اصلاً به خودش مسلط نبود. صورتش تا بناگوش سرخ شده بود. سینه‌اش مثل لنگه‌ی در طویله در توفان، عقب و جلو می‌شد. قلبش، به قول خودش می‌کوبید، و هر چه به دهنش می‌رسید، بر زبانش جاری می‌شد. «توی این ماشین قاچاق می‌بری، پسرعمه جان؟» گفتم: «یعنی چه؟ این چه سئوالیه؟»

ناصر شاهین‌پر، نویسنده
ناصر شاهین‌پر، نویسنده

ـ نکنه کار سیاسی می‌کنی؟
ـ ابداً، موضوع چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
گفت، اول متوجه شده که یک پیکان با سه سرنشین، همه گردن‌کلفت، تعقیبش می‌کنن. از سه راهی اکبرآباد که رد می‌شه، یک مرتبه سرعت می‌گیرن، چراغ می‌زنن و می‌پیچن جلوش. هنوز پشت فرمان بوده که دسته جمعی می‌ریزن سرش. از ماشین می‌کشنش بیرون. یکی شون دست راستشو می‌پیچونه و می‌بره به پشتش. عملیات آنقدر سریع انجام می‌شه که هیچ عکس العملی نمی‌تونسته نشان بده. فقط برای چند لحظه زبونش بند می‌اد و یک کمی هم، بفهمی نفهمی، توی شلوارش طرفهای رانش احساس گرمی می‌کنه. اونی که روبروش ایستاده بود، عینک دودی به چشم داشته با کت و شلوار سرمه‌ای یا خاکستری، درست یادش نمانده، ولی کراوات قرمزش با گره مثلثی درشت، شل شده و پایین آمده تا وسطهای سینه که زیاد به چشم می‌خورد، یادش مانده. دستور می‌ده، ببرنش کنار دیوار. پشت سری، که دستشو پیچونده بود، بهش می‌گه» صدات دربیاد مغزتو داغون می‌کنم، مادرقحبه. ساکت و آرام می‌ره تو پیاده رو که خلوت بود و هیچ کس اونوقت روز از اونجا رد نمی‌شه ـ هنوز نمی‌دانم آن وقت روز، کی بود ـ یکی دیگه بهش می‌گه «نترس فقط حواستو جمع کن ببین چی می‌گم. مثل آدم جواب بده» در حالی که این حرف را می‌زده، دست می‌کنه تو جیب‌های کتش و کیف بغلی، تقویم و دفترچه تلفن و خرده ریزهای دیگر را درمیآورد. باز دست می‌کنه تو جیب روئی کتش، قوطی سیگار و فندک را هم درمیآورد. به همه چیز شک داشت. اول فندک را روشن و خاموش می‌کند. بعد قوطی سیگار را با عجله پاره کرد. سیگار‌ها را یکی یکی خوب برانداز می‌کند. دو سه تا سیگار می‌افتد روی زمین. بعد سیگار‌ها و فندک را دوباره به جیب کتش برمیگرداند. در تمام مدتی که این یکی سیگار‌ها را آزمایش می‌کرده، آن یکی عکس تصدیق را با صورت پسردائی تطبیق داده و زیر لب گفته «ننه چخی چه شکل فرخزاده» بعد صفحه اسامی را در دفتر تلفن به دقت نگاه کرده، خوانده و پرسیده «اکبر صادقی کیه؟» پسردایی بهش گفته «همکار اداری»، «همه اسمشون محمدعلی یه، تو یکی چرا اسمت علی محمده؟» پسردایی می‌گه بهشون گفتم «اینو دیگه از بابام بپرسید» شک دارم راست گفته باشه. یا شاید بعدا فکر کرده این طور جواب می‌داد، بهتر بود. خودش می‌گفت یکهو پاهام گرم شد، حالا چطور می‌توانسته اینطور جواب بدهد خدا می‌داند. یکی از سه تایی‌ها می‌گه «سند ماشین» پسردایی می‌گه که ماشین مال اون نیست، از پسرعمه‌اش قرض گرفته. روبرویی می‌گه «واسه چی؟» و او جواب می‌ده که ماشین خودم خراب بود، خدا بهم یک دختر داده؛ باید خانم و بچه رو از بیمارستان می‌بردم خانه. برای همین این ماشینو که آمریکائیه، بزرگ و راحته، از پسرعمه‌ام قرض گرفتم.
ـ خداخدا می‌کردم که نپرسند ماشین خودم چیه. که اگه می‌فهمیدن ماشینم ساخت روسیه اس شاید بیشتر پیله می‌کردن. یکی از سه تایی‌ها نمره ماشین رو با نوشته روی کاغذ مطابقت می‌ده و موقعی که حرف پسر دائی تموم می‌شه به آن دو نفر دیگر نگاه می‌کند و سرش را می‌اندازد پایین و می‌رود به طرف پیکان. نفر پشت سری دست پسردایی را‌‌ رها می‌کند و روبرویی بهش می‌گه «خیلی خوب برو دنبال کارت» پسردایی می‌نشیند پشت فرمان و حرکت می‌کند. هنوز دو سه متری نرفته که چرخ جلو سمت راست می‌افتد توی جوی آب. سه تایی از پشت شیشه ماشین نگاهش می‌کنن، کمی پا شل می‌کنند و بعد سرعت می‌گیرند، می‌روند. او می‌ماند و این نره غول که حالا یک چرخش تُه جوی آب است.
ـ این دیگه قوز بالاقوز بود، پسرعمه جان. دو سه دفعه‌ای پرگاز و کم گاز عقب و جلو کردم. فایده نکرد. دیارالبشری هم از اونطرف‌ها رد نمی‌شد که کمک بگیرم. یک مرتبه به فکرم رسید که جک بذارم زیر سپر جلو، این نعش رو بکشمش بالا، زیر چرخ رو از آت و آشغال پر کنم و بیام بیرون. حالا فکرشو بکن که بیمارستان هم داره دیر می‌شه. چرخ که از جوب دراومد تو دنده عقب بودم که یک مرتبه تُ تُ لق می‌خوره به تیر چراغ برق. می‌پرم پایین نگاهی به سپر عقب می‌اندازم. شکر خدا، خال ور نداشته بود.
البته وقتی من ماشین را دیدم، سپر عقب به اندازه یک قاچ طالبی فرو رفته بود. فدای سرش مهم نیست، شاید واقعا ندیده بود. بعد می‌رود بیمارستان زن و بچه را که کلی انتظار کشیده بودن ببرد خانه.
ـ این از دیروز که نمی‌دونی با چه هول و تکونی به خونه برگشتم. همین غروبی که می‌ومدم اینجا، تو بمیری جون به لب شدم از ترس.
صاحب قبلی ماشین خانمی قدبلند، با موهای خرمایی کوتاه، خیلی جدی، انگار که رئیس جائی یا فی المثل استاد دانشگاه بود. در عین حال سنی هم ازش رفته بود. خیلی موقر و با شخصیت، نه هیچ جور نمی‌شه بهش شک کرد.
ـ ببینم پسردایی، نپرسید ماشین مال کیه؟
ـ بهت نگفتم؟ گفتم که. دو سه دفعه هم پرسید. چه خوب شد از اول راستشو بهشون گفتم. اسم، فامیل، اسم پدر، تا اونجا که جا داشت پرسید. منم بهش گفتم. دفعه دوم و سوم که می‌پرسید، حالیم بود که می‌خواد بفهمه بهش راست گفتم یا دروغ.
«ـ با این ماشین فقط چند بار رفته‌ایم نوشهر و برگشته‌ایم. همین و بس. حتی برای رفتن سرکار هم از ماشین شوهرم، استفاده می‌کردم.»
کاش پرسیده بودم شما چکاره‌اید خانم؟ از کجا معلوم که جواب می‌داد. اونقدر شق و رق و بر ما مگوزید بود که ممکن بود در بیاد و بگه «شغل من به شما چه ارتباطی داره قربون؟ این شما، این ماشین. می‌خواهید بخرید، نمی‌خواهید نخرید.» که اگر اینطور جواب می‌داد، حتما معامله به هم می‌خورد.
ـ داری به چه فکر می‌کنی، پسردایی؟ راستشو بگو با این ماشین چه دسته گلی به آب دادی؟ این ماشین داداش بیوگرافی داره همچین بی‌سرگذشت هم نیست. هزار هزار ماشین از تو خیابان رد می‌شه، بیخودی که نمی‌ان جلو این یکی رو بگیرن.
ـ گوش کن علی. اول باید بفهمیم که اینا مال کجا بودن.
ـ یعنی چی مال کجا بودن؟
ـ منظورم اینه که شهربانی بودن. مثلا اگر ماشین دزدی باشه خوب شهربانی و اداره آگاهی دنبال کارن. اگه باهاش کار سیاسی کرده باشن معلومه دیگه ساواک دنبال کاره. باید اول بفهمیم کی دنبال کار این ماشینه.
ـ تو نمی‌ری کمیته مشترک. همچین دست منو پیچوند و برد پشتم، که کتفم داشت جاکن می‌شد.
ـ خیلی خوب، می‌تونی خوب به حافظه‌ات فشار بیاری، به دقت به من بگی، چی ازت پرسیدن. یا اصلا و ابدا سر درنیووردی که دنبال چی می‌گشتن.
ـ دور این حرفا نچرخ. پسرعمه جان، فقط باریک شو توکار ماشین. اگه خودت هیچ کاری نکردی، فکر کن ببین ماشین رو به کی قرض دادی. از اونجا خط کار رو بگیر برو جلو.
ـ من از روزی که این ماشین رو خریدم تا دیروز که به تو… نه صبر کن صبر کن، دو ماه پیش قرض دادم به آقای صالح آبادی که باهاش عروس ببرن.
ـ خیلی خوب، مطمئنی که فقط باهاش عروس بردن؟
ـ خوب آره عکس هاشو دیدم. ماشین غرق در گل. عروس و داماد توش.
ـ گوش کن، پسرعمه جان، می‌گم حتم داری که اونا عروس و داماد واقعی بودن؟
ـ اِ این چه حرفیه؟ مگه مردم مرض دارن عروسی قلابی… اوه… فهمیدم منظورت چیه. بله… نخیر… به هیچ چیز نمی‌شه اعتماد کرد.
اقدس لحظه‌ای از در داخل شد که «به هیچ چیز نمی‌شه اعتماد کرد» را در اتاق شنید. و چون برحسب عادت دوسه دقیقه‌ای هم از پشت در گوش گرفته بود و باز چون آقای صالحی، پدر دامادشون بود، با عصبانیت گفت:
ـ به چی اعتماد نداری؟
گفتم ـ عروسی، عروسی شاید مصلحتی بود. با ماشین من بدبخت، زیر پوشش عروسی، کارهای دیگه‌ای کردن.
ـ چرا مزخرف می‌گی مرد؟ اولا عروس و داماد دارن با هم زندگی می‌کنن. ثانیا آقای صالحی رو ما بیست ساله که می‌شناسیم. او اهل این حرفا نیست.
ـ کدوم حرفا؟
ـ هر کاری، سیاسی، قاچاق، چه می‌دونم.
اقدس بعد از سلام و علیک و احوالپرسی با علی، یواش یواش، وارد گود شد. «نفهمیدم چی شده؟»
ـ هیچی خانم، دیروز جلو علی رو گرفتن، از ماشین پیاده‌اش کردن و ازش اسم صاحب ماشین رو پرسیدن.
ـ یعنی چه؟
ببخشیدا، به نظر می‌رسه که این ماشین، بیوگرافی داشته باشه.
ـ یارو، خانم دکتری، استاد دانشگاهی، چیزی به نظر می‌رسید.
ـ اگه حرفی هم باشه، از همون جا‌ها بلند می‌شه.
ـ‌ها منظورتون سیاسیه، من به خیالم دنبال قاچاق می‌گردین.
ـ البته اگر واقعا هم سیاسی باشه، به قاچاق ختم می‌شه.
اقدس از شنیدن جمله آخر پسردایی یک مرتبه به خود آمد. کمی سکوت کرد و گفت:
ـ من می‌رم ماشین رو بهش پس می‌دم و شر رو می‌خوابونم.
ـ من که به هر حال دیگه سوار این ماشین نمی‌شم.
ـ تو فردا با ماشین من برو سرکار. من می‌دونم و این ماشین.
ـ به شرط اینکه درگیری ایجاد نکنی.
ـ خاطرت جمع باشه.
وقتی ساعت، زرزرش را راه انداخت، به آرامی دستم را گذاشتم روی ضامن زنگ و خفه‌اش کردم. دیروز بعد از رفتن پسردایی رفتم تو فکر. به جای شام هم فکر کردم. به جای خواب هم فکر کردم و حالا که ساعت زنگ شش و نیم صبح را زد، گیج و منگ و ترس خورده، از سرنوشتی که پیش روست، از تختخواب بیرون آمدم. پای میز صبحانه اقدس گفت:
ـ فکرش را نکن، انشاالله خیر است.
و کلید پیکان را گذاشت روی می‌ز. به سختی نصف لیوان شیر را سر کشیدم. راه افتادم. وقتی پیکان را استارت زدم، جوری به شورله ایمپالای مغزپسته‌ای، با سقف چرمی مشکی در کنار خیابان نگاه کردم، که انگار به مرده‌ای که در اثر آتش سوزی، سوخته و جزغاله شده، دارم نگاه می‌کنم.
در اداره هیچ جور از فکر ماشین و گرفتاری تازه، بیرون نمی‌آمدم که اقدس تلفن کرد و گفت: «صاحب قبلی ماشین از ایران خارج شده» و بعد اضافه کرد که «ناراحت نباش، ماشین رو همین الان می‌گذارم برای فروش.»

گفتم «زن در اصل ماشین رو مفت خریده بودم، تازه تو چهار هزار تومن هم روش ضرر دادی، آخه به این کار چی می‌گن؟»
گفت: «ارزش جون آدم خیلی بیشتر از این چندرغازه. چهار هزار تومن که کسی رو نکشته. بزار بره خلاص بشم.
گفتم: ماشین از این خونه رفت بیرون. اما من که هستم. باید ببینم اونا با کی کار دارن، با من یا با ماشین؟
در راه آشپزخانه یک مرتبه ایستاد. قدری فکر کرد و گفت:» راست می‌گی مرد. اگه با ماشین کار داشتی که علی رو می‌کشیدن بیرون و یه تی پا. «
صدای زنگ تلفن که بلند شد، از ترس، درد در سینه‌ام پیچید. اقدس رنگش پرید. هر دوی ما حق داشتیم. صدای زنگ تلفن فرق کرده بود. تهدیدآمیز در عین حال تحقیرکننده شده بود. من از جایم نجنبیدم. اقدس نگاهی به من انداخت و رفت، گوشی را برداشت.
حالا که گذشته، باید راستش را بگویم. اصلا نفهمیدم گفت‌و‌گوی اقدس با آن سر خط بر سرچه بود. فقط خودم را از دست رفته می‌دیدم. گوشی را که گذاشت برگشت به طرف من. نگاهی، لب گزیدنی و سکوتی که انگار کار من تمام است.
ـ کی بود؟
ـ می‌خواد با عرض معذرت و با دو هزار تومن ضرر ماشینو پس بده.
انگار که خدا عمر دوباره‌ای به من داده باشد، از جا بلند شدم و رفتم طرف یخچال، یک لیوان آبجو و لیوان خنک شده برداشتم و برگشتم.
ـ می‌شه روزی یک مرتبه ماشین رو بفروشیم و پس بگیریم و ماهی پنجاه شصت هزار تومن کاسبی کنیم.
ـ آره شوخی کن، شوخی هم داره. می‌گم اگه کسی تلفن کرد کارت داشت، چی بگم؟
اگر صدا غریبه بود، باید بگوید نیستم. اگر دوست و آشنا بود، خوب باید بگذارد حرف بزنم. اگرچه ممکن است اون‌ها از طریق دوست و آشنا بخوان جلو بیان. بعله، دو سه دفعه که تلفن کردند، حساب دستشان می‌آید. یک رفیق نزدیک، همکار اداری و حتی یکی از بستگان آدم رو وادار می‌کنند که تلفن بکنه. سرم را بلند کردم و گفتم:
ـ هر که تلفن کرد بگو من نیستم حتی اگر برادرم بود، مادرم بود.
ـ خوب چه فایده؟ به اداره تلفن می‌کنند یا اصلا میان سراغت.
تمام، دیگر جای شک باقی نمانده. یک گوشه در یکی از اتاقهای بند سه، پتویم را چهارلا کردم و پهن کردم زیرم. حسین غلوم تعریف می‌کرد که ده شبانه روز پشت سر هم می‌زدنش که اعتراف کنه. هر وقت هم که می‌گفت:» آخه به چی اعتراف کنم؟ «بهش می‌گفتن» خر خودتی «و باز می‌زدنش.
حالا باید یک داستان بسازم که اگر خواستند برایشان اعتراف کنم، زود براشون تعریف کنم. آخه مرتیکه تو چکاره‌ای که بخوان ده شبانه روز شکنجه‌ات کنن که اعتراف کنی؟ او نویسنده بود، چیزایی می‌نوشت که اونا خوش نداشتن.‌ای بابا! مگه همه این چند هزار نفر که گیرن، نویسنده و شاعرن؟ داستان رو بساز، کارت نباشه.
سال گذشته از راه اروپا رفتم به مسکو. با معرفی یکی از سران حزب منحله توده با کا. گ. ب تماس گرفتم. می‌گن اسم بگو. باید اسم کسی رو بگم که فعلا مرده. قرار شد از کلیه اسناد وزارت امور خارجه کپی تهیه کنم و از طریق آلمان غربی، بفرستم… برو مرتیکه خر خودتی. تو فروشنده پودر رختشویی و روغن نباتی هستی. تو رو چه به اسناد وزارت خارجه؟ خوب هر چه دروغ‌تر باشد بهتر است. مردم کمتر باور می‌کنن. اونام اینقده خر نیستن. کتکت می‌زنن تا داستانی بگی که مردم آسان‌تر باور کنند.
» در نمایشگاه مسکو آقای… را دیدم. خواهش کرد که نامه‌های برادرش را در تهران بگیرم و به نام خودم به فرانسه پست کنم. که گیرنده فرانسوی، نامه‌هایش را برایش بفرستد به مسکو. چون پست ایران نامه‌های خانواده‌اش را می‌ریزد در سطل آشغال و نمی‌فرستد و او سالهاست که از خانواده‌اش بی‌خبر مانده، من هم از روی حسن نیت چنین کردم. غافل از اینکه این نامه‌ها حاوی اطلاعات محرمانه مملکتی بود. بله این قصه به حقیقت نزدیک تره. تازه من این کار را هم کرده‌ام. خوبیش در اینه که طرف ایروونی سالهاست مرده و دیگر پای کسی جز خودم در میان نیست. «
دست اقدس که آمد روی شانه‌ام، درست موقعی بود که در زندان کمیته مشترک نشسته بودم روی چهارپایه. دور تا دورم چند تا بازجو سیگار می‌کشیدند و به اعترافات من گوش می‌دادند. یک نورافکن قوی صورتم را می‌سوزاند و نمی‌گذاشت خطوط چهره بازجو‌ها را به درستی ببینم. اما از اینکه به دقت گوش می‌دادند، داشت به قصه آخری امیدوارم می‌کرد.
ـ کجایی مرد؟ بلندشو شام بخور.
دست انداخت زیر بغلم و مانند یک بیمار بلندم کرد و برد پای می‌ز. لقمه اول را چند دقیقه جویدم و بالاخره فرستادمش پایین و روش آب.
ـ داری خودتو می‌کشی. اما قصه آخری حسنش اینه که پای کسی توش گیر نیست.
ـ شاید تنها عیبش هم همین باشه.
ـ به نظر من خیلی کامل و پخته س. دیگه دنبال قصه نگرد.
ـ اونا به نمایشنامه‌ای احتیاج دارن که سی چهل نفر توش بازی کنن.
صدای زنگ در یک مرتبه همه ما را غافلگیر کرد. بعد از زنگ دوم اقدس با دست اشاره کرد که دولا شوم و از آشپزخانه بروم به اتاق عقبی. من اول دولا شدم که سایه‌ام از پشت پرده آشپزخانه دیده نشود. بعد چهار دست و پا رفتم به اتاق عقبی. اقدس با زنگ چهارم یا شاید پنجم در را باز کرد. من از روی پشت بام، به طرف کوچه خم شدم. دختربچه‌ای را دیدم که از جلو خانه ما دور شد. با خیال راحت برگشتم پایین.
ـ کی بود؟
ـ دختر همسایه بود، آمده بود چند تا پیاز بگیره. بهش دادم رفت.
***
سوئیچ پیکان را گذاشتم جلوش. گفتم» نه با ماشین خودم می‌روم. «
ـ می‌خوای بری، برو. اما مواظب باش. ایست دادن، حتما وایسا. ممکنه شلیک کنن. می‌خواهی ببریش پیش اوراقچی؟
ـ من چرا ببرم. می‌ذارم آقادزده ببردش که هم یه چیزی گیرش بیاد و هم پای من در می‌ون نباشه…
ماشین را سوار شدم و خیلی خونسرد و آرام رفتم طرفای جنوب شهر. ته خیابان خانی آباد، در یک محل توقف ممنوع، پارک کردم. سوئیچ را گذاشتم رویش بماند. در را هم باز گذاشتم، که به امید خدا بدزدندش و راحت بشیم.
دزده از دو کار یکی رو می‌کنه. یا رنگ و پلاک ماشین رو عوض می‌کنه و می‌فرسته شهرستان، یا راست می‌ره سراغ اوراقچی که در هر دو حال اثرش از روی زمین محو می‌شه. پیاده راه افتادم به طرف مولوی. از یک آژانس تاکسی گرفتم و رفتم اداره. دو سه مرتبه‌ای از جلو اتاق رئیس کارگزینی رد شدم و با تکان دست باهاش سلام علیک کردم که اگر احضارم کرده‌اند، یادش بیفته و بهم بگه. انگار خبری نبود.
در خانه برای اینکه زنگ تلفن و زنگ اخبار نیمه عمرم نکند، پنبه در گوش‌هایم چپاندم. زنگ تلفن را به حداقل پایین آوردم. زنگ اخبار را هم قطع کردم. حالا دیگر هر چه باداباد. به اقدس هم سپردم، هر کس با من کار داشت، خبرم کند. نمی‌خواد بگه نیستم.
***
ـ انگار این تلفن خرابه، اصلا چند روز صداش در نیومده.
ـ امتحانش کن. می‌خوای برو سر کوچه به خونه تلفن کن.
ـ فکر خوبیه، نکنه تلفن خرابه و ما خبر نداریم.
داشت می‌رفت، گوشی را برداشتم و بردم طرف گوشم. صداش درست بود. نباید خراب باشد. امتحانش ضرر نداره. گوشی را گذاشتم و به انتظار نشستم. صدایش درآمد. اما همانطور تهدید کننده و همانطور تحقیرآمیز. درینگ… درینگ… با احتیاط دست جلو بردم و گفتم» یاعلی «و گوشی را برداشتم.
ـ پس چرا گوشی را برنمیداری، مرد؟
ـ ورش داشتم دیگه.
ـ پس کار می‌کنه.
ـ آره بیا خونه.
تلفن خانه هیچ وقت زنگ نزد. یکی دو ماه بعد زنگ در خانه را هم دوباره وصل کردم. پنبه‌ها را هم از گوشم درآوردم. به قول مادرم» قرانی آمده بود که گذشت «.
اواخر پاییز بود که برای شب سال پدرم می‌بایست می‌رفتیم بهشت زهرا. من و اقدس جلو، مادر و برادر و بچه برادرم عقب، راه افتادیم. مخصوصا از خانی آباد رفتم پایین. از ماشین خبری نبود. معلومه ماشین به اون تمیزی مگه ممکنه حتی یک ساعت بی‌صاحب بمونه؟ گفتم» رندون بردنش. «
ـ اینجا بود؟
ـ آره.
اقدس لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد و گفت» خدا رو صدهزار مرتبه شکر. «
جلو دروازه ورودی بهشت زهرا، درست روبرو، آن طرف جاده، دیدمش که خیلی شتابزده، کج و کوله، یکی از چرخ‌های جلو روی تخت سنگ، یک چرخ در گودی‌‌ رها شده بود. شیشه‌های عقب و جلو را برداشته بودند. همین طور چراغهای جلو را. باد لاستیک‌های عقب خالی شده بود. ته ماشین به طرف زمین، سرش کج به سوی آسمان. زیرغبار غلیظ همه جایش یک دست خاکس‌تر می‌نمود. با جای خالی چراغ‌ها، شده بود مثل گداهای کور که آن طرف‌ها زیاد می‌لولیدند. حالا ماشین ایمپالای نازنین من با آن تشکهای چرمی راحت، آن طرف‌ها چه چیز را گدایی می‌کرد، نمی‌دانم.
ـ چرا دنبال شر می‌گردی، مرد؟ چرا اینطور نگاهش می‌کنی؟
برو بریم، دنبال کارمون.