نمیتوانستم تصور کنم به همین راحتی مرده باشد؛ حتماً کشته بودندش. این نخستین جملاتى بود که بر زبان آورد. جوان بود، با صورت تراشیده، چهرهی باریک و کشیده، که از لبهایش بر مىآمد عرقخور قهارى بوده باشد، و چینهاى نشسته بر پیشانیاش به قدرى واضح بود که آدم از شمردنشان احساس خستگى مىکرد. با خستگى سعى مىکرد توضیح بدهد که کلمهی «کشته» را همین طورى به کار برده و خیلى به قتل نمىاندیشد. مىگفت صبح که از خواب برخاسته ناگهان احساس کرده به ماجراى عجیبى پا گذاشته که آخرش براى خود او هم نامعلوم بوده؛ معلوم بود که هنوز تا حد زیادى تحت تأثیر نیروى سیال امالخبائثى است که آن روزها بیش از هرچیز دیگری به خود مشغولاش کرده بود. شاید هم بیشتر تحت تأثیر تصاویر تخدیرکنندهی بوف کورى بود که هر شب مرورش میکرد.
برف مىآمد. تجریش سفیدپوش شده بود. درست نمىدانست کجا باید برود. فکر کرد که واقعاً در این روز تعطیل اینجا چه مىکند؟ دوباره نشانى را در ذهناش مرور کرد. نه اشتباه نکرده بود. بالاتر از پارک وی، نرسیده به تجریش … و بعد آرام آرام به خواب رفت.
سرش را که از روى میز برداشت، دوباره سعى کرد ادامهی ماجرا را به دقت تعریف کند. لازم بود که بیشتر به جزئیات بپردازد. شروع کرد به ورق زدن کتابهاى روى میز. بعد گفت: «به نظرم ظاهر شما به عنوان یک بازجو چیزى کم دارد. در واقع، آنطور که به نظر مىرسد، شما شباهت زیادى به شرلوک هولمز دارید و این مطمئناً اتفاقى نیست. با این حال، شما شرلوک هولمز نیستید؛ این را مطمئن ام.» شرلوک هولمز گفت: «مىدانم، حتا براى نویسندهاى مثل شما هم باور کردناش کمی دشوار است. حالا دوباره از سطر اول شروع مىکنیم. گفتید که نمىتوانستید تصور کنید به همین راحتى مرده باشد.»
برف مىآید. همه جاى تجریش سفیدپوش شده، از پارک وی تا خود تجریش؛ مخصوصاً این کوچهباغهاى گمشده که هنوز احتمال میرود یک روز صبح پیرمردى یا دخترى، سرزده، طول کوچه را طى کند و به یکى از همین خانههاى آجرى قدیمى پا بگذارد و مثل شرفالاشرافها باغ آفتزده و درختان پوسیده را به اطاعت از خود بخواند. کلید را توى در مىاندازى. انگار سالها است که خانه را مىشناسى. آهسته، و در حالى که سعى مىکنى همچنان متفکر و غمگین جلوه کنى، از باغ مىگذرى. در خانه هیچکس نیست. هیچکس. حتا زنى که یک لحظه پشت پنجرهاى بیاید و با صداى محزوناشLovely lady of Arcadia را دوباره بخواند. اصلاً چه کسى باید اینجا باشد؟ اصلاً چه کسى؟
صداى گامهاى مقطعاش دوباره بیدارت مىکند. شرلوک هولمز مىگوید: «حالا دوباره از سطر اول شروع مىکنیم. گفتید که نمىتوانستید تصور کنید به همین راحتى مرده باشد. از تصور شروع مىکنیم. دقت کنید، از تصور. تصور براى شما چه معنایى دارد؟ یعنى چه که مىگویید نمىتوانستید تصور کنید؟ مگر تصور از صورت نمىآید و صورت لزوماً یک امرِ به تصویر درآمده نیست؟ شما خیلى راحت خودتان را لو دادید. حالا بگویید جسد را چهگونه پنهان کردید؟»
مرد جوان گفت: «نمىدانم، برگشتم به باغ. در واقع، فکرى براى پنهان کردناش نداشتم. اما چرا؛ اجازه بدهید. بعد از این که کشتماش، دیدم کلاغى که روى درختى نشسته بود پایین آمد و با نوکاش زمین را کند و گردویى را زیر خاک پنهان کرد. پس فکر مىکنم من هم باید همین کار را با او کرده باشم.» شرلوک هولمز گفت: «هابیل عزیز، گویا فراموش کردهاید آن کسى که میمیرد شما هستید، نه برادرتان.» مرد جوان لحظهاى در چشم برادرش خیره شد و گفت: «بیخود روى من اسم نگذار. اگر من واقعاً مرده بودم تو الان اینجا نبودى، خودت هم مىدانى که دیگر برگ برندهاى ندارى.»
مردى که مقابل مرد جوان ایستاده بود کلاه مخمل انگلیسىاش را برداشت و دستکشهاى سیاه چرمىاش را روى میز گذاشت. با افسوس و با صدای تقریباً گرفته گفت: «این که نمیشود، شما دائم از ادامه دادن طفره مىروید. به هر حال، این وظیفهی ما است. بدون قتل که نمىشود ادامه داد.» مرد جوان گفت: «متأسف ام که ناراحتتان کردم. منظورى نداشتم. حالا دوباره سعى مىکنم ماجرا را تعریف کنم. ماجرا از اینجا شروع شد که من با او خیلى دوست بودم، و واقعاً به رابطهی احتمالىاش با آن دختر حسادت مىکردم. اما کار کارِ من نبود. همینطور اتفاقى یک روز صبح تصمیم گرفتم براى هواخورى سرى به تجریش و کوچهباغهایاش بزنم. مىدانید که تهران شهر بىدر و پیکرى است. در واقع، مىشود گفت که تهران بیش از آن که شهر آدمها باشد، شهر گربهها است: گربههاى سفید با چشمهاى عسلى، گربههاى سیاه و سفید با دم قهوهاى، گربههاى قهوهاى با پنجولهاى نارنجی، گربههاى رنگارنگ که اصل و نسب مشخصى ندارند، گربههاى سیاه سیامى که کارشان دلهدزدى است، گربههاى خجول اشرافى که همیشه حسادت گربههای خیابانی را بر مىانگیزند، گربههاى خانگى که به دریوزگى عادت کردهاند، گربههایى که گاهی وقتها به شکل معشوقهی آدم در میآیند و با لذتی بهیادماندنی تجربهی عشقبازى طولانی در یک شب سرد زمستانی را ارزانی میکنند. براى همین، تعجب نکردم که دیدم جسم بیجان تو روى زمین افتاده و گربهی سیاه و سفیدِ یکچشمى روى سینهات نشسته و، با لذت، باریکهی خونِ به راه افتاده از کنار گلویات را زبان مىزند. من تنها ایستاده بودم و از دیدن این صحنه به گریه افتاده بودم، درست همانطور که هرچیز شکوهمندى آدم را به گریه وا میدارد. حالا لازم نیست که حتماً برایات صداى گربهها را تقلید کنم، یا مثل آنها ناز و عشوه بیایم. ولى من واقعاً آن دختر، آن معشوقهی احتمالى تو، را دوست داشتم، آن قدر که حاضر ام برای تصاحباش هر مزخرفى را روى کاغذ بیاورم.»
آقاى بازجو، که حالا قدرى احساس آراماش کرده بود، گفت: «نمىدانم اجازه دارم با تو اینقدر صریح باشم یا نه. به هر حال، چارهاى هم نیست. من واقعاً از مشکل تو سر در نمىآورم. شاید بهتر باشد واقعاً فکر کنى که کسى را کشتهاى، فکر کنى بعد هم معشوقهی مرا، یا زن خودت را، به قتل رساندهای. نمىدانم صرف این اعترافات چیزى را حل مىکند یا نه.»
آن وقت، مرد جوان احساس کرد که دیگر تحملاش تمام شده، دیگر نمىداند با قاتل ابله و ترحمانگیزى که روبهرویاش ایستاده چهطور برخورد کند. برای همین، سعى کرد که بازی احساسات را کنار بگذارد و یکراست به او بگوید: مردک کثیف احمق، یک ساعت است که دائم مزخرف به هم مىبافى، در حالى که همین حالا هم لکههاى خونِ خشکشده روى دستهایات براى اثبات هر جرمی کافى است. بازجو، ناگهان با خواندن ذهن او، بىاختیار و بىدرنگ دستهایاش را چنان با عصبیت در جیبهاى بارانىاش فرو کرد که وقتى دوباره دستها را روى میز گذاشت، این بار واقعاً غرق خون بودند. برای همین، داد زد: «تو نمىخواهى به من کمک کنى، به خودت هم حاضر نیستى کمک کنى، پس من براى تو چه کار مىتوانم بکنم؟ جز این که بگویم: مردک کثیف احمق، یک ساعت است که دائم مزخرف به هم مىبافى، در حالى که همین حالا هم لکههاى خونِ خشکشده روى دستهایات براى اثبات هر جرمی کافى است.»
برف مىآمد. تجریش سراپا سفیدپوش شده بود، از پارک وی تا خود تجریش، مخصوصاً این کوچهباغهاى گمشده که … مىدانم، ادامه دادناش واقعاً بىفایده است. در واقع، از همان سطر اول ماجرا تمام شده بود. مىتوانم همینطور ادامه بدهم. مىتوانم همینطور بنویسم. بنویسم که قتل در کجاى آن خانه و به دست کدام گربه از هزاران گربهی آواره صورت گرفت، و کدام شیطان کاتب در پوست آن نویسندهی جوان خجول رفت و وسوسهاش کرد تا داستان کشته شدن دوستى را بنویسد که یک روز در شمال شهر، شاید در کوچهباغهاى تجریش، به قتل رسید و جسدش بعد از مرگ درست شبیه یک موش سفید دوستداشتنى شده بود، و بعد هم معشوقهاش، ماریا، باز هم خیلی تصادفی، تصادف کرده و مرده بود. بنویسم که چهطور وقت خواندن داستاناش برای من سعى داشت تا اندوه و هراساش را در پشت کلمات مبتذل و تکرارىاش پنهان کند. ماجراى عشقی من و ماریا به کنار؛ همین که من هم داستانى مثل داستان او بنویسم تا به افراد بدبین حالى کنم که او مرتکب هیچ قتلی نشده، یک فداکارى دوستانه نیست؟