم آن‌گاه عکس و عکاسی به مساله‌ای غیرواقعی تبدیل می‌شود.»

با عکاسی، ما از واژه به تصویر گذر کرده‌ایم و بنابراین تفسیر از مولف به مخاطب انتقال یافته است. عکس، فاصله‌ی ذهنی میان گذشته و حال را پر می‌کند.

حالا عکسی از انتقال جسد سوزان سونتاگ جلوی چشمان ماست؛ در باند پرواز، جسد سونتاگ را سوار هلیکوپتر می‌کنند تا به پاریس انتقال‌اش دهند؛ رخ‌داد از قبل ساخته شده؛ رخ‌دادی به نام سوزان سونتاگ، و حالا عکس دارد واقعیتِ سونتاگ را از آن خودش می‌کند؛ واقعیت این است؛ سونتاگ مرده است.